فصل 6-1
فصل ششم
«دو هفته ای از این جریان گذشت . دو هفته خوب ، مهمونی ها ، دید و بازدید ها ، گردش ها ، همه خوب بودن . چند باری هم با کیوان رفتیم بیرون . کوه ، درکه با آبگوشت ، سینما احساس عجیبی بهش پیدا کرده بودم ، یه احساس سرپرستی،می دونم احساس عجیبیه اما با شرایطی که کیوان داشت طبیعی بود .
یعنی بعد از این که با من صحبت کرد و فهمیدم که کارش چی بوده و از چه راهی پول در می آورده و دیگه نمی خواد دست به اون کارها بزنه و تمام اینها به خاطر دوست داشتن منه ، این احساسم درونم ایجاد شد .
این چند باری که با هم دیگه رفتیم بیرون ، نذاشتم پول بده و همه رو خودم حساب کردم . می دونستم که وضع مالی ش خوب نیست و نمی خواستم دوباره برگرده به کار سابقش . ازش خوشم می اومد و آماده بودم که عاشقش بشم . تعجب آوره اما دختری که تو امریکا بزرگ شده باشه ، به محض رسیدن به یه پسر ، احساس عشق نمی کنه ،شاید به دلیل آزادی ها و ارتباطاتی که اونجا دخترا و پسرا با همدیگه دارن . احساس عشق کم کم بین شون به وجود میاد .
کم کم و با شناخت از همدیگه ،روابط من و کیوانم همین جور بود . اغلب شبها ، قبل از خوابیدن می رفتم تو تراس . اوایل چون از منظره ش خوشم می اومد اما بعدا و با گذشت زمان برام یه عادت شده بود ، عادت به دیدن کیوان و حرف زدن باهاش .
شاید عشقم یه عادت باشه . در هر صورت این احساس من بود . شبها می رفتم تو تراس و باهاش حرف می زدم . از زندگیش می گفت . از دوران کودکی ش . از زمان تحصیلش . از دوستاش . خلاصه می تونم بگم بعد از یه مدت شاید کیوان رو از خودشم بهتر می شناختم .
کیوان از هر نظر خوب بود . خوش قیافه ، خوش هیکل ، شجاع . مخصوصا این صفت آخریش بود که تا بهش فکر می کردم یه احساس خیلی عالی درونم ایجاد می شد .
حدود یه ماه بود که اومده بودم ایران اما انگار سالهاست که این جام و هیچ چیزش برام غریبه نیست . یه شب مامانم بهم خبر داد که اگه دوست داشته باشم می تونیم یه سفر بریم شمال . برام واقعا جالب بود . تعریف شمال رو زیاد شنیده بودم و دلم می خواست که حتما اون طرف ها رو ببینم . وقتی این خبر رو به کیوان دادم خیلی ناراحت شد . ناراحتی ش از این بود که باید نبود من رو چند روزی تحمل می کرد .
وقتی داشتم با هیجان خبر این سفر رو بهش می دادم یه مرتبه زد زیر گریه . من حرفم رو قطع کردم و نگاهش کردم . نمی فهمیدم یه مرد برای چی باید همین جوری گریه کنه ، وقتی ازش پرسیدم دلیلش چیه ، با همون چشمای اشک آلودش خیلی ساده و صمیمی بهم گفت که دلش نمی خواد من حتی یه دقیقه م ازش جدا بشم چه برسه به چند روز . می گفت وقتی من پیشش هستم ، ساعتها براش مثل ثانیه میگذره و موقعی که تنهاس هر ثانیه براش مثل یه سال .
گریه می کرد و حرف می زد ، مثل یه پسر بچه که داره برای چیزی که دوستش داره و باید برای مدتی از دستش بده گریه می کنه .
جملات اولش برام قابل فهم نبود اما نمی دونم یه مرتبه چی شد که حالتم عوض شد ، یه مرتبه انگار همه چیز رو می فهمیدم . احساسش رو ، دلتنگی ش رو ، عشقش رو .
انگار یه مرتبه تموم حس های دنیا رو می فهمیدم . تموم غم ها و شادی ها رو ،معنی اشک ها رو ، دیگه اون دختر بزرگ شده امریکا نبودم ، دختری که تقریبا منطقی با هر چیزی برخورد می کرد ، شده بودم یه دختر ایرانی .
موقعی متوجه خودم شدم که داشتم گریه می کردم ، زود اشک هامو پاک کردم و برگشتم تو اتاق . نمی دونم چرا اونجام که رسیدم بازم دلم می خواست گریه کنم . در اون لحظه منم احساس کردم که دلم برای کیوان تنگ می شه . دیگه دلم نمی خواست کیوان رو این جا بزارم و خودم برم شمال اما دیگه ، دیر شده بود و مامانم با دوستش قرار گذاشته بود و باید فرداش حرکت می کردیم .
چراغ رو خاموش کردم و رفتم تو تختخواب و پتو رو کشیدم رو سرم . دلم می خواست زیر پتو گریه کنم . نمی دونستم چرا اون جوری شده بودم . انگار روح کیوان وارد جسم من شده بود . عاشقش شده بودم .
از جاده چالوس رفتیم . چقدر قشنگ بود مخصوصا تو اون فصل . وقتی به جنگل کنار جاده نگاه می کردم تازه متوجه می شدم چیزایی که از شمال ایران برام تعریف می کردن حتی یه گوشه از زیبایی اونجا نبوده .
واقعا قشنگ بود ، بوی نم بارون ، بوی چوب سوخته ، بوی جنگل . همه و همه احساسی تو آدم ایجاد می کرد که تعریف کردنی نیست . همه چیز عالی بود ، اما یه چیزی درونم باعث ناراحتی م می شد ، احساس تنهایی ، حس می کردم تنهام . سعی می کردم این تنهایی رو با حرف زدن با مامانم و دوستش پر کنم اما نمی شد . نمی دونم چرا احتیاج شدیدی درون خودم حس می کردم ، احتیاج به حرف زدن با کیوان .
تو این افکار بودم که یه مرتبه مامانم صدام زد و گفت »
-خوابیدی شینا ؟
«چشمامو باز کردم ، خیلی هول شده بودم که دوست مامانم گفت »
-از بوی شمال مست شده .
«بیرون رو نگاه کردم . دریا دیده می شد . زیبا و قشنگ و بزرگ . یه دنیا دریا .
ماشین حرکت می کرد و افکار منم سریع تر از اون ، هنوز برام کاملا مشخص نشده بود که آیا عاشق کیوان شدم یا نه اما قسمت غم انگیزش برام شروع شده بود .
نیم ساعت بعد رسیدیم به ویلای دوست مامانم که طرف دریا بود و خیلی خیلی قشنگ ، یه ویلای دو بلکس با محوطه بزرگ چمن کاری شده و پر درخت .
با ماشین رفتیم تو ویلا و چمدون ها رو در آوردیم و بردیم تو . مامانم و دوستش شروع کردن به جا به جا کردن لوازم و نظافت . دلم می خواست کمک شون کنم اما حوصله نداشتم . خوشبختانه انگار دوست مامانم متوجه شد و ازم خواست که برم دریا رو تماشا کنم . منم از خدا خواسته رفتم تو حیاط و از در وردی طرف دریا رفتم تو ساحل جلوی آب ایستادم .
چقدر قشنگ بود . بوی دریا یه جور عجیبی بود . تو امریکا هر سال می رفتیم کنار دریا اما این جا یه چیز دیگه بود .
رفتم جلو تر و تو ماسه ها نشستم و فقط به دریا نگاه کردم . به موج ها و به پرنده هایی که اون دورها ، روی آب پرواز می کردن . به ساحل . ساحلی که پر از کیسه نایلون و قوطی کنسرو و لیوان های یک بار مصرف بود و نشون می داد که اصلا قدرش رو نمی دونن و بهش تو جهی ندارن .
همو نجا دراز کشیدم و چشمامو باز بستم . نسیمی که از روی دریا می وزید و به صورتم می خورد مثل دست نوازش مامانم بود . نرم و لطیف . احساس می کردم که دیگه تو این دنیا جز من و دریا هیچ چیز دیگه ای وجود نداره . فقط من هستم و دریا . دیگه هیچ چیز غم انگیزی رو درونم حس نمی کردم . صدای موج ها برام مثل لالایی بود .
یه احساس سبکی تو خودم می دیدم . می دونستم باید برگردم تو ویلا اما حتی دلم نمی اومد چشمامو باز کنم چه برسه به این که از جام بلند بشم . همونکه جلوی خوابیدنم رو گرفته بودم خودش خیلی شاهکار بود .
صدای موتور یه قایقی اومد ، چشمامو باز کردم . اصلا باورم نمی شد ، کیوان تو یه قایق نشسته بود و داشت می اومد طرف ساحل . از جام بلند شدم و درست نگاه کردم ، خودش بود .
یه لحظه بعد رسید جلوی ساحل و به من اشاره کرد که برم سوار قایق بشم . کفشامو در آوردم و دویدم طرفش . دستم رو گرفت و سوار قایق کرد و حرکت کردیم . اصلا نمی دونستم که باید چی بهش بگم . چه جوری منو پیدا کرده بود ؟ این قایق رو از کجا آورده بود ؟ چه جوری اومده بود شمال که از ما زود تر رسیده بود ؟
قایق چنان سرعت گرفته بود که وقت این سوال ها نبود ، با سرعت از روی موج ها رد می شدیم ، داشتیم می رفتیم طرف انتهای دریا . کیوان یه مایو پوشیده بود و یه عینک م به چشماش زده بود . یه بلوز خیلی قشنگم تن ش بود . داشت فقط به من نگاه می کرد .
چند دقیقه بعد دیگه از اونجایی که ما بودیم به سختی می شد ویلا رو تو ساحل تشخیص داد . خیلی دور بودیم . کیوان قایق رو نگه داشت و تا اومدم ازش بپرسم که چه جوری آدرس ویلا رو پیدا کرده گفت »
-دلت می خواد این جا شنا کنی؟
-این جا ؟
-آره ، هیچ کس این جا نیس .
-آخه مایو نپوشیدم.
-با همین لباست شنا کن .
-با رو پوش و روسری ؟
-خب آره . این جا همه همین کار رو می کنن .
-آخه چه جوری ؟ مگه می شه ؟
-اگه دلت بخواد می شه .
«اومدم از جام بلند بشم و به کیوان بگم که با این روپوش و شلوار و روسری نمی شه شنا کرد . اونم این جا که خیلی عمق ش زیاده و خطرناک که پام لیز خورد و یه جیغ کشیدم و افتادم تو آب . شروع کردم با زحمت شنا کردن که غرق نشم و هی به کیوان می گفتم که دارم غرق می شم و لباسها چسبیده بود به تنم و نمیذاشت شنا کنم اما کیوان رو قایق ایستاده بود و می خندید و می گفت پس خانما این جا چیکار می کنن ؟ همین جوری شنا می کنن دیگه .
از دستش عصبانی شده بودم . من داشتم غرق می شدم و اون داشت شوخی می کرد . شنا کردم و خودمو رسوندم به قایق . می خواستم سعی کنم که برم توش اما لباس هام خیس شده بود و سنگین . پاهام دیگه خسته شده بود . موج می زد تو صورتم . آب سرد سرد بود . کیوانم فقط بهم می خندید و از سرما دندون هام داشت بهم می خورد و نمی تونستم درست حرف بزنم . فقط بهش می گفتم منو بکش بالا ، منو بکش بالا »
-شینا ، شینا .
«یه مرتیه از جام پریدم . نمی فهمیدم کجام . مامانم بالا سرم نشسته بود و صدام می کرد . یه لحظه بعد دور و ورم رو نگاه کردم . همونجا تو ساحل بودم ، دست زدم به روپوش م . خشک خشک بود . اومدم از مامانم بپرسم که کی منو نجات داد که اون زود تر گفت »
-خوابت برده بود .
»نگاه کردم دیدم که یه چتر دست مامانه و سایه ش افتاده رو صورتم . تازه فهمیدم که داشتم خواب می دیدم . یه مرتبه زدم زیر خنده و گفتم »
-خواب دیدم کیوان با قایق اومده این جا و با هم رفتیم وسط دریا و افتادم تو آب و دارم غرق می شم .
-هنوز نرسیده به شمال رویایی شدی؟
«دوتایی خندیدیم و مامانم دستم رو گرفت و بلند شدم و راه افتادیم طرف ویلا .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)