5-6
-حوصله شو داری بقیه سرگذشتم رو برات بگم ؟
«سرم رو تکون دادم که یه سیگار از رو میز برداشت و روشن کرد و یه خرده بعد گفت »
-بعد از این که آخرین صفحه دفتر خاطرات رو خوندم نمی تونم بگم چه حالی داشتم فقط گریه می کردم . زهرا خانم و مادرم اومده بودن بالا و وقتی منو به اون حال دیدن داشتن سکته می کردن . هی اونام گریه می کردن و ازم جریان رو می پرسیدن اما من فقط گریه می کردم .
بالاخره بعد از این که کمی آروم شدم جریان رو بهشون گفتم . حالا دیگه نوبت مادرم بود که شوکه بشه .آخه هر چیزی رو از پری انتظار داشتیم جز این یکی رو . اصلا اهل این چیزا نبود . یعنی ما این طوری فکر می کردیم . بالاخره بعد از این که مادرم رو آروم کردیم بلند شدم و از تو دفتر تلفن شماره افسانه ، دوست پری رو پیدا کردم و بهش تلفن کردم .
خونه نبود ، یه پیغام براش گذاشتم و زنگ زدم به شرکت وحید و از معاون شرکت شماره تلفن وحید رو گرفتم و بهش زنگ زدم . اونم تو هتلش نبود . مونده بودم باید چیکار کنم . هر ثانیه برام مثل یه سال می گذشت . هزار تا فکر می اومد تو کله م . باید هر جوری بود این آدم رزل بی شرف رو پیدا می کردم . نامردی که باعث کشته شدن خواهر و پدرم شده بود . داشتم خفه می شدم . مادرم می گفت باید رو قضیه سرپوش بذاریم . از آبروریزیش می ترسید مخصوصا جلوی وحید . اما من گوشم به این چیزا بدهکار نبود . باید انتقام مرگ خواهر و پدرم رو از اون کثافت می گرفتم .
بالاخره بعد از یکی دو ساعت وحید تلفن کرد . انگار خدا دنیا رو بهم داد .
با گریه و زاری جریان رو بهش گفتم ، اما بعدش خودم پشیمون شدم . وحید فقط گوش می کرد . هیچی نمی گفت . تازه فهمیدم که حق با مادرم بوده و نباید این جریان رو به وحید می گفتم اما کاری بود که شده بود و دیگه م نمی شد کاری کرد . وقتی تمام جریان رو براش تعریف کردم و گفتم به افسانه زنگ زدم و فعلا نبوده و منتظرشم فقط گفت که دوباره زنگ می زنه و خداحافظی کرد و گوشی رو گذاشت . یه خرده صبر کردم اما دیدم انگار دیوارای خونه دارن منو می خورن . از جام بلند شدم و لباسامو پوشیدم و ترو سپردم به زهرا خانم و مادرم و سوار ماشین شدم و راه افتادم طرف خونه افسانه اینا .
وقتی رسیدم ، افسانه هنوز برنگشته بود خونه . مادرش با مهربونی منو برد تو خونه و پذیرایی و این چیزا تا بیست دقیقه بعد افسانه رسید . وقتی منو اونجا دید خیلی تعجب کرد . ازش خواستم که تنها باهاش صحبت کنم . همینکه اینو ازش خواستم جریان رو فهمید . دو تایی رفتیم تو اتاقش که اول کمی گریه کرد و بعد گفت که پری قبل از اون اتفاق اومده بود پیشش و جریان رو براش گفته اما اسم اون مرد کثیف بی وجدان رو نگفته .
وقتی اینو گفت خیلی کلافه شدم .
کاشکی پری حداقل به یه نفر اسم اون کثافت رو گفته بود . خلاصه بعد از این که کمی افسانه رو به خاطر نگفتن این جریان به خودم شماتت و سرزنش کردم ، ازشون خداحافظی کردم و خواستم برگردم خونه که افسانه گفت بهتره قضیه رو فراموش کنم . اونم در مورد آبروریزیش نگران بود . بهش گفتم منتظرم وحید از مسافرت برگرده تا به پلیس شکایت کنم و با کمک اونا حتما می تونیم اون بی شرف رو پیدا کنیم . افسانه م مثل مادرم عقیده داشت که هر چی سر و صدای قضیه بخوابه بهتره اما من ول کن نبودم .
بعد از خداحافظی برگشتم خونه اما دیگه آروم و قرار نداشتم . تو ذهنم صد دفعه تمام کسایی رو که با پری رابطه داشتن مرور کردم . تمام دفتر های خاطراتش رو ریختم بیرون و شروع کردم به خوندن . فکر می کردم می تونم از توی اونها یه چیزایی بفهمم . تازه دفتر اول رو تموم کرده بودم که زنگ خونه مون رو زدن و زهرا خانم آیفون رو جواب داد و یه لحظه بعد با تعجب به من خبر داد که افسانه و مادرش اومدن .
حدس زدم که حتما اومدن دلداریمون بدن .
وقتی دوتایی وارد شدن و مادرم چشمش به افسانه افتاد دیگه نتونست خودش رو کنترال کنه و از زور فشار عصبی غش کرد . حالا حساب کن که من چه حالی داشتم . رو خودم اونقدر فشار بود که هر لحظه فکر می کردم ممکنه قلبم از حرکت بایسته . اونوقت با اون حال باید به مادرمم می رسیدم .
خلاصه بعد از یه ربع مامانم به هوش اومد و شروع کرد به گریه کردن . با هر قطره اشک آرومتر می شد تا دیگه خیال مون ازش راحت شد . وقتی اوضاع کمی به حالت عادی برگشت مادر افسانه شروع کرد به حرف زدن . یعنی در واقع داشت منو نصیحت می کرد . اما هر چی اون بیشتر حرف می زد من اراده م برای گرفتن انتقام محکم تر می شد .
شاید یک ساعت نصیحتم کرد که آخرش آب پاکی رو ریختم رو دستش و گفتم به وحید زنگ زدم و جریان رو بهش گفتم . فکر کنم همین امشب برگرده خونه و حتما همین امشب به کلانتری شکایت می کنیم .
وقتی حرفم تموم شد افسانه و مادرش یه نگاه به همدیگه کردن و افسانه گفت «پروین خانم وقتی امروز شما از خونه ما رفتین ، من و مامانم خیلی با همدیگه حرف زدیم . حالا اومدیم که با شما صحبت کنیم . اگه اجازه بدین بهتره کمی خصوصی تر با همدیگه حرف بزنیم
»وقتی اینو گفت تازه فهمیدم که انگار افسانه چیزای بیشتری می دونه اما نخواسته به من بگه . زود بهش گفتم «افسانه جون ، ترو به اون کسی که می پرستی ، ترو به جون اون کسی که دوست داری قسم می دم اگه چیزی می دونی به منم بگو . ما باید بدونیم که این مرتیکه کثافت کی بوده . اون باید به سزای عملش برسه . راضی نشو که روح پری عذاب بکشه . اون الان دستش از این دنیا کوتاهه، تو دوستش بودی ، رسم دوستی و رفاقت این نیست که آدم مرگ دوستش رو ببینه و ساکت بشینه .
تو چطور دلت طاقت آورده تا حالا ساکت باشی ؟ اگه دور از جون دور از جون این اتفاق برای تو افتاده بود فکر می کردی پری ساکت می موند ، آفرین به تو رفیق . آفرین به تو دوست .
اینارو با گریه گفتم که یه مرتبه افسانه زد زیر گریه و منو بغل کرد و گفت «به خدا اومدم که بگم ،همه چیز رو می گم . فقط بریم یه جا که تنهایی باهاتون حرف بزنم. »بهش گفتم «هم زهرا خانم از جریان خبر داره و هم مادرم . دیگه از کی باید پنهون کنم . هر چی هست بگو »طفل معصوم به هق هق افتاده بود ، زهرا خانم از جاش پرید و یه لیوان آب براش آورد .
کمی که خورد گفت «اون روز پری اومد خونه ما . خیلی ناراحت بود ، یعنی چند وقت بود که اخلاقش عوض شده بود . کمتر به من تلفن می کرد و وقتی م که من تلفن می زدم می دیدم که حوصله حرف زدن نداره . پری ی که هر وقت تلفن می کرد یه ساعت با هم دیگه حرف می زدیم ، سه دقیقه نشده یه بهانه ای میاورد و خداحافظی می کرد .
اول آ فکر می کردم که شاید مشکل خونوادگی داره و منتظر بودم که خودش بهم بگه اما بعدا متوجه شدم که مسئله خیلی جدی تر از این حرفاس .
یه روز که بهش تلفن زدم انگار که پای تلفن نشسته بود و منتظر کسی بود . وقتی صدای منو شنید با بی حوصلگی بهم گفت که بعدا خودش بهم زنگ می زنه . تا شروع کردم ازش گلگی کردن که کلافه شد و تلفن رو قطع کرد .
راستش بهم خیلی برخورد . منم باهاش قهر کردم و دیگه بهش زنگ نزدم .
تقریبا دو هفته ای ازش بی خبر بودم تا اون روز که اومد خونه مون . وقتی زنگ در رو زد و آیفون رو جواب دادم و دیدم اونه ، خیلی خوشحال شدم . دلم براش تنگ شده بود . فکر کردم اومده به خاطر اون روز ازم معذرت خواهی کنه و یه جوری از دلم در بیاره ، برای همین م دوئیدم تو حیاط و استقبالش که دیدم این پری ، اون پری دیگه نیست .
رنگش شده بود زرد مثل زردچوبه . یه بند انگشت تو چشماش می رفت . لاغر مثل اسکلت . راستش تا دیدمش جا خوردم و اصلا باور نمی کردم یه نفر تو چند روز انقدر عوض بشه اونم کسی مثل پری که خنده از لب هاش نمی افتاد . من پری رو از خودش بهتر می شناختم . کار یه سال دو سال نبود که ، ده دوازده سال می شد که با همدیگه دوست بودیم
اون پری که من دیدم انقدر غم تو دلش بود که می شد باهاش دنیا رو غصه دار کرد .
خلاصه با خودم بردمش تو خونه . تا برسیم تو سالن هر چی ازش پرسیدم که چی شده یه کلمه باهام حرف نزد . خواستم برم براش آبی چیزی بیارم که نذاشت . از تو کیفش یه بسته سیگار در آورد و یکی روشن کرد ، بعدشم از تو یه شیشه چند تا قرص در آورد و انداخت تو دهن ش و قورت داد . من فقط مات بهش نگاه می کردم .
چیزایی می دیدم که اگه از هر کسی می دیدم باور می کردم جز پری .
چند دقیقه که گذشت سیگارش رو کشید و گفت «برام یه اتفاق بد افتاده » بهش گفتم «این که گفتن نداره . از دور هر غریبه ای م ترو ببینه می فهمه چه برسه به من »یه دفعه بی مقدمه گفت «حامله شدم »
چشمام داشت می رفت رو فرق سرم ، یعنی هر چیز دیگه می گفت برام قبول کردنش آسون تر از این بود . پری اصلا اهل این حرفا نبود . طولانی ترین مدت و نزدیک ترین فاصله ای که با یه پسر داشت زمانی بود که تو دانشگاه سر کلاس با پسرا نشسته بودیم . اصلا تو این خط آ نبود .
خلاصه وقتی اینو گفت من یه مدت طول کشید تا حرفش تو ذهن م جا افتاد .
بعدش گرفتمش به سوال . از کی؟ کجا ؟ کی ؟ چطور ؟اما اگه از این دیوار صدا در اومد ، از پری در اومد ، از پری م در اومد . یه کلمه جوابم رو نداد . داشتم از دستش دیونه می شدم که از تو کیفش یه پاکت در آورد جلو من و گفت «افسانه جون ازم هیچی نپرس . فقط می خوام یه کار برام بکنی»
راستش خیلی از دستش عصبانی بودم برای همین بهش گفتم «تا من جریان رو ندونم هیچ کاری برات نمی کنم » اینو که گفتم با اون یکی دستش دستم رو گرفت و گفت «عیبی نداره .
تو انقدر تو این مدت برام دوست خوبی بودی که با دنیا عوضت نمی کنم . چه حالا برام کاری بکنی و چه نکنی . »
بعدش یه مرتبه دولا شد و دست منو بوسید . اصلا نفهمیدم چی شد . پریدم بغلش کردم و زدم زیر گریه و همون جور بهش گفتم «من گه می خورم پری جون ، جونمم بخوای برات می دم . اینو که گفتم از رو دوستی بود . ترو که این طوری می بینم آتیش می گیرم . آخه بگو چی شده تا با همدیگه درستش کنیم »
من همین جوری گریه می کردم و اونم گریه می کرد ،وقتی دوتایی کمی آروم شدیم دوباره پاکت رو گرفت طرف من و گفت «ازم چیزی نپرس تا بعدا وقت ش که برسه خودم بهت می گم . فقط باید بهم قول بدی که هر کاری گفتم بکنی »گفتم «قول می دم »گفت بگو به دوستیمون قسم سر خود کاری نمی کنی. گفتم «بابا آخه چی شده »گفت «قسم بخور »
مجبوری قسم خوردم که دوباره گفت «بگو به مرگ تو همون کاری رو می کنم که تو بهم بگی»
منم دیگه چیکار می تونستم بکنم ؟ دستش تو دستم داشت می لرزید . سرد مثل یخ ، چشماش نور نداشت . صداش به زور از ته گلوش در می اومد . منم بهش قول دادم . پاکت رو داد به من و گفت «این امنت پیش ت باشه . یا خودم میام ازت می گیرم یا پروین . غیر از ما دو نفر این پاکت رو به کسی نمی دی. حالا هر اتفاقی که بیفته ، اگرم پروین دنبالش نیومد ، توام یه کلمه حرف در موردش نمیزنی»بهش گفتم «باشه »اما ول کن نبود . دوباره همینا رو بهم گفت و بازم قسمم داد .
منم دوباره بهش قول دادم . به دوستی مون . به جونش . به مرگش . دیگه چه جوری می تونستم زیر قولم بزنم ؟
خلاصه یه خرده در مورد حامله گی و این چیزا براش حرف زدم و بهش گفتم می تونیم یه کارایی بکنیم . کمی آروم شد و گفت که اگه خودش به نتیجه ای نرسه میاد که با همدیگه یه کاری بکنیم . بعدشم بلند شد و رفت . دو سه ساعت بعدشم که اون خبر گند و بد بهم رسید . تصادفش تو خیابون . بقیه شم که دیگه چیز گفتنی ای نیست .
طفل معصوم اینا رو که تعریف کرد زد زیر گریه و همونجور که گریه می کرد از تو کیف ش یه کیسه نایلون در آورد و بازش کرد و یه پاکت از توش در آورد و یه نگاه بهش کرد و گرفت جلوی من و گفت «پروین خانم این پاکت صحیح و سالم دست شما سپرده . من به قولی که به پری دادم وفا کردم ، راستش وقتی چند ساعت پیش اومدین اونجا ، نمی خواستم اینو بهتون بدم اما وقتی رفتین یاد پری افتادم و دیگه نتونستم خودمو نگه دارم . جریان رو به مامانم گفتم و دو تایی بلند شدیم اومدیم این جا .
پاکت رو ازش گرفتم که خودشو مامانش از جاشون بلند شدن . راستش منم دیگه زیاد بهشون تعارف نکردم . دلم می خواست زود تر تنها بشم و بتونم پاکت رو باز کنم و بخونم . خلاصه با تشکر و این چیزا راهی شون کردم و برگشتم تو خونه .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)