5-7
حالا من یه جا نشستم و مادرم روبه روم و زهرا خانمم بغلم . پاکت م جلوم رو میزه . اما نمی دونم باید جلوی مادرم بازش کنم یا نه ؟اگرم نخوام جلو اون بازش کنم چه بهانه ای باید براش بیارم ؟
تو این فکرا بودم که مادرم دستش رو دراز کرد و همونجور که پاکت رو بر می داشت با عصبانیت بهم گفت «چقدر دست دست می کنی دختر ، دلم از حلق م اومد بیرون . »
اینو گفت و پاکت رو گرفت طرف من . دیگه خودمم طاقت صبر کردن نداشتم . هر چی می خواست بشه ، بشه . دیگه چه فرقی می کرد ؟
پاکت رو گرفتم و بازش کردم . یه نامه چهار صفحه ای به خط پری توش بود . مثل برق شروع کردم تو دلم خوندن که یه مرتبه مادرم سرم داد کشید و گفت «بلند بخونش »
«مامانم اینا رو گفت و بعدشم بهم گفت »
-یه دقیقه بشین الان برمی گردم .
«بعدش بلند شد و رفت کمی بعد با یه پاکت برگشت و دوباره نشست سر جاش و پاکت رو باز کرد و یه نامه از توش درآورد و یه نگاه به من کرد و بعدش یه سیگار روشن کرد و شروع کرد به خوندن »
-پروین جون سلام . این نامه رو وقتی تو می گیری که احتمالا من نیستم و اگر خیلی باهوش باشی یا به طور اتفاقی طوری می شه که این نامه دستت می رسه . یعنی اگه اون دفتر خاطرات رو پیدا کرده باشی . ممکن هم هست که افسانه به قولش وفا نکنه که فکر نمی کنم . خوب گوش کن ببین چی می گم . اگه این نامه چند سال بعد از اتفاقی که برای من افتاده دستت رسید ، تا همین جا بیشتر نخونش . ازت خواهش می کنم . قسمت می دم .اگه منو دوست داری حرفم رو گوش کن .
چون بعد از چند سال بهتره همه چی فراموش بشه . اما اگه خیلی زود دفتر خاطراتی رو که قایم کردم پیدا کردی دیگه خودت می دونی . من هیچ چیز ازت نمی خوام . تو مدیون من نیستی نیستی نیستی .
«مامانم این ورق رو که تموم کرد گذاشتش روی میز و اونای دیگه رو برداشت و شروع کرد به خوندن »
-پروین جون اگه این نامه رو برات می نویسم فقط به خاطر اینه که بدونی چه اتفاقی برای من افتاده . حاشیه نمی رم و جریان رو برات تعریف می کنم . روز پنج شنبه بود که طبق معمول از خونه اومدم بیرون که بیام خونه شما مواظب شینا جون باشم . وقتی رسیدم تو رفته بودی دانشگاه . شینا خواب بود و وحید نشسته بود تو آشپزخونه .
نمی دونم چرا نرفته بود سر کار خیلی م تعجب کردم . فهمیدم که حتما تو خبر نداری و گرنه به من تلفن می کردی و می گفتی وحید خونه س و من دیگه نیام .
وقتی رفتم تو آشپزخونه ، دیدم داره مشروب می خوره . یه سلام کردم و ازش پرسیدم که چرا نرفته شرکت که گفت امروز شرکت تعطیله . بهش گفتم پس حالا که شما هستی، من بر می گردم خونه . تا خداحافظی کردم از جاش بلند شد و اومد طرف من و مچ دستم رو گرفت . انقدر مست بود که نمی شد باهاش حرف زد .
حتی نمی تونستم که به خاطر شینا که خواب بود و ترس از آبروریزی جیغ بکشم و همسایه ها رو خبر کنم . دیگه بقیه ش رو برا تعریف نمی کنم چون مطمئن هستم که خودت همه چیز رو فهمیدی . به جون خودت به جون مامان به جون شینا خیلی سعی کردم که از دستش فرار کنم اما نتونستم .
این نامه رو برات نوشتم که چشم و گوشت باز بشه . وحید چند بار دیگه منو با تهدید با خودش این ور و اون ور برد و ازم سوءاستفاده کرد . منم به خاطر آبروریزیش تحمل کردم اما تازه فهمیدم که حامله شدم .
دیروز تهدیدش کردم . کمی جا خورد و قول داد که منو ببره پیش یه دکتر که سقط کنم و بعدشم ترتیبی بده یه جوری برم خارج از کشور که سر و صدا بلند نشه اما من به اون ، آخه چی بگم بهش؟ من به اون نامرد اعتماد ندارم و برای همین این نامه رو دادم به افسانه که اگه اتفاقی برام افتاد حداقل یکی در جریان باشه .
چشم و گوشت رو باز کن پروین . این آدم در تمام مدت زندگی به تو خیانت کرده و صد تا معشوقه داره . اینا رو تو این مدت فهمیدم . حواست رو جمع کن . بعضی از کسایی که باهاشن دوستایی ن که قبل از ازدواجش با تو داشته . بازم بهت می گم تو مدیون من نیستی و هیچی تقصیر تو نیست .
من تا دو ساعت دیگه تو یه خونه باهاش قرار دارم . اول می رم پیش افسانه و این نامه رو بهش می دم و بعد می رم سر قرار .
نمی دونم چرا دلم شور می زنه . می ترسم خیالاتی داشته باشه . از اون بعید نیست .
مواظب خودت باش رو وحید نمی شه حساب کرد .
دوستت دارم . ترو مامان و بابا و زهرا خانم رو .
من دارم سعی می کنم که یه جوری بشه که به زندگی تو لطمه نخوره .
منو ببخش که باعث به وجود اومدن این مشکل شدم اما تقصیر من نبود . تقصیر توام نیست . اینو بفهم .
بازم می گم اگه اتفاقی برای من افتاد تو مجبور نیستی کاری بکنی . خودت رو عذاب نده .
دوستت تون دارم و همه تون رو به خدا می سپرم .
پری
«نامه تموم شده بود اما مامانم هنوز کاغذها دستش بود و بهشون نگاه می کرد . منم همین طور . مامانم اون طرف نامه رو نگاه می کرد و من اینطرفش .
اون لحظه هیچ احساسی به جز نفرت نداشتم . نه به خاطر این که وحید پدرم بود ، یا پری خاله م . نه به خاطر این که وحید تو خونه ای یه همچین عملی انجام داده که دختر کوچولوش تو یکی از اتاقاش خداب بوده و نه به خاطر مامانم که ضربه خیلی خیلی سختی خورده ، فقط نفرتم به خاطر این بود که این مرد کثیف باید اسم پدر و یدک بکشه .
به خاطر این که از خواهر زنش نگذشته .
اوایل سرگذشت وقتی مادرم این چیزا رو تعریف می کرد ، برام مثل یه قصه یا یه کتاب رمان بود اما با این نامه و دونستن علت جدایی اونا از همدیگه ، دقیقا خودمو وسط این سرگذشت می دیدم .
چیزی که بیشتر ناراحتم می کرد این بود که اتفاقاتی پیش اومده که مسئولش کسای دیگه بودن اما من یه مرتبه خودمو گرفتار عمل اونا می دیدم . چیزی که اصلا به من ربطی نداشت ، باید خودشو مثل زالو به من بچسبونه !
تا قبل از این جریان ، جدایی مامانم و اون از همدیگه ، زیاد برام مهم نبود چون اولا ندیده بودمش ، بعدشم احتیاجی بهش نداشتم و آخرم این که فکر می کردم به دلیل نداشتن تفاهم از همدیگه جدا شدن اما این چیز دیگه ای بود .
پدر من ، کسی که من قسمتی از وجود اونم ، یه مرد رزل و کثیف بوده و هست . کسی که در یه مکان پاک و مقدس ، جایی که هر گوشه ش اثری از پاکی و نجابت همسرش وجود داشته دست به خیانت زده ، اونم با کی ؟ با کسی که اون رو مثل برادرش می دونسته .
کسی که برای کمک بهشون می اومده ، کسی که از ترس آبروریزی یا از اینه نکنه خواهر زاده کوچولوش وحشت کنه ، حتی نتونسته جیغ بکشه و فقط با نیروی جسمی ش با اون هیولای کثیف مقابله کرده .
تمام این فکرا تو یه لحظه اومد تو سرم و نمی دونم چرا بازتابش به شکل یه حالت عصبی و انتقامی علیه مادرم شد !اصلا خودمم دلیلش رو نمی دونستم اما دلم می خواست با مامانم دعوا کنم ، خودمم کاملا می دونستم که هیچ علتی برای این کار وجود نداره و سعی می کردم که جلوی خودمو بگیرم اما نمی تونستم برای همینم با عصبانیت به مامانم گفتم :»
-برای چی منو آوردی این جا ؟آوردی که بهم بگی پدرم یه آدم پست و کثیفه ؟ همون نداشتن پدر کافی نبود که اینا رو هم بهم گفتی ؟ بهتر نبود که حداقل اجازه می دادی که تو ذهنم یه پدر معمولی داشته باشم ؟ برای چی اینا رو بهم گفتی؟ برای چی می خواستی من اینا رو بدونم ؟ مگه من از تو شکایت کرده بودم که چرا از پدرم جدا شده بودی؟ اصلا این بازیا برای چیه؟ این نمایش و این چیزا برای چیه ؟ من که به نبودنش عادت کرده بودم حالا نفرتم بهش اضافه شد ولی چه فرقی داره ؟ فقط می خواستی منو ناراحت کنی؟
«انگار خالی شدم ، مامانم فقط نگاهم می کرد . کاش حداقل یه چیزی بهم می گفت یا سرم داد می کشید یا این که بلند می شد می رفت ، اما فقط نگاهم کرد ، نتونستم طاقت بیارم . پریدم بغلش کردم و گفتم »
-ببخشید ، ببخشید ، اصلا نفهمیدم چی شد .
«اما مامانم با بزرگواری دست به موهام کشید و نازم کرد و آروم بهم گفت »
-می دونم برات سخت بود ، اما باید می دونستی . همین طور که الان می خوای بدونی چرا اینارو بهت گفتم ، بهترم هست که همین الان بدونی ، همین الان که ناراحت و عصبانی هستی ، حداقل فقط یک بار ناراحت می شی .
«سرم رو از شونه ش برداشتم و نگاهش کردم و گفتم »
-مگه بازم چیزی هست که باید بدونم ؟
«آروم سرش رو تکون داد که پرسیدم »
-یه چیز بد ؟
«دوباره سرش رو تکون داد و گفت »
یادته ازت پرسیدم که اگه قرارباشه از بین خواستگارات یه کدوم رو انتخاب کنی ، کدومه ؟
«سرم رو تکون دادم که گفت »
-اگه انتخابت یه کس دیگه بود حتی این قسمت های سرگذشتم رو برات تعریف نمی کردم اما متاسفانه انتخابت .....بوده .
«مات بهش نگاه کردم که یه سیگار روشن کرد و گفت »
-برای یه شوک دیگه حاضری؟
«باسختی سرم رو تکون دادم که بلند شد و از تو یه کشو یه پاکت بزرگ در آورد و گذاشت جلوی من و خودشم نشست . می فهمیدم که خیلی ناراحته ، یه پک به سیگارش زد و نصفه خاموشش کرد و گفت »
-تو این پاکت چیزیه که تو باید بدونی ، مثل همین پاکتی که یه روز افسانه دادش به من . یه حقیقت و شاید مثل اکثر حقایق تلخ و بی رحم اما واقعی ، حالا اگه دلت می خواد و جرات روبروشدن با یه دنیای واقعی خارج از امنیت خونواده ت رو داری بازش کن .
«اینو گفت و بلند شد از آشپزخونه رفت بیرون و منو منگ و مات تنها گذاشت . حالا دیگه نمی دونستم کدوم سرگذشت مال زمان حال و کدوم مال زمان گذشته س . این پاکت کدومه .رو میز دو تا پاکت بود .
یکی کهنه و ایرانی ، یکی دیگه جدید با نوشته های خارجی .
کلافه بودم ، دیگه چه حقیقتی رو باید می فهمیدم ؟ اصلا این یکی پاکت از کجا اومده این جا ؟ کی فرستاده ؟ پاکتی که نه تمبر داره و نه مهر پستی .
این چیه که به من و خواستگاری ....از من مربوط می شه ؟ مامانم چرا جرات نداره صحبت کنه ؟ یعنی یه چیز وحشتناک توی این پاکته؟
پاکت رو برداشتم و بازش کردم و دست کردم توش . یه نوع مقوای صیقل و براق مثل عکس رو حس کردم . زود درشون آوردم . تازه مفهوم حرفای مامانم رو درک کردم .
حقیقت جرات آگاهی ، سه تا کلمه که باید کنار همدیگه قرار بگیرن تا یه رازی آشکار بشه . همیشه م کسی که می خواد این راز رو آشکار کنه از آدم می پرسه که می خوای بدونی ؟ داریش؟ می خوای بشی؟
تو پاکت چند تا عکس بود . عکس.....در کنار یه دختر زیبا ، احتمالا تو یه کنسرت و پشت صحنه . در حال ........
کسی که این عکس ها رو گرفته بود حتما براش سختی کشیده بوده و خیلی م جسارت داشته چون پشت صحنه به سختی می شد وارد شد .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)