صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 40 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

  1. #31
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض



    4-1


    «تقریبا ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود که از خواب بیدار شدم .با یک احساس خوب و عجیب بود که اتفاق چند ساعت پیش نتونسته بود روحیه م رو خراب کنه . هر چند که وقتی یادش می افتم یه حالت بدی بهم دست می داد اما با یادآوری شهامت کیوان مسئله کمرنگ می شد . از جام بلند شدم و دست و صورتم رو شستم .خیلی دلم می خواست که همین الان برم رو تراس ببینمش اما ساعت دو و نیم بعد از ظهر وقت مناسبی نبود . رفتم پایین که دیدم زهرا خانم و مامانم تو سالن نشستن و دارن با همدیگه صحبت می کنن و تا زهرا خانم منو دید ، بلند شد و اومد جلو و بغلم کرد و گفت »
    -الهی صد هزار مرتبه به درگاهت شکر ، خدا خیلی بهمون رحم کرد . اگه برده بودنت خدا می دونه الان باید چه خاکی تو سرمون می کردیم .
    «مامانم اومد جلو و بغلم کرد و صورتم رو بوسید که خیسی اشکش نشست تو صورتم . وقتی از تو بغلش در اومدم و به چشماش نگاه کردم گفت »
    -اگه اتفاقی برای تو افتاده بود الان باید چیکار می کردم ؟
    « انگار همه تازه متوجه وخامت اتفاقی که برای من افتاده بود شده بودن و ارزش کاری رو که کیوان کرده بود می فهمیدن . همون جور که با مامانم می رفتیم طرف آشپزخونه گفت
    -یا برای امشب یا فردا شب دعوتش کن شام بیاد اینجا . باید حتما ازش قدردانی کنیم . با این کاری که کرد خیلی مدیونش هستیم .
    «در تمام مدت نهار صحبتها حول و حوش قهرمانی کیوان بود و شکر به درگاه خدا که مسئله به خیر گذشته . با هر تعریفی که از کیوان می شد ، بیشتر بهش علاقه مند می شدم . راستش از رفتار امروز صبح خیلی شرمنده بودم که قبل از بیرون رفتنم باهاش بدرفتاری کرده بودم . ناهار که تموم شد رفتم بالا تو اتاقم و صبر کردم تا ساعت چهار بشه و بعدش رفتم تو تراس که دیدم لبه دیوار تراس شون نشسته و تا منو دید از جاش بلند شد و اومد جلو وگفت»]
    -سلام ؛ حالتون خوبه ؟
    -ممنون، خوبم.
    «به صورتش نگاه کردم یه صورت مردونه و قشنگ دیدم .چشمای نجیب و مهربون اما بلاتکلیف . نمی دونم چرا یه مرتبه خیلی براش ناراحت شدم . یاد حرفای دیشب ش افتادم و گفتم » -از اون دوست تون چه خبر ؟
    -خبری ازش ندارم.
    -فکر نکنم دست به خودکشی زده باشه .
    «شونه هاشو انداخت بالا که گفتم »
    -باید ازتون تشکر کنم اما نمی دونم چه جوری.
    -ای باب ، پروندن چند تا لاشی لوشی که دیگه کاری نداره .
    -چند تا چی؟
    -یعنی لات .آدم بد .
    -نه ،yow ara a hero<o></o>
    -چی؟
    -یعنی یه قهرمان .
    -کی ؟من ؟
    -آره ،تو
    -این حرفا چیه بابا . وظیفه م بود . شما دختر همسایه ما هستی . دیگه اینم نکنیم چیکار کنیم
    -ببخشید ، من بضی چیزها رو نمی فهمم
    -یعنی باید این کار رو می کردم . در ثانی ، کاری نداشت که .
    -چرا ، کار خیلی بزرگی بود . چی بهش می گین ؟ شما خیلی کارتون رو کم می گیرین ؟ نمی دونم به فارسی چی می شه ؟
    -شکسته نفسی.
    -آهان همین .
    -نه بابا، قابل نداشت . از این به بعدم هر کاری داشتین رو من حساب کنین .
    -مرسی ، راستی می خواستم امشب برای شام دعوت تون کنم خونهمون . امیدوارم جایی کار نداشته باشین .
    -امشب؟
    -نمی تونین بیاین؟
    -نه،یعنی چرا
    -می تونیم بذاریم برای فردا شب.
    -نه ، یعنی همین امشب خوبه . یعنی هر جور خودتون می خواین .
    «حسابی هول شده بود . خنده م گرفت .اونم خندید و گفت»
    -اونجا اگه کسی بخواد کار بکنه ، روزی چقدر درامدشه؟
    -بستگی داره به اون کار . اگه سخت کار کنه تا روزی صد دلار درامد داره .البته به خارجی ها کمتر پول می دن .
    -اگه می شد برم اون طرفا خیلی خوب بود
    -اونجا کمتر ایرانی ها کارهای پایین انجام می دن .
    -یعنی چی؟
    -اونجا ایرانی ها با فکرشون کار می کنن و درامد خوبی دارن .
    «یه نگاهی با حسرت به من کرد و گفت
    -حیف که ویزا نمی دن و گرنه خیلی عالی می شد .
    «همون زمان که داشت این حرف رو می زد ، من داشتم با خودم فکر می کردم ، چه طوری می تونستم بهش کمک کنم ؟ تنها راه ویزا گرفتن در اون زمان ازدواج بود . دوباره نگاهش کردم . این دفعه با یه چشم دیگه ، یعنی کیوان می تونیت برای من شوهر مناسبی باشه ؟ اگه از نظر فداکاری می خواستم حساب کنم که آزمایش خودش رو پس داده لود اما از نظرهای دیگه چی ؟
    -چه مدت دانشگاه بودی؟
    -تقریبا دو سال.
    -چه رشته ای؟
    -یه رشته گلابی.
    -چی؟
    -یه رشته بی خود .اصلا به درد نمی خوره .
    -می دونی ، اگه لیسانس داشتی راحت تر می تونستی ویزا بگیری .
    -اگه داشتم!
    «بهش خندیدم و گفتم » -شب منتظرتم. فعلا خدانگهدار .
    -صبر کن
    «اینو گفت و رفت تو اتاقش و یه لحظه بعد اومد بیرون . دستاشو پشتش گرفته بود . سرشو انداخت پایین و گفت »
    -می دونین ؟ شما خیلی قشنگ فارسی حرف می زنین . و خیلی هم خوشگلین .
    -همین مرسی رو هم که می گین یه جوریه .
    -چه جوری؟
    -یه جور قشنگ
    «خندیدم و گفتم بازم مرسی »
    «اونم خندید و دستاش رو از پشتش در آورد . یه گل سرخ قشنگ تو دستش بود . گرفت جلو من و گفت »
    -یه گل قشنگ برای یه گل قشنگ . هر چند که به خوشگلی اون گل نیس اما هر چی باشه ، گله .

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #32
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    4-2


    «به قدری با صداقت و سادگی این حرفا رو زد که ناخوداگاه ، اشک تو چشمام جمع شد . آروم گل رو ازش گرفتم و بدون این که چیزی بگم اومدم تو اتاقم . برام این کارش خیلی ارزش داشت . اون شب کیوان اومد خونه ما . به قدری طفلک خجالت کشید که خود ما براش ناراحت شدیم چه برسه به خودش . درست مثل یه ماهی که از آب آورده باشنش بیرون . یه لباس ساده و معمولی پوشیده بود که فکر کنم بهترین لباس و تنها لباسش بود . سعی می کرد کم حرف بزنه و مودب اما در میون حرفاش ، گاهگاهی یکی دو کلمه عامیانه می گفت اما زود برمی گشت با خجالت به من نگاه می کرد و حرف رو عوض می کرد . از رفتار ساده اش فوق العاده خوشم اومده بود . ساده و صمیمی . وقتی می خواست جلوی ما غذا بخوره دیگه کاراش دیدنی بود . کاملا خودش رو باخته بود . فکر می کرد چون ما از امریکا اومدیم حتما یه جور دیگه غذا می خوریم . مرتب چشمش به دستای من بود که ببینه من چه جوری قاشق چنگال رو تو دستم می گیرم .

    خلاصه بعد از شام که فکر کنم اصلا مزه اش رو نفهمیده باشه ، رفتیم تو سالن و زهرا خانم برامون چایی آورد . حالا دیگه کمی راحت تر شده بود و با آشنایی بیشتر با ما ، اونم کم کم از اون حالت خجالت در اومد و شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش و کارهایی که با دوستاش انجام داده . اون می گفت و من می خندیدم . به قدری چیزهای بامزه تعریف می کرد که از خنده ئلم درد گرفته بود . تقریبا ساعت نزدیک دوازده بود که با بی میلی از جاش بلند شد و بعد از خداحافظی و تشکر و تشکر متقابل ما ، رفت خونه شون . ماهام بعد از جمع و جور کردن ، رفتیم که بخوابیم . یعنی زهرا خانم رفت تو اتاقش و من و مامانم رفتیم بالا تو اتاق من و بعد از کمی صحبت در مورد ماجرای امروز و شخصیت و زندگی کیوان از مامانم خواستم تا بقیه سرگذشتش رو برام تعریف کنه اما انگار زیاد مایل نبود ولی برعکس ، من خیلی دلم می خواست بدونم که چه اتفاقاتی پیش اومده که باعث جدایی پدر و مادرم شده هر چند دیگه تقریبا فهمیده بودم . پدرم مرد عیاشی بوده که متاسفانه مثل خیلی ها ، هنر رو با چیز دیگه اشتباه گرفته و در واقع از موقعیت شغلی ش سواستفاده می کرده و اگه چنانچه یه خواننده دختر می اومده پیشش ، برای معروف شدن و ارائه هنرش باید خیلی کارها می کرده . در هر صورت مامانم زیاد دلش نمی خواست وارد گذشته بشه اما چون قول داده بود ، شروع به گفتن کرد »

    -می دونی دخترم ، انتخاب صحیح در زندگی خیلی اهمیت داره . زمانی که یه مرد رو به عنوان شریک زندگی ت انتخاب می کنی باید خیلی دقت داشته باشی . شاید در اون زمان یکی از مسائلی که در انتخاب من تاثیر داشت و شایدم مهمترین شرط انتخابم ، ثروت وحید بود . ماشین شیک و آخرین مدل و خونه خیلی شیک و بزرگ ؛ استودیو و موقعیت شغلی عالی . اینا همه در انتخابم دخیل بودن .
    -چی بودن ؟
    -دخیل ، یعنی سهم داشتن . اثر داشتن .
    -خودش چی ؟
    -چرا خودشم بود اما اول این مسائل بود که نظرم رو جلب کرد . خود وحیدم یه جوون خوش قیافه و خوش تیپ و مودب بود که با داشتن اون چیزا از هر نظر کامل می شد . برای همین م وقتی اومد خواستگاری من و وقتی پدر و مادرم فهمیدن که از نظر مالی وضعش خوبه ، بلافاصله قبول کردن . اما بعدا فهمیدم که پول ملاک خوشبختی نیست . زن و شوهر پشت و پناه همدیگه ن . اگه دل هاشون یکی باشه با کم می سازن و به زیاد می رسن . اینو متوجه شدی ؟
    -اوهوم. یعنی اول پولشون کمه اما بعد زیاد می شه .
    -دقت کردی این چند روزه که اومدیم ایران همه اش داریم با همدیگه فارسی صحبت می کنیم ؟
    -اوهوم .
    -پس چرا اونجا که بودیم این کارو نمی کردیم ؟
    -خوشم نمی اومد تو خونه فارسی حرف بزنم . البته اونجا شما باهام تو خونه فارسی حرف می زدین .
    -و توام لج می کردی و انگلیسی جواب می دادی .
    «دو تایی خندیدیم که گفت »
    -نمی شه دیگه سرگذشت رو تا همین جا تموم کنیم ؟
    -نه ، هیچ چیزی نصفه اش خوب نیست . حالا دیگه بقیه اش رو بگین .
    « یه نفس عمیق کشید و گفت »
    -وقتی اومدم خونه ، یعنی همین جا ، خونه شده بود ماتم سرا . یعنی خونه ای که توش فقط غم و غصه باشه . تموم فامیل این جا بودن . چه فامیل خودمون و چه فامیل وحید . گریه و زاری و این چیزا . همه سیاه پوش ، همه غمگین ، تازه این اول بدبختی بود . چون وقتی رسیدم فهمیدم پدرم هم بیمارستانه . بیچاره پیرمرد طاقت شنیدن این خبر رو نداشته و سکته کرده بود و منم که هنوز منگ بودم . گاهی گریه می کردم و گاهی مات می شدم . گاهی همونجور که رو مبل نشسته بودم ، سرم می رفت و خوابم می برد . هنوز اثر داروها تو بدنم بود . بالاخره چند روزی گذشت و به جای خالی پری ، کمی عادت کردیم . پدرمم برگشته بود خونه اما دیگه اون آدم سابق نبود .

    واقعا در عرض چند روز ، چندین سال پیرتر شده بود . مرتب فشارخونش می رفت بالا ، نفسش تنگ می شد و صورتش کبود . مادرمم حال و روز خوبی نداشت اما اون گریه می کرد و فشارهای دورنی ش رو تخلیه می کرد ولی پدرم نه ، به همین خاطر دو ماه بعد دوباره سکته کرد و تا رسوندیمش بیمارستان رفت تو کما و ده روز بعدشم فوت کرد . دو تا اتفاق بد در عرض دو ماه . خیلی دردناک بود . هر چند تقریبا برای فوت پدرم آمادگی ذهنی داشتیم . یعنی از زمانی که آوردنش خونه تا زمانی که فوت کرد شاید سی تا جمله با کسی حرف نزد و همه اش تو خودش بود . انقدر به خودش فشار آورد تا دیگه نتونست تحمل کنه . خب شوخی هم نبود .دو تا دختر که بیشتر نداشت .
    -مگه شما پیشش نبودین ؟
    -چند روز اول چرا اما بالاخره باید به درسم می رسیدم .از گذشته ، وضع خودمم خیلی خراب بود . دو هفته اول این جا بودیم اما بعدش رفتیم خونه خودمون . راستش چند تا از اقوام اومده بودن این جا برای این که مامانم تنها نباشه ، مونده بودن . منم اصلا حوصله کسی رو نداشتم . دوست داشتم تنها باشم و روحیه ام خیلی خراب بود . طوری که وحید اون ماه رو اصلا مسافرت نرفت . آخه کارش طوری بود که باید ماهی یه بار می رفت شهرستان تا حساب کتاباش رو درست کنه . خلاصه وقتی پدرم فوت کرد ، مجبور شدم بیام این جا . دیگه مامانم تنهای تنها شده بود می ترسیدم که اتفاقی براش بیفته برای همینم ، اون مقدار اسباب و لوازای رو که لازم داشتم برداشتم و با وحید اومدیم این جا . یه سه چهار ماهی به همین صورت گذشت . تو این خونه فقط من بودم و مامانم و زهرا خانم .

    موقع هایی م که من می رفتم دانشگاه ، ترو میسپردم دست زهرا خانم چون مامانم یه جورایی شده بود . با خودش حرف می زد ، گاهی اسم پدرم رو صدا می زد و گاهی اسم پری رو صدا می کرد . خلاصه حال درستی نداشت . منم می ترسیدم که تورو بهش بدم . واقعا زهرا خانم خیلی کمک کرد . اگه نبود که دیگه هیچی .
    البته من فقط به خاطر احتیاط تو رو پیش مامانم نمی ذاشتم .

  4. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #33
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    4-3

    -سه چهر ماه بعد ،زندگی به صورت عادی می گذشت . زهرا خانم آشپزی می کرد و نظافت خونه می رسید . مامانم با تو و باغبونی سرش رو گرم می کرد . من گرفتار درس هام بودم و وحید با شغل جدیدش در گیر بود . همه ناراحت و غمگین ، تو خونه کمتر کسی خنده به لب هاش می اومد اما هیچ کدوم حرفی از این دو تا اتفاق نمی زدیم و به روی هم دیگه نمی آوردیم تا اون مسئله پیش اومد .
    -مادرت؟
    -نه ،مامانم چیزی نشد . یه مسئله دیگه ای بود . می خوای بذلریمش برای فردا شب ؟
    -نه ، نه ، می خوام بدونم چی شد ؟
    -پس فقط کمی باشه ؟
    -باشه .
    -چند روز قبلش مامانم صدام کرد و گفت :پروین وقتی بالا راه می ری ، مواظب یه موزاییک باش که زیر پلت صدا نده . خیلی ساله که لق شده و هر چی م که به بابات گفتم که درستش کنه گوش نکرد . بهش گفتم صداش ناراحتتون می کنه ؟ گفت ، نه . یعنی وقتی پات رو میذاری روش ، پایین صدا می کنه و منو یاد پری میندازه . همه اش وهم خیال ورم می داره و فکر می کنم پری یه که داره بالا راه می ره .
    راستش خیلی براش ناراحت شدم . پیرزن چه دردی رو داشت تحمل می کرد .
    -لق؟
    -یعنی شل . یعنی تکون می خوره .
    -پری بالا زندگی می کرد ؟
    -آره ، ناراحت می شی اگه بگم اتاقش کدوم بود ؟
    -خودم فهمیدم ، بالا و همین جا .
    -بریم یه قهوه بخوریم یا تا همین جا کافیه ؟
    - یه قهوه و کمی سرگذشت بیشتر .
    «دو تایی رفتیم پایین تو آشپزخونه و مامانم قهوه درست کرد و نشستیم سر میز و گفت »
    -خلاصه وقتی مامانم این حرف رو زد ، برای این که ناراحت نشه ، اومدم بالا و سعی کردم موزائیکی رو که لق شده بود پیدا کنم . همه جا رو گشتم . یکی یکی موزائیک ها رو با پام امتحان کردم اما هیچکدوم لق نبود . گفتم شاید درست آزمایش نکرده باشم ، برای همین مواظب بودم که ببینم کدوم صدا می کنه . از این موضوع یکی دو روز گذشت و من نفهمیدم کدوم موزائیک لقه . راستش کمی هم فکر می کردم که مادرم تو تصورش یه همچین صدایی رو می شنوه .

    کم کم مسئله داشت فراموشم می شد که دوباره یه روز مامانم گفت «پروین نفهمیدی کدوم موزائیک لقه ؟»بهش گفتم مامان هیچ کدوم لق نیست . شاید صدای چیز دیگه س . گفت « نه صدای موزائیکه »منم دیگه دنباله حرف رو نگرفتم . راستش برای این که خیال خودم راحت بشه ، یه بار دیگه م تمام موزائیک ها رو امتحان کردم اما هیچ کدوم لق نبود .
    « برام مسئله خیلی جالب شده بود . همنجور که فنجونم رو برمی داشتم با حالت تردید و ناباوری گفتم »
    -ghost?
    -توام همین حدس رو زدی ؟
    -معنی ش همینه . اما راستش باور نمی کنم مثل اون قصه هاست که شما برام تعریف می کردین ، چی بود ؟جان ؟
    -جن.
    -آها ، همونکه می گفتن در قدیم مردم شبها دور کرسی می نشستن و برای هم دیگه تهریف می کردن .
    -می دونم باور نمی کنی اما این یکی واقعیت داشت .
    -یعنی یه جن اومده بود این جا ؟
    -آره . روح پری
    -it is a joke . I do not believe
    -این یکی رو باید باور کنی .
    -چطور ؟
    « مامانم از رو میز یه سیگار برداشت و روشن کرد و کمی صبر کرد و بعد گفت »
    -دو سه روز بعد بازم مادرم مسئله رو تکرار کرد . با این که من مطمئنش کرده بودم که هیچ موزائیکی لق نیست اما شدیدا اصرار داشت که اون صدای یه موزائیک لق رو می شنوه . راستش دیگه مسئله جدی شده بود . باید بگم که خودمم ترسیده بودم . حالا نه این که بگم از روح پری ، هر چند که اونم بود اما بیشتر از این می ترسیدم که مادرم دچار جنون شده باشه .

    در ضمن خونه م بزرگ بود . دو طبقه خونه بزرگ با چهار پنج تا آدم . زهرا خانم و مامانم همیشه پایین بودن و من و تو وحید بالا . وحید که سر کار بود و توام که کوچیک بودی . خب کمی م از این موضوع می ترسیدم . بهش گفتم مامان ، من تموم موزائیک ها رو امتحان کردم ، هیچ کدوم لق نیستن . گفت : چرا هستم یکی شون لقه . بعد یه مرتبه زد زیر گریه و گفت « هر وقت اون طفل معصوم می رفت تو اتاقش ، این صدا می اومد . بهش عادت کرده بودم ، اما حالا اذیتم می کنه » گفتم صدا از تو اتاق پری میاد ؟ گفت « آره ، صدای در کمد که میاد ، صدای اونم میاد » اینو که گفت صبر کردم تا یه خورده آروم بشه و بعد خودم بلند شدم رفتم بالا و رفتم تو اتاق پری . یه حدسی زده بودم .
    «دوباره یه سیگار دیگه روشن کرد و دو تا پک بهش زد و گفت »
    -من و وحید ، اون یکی اتاق رو برداشته بودیم و توش زندگی می کردیم اما من گاه گاهی می اومدم تو اتاق پری و می رفتم سر کمدش و لباساشو بو می کردم و یه خرده گریه می کردم و وقتی کمی آروم می شدم ، در کمد رو می بستم و از اتاق می اومدم بیرون .
    خلاصه رفتم تو اتاق پری و آروم در کمد رو باز کردم و موکت کف کمد رو زدم کنار ، مادرم راست میگفت . یکی از موزائیک ها اندازه یک سانت اومده بود بالا . دیدی که کمد اتاق پری چقدر بزرگه ؟ درست همین جلوش ، یه موزائیک لق بود و اومده بود بالا . با خودم گفتم که زودتر بگم وحید درستش کنه و منتظر شدم تا وحید برگرده خونه . می دونستم باید با سیمان و آب درستش کنه و این کار من نبود .

    وقتی شب وحید برگشت خونه و شامش رو خورد ، یواشکی جریان موزائیک لق رو بهش گفتم . خیلی ناراحت شد و اشک تو چشماش جمع شد و گفت همین شبونه می ره از تو زیر زمین سیمان میاره و درستش می کنه چون قرار بود فرداش بره مسافرت . بلند شد و رفت طرف زیر زمین و منم رفتم بالا تو اتاق پری و در کمد رو باز کردم و موکت رو زدم بالا . راستش نمی دونم چرا یه مرتبه طرز قرار گرفتن موزائیک برام عجیب اومد . دلیل نداشت بین این همه موزائیک فقط یکی ، اونم انقدر بالا اومده باشه . یه دفعه یه فکری اومد تو سرم . زود بلند شدم و رفتم و از تو آشپزخونه ، یه قاشق و یه چاقوی بزرگ آوردم و برگشتم بالا و رفتم سر کمد و شروع کردم که هر جوری هست اون موزائیک رو در بیارم اما احتیاجی به این چیزا نبود . موزائیک به اندازه کافی بالا بود که بتونم با دست درش بیارم .

    با نوک انگشتانم دو طرفش رو گرفتم و بلند کردم که چی دیدم ، یه دفتر خاطرات . نفسم بند اومد . راستش طاقت نداشتم که بهش دست بزنم . احساس کردم اگه حتی نوک انگشتام بهش بخوره ، برق می گیردم . نمی دونم که چرا فکر می کردم که این دفتر این جا نشسته و منتظر منه ؟ همون جور نشسته بودم و به دفتر خاطرات که کمی پایین تر از کف کمد بود نگاه می کردم و اشک از چشمام می اومد پایین . تو همین موقع وحید با یه ظرف که توش سیمان بود اومد تو اتاق و گفت « پاشو ببینم چه جوریه » یه نگاه بهش کردم و گفتم بیا نگاه کن . اومد جلو یه نگاه تو کمد کرد و تا چشمش به دفتر افتاد با تعجب گفت « این چیه » گفتم دفتر خاطراته . گفت تو از کجا می دونی ؟ گفتم حدس می زنم . گفت « حالا حدس می زنی خاطرات کی باشه »گفتم : پری . گفت « این جا چیکار می کنه » گفتم : طفل معصوم این جا زیر این موزائیک قایمش کرده بوده . منم گاه گاهی می اومدم سر این کمد و بدون این که متوجه باشم ، پام رو میذاشتم روش و اینم صدا می کرده . مامانم صدای همینو می گفت . ظرف رو گذاشت زمین و گفت « خوندیش » گفتم : همین الان پیداش کردم . گفت « چرا قایمش کرده بود» گفتم : خب دختر تو اون سن و سال یه مسائلی داره که دلش نمی خواد کسی بدونه . هر چند ممکنه چیزای پیش پا افتاده ای باشن . مثل دوست داشتن یه پسر . یا مثلا یه سینما رفتن با یه دوست یا خیلی چیزای دیگه . گفت « بیارش بیرون ببینم چی توش نوشته » زود موزائیک رو گذاشتم سر جاش و بهش گفتم اولا که من فعلا نمی تونم بهش دست بزنم ، بعدشم درست نیست خاطراتی رو که می خواسته کسی ندونه الان همه ازش با خبر بشن . یه فکری کرد و گفت « راست می گی ، ورش دار بسوزونش » گفتم شاید همین کارو کردم .

    شایدم دورش رو سیمان ریختم که برای همیشه همین جا مخفی بمونه . خلاصه موکت رو انداختم سرجاش و در کمد رو بستم و قفلش کردم و رفتم صورتم رو شستم و با وحید اومدیم پایین . تو پله ها بهش سفارش کردم که در این مورد اصلا به مامانم چیزی نگه .

  6. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #34
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    4-4

    تو پله ها بهش سفارش کردم که در این مورد اصلا به مامانم چیزی نگه .وقتی رسیدیم پایین مادرم پرسید که موزائیک لق رو پیداش کردیم یا نه که گفتم پیداش کردیم و درستش کردیم . خدا بیامرز یه خرده دیگه گریه کرد و زهرا خانم بلند شد و براش یه آرام بخش آورد و داد بهش خورد و برد خوابوندش . منم تو رو برداشتم و با وحید رفتیم بالا و خوابیدیم اما تا صبح خواب به چشمام نیومد . حس کنجکاوی م به قدری تحریک شده بود که داشت دیوانه ام می کرد ، راستش وقتی تو تختخوابم دراز کشیده بودم یه مرتبه یادم افتاد که چند وقت پیش تو یه جعبه که وسائل و خرده ریزه های پری رو توش گذاشته بودن ، چشمم به چند تا دفتر قشنگ افتاد . وقتی یکی شون رو باز کرده بودم و چشمم به خط پری افتاده بود ، تند بسته بودمش . دفتر خاطراتش بود .

    اون روز جرات خوندنش رو نداشتم ، و حالا یه دفتر دیگه اما مخفی . چرا باید یه دفتر به این صورت مخفی شده باشه و بقیه نه . بالاخره هر جوری بود خودم رو تا صبح نگه داشتم . مطمئن بودم که چیز بسیار مهمی تو این یکی نوشته شده که نباید هر کسی ازش باخبر بشه .راستش می ترسیدم مسائل مربوط به یه پسر یا خود پری باشه که اگه وحید بفهمه ، هم نظرش در مورد پری عوض بشه و هم باعث خجالت پری جلوی من بشه و حتما اگه وحید می فهمید ، خبرش به گوش خانواده اش می رسید که دیگه خیلی بدتر می شد . این بود که خودمو نگه داشتم تا صبح . ساعت حدود هشت بود که وحید با چمدونش داشت از خونه می رفت بیرون .

    موقع خداحافظی ، لحظه آخر گفت که بهتره اون دفتر رو بسوزونیم . گفت شاید چیزایی توش باشه که دونستنش روح پری رو آزار بده . انگار اونم تا حدودی مثل من فکر کرده بود . مطمئنش کردم که همین خیالم دارم . خلاصه تا وحید از خونه رفت بیرون دویدم بالا و رفتم سر کمد و بازش کردم و موکت رو زدم بالا و موزائیک رو از جاش کشیدم بیرون و دفتر رو در آوردم و بازش کردم . «دوباره یه سیگار دیگه روشن کرد . می دونستم که حالت روحی مناسبی نداره . گذاشتم کمی به خودش مسلط بشه و خودش ادامه بده . کمی که گذشت گفت »

    -شاید بیشتر از نیم ساعت طول نکشید که همه دفتر رو خوندم .
    « بعد ساکت شد . دیگه نتونستم طاقت بیارم و گفتم »
    -توش چی نوشته بود مامان ؟
    « یه نگاهی بهم کرد و گفت »
    -می خوای خودت ببینی ؟
    « یه حالت دلهره بهم دست داد . آروم گفتم »
    -اینجاس؟
    -نه ، سر جای اولشه . همنجا که پری گذاشته بودش .
    -تو همون اتاث ؟ همونجا که من هستم ؟
    -ترسیدی؟
    -نه ،نه ، یعنی کمی . اما خیلی هیجان داره.
    -البته .
    «سرم رو تکون دادم که از جاش بلند شد و بهش گفتم »
    -ناراحت نمی شین؟
    -دلم می خواد یه بار دیگه بخونمش .
    « از تو کشو یه پیچ گوشتی در آورد و دوتایی رفتیم بالا و رفتیم تو اتاق من یا در واقع اتاق پری و در کمد رو باز کردیم . راستش نمی دونم چرا یه مرتبه یه ترس عجیبی درونم حس کردم . احساس کردم که غیر از من و مامانم ، یه نفر دیگه همین الان تو اتاقه . وجودش رو کاملا حس می کردم ، فکر می کنم که مامانمم همین احساس رو داشت چون فقط در کمد رو باز کرده و توش رو نگاه می کرد .

    کمی که گذشت نشست جلوی کمد و آروم موکت کف ش رو زد بالا . برگشتم کف کمد رو نگاه کردم . یه موزائیک اندازه دو سانتیمتر از جاش اومده بود بالا و دورش رو کچ یا سیمان کشیده بود . حالا هر دو داشتیم به موزائیک نگاه می کردیم . یه دقیقه دو دقیقه ....برگشتم به مامانم نگاه کردم که با حالت خجالت یه لبخند سرد زد و گفت »
    -قدیما به ما می گفتن هر وقت رو پوست بدنت احساس سردی و چندش کردی و موهای دستت یه حالتی شد ....
    « دیگه دادمه نداد اما من بقیه ش رو می دونستم . برای همین گفتم »
    -یه جن ، یا روح نزدیک شماست.
    « دوباره یه لبخند سرد زد و گفت »
    -اونجام یه همچین اعتقادی دارن !می گن تو اون لحظه ، یه روح همرات تو اتاق هست !
    « با اینکه ترسیده بودم اما نمی دونم چرا بی اختیار گفتم »
    -و حالا که درست تو اتاق خودش هستیم . ...
    «جمله م رو تموم نکردم ، مامانم یه مرتبه شروع کرد با پیچ گوشتی به کنار موزائیک ضربه زدن ، با هر ضربه ای که می زد اعصاب من تحریک تر می شد . بی اختیار کمی خودم رو کشیدم عقب که از پشت خوردم به یه چیزی که قرار نبود وسط اتاق باشه . تا برگشتم یه مرتبه یه جیغ کشیدم . از جیغ من مامانم یه جیغ کشید و برگشت طرف من . برگشته بودیم و پشت سرمون رو نگاه می کردیم و زبون مون بند اومده بود .

    درست جلومون زهرا خانم با یه لباس خواب سفید و بانداژ دست و پا و انگشتش ، همراه با یه چوب کلفت ایستاده بود و با تعجب به من نگاه می کرد . شاید حدود یه دقیقه طول کشید تا ضربان قلبم به حالت عادی برگشت . حال مامانم مثل من بود . خلاصه وقتی کمی گذشت مامانم در حالی که دستش رو گذاشته بود رو قلبش به زهرا خانم گفت »
    -زهرا خانم زهره ترک مون کردی .
    « زهرا خانم یه نگاه تو کمد کرد و گفت »
    -چیکار می کنین ؟ بیکارین واسه خودتون غم درست می کنین .
    « مامانم برگشت طرف کمد و همونجور که داشت پیچ گوشتی رو از زمین بر می داشت گفت »
    -شما برو بخواب زهرا خانم .
    « اینو گفت و دوباره مشغول کندن موزائیک شد . زهرا خانمم کمی غر غر کرد و رفت پایین . راست راستی نزدیک بود سکته کنم . حال و هوای اتاق ، سرگذشت مرموز پری ، اومدن ناگهانی زهرا خانم و کنده نشدن سیمان دور موزائیک ، همه و همه دست به هم دادن تا وقتی مامانم که از کندن موزائیک خسته شده بود ، ازم پرسید که بقیه کار رو بذاریم برای فردا یا نه ، بهش جواب مثبت دادم . نمی دونم چرا یه اضطراب عجیبی رو تو خودم حس می کردم . بالاخره دوتایی بلند شدیم و در کمد رو بستیم و قبل از این که مامانم بخواد بهم شب بخیر بگه ؛ من پتو و بالشم دستم بود و جلوتر از اون به طرف اتاق خوابش می رفتم .

    مثل دوران بچه گیم . وقتی از چیزی می ترسیدم و می رفتم تو تختخواب مامانم ، اون شبم رفتم و پیشش خوابیدم . نمی دونم از چی و چرا ترسیده بودم اما هر چی که بود منو ترسونده بود . همه اش فکر می کردم می خواد اتفاقی بیافته اما هیچ اتفاقی نیفتاد و با طلوع خورشید ترس دیشب به نظرم خیلی ابلهانه اومد .

  8. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #35
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض



    4-5

    صبح که از خواب بلند شدم ، از خودم به خاطر ترس دیشب خجالت کشیدم و رفتم بالا و یه دوش گرفتم و لباسام رو عوض کردم و قبل از این که برای صبحونه بیام پایین ، در تراس رو باز کردم و رفتم بیرون. تا پام رو گذاشتم تو تراس ، اولین چیزی که نظرم رو جلب کرد ، یه شاخه گل رز قشنگ بود که یه نفر لبه دیوار گذاشته بود و من می دونستم که اون یه نفر کیه . با یه حالت خیلی خوب ، رفتم جلو و گل رو برداشتم و بوش کردم . فکر نکنم تو هیچ جای دنیا ، گلی به خوش بویی گل رز ایران وجود داشته باشه . زیبا و لطیف و خوشبو .با گل برگشتم تو اتاق و در تراس رو بستم و رفتم پایین . مامانم و زهرا خانم ، تو آشپزخونه منتظرم بودن. گل رو به مامانم نشون دادم و گفتم
    -حدس بزن کار کیه ؟
    -ساده ترین حدسی که می شه زد .
    -گذاشته بودش لبه دیوار .
    -پسر عجیبیه . فکز نمی کردم که انقدر رمانتیک باشه .
    -اما هست .
    «سه تایی نشستیم سر میز و صبحونه مون رو خوردیم و بعدش مامانم بهم خبر داد که دایی ش به مناسبت اومدن ما ، امشب یه مهمونی گرفته و همه رو دعوت کرده . خیلی خوشحال شدم . می تونستم بیشتر فامیل هامون رو بشناسم در ضمن از حرفای بامزه ای که به همدیگه می زنن لذت ببرم . خواستم تا ظهر یه کاری بکنم که حوصله ام سر نره . راستش دیگه جرات نداشتم تنهایی برم بیرون . برای همین رفتم تو حیاط و وسط باغچه نشستم . هوا خیلی خوب بود و عطر گل ها تو حیاط پیچیده بود . یه مرتبه یاد دفتر خرطرات افتادم و تا خواستم برم تو خونه و به مامانم بگم که بریم سراغش ، یه مرتبه یکی بهم سلام کرد ، برگشتم طرف تراس بالا که دیدم کیوان نشسته لبه تراس شون و داره به من نگاه می کنه . تا دیدمش گفتم »
    -برای من بود ؟
    -خوش تون اومد ؟
    -خیلی قشنگ بود .
    -مامان اینا خوبن ؟
    -مرسی خوبن .
    -حوصله تون سر رفته ؟
    -اوهوم .
    -دل تون می خواد شهر رو ببینین ؟ یعنی با همدیگه بریم ؟ عالیه فقط باید به مامانم بگم . صبر می کنی ؟
    -هر چقدر که بخوای .
    «از جوابش خیلی خوشم اومد . درسته که یه تعارف بود اما یه تعارف خیلی قشنگ برای دختری که عادت به ایت چیزا نداره . زود رفتم تو خونه و جریان رو به مامانم گفتم . اونم خوشحال شد . چون با کاری که دیروز کیوان کرده بود دیگع خیالش ازش راحت بود . تند رفتم بالا و لباسامو عوض کردم و وقتی اومدم تو حیاط دیدم کیوان دم در داره با مامانم حرف می زنه . از خونه رفتم بیرون و بعد از سفارش های زیاد مامان ، ازش خداحافظی کردیم که کیوان گفت »-ماشین رو این جا گذاشتم .
    -اتومبیل داری ؟
    -چی ؟
    -ماشین ؟
    -آهان . ماشین که نه ، یه پیکان درب و داغونه . مال یکی از دوستامه . باهاش مسافرکشی می کنه . امروز صبح زود رفتم و ازش قرض ش گرفتم .
    -برای این که با همدیگه بریم بیرون؟
    «سرش رو تکون داد که با خنده گفتم »
    -از کجا می دونستی که باهات میام؟
    « صورتش سرخ شد و گفت »
    -راستش با خودم گفتم که اگه شما افتخار دادین و اومدین که دیگه چیزی تو این دنیا از خدا نمی خوام . اگرم شانس نداشتم که با شما برم بیرون ، می رم باهاش مسافرکشی و جای رفیقم کار می کنم .
    « به قدری معصومانه حرف زد که بی اختیار اشک تو چشمام جمع شد . نگاهش کردم و گفتم »
    -پس حالا که من اومدم نمی تونین دیگه کار کنین ؟
    « یه مرتبه با ذوق گفت »
    -فدای سرتون ، امشب کار می کنم . امشب تا صبح باهاش کار می کنم و کرایه امروز رو در میارم .
    « بعد خیلی مودبانه رفت و در ماشین رو برام باز کرد و وقتی نشستم بست و خودشم سوار شد و حرکت کردیم . داشتم دنبال کمربند ایمنی می گشتم که گفت »
    -چیزی رو جا گذاشتین؟
    -نه ، می خوام کمربندم رو ببندم .
    -چی رو ؟
    « یه مرتبه زد زیر خنده و بعد گفت »
    -برای چی می خواین ببندیش ؟ برای اینمنی ؟ این ماشین احتیاج به این چیزا نداره ، نگاه کنین .
    «بعد محکم زد رو ترمز اما هیچ اتفاقی نیفتاد . مات بهش نگاه کردم که گفت » -ترمزش سه پدال س . فرمونش کجه . چرخ جلو رو شصت می زنه . در و پیکر حسابی هم نداره ، حالا گیرم که کمربندتونم بستین . از این وامونده که دردی دوا نمی کنه .
    « راستش ترسیدم و گفتم » :اگه یه مرتبه یه اتفاقی بیفته چی ؟
    «یه نگاه به من کرد و بعد همون جور که جلوش رو نگاه می کرد ، آروم زیر لب گفت »
    -زود جونم رو فدا می کنم که شما چیزی نشین .
    « اینا رو آروم گفت اما نه طوری که من نشنوم ولی حرفاش برام جالب بود مخصوصا چیزایی که آروم می گفت . برای همین دلم خواست که اینا رو دوباره بهم بگه »
    -چی ؟
    -هیچی .گفتم آروم می رم که اتفاقی نیفته.
    «خندیدم و گفتم » :نه ، اینو نگفتی . یه چیز دیگه گفتی .
    «اونم خندید و گفت »
    -آره اما چیز بدی نبود .
    -می دونم برای همین م می خوام دوباره بگی .
    « یه لحظه همونجور رانندگی کرد و بعد ماشین رو کنار خیابون پارک کرد و گفت »
    -شینا خانم من نمی دونم پسرای امریکایی چه جورین ،اما پسر ایرانی وقتی عاشق یه دختر می شه ، جون شم براش فدا می کنه . اینو گفتم .
    « بعد دوباره حرکت کرد و سرش رو تکون داد و دوباره آروم گفت »
    -اگه دستم خالی نبود .
    -یعنی چی؟
    -هیچی ، می گم دوست دارین بریم تجریش؟
    -تجریش ؟ آها .این اسم یه جاییه . مامانم زیاد ازش تعریف می کنه . تجریش و یه جای دیگه .
    «یه مرتبه زد زیر خنده . نگاهش کردم که گفت »
    -ناراحت نشین . انقدر لهجه تون شیرینه که عین قند می مونه .
    -مرسی .
    -به خدا من تو خوابم یه همچین چیزی نمی دیدم
    -چی رو ؟
    -این که مثلا یه روزی شما با من ، با این لکنتی ، بخوائیم بریم تجریش .
    -با چی ؟
    -این ماشین درب و داغون رو می گم .
    «بهش خندیدم و گفتم »
    -یه جای دیگه م هست . تجریش و چی؟
    -دربند . همون بالای تجریش . جای خیلی خوبیه . می ریم اونجا یه رستورانایی داره به چه قشنگی . بهشون می گن باغچه . یه رودخونه م از پایین ش میگذره . خیلی باصفاس ، فکر نکنم اون طرفای شما یه همچین جایی گیر بیاد . چایی و قلیون میذارن جلوت ، می کشی حال می کنی .
    «یه آن متوجه شدم که خیلی بد رانندگی می کنه . از این ور یه مرتبه می ره اون ور و از چراغ زدر و قرمز رد می شه . توجه به کسانی که می خوان از وسط خیابون رد بشن نداره ، همه ش میندازه از اون طرف خیابون می ره و خلاصه یه جوری رانندگی می کنه که اگه تو امریکا بود ، فکر کنم گواهینامه ش رو می گرفتن و به جرم دیوانگی تحویل آسایشگاهش می دادن . بهش گفتم »
    -همیشه اینجوری رانندگی می کنی؟
    -خب آره ف مگه چیه؟
    -همه ش اشتباهه
    -یعنی خلاف می کنم ؟
    -آره ، خیلی خطرناکه .
    -اینجا اگه این جوری رانندگی نکنی خطرناکه .
    -چطور یه همچین چیزی می شه ؟
    -اگه درست مثل آدم رانندگی کنی ، یکی میاد و می زنه بهت
    -من باور نمی کنم .
    -ببین ، این ماشین جلویی رو می گم ، نه خودش می ره و نه به من راه می ده .الان باید اینکارش کرد .
    «اینو گفت و گاز داد و رفت بغلش و یه مرتبه پیچید جلوش . تا اینکار رو کرد اونماشینه که رانندش یه خانم بود ، هول شد و یه مرتبه رفت اون طرف خیابون . منم از ترسم یه جیغ کشیدم و گفتم »
    -چیکار می کنی کیوان
    «یه مرتبه همونجور که داشت تند رانندگی می کرد برگشت و به من نگاه کرد و همونجور که می خندید گفت »
    -ترو خدا اسممو یه بار دیگه همینجوری صدا کن .
    -چی می گی ؟ مواظب باش . جلوت رو نگاه کن .
    -خیالت راحت راحت باشه ، تا پسش منی ، غم نداشته باش .

  10. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #36
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    4-6


    -خیالت راحت راحت باشه ، تاپیش منی ، غم نداشته باش .
    «از کاراش خنده م گرفت . واقعا خیلی نترس بود »
    -چرا با اون ماشین اینکار رو کردی ؟
    -آخه مگه مجبوره وقتی بلد نیس بشینه پشت فرمون . بره آشپزیش رو بکنه که بهتره . حداقل اون یکی رو بلده .
    -تو باید بیشتر از اینا به خانم ها ادب بذاری .
    -یعنی احترام بذارم ؟
    -آره همین .
    -خب منم همین رو می گم . یعنی می گم یه خرده بیشتر تموین کنه که رانندگی شم مثل آشپزیش خوب بشه .
    «خنده ام گرفت . خیلی خوب حرفش رو عوض می کرد . خودشم خنده ش گرفت . ازش پرسیدم »
    -چند سالته؟
    -نمی دونم .
    -شوخی می کنی؟
    -نه . –چطور می شه کسی ندونه چند سالشه ؟
    -اگه بهش فکر نکنه می شه .
    -بهش فکر نکنه ؟
    -آره . مثل من . یعنی از یه سن و سال به بعد بیخیالش شدم .
    -چی شدی؟
    -بیخیالش ، یعنی بهش فکر نکردم .
    « تو همین موقع یه موتور سوار پیچید جلومون . کیوانم طبق عادت ش یه مرتبه داد زد »
    -ای مادر ......
    «بعد انگار یه مرتبه متوجه شد که من تو ماشینم . حرفش رو عوض کرد و گفت
    -یعنی ما در قهوه خانه چایی می خوریم .
    «یه لحظه طول کشید تا متوجه شدم . اون موقع بود که زدم زیر خنده . شاید پنج دقیقه همین جوری می خندیدم که بعدش گفت »
    -چیکار کنم ؟ عادته وامونده .
    -خب داشتی در مورد سن و سال حرف می زدی .
    -راستش تا وقتی سیزده چهارده سالم بود ، همه ش روز شماری می کردم که کی هجده سالم می شه . یه عشق عجیبی داشتم که زود تر بزرگ بشم ، وقتی م هجده سالم شد ، همه اش دوست داشتم که بیست و دو سه نشون بدم . تا بیست و دو سه ام همین حال رو داشتم اما بعدش روزا همه مثل همدیگه شدن . بدون هیچ فرقی ، مثل این که یه روز و شب رو فتوکپی کرده باشن و هی بهت نشون شون بدن .
    -یعنی واقعا این طوریه ؟
    -برای آدم بی پول این طوریه . برای همینم دیگه روزا رو نشمردم .
    -اگه می شمردی چند سالت می شد؟
    -حدود بیست و شش . بیست و شش تا سیصد و شصت و پنج روز شکل هم ، بیست و شش تا سیصد و پنج شب شکل هم .
    « بعدش دیگه ساکت شد و منم دیگه حرفی نزدم تا رسیدیم به یه خیابون باریک و سربالا و خیلی قشنگ که وقتی ازش گذشتیم رسیدیم به یه جا که پای کوه بود . خیلی قشنگ و گیرا .
    ماشین رو یه جا پارک کرد و گفت »
    -شانستون گفت که امروز این جا خلوته . همیشه خدا اینجا سوزن میندازی پایین نمی آد .
    -یعنی خیلی شلوغ؟
    -آره ، یعنی خر تو خر
    «دوباره یه خرده مکث کرد و گفت »
    -یعنی همون خیلی شلوغ .
    «دوتایی پیاده شدیم و در امتداد اونجا شروع کردیم به قدم زدن و همن جور رفتیم بالا تا راه خیلی باریک شد به طوری که فقط دو نفر می تونستن از کنار همدیگه رد بشن اما واقعا زیبا بود . صدای رودخونه و پرنده ها ، یه حال و هوای عجیبی ایجاد کرده بود . با این که بعضی جاها کثیف بود اما خیلی رو من تاثیر مثبت گذاشت . دو تایی ساکت قدم می زدیم تا کیوان یه رستوران رو بهم نشون داد و از یه پل که روی رودخونه زده بود رد شدیم و رفتیم اون طرف و رو یه تخت که روش فرش انداخته بودن و دو تا پشتی م یه طرفش گذاشته بودن ، نشستیم و کیوان سفارش چایی داد .
    چند دقیقه بعد گارسن یه سینی که توش دو تا استکان و نعلبکی و یه قوری و یه قندون و چند تا دونه لیمو ترش بود آورد و گذاشت جلو ما و خودشم بدون اجازه نشست رو تخت بغل ما ، برام خیلی عجیب بود ، فکر می کردم الان کیوان باهاش دعوا می کنه اما برعکس بهش یه خسته نباشین گفت که اونم گفت «مونده نباشی جوون»
    راستش ناراحت شدم ، اومدم خیلی مودبانه یه چیزی بهش بگم که اون زودتر به من گفت » -قربون خدا برم که یه همچین دختر خوشگلی رو خلق کرده .
    «یه آن طول کشید تا معنی حرفش رو فهمیدم و یه لبخند بهش زدم و تو دلم خیلی خوشحال شدم که عجولانه کاری نکردم . بعد از اون حرف پرسید »
    -اسم شما چیه ؟
    -شینا .
    -شینا؟
    «یه خرده فکر کرد و بعد گفت »
    -نمی دونم معنی ش چیه اما اگه قرار بود من برات اسم بذارم ، اسمتو میذاشتم گل ، یا میذاشتم بنفشه .
    «معنی اولی رو فهمیدم اما داشتم به دومی فکر می کردم که کیوان گفت
    -بنفشه م یه جور گله ، خیلی م قشنگه .
    «باورم نمی شد که یه پیرمرد انقدر رمانتیک باشه . ازش دوباره تشکر کردم که یه خرده فکر کرد و بعد گفت »
    -لهجه ت به شهرستانیا نمی خوره . مال کجایی ؟
    -تهران به دنیا اومدم
    -پس چرا لهجه داری ، یعنی لهجه ت خیلی قشنگه اما نمی دونم مال کجاس .
    -امریکا ، خیلی وقته که این جا نبودم . از کودکی رفتم اونجا .
    -پس مهمون مایی ؟ قدمت روی چشم ، صفا آوردی واله . خیلی خوش اومدی .
    -مرسی ، شما خیلی مهربونین .
    -همه ایرانیا این جورین . خود توام همین طوری . ایرانی هستی دیگه . بایدم این طوری باشی . پاشم حداقل یه پذیرایی ازت بکنم . راحت باشین جوونا . اینجا مال خودتونه . مام سرایداریم . راحت باشین .
    «اینو گفت از جاش بلند شد . با این رفتارش یه مرتبه احساس کردم که مال این خاکم . دیگه اونجا غریبه برام نبود . فکر می کردم تا حالا ده بار اومدم اونجا . اصلا فکر می کردم که واقعا این جا مال خودمه . چند دقیقه بعد با قلیون برگشت و همونجور که آتیش سرش رو فوت می کرد گفت »
    -خودم برات چاقش کردم . اهل سیگار نیستم ، اما گاه گاهی یه قلیون دود می کنم . شماهام طرف سیگار وامونده نرین و همین گاه گاهی یه قلیون دود کنین بی ضرره .
    « بعد قلیون رو گذاشت جلو من و یه لبخند دیگه بهم زد و رفت . برام واقعا جالب بود . لوله قلیون رو برداشتم و گذاشتم به لبم و توش فوت کردم که کیوان خندید و گفت »
    -باید نفست رو بکشی تو .
    « یه نفس با دهن کشیدم که دود رفت تو سینه م و سرفه م گرفت . اما یه حال خوبی بهم دست داد . صدای قل قل آب تو شیشه به آدم احساس آرامش می داد .
    بازم کشیدم ، خیلی برام جالب بود . کیوانم داشت بهم می خندید »
    -تا حالا نکشیده بودی ؟
    -نه ، دیده بودم اما نکشیده بودم .
    -زیادی نکش سرت گیج می ره .
    -کیوان من تعریف اینجاها رو خیلی از مامانم و ایرانیای دیگه شنیده بودم اما باور نمی کردم انقدر قشنگ باشه .
    -اونجاها یه همچین جاهایی ندارن؟
    -دارن اما این جا یه چیز دیگه هست که با جاهای دیگه فرق می کنه .
    -من می دونم اون چی شه.
    -می دونی؟
    -آره ، آدماش . ایرانی یه چیز دیگه س .
    «یه لحظه فکر کردم ، راست می گفت ، از روزی که اومدم ایران این حس رو داشتم . احساس می کردم که این جا با همه جا فرق می کنه اما نمی دونستم فرقش در چیه و حالا می فهمیدم . فرق اینجا در آدماشه .

  12. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #37
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    4-7

    فرق اینجا در آدماشه .
    داشتم به این چیزا فکر می کردم که دوباره اون آقا پیرمرده با یه سینی دیگه اومد طرف ما و تا رسیده گفت »
    -با اجازه خودم براتون چهار تا سیخ آوردم ، بذارین دهن تون تا یخ نکرده .
    «اینو گفت و سینی رو گذاشت جلوی ما و رفت . واقعا کاراهاش جالب و عجیب بود . تو امریکا هیچکس حق نداشت به خودش اجازه بده که انقدر با کسی که برای اولین بار می بینه صمیمی و خودمونی بشه اما اینجا ایران بود با محبت ایرانی .
    زود کیوان سینی رو کشید جلو خودش یه سیخ جگر رو برداشت و گذاشت لای یه تکه نون وبعد سیخ رو کشید بیرون که جیلیزی صدا کرد . یه صدای عالی و اشتها برانگیز .بعدش روش نمک پاشید و گرفت جلو من گفت »
    -بخور تا سرد نشده .
    «از دستش گرفتم و یه لحظه مکث کردم .راستش تا اون موقع جگر نخورده بودم . یعنی دوست نداشتم اما اون لحظه و در اونجا ، احساس کردم که تا حالا صد بار جگر خوردم و خیلی م دوست دارم . شروع کردم به خوردنش ، واقعا عالی بود . یعنی همه چیز عالی بود .چایی ،قلیون ، جگر ، رودخونه ، درختا ،اون پیرمرد مهربون.
    کیوان یه سیخ جگر بیشتر نخورد و بقیه ش رو من خوردم . انقدر بهم خوش گذشته بود که متوجه گذشت زمان نشدیم ، ساعت از یک بعد از ظهر هم گذشته بود که بلند شدیم اما موقع پول دادن ، پیرمرد مهربون حاضر نشد که پول قلیون و جگر رو بگیره ، می گفت اونا رو مهمون خودم بودین و فقط چایی رو حساب کرد . با تشکر زیاد خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون . همون جور که قدم می زدیم کیوان گفت »
    -از این جا خوشتون اومده؟
    -خیلی واقعا عالی بود .
    -دو سه سالی می شه که این جا نیومده بودم .
    -راست می گی؟ چرا؟
    «شونه هاشو انداخت بالا و گفت » -هر چیزی دل خوش می خواد .
    -دل خوش ؟
    -آره ، یعنی انگیزه .
    -نمی فهمم .
    -انگیزه یعنی چیزی که باعث کاری بشه . مثل بودن شما برای من . مثل الان که شما اینجائین و منم هستم .
    -این انگیزه س؟
    -دیدن شما برای من بالاترین انگیزهاس .
    «فقط نگاهش کردم که سرش رو انداخت پایین و گفت »
    -انقدر الان غصه دارم .
    -چرا ؟
    -چون باید برگردیم و معلوم نیس که دیگه کی شما رو ببینم . اگه بدونین از دیشب که رفت تو فکرم برم ماشین رفیقم رو بگیرم که شاید شما باهام بیاین بیرون تا اون موقع که دو تایی سوار ماشین شدیم چه حالی داشتم ؟شما نمی دونین بودنتون...........
    «دیگه چیزی نگفت .آروم دستش رو گرفتم که یه مرتبه یه نگاه به من کرد و اشک تو چشماش جمع شد . فکر کردم کار بدی کردم و زود دستش رو ول کردم و گفتم »
    -ببخشید ، نمی دونستم ناراحت می شی .
    -چی ؟ ناراحت می شم ؟اصلا نمی تونم باور کنم . برام این چیزا خیلی زیاده . یعنی زیادتر از اونی که حتی فکرشم می کردم . شما ، من ،اینجا ، خدایا شکرت .
    «بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت »
    -از شما ممنونم .
    -برای چی؟
    -برای این که با من اومدین بیرون .
    -به خودمم خوش گذشت . تازه من باید ازتون تشکر کنم که منو آوردی این جا .
    -نه ، من باید تشکر کنم . شما به من امید دادین . من تا حالا فکر می کردم که چون وضع مالی خوبی ندارم ، هیچکس به حسابم نمی آره . اما شما یه چیز دیگه بهم یاد دادین .
    -آدما رو روی انسان بودن شون باید حساب کرد .
    -بازم می شه با همدیگه بیائیم بیرون ؟
    -چرا که نه؟
    «یه لبخندی زد و یه مرتبه چند تا مغازه رو نشونم داد و گفت »
    -از اونا دوست دارین؟
    «نگاه کردم دیدم که یه چیزایی آویزون کردن جلو مغازه »
    -اونا چی ن؟
    -لواشک.
    -چی هست لواشک؟
    -یه چیز ترش و خوشموزه . بیاین بریم بهتون نشون بدم .
    «دو تایی رفتیم جلو مغازه و کیوان یه خرده از صاحب مغازه لواشک گرفت و داد به من . راستش از مگس هایی که اون دور و ور پرواز می کردن فهمیدم که زیاد بهداشتی نیست اکا چنان رنگ و عطی داشت که چشمامو بستم و خوردمش . واقعا خوشمزه بود . وقتی قورتش دادم به کیوان گفتم »
    -خوشم اومد ، بخریم برای مامانم ببریم .
    «صاحب مغازه با خنده یه مقدار برامون گذاشت تو کیسه و تا کیوان خواست پولش رو بده ، نذاشتم و بهش گفتم »
    -تو نباید این کار رو بکنی ، اینا رو من خواستم نه تو .
    -این حرفا چیه ؟ چه فرقی می کنه؟
    -نه ، حتی تو نباید تو رستوران پول منو می دادی . هر کسی باید پول خودش رو بده .
    -اونجا این طوریه ؟
    -آره ،وقتی دختر و پسر با همدیگه می رن بیرون ، هر کی پول خودش رو می ده .
    -ولی این کار درست نیست . زن وقتی با یه مرد بیرون میاد که نباید دست تو جیب ش کنه . ما از این اخلاقا نداریم .
    « تا اینو گفت ، صاحب مغازه که دستاشو زده بود زیر چونه ش و داشت به حرفای ما گوش می کرد گفت »
    -از بس ما دیونه ایم دیگه .
    «من و کیوان برگشتیم طرفش و با تعجب نگاهش کردیم که گفت »
    -اونا کار درست رو می کنن . ماها اینکار رو می کنیم که پس فردا این خانما پدر مونو در میارن دیگه . خر مفت گیر میارن ، سوار می شن .
    «کمی فکر کردم تا معنی حرفش رو فهمیدم و شروع کردم به خندیدن . بعدش از تو کیفم پول در آوردم که گفت »
    -با شما نصفه حساب می کنم چون امروز یه چیز خوب بهم یاد دادی .
    «خلاصه بقیه پولم رو گرفتم و با کیوان رفتیم سوار ماشین شدیم و همونجور که کیوان رانندگی می کرد و از هر جا که رد می شدیم برام توضیح می داد که اونجا کجاست ، منم تند تند لواشک می خوردم . واقعا بهم خوش میگذشت . تو کشوری که زادگاهم بود و در کنار پسری که بهش اعتماد داشتم ، لواشکی که خیلی خیلی ازش خوشم اومده بود . اصلا فکر نمی کردم یه همچنین روز خوبی برام باشه و بالاخره رسیدیم و کیوان جلوی خونه پارک کرد و زود پیاده شد و در رو برام باز کرد و زنگ خونه رو زد . مامانم آیفون رو جواب داد که کیوان سلام کرد و گفت »
    -خانم ....شینا خانم دست تون سپرده . خداحافظ .
    «بقدری از این کارش لذت بردم که نگو . احساس مهم بودن می کردم . مهم و با ارزش . یه دختر تو ایران می فهمه که چقدر باارزشه . اونجا یه دختر با یه پسر فرقی نداره . همون قدر که پسر دنبال دختر میاد ، دخترم دنبال پسر مباد اما تو ایران فرق می کنه . وقتی این حرف رو زد ، مامانم از همون آیفون حسابی ازش تشکر کرد و در رو باز کرد . رفتم جلو کیوان و گفتم »
    -توام می ری خونه ؟
    -نه ، می رم یخ چند ساعت کار کنم و بعدش ماشین رو بدم به دوستم .
    -خسته نیستی؟
    -اصلا ،خیلی م سر حالم .
    «دستش رو گرفتم و گفتم »
    -کیوان مرسی خیلی خوب بود .
    «دو مرتبه صورتش سرخ شد اما این دفعه خندید و گفت »
    -قول دادین بازم با همدیگه بریم بیرون آ؟
    «بهش خندیدم که پرید و رفت سوار ماشین شد و با سرعت رفت

  14. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #38
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    4-8

    «بهش خندیدم که پرید و رفت سوار ماشین شد و با سرعت رفت . یه لحظه ایستادم و رفتنش روتماشا کردم . بعد رفتم تو خونه . مامانم تو ایوون منتظرم بود . تا رسیدم بهش و بغلش کردم که گفت »
    -چطور بود ؟
    -Exillent!
    -راست می گی؟
    -واقعا بهم خوش گذشت مامان . خیلی حرف برای گفتن دارم . رفتیم اون جایی که همیشه می گفتین . تجریش و تو بند .
    -دربند.
    -آها ، دربند . خیلی قشنگه مامان . بیا ، ببین برات چی خریدم .
    «لواشک ها رو از تو کیفم دراوردم که تا چشمش بهشون افتاد با تعجب گفت«
    -خودتم ازشون خوردی؟
    -آره، بیشترش رو خودم خوردم .
    -پس دیگه وسواس رو گذاشتی کنار؟
    -بیا بریم تو ، می خوام یه ساعت برات حرف بزنم .
    «دستش رو گرفتم و با خودم بردم تو خونه . زهرا خانم ناهار خورشت قورمه سبزی درست کرده بود و وقتی فهمید بیرون جگر خوردم ، هم تعجب کرد و هم کمی ناراحت شد . برای این که از دلش در بیارم ، کمی برنج و خورشت کشیدم و همونجور که باهاش بازی بازی می کردم ، تمام جریانی که اون روز برام پیش اومده بود براشون تعریف کردم و بعدش زود بلند شدم و رفتم بالا تو اتاقم که کمی استراحت کنم تا برای شب انرژی داشته باشم ، خیلی خوشحال بودم که برنامه ام به این پری شده ، چیزی که اصلا انتظارش رو حداقل تو ایران نداشتم . عصری ساعت هفت بود که حمام کرده و لباس پوشیده ، تو سالن منتظر آژانس بودیم . حالا دیگه طرز لباس پوشیدن رو یاد گرفته بودم ، یه روپوش بلند ، زیرش هر چی خواستی.
    مامانم آماده شده بود که آژانس اومد و بعد از خداحافظی از زهرا خانم ، رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . تقریبا نیم ساعت بعد رسیدیم خونه دایی مامانم که یه خونه بزرگ ویلایی بود .

    یه حیاط خیلی خیلی بزرگ حدود دو سه هزار متر که اکثرا چمن و درختکاری بود و وسط ش یه ساختمون خیلی قشنگ . یه استخرم داشت که به شکل یه گل ساخته شده بود و سه طبقه داشت .
    این خونه به قدری قشنگ بود که شاید با قشنگ ترین خونه ها تو امریکا برابری می کرد . در حیاط تا ساختمون تقریبا پنجاه متر فاصله داشت و همون جور که با مامان اطراف رو نگاه می کردیم و می رفتیم جلو ، یه مرتبه از تو ساختمون دارا اومد بیرون و تند اومد طرف ما و تا رسید سلام کرد و اول با مامانم دست داد و بعد با من اما دست منو ول نکرد و کمی کشید که از مامانم عقب افتادم . تو همین موقع دایی مامانم و خانمش از تو ساختمون اومدن بیرون و سلام و احوال پرسی شروع شد که دارا آروم به من گفت »
    -تو ساختمون نرو کارت دارم .
    -چی؟
    -یواش ،می گم کارت دارم .
    «مامانم متوجه شد و با یه لبخند گفت »
    -شینا جون بیا .
    «دستم رو از تو دست دارا دراوردم و رفتم جلو و با دایی مامانم وخانمش سلام و احوال پرسی و ماچ و بوسه کردم که یه مرتبه داراب در حالیکه صورتش سرخ شده بود اومد بیرون و تا رسید به ما ، سلام کرد و گفت »
    -ببخشید من دیر اومدم ، تقصیر دارا بود . آیفون رو که جواب داد به من گفت دوست شه !
    «بعد برگشت و چپ چپ به دارا که داشت می خندید نگاه کرد . من تازه فهمیدم این دارای شیطون چه کلکی به داراب زده . خلاصه همگی رفتیم تو خونه . اونجا پسر دایی مامانم و خانمش اومدن جلو و سلام و احوالپرسی ، طبق معمول و تعارف و این چیزا . بعد راهنمایی مون کردن طرف سالن که مهمونا اونجا بودن. داخل خونه م بزرگ بود قبل از ما یه عده از فامیل ها اومده بودن . اکثرا همون هایی بودن که اومدن دیدن ما و کم و بیش می شناختم شون . خونه دایی مامانم دو تا سالن داشت ، یعنی در واقع سالن خونه دو قسمت بود . یه قسمت شمال و یه قسمت جنوبی که وسط ش چند تا پله داشت .

    سالن اونقدر بزرگ بود که با وجود چند دست مبل شیک ، هنوز خالی به نظر می اومد . تمام اقوام تو قسمت شمالی سالن نشسته بودن و قسمت جنوبی که کمی پایین تر قرار داشت ، خالی بود .
    بعد از سلام و تعارف و این حرفا ،من و مامانم یه جا نشستیم و صحبت در مورد امریکا و زندگی تو اونجا شروع شد . من ساکت نشسته بودم و گوش می دادم که یه خانم چاق که به سختی راه می رفت ، از جاش بلند شد و آروم اومد طرف من . یه لباس فوق العاده شیک و گرون قیمت پوشیده بود و یه گردن بند با دونه های درشت الماس به گردنش بود . تا رسید نزدیک من گفت »
    -یه خرده م پیش این دختر خانم بشینم ببینم دنیا دست کیه .
    «یه لبخند بهش زدم که رو یه مبل کنار من نشست و همون جور که نفس نفس می زد گفت –امان از دست این تنگی نفس ، می میرم و زنده می شم تا دو قدم راه برم.
    -به خاطر چاقی شماست ، باید وزن تون رو کم کنید .
    «اینو که گفتم با یه حالتی به من نگاه کرد که انگار از حرفم ناراحت شده .به روی خودم نیاوردم که یه خرده بعد گفت »
    -منو که نمی شناسی؟
    «سرم رو به علامت منفی تکون دادم که گفت »
    -من دختر خاله مامانتم . با همدیگه عالمی داشتیم .قبل از اینکه شوهر کنم و اونم زن بابات بشه ،سری از هم سوا بودیم . جیک و پیک مون پیش همدیگه بود . شوهر که کردیم ، هر کدوم رفتیم سر زندگی خودمون و از همدیگه دور افتادیم . کله پدر این مردا،آدمو از همه چی میندازن . خب شما بگو ببینم اونجاها چیکار می کنی؟
    «خیلی از حرفاش رو نفهمیدم و در جواب سوال ش گفتم »
    -درس می خونم .
    -باریک اله . چندمی؟
    -ببخشید؟
    -چه درسی می خونی ؟ لهجه م که داری .
    -دانشگاه می رم .
    -باریک اله . کی درست تموم می شه ؟
    -چند سال دیگه .
    -اون وقت میای ایران ؟
    -نمی دونم . فکر نکنم .
    -ببینم راست راستکی لهجه داری یا قر و اطوارته؟
    -ببخشید؟
    -هیچی ، هیچی . می گم اونجاها دوست پسر موست پسر داری؟
    -اوهوم.
    «یه نگاهی بهم کرد و گفت »
    -داری؟
    -بله.
    -حتما یکی دو تام نیستن . چند تایی داری ؟
    -شاید ده تا . شاید بیشتر .
    -باریک اله به ننه ت.
    -ببخشید .
    «زد زیر خنده که برگشتم طرف مامانم که یه جوری منو از دست این زن خلاص کنه که دیدم داره به ما نگاه می کنه . بهش اشاره کردم که به انگلیسی بهم گفت به حرفای این زن توجه نکنم . فهمیدم که حالت نرمال نداره . وقتی دید مامانم به انگلیسی با من حرف زد گفت -چی بهت گفت ؟
    «نمی دونستم چی باید به این زن پر حرف و فضول بگم .

    داشتم فکر می کردم جوابش رو چی بدم که چشمم افتاد به دارا . از ته سالن داشت به من اشاره می کرد که برم پیشش . برگشتم طرف اون خانم و همون جور که از جام بلند می شدم گفتم »
    -ببخشید ، من باید برم .
    -کجا داری می ری؟ بشین کارت دارم .
    «اینو گفت و دستم رو گرفت و کشید طوری که افتادم رو مبل . خیلی عصبانی شده بودم . یه نگاه بد بهش کردم که گفت »
    -مامانت یادت نداده با بزرگتر چطوری رفتار کنی؟
    « یه مرتبه تمام مهمونا ساکت شدن و به ما نگاه کردن . اونقدر از دست این زن عصبانی بودم که دلم می خواست کتکش بزنم . داشتم چپ چپ بهش نگاه می کردم که به مامانم گفت
    -پروین به دخترت نگفتی من کی ام ؟
    «نذاشتم مامانم جوابش رو بده و زود گفتم »
    -چرا گفته ، شما یه بالون خیلی خیلی بزرگ هستین .
    «اینو گفتم و از جام بلند شدم که یه مرتبه همه مهمونا زدن زیر خنده .

  16. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #39
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض



    4-9


    «اینو گفتم و از جام بلند شدم که یه مرتبه همه مهمونا زدن زیر خنده . همون جور که می رفتم طرف دارا ، شنیدم که هر کی یه چیزی به اون خانمه می گفت »
    -عجب جوابی بهت داد شهناز
    -فکر کردی اینام دخترای ایرانی ن که مادر شوهر بازی براشون در بیاری؟
    -من جای تو باشم شهناز ، بلند می شم و می رم خونه .
    «حتی برنگشتم یه نگاه بهش بکنم و رفتم طرف دارا و تا رسیدم گفت»
    -نجاتت دادم؟
    -از چی؟
    -از اون هیولا.
    -از چی؟
    -monster
    «زدم زیر خنده که دستم رو گرفت و از در سالن رفتیم تو تراس که مشرف به حیاط و استخر بود . ازش پرسیدم»
    -تو و داراب و پدر و مادرتم این جا زندگی می کنین؟
    -آره ،بابا بزرگ دوست داره ماها دور و ورش باشیم . ببین ، یه کادوی کوچیک برات گرفتم .
    «اینو گفت و از تو جیبش یه جعبه قشنگ کوچولو در آورد و گرفت طرف من و گفت »
    -خدا کنه ازش خوشت بیاد ، سلیقه خودمه .
    -این برای چیه دار؟
    -یادگاری ، یعنی به یاد من باشی.
    «جعبه رو گرفتم و بازش کردم ،یه زنجیر طلا بود با یه پلاک که حرف D روش کنده بود . خیلی خیلی قشنگ بود اما اگه ازش می گرفتم معنی دیگه ای داشت »
    -مرسی دارا ،خیلی خیلی قشنگه اما نمی تونم قبولش کنم .
    -چرا؟
    «بهش خندیدم که گفت »
    -به خاطر این که حرف D روش نوشته شده؟
    «سرم رو تکون دادم که گفت »
    -این فقط یه یادگاریه . معنی خاصی نداره . مطمئن باش .
    -اگه این طوریه باشه . مرسی دارا . خیلی قشنگ و خیلی باارزش .همیشه ازش نگهداری می کنم . مرسی .
    -پس بنداز گردنت.
    «شونه هامو انداختم بالا و زنجیر رو انداختم گردنم که گفت »
    -خیلی بهت میاد .
    -مرسی ، خیلی لطف کردی .
    -می خوای بریم تو حیاط قدم بزنیم ؟
    -آره ، خیلی عالیه .
    «اومدیم از پله ها بریم پایین که یه مرتبه از پشت داراب صدامون کرد »
    -دارا .
    «تا اینو گفت ، دارا همونجور که پشتش بهش بود آروم گفت »
    -برخرمگس معرکه لعنت.
    «نفهمیدم معنی ش چیه . تو همین موقع داراب رسید به ما و به دارا گفت »
    -بابا کارت داره .
    -چی کار داره؟
    -اگه به من می خواست بگه که دیگه با تو کار نداشت .
    «دارا یه نگاه به دارب کرد و بعد به من گفت »
    -یه دقیقه ای میام ، جایی نری آ.
    «بعدش دوئید طرف ساختمون . تا رفت ، داراب یه لبخند به من زد و گفت »
    -خیلی مزاحمتون می شه؟
    -دارا؟اصلا ،پسر خوبیه .
    -سگ ش بعض خودشه .
    -ببخشید ؟
    -هیچی ؟دوست دارین بریم کنار استخر قدم بزنیم؟
    -می خواستیم با دارا همین کارو بکنیم .
    «خندید و زیر بازوی منو گرفت گفت »
    -منم بلدم این جاها رو نشون تون بدم .
    «دوتایی با خنده راه افتادیم و وقتی رسیدیم کنار استخر گفت »
    -می دونین ؟ دارا هنوز بچه س ، سن و سالی نداره که ، بیست و سه سالش بیشتر نیس ، تو این سن و سال جوونا رویایی فکر می کنن . زندگی رو بازی می گیرن . نمی شه رو حرفاشون حساب کرد .
    «یه خرده صبر کرد و بعد گفت »
    -به شما چیزی گفته؟
    -در مورد چی؟
    -در مورد خودش ، شما .
    -نه .
    «یه لبخندی زد و بعد از تو جیبش یه جعبه در آورد و گرفت جلوی من و گفت »
    -این برای شماس.
    -برای من ؟
    -قابل شما رو نداره.
    -آخه به چه دلیل؟
    -همین جوری.
    -همین جوری؟
    -آره ، دیگه .
    -مرسی ولی....
    -بگیریدش دیگه .
    «ازش گرفتم و بازش کردم . یه دستبند خیلی ظریف و قشنگ از طلا بود »
    -داراب این خیلی قشنگه .
    -ببندین به دستتون.
    «دستبند رو دستم کردم و یه نگاه بهش کردم و گفتم »
    -واقعا قشنگه . امشب هم شما و هم دارا ، خیلی لطف به من کردین .
    -دارا؟اون برای چی؟
    «گردنبندی رو که دارا بهم داده بود نشونش دادم و گفتم »
    -اینو هم دارا امشب به من داد .
    -ای لعنتی؟
    -ببخشید؟
    -با شما نبودم . ببخشید بهش قولی که ندادین ؟
    -نه ، اصلا .
    -خب الحمدا.... می دونین اون همه حرفاش چاخانه . گولش رو نخورین . یه کلکی یه که دومی نداره پدر سگ .
    «همچین حرف می زد و عصبانی بود که از دستش داشتم از خنده می مردم اما جلو خودمو گرفتم و تو همین موقع دارا از ساختمون اومد بیرون و اومد طرف ما . داراب انقدر از دستش عصبانی بود که نتونست جلوی خودشو بگیره و تا دارا رسید بهش گفت »
    -یه دقیقه بیا بریم اون طرف باهات کار دارم .
    «دارا هم گفت باشه و از من عذرخواهی کردن و رفتن . منم برگشتم تو ساختمون و دیدم که یه عده دیگه از مهمونا اومدن . دوباره سلام و احوالپرسی و تعارف و این چیزا تکرا شد و بعدش یکی یه نوار گذاشت و همه شروع کردن به رقصیدن . مهمونی حسابی گرم شد . یه طرف سالن رو میز چیزای بود که تو خود امریکام شاید پیدا نمی شد .

    بعضی ها می رفتن و از رو میز یه چیزی می خوردن و می اومدن . من سرم به رقص و حرف زدن با بقیه گرم شده بود و متوجه گذشت زمان نشدم که به دستور خان دایی ، موزیک قطع شد و همه برای خوردن شام دعوت شدن به سالن غذا خوری که یه جای دیگه خونه بود . اون موقع بود که متوجه شدم از دارا و داراب هیچ خبری نیست. گفتم شاید رفتن دنبال کاری .

    خلاصه رفتیم به سالن غذاخوری که یه میز خیلی خیلی بزرگ وسطش بود و دورتادورش صندلی های خیلی شیک . روی میزم از هر نوع غذا که خیلی هاشو اصلا نمی دونستم چیه چیده شده بود . همون جور که مشغول برداشتن غذا بودم ، مامانم اومد کنارم و گفت »
    -خوب جواب شهناز رو دادی ها .
    -آخه خیلی ناراحتم کرد .
    -اتفاقا کار بدی نکردی . راستی تو به دارا و داراب حرفی زدی؟
    -چطور مگه؟
    -مگه حواست نبود ؟
    -به چی؟
    -یه ساعت پیش که سر و صدا شد .
    -نه ، نفهمیدم .
    -گویا دارا و داراب با هم حرفشون شده و افتادن به جون هم .
    -دارا و داراب؟
    -آره . حسابی همدیگه رو زده بودن .
    -پس با هم این کارو داشتن؟
    -چی؟
    «جریان رو برای مامانم تعریف کردم و کادوهایی رو که بهم داده بودن بهش نشون دادم که خندید و گفت »
    -بعد از شام ،تا یه جنگ و جدال دیگه نشده ، زودتر برگردیم خونه . می ترسم این دو تا برادر یه بلایی سر همدیگه بیارن .
    «شام رو با شوخی و خنده خوردیم و برگشتیم تو سالن . از دارا و داراب خبری نبود . این طور که مامانم می گفت انگار صورت هر دوشون زخمی شده و دیگه هیچ کدوم به مهمونی برنگشتن. هم از این جریان ناراحت بودم هم خوشحال. ناراحت برای این که چرا باید از خشونت استفاده کنن . دلیلی برای این کار نبود . من اگه می خواستم خودم یکی شون رو انتخاب می کردم . دلیلی خوشحال م هم به این دلیل این بود که می دیدم دو تا پسر که با همدیگه برادرم هستن به خاطر من دارن مبارزه می کنن .

    یعنی خوشحال خوشحال نبودم اما دروغ نگفته باشم ته دلم از این موضوع یه جوری می شد . بالاخره یک ساعت بعد از شام ، از خان دایی و خانمش و بقیه خداحافظی کردیم و خان دایی راننده ش رو فرستاد که ما رو برسونه خونه .

  18. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #40
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    نیم ساعت بعد خونه بودیم . تا رسیدیم و لباسامونو عوض کردیم ، تمام جریان رو برای زهرا خانم که سراپا اشتیاق اخبار بود ، تعریف کردم . به قدری می خندید که همین جوری اشک از چشماش می اومد پایین . مخصوصا وقتی فهمید جواب شهناز خانم رو چی دادم . انگار کمتر کسی از شهناز خانم خوشش می اومد .
    بعد از این که سیر تا پیاز مهمونی رو برای زهرا خانم تعریف کردیم و یه چایی تازه دم هم خوردیم ، به زهرا خانم شب بخیر گفتم و اونم رفت که بخوابه . موندیم من و مامان که گفتم –امروز صبح می خواستم یادتون بندازم که دفتر خاطرات رو از زیر کمد در بیارین اما یادم رفت .
    -خودم یادم بود . یعنی همیشه یادمه . رفتم از اونجا درش آوردم ولی بگو ببینم هنوز می خوای بقیه ماجرا رو بدونی؟
    -خیلی زیاد .
    -فکر نمی کنی بهتر باشه فراموشش کنیم ؟
    -اگه شما رو ناراحت می کنه ، باشه .
    -نه ،به خاطر خودت می گم . شاید در گذشته چیزایی پیدا بشه که ندونستن ش بهتر از دونستن ش باشه .
    -از این که گذشته یه نفر تاریک باشه هیچی عوض نمی شه . مثل اتاق تاریکی که درش بسته س . اما هر چیزی که توش هست ، تو روشنی هم هست . بهتره چراغ رو روشن کنیم و ببینیم تو این اتاق چی هست .
    «مامانم یه لبخندی زد و دو تایی با هم رفتیم بالا تو اتاق من یا بهتر بگم تو اتاق پری . خاله پری .
    من رفتم رو تختم نشستم و مامانم رفت و از تو یه اتاق دیگه ، یه دفتر نسبتا کهنه رو که لای یه کیسه نایلون بود ، آورد . طوری دفتر رو تو دستش گرفته بود که انگار ازش می ترسه . با همون حالت گذاستش رو میز آرایش و خودش اومد و نشست کنار منو گفت »
    -پری چند تا دفتر خاطرات داشت . وقتی تصادف کرد، همه ش توی کشوی همین میز آرایش بود . همه مرتب و منظم . تقریبا خاطرات هر روزش رو از چند سال قبل نوشته بود . بذار آخریش رو برات بیارم ببینی.

    این طوری بهتره .
    «دوباره بلند شد و رفت تو اون یکی اتاق و چند دقیقه بعد با یه دفتر برگشت و نشست لبه تخت و گفت»
    -تو این دفتر ، خاطراتش رو هر روز نوشته اما آخر دفتر حدود ده برگ سفید مونده و چیزی توش نوشته نشده . تاریخ فوتش با آخرین صفحه خاطراتش تقریبا دو ماه و نیم اختلاف داره . همین م باعث کنجکاوی من شد ، چرا باید از دو ماه و نیم پیش دیگه خاطراتش رو ننوشته باشه ؟حتما دلیلی داشته .
    -همه دفتر ها رو خوندی؟
    -همه ش رو .
    -چی توش نوشته بود ؟
    -چیزای معمولی . از خودش از من و مادرم و پدرم ، از دوستاش ، همهش چیزای معمولیه . زمانی م که تو به دنیا اومدی از تو نوشته بود که چقدر دوستت داره . و بعدش از یه تاریخی یه مرتبه قطع می شه . در صورتی که این طوری نبوده . بقیه خاطرات به طور نامنظم تو این یکی دفتر نوشته شده .
    «یه خرده سکوت کرد و بعد گفت »
    -وحید راست می گفت ، باید این دفتر رو ، یا می سوزوندیم یا میذاشتیم همونجا باشه .
    -اما این کار رو نکردی .
    -نه ، هر کس دیگه ای م جای من بود نمی تونست نسبت بهش بی تفاوت باشه .
    «اینو گفت و بلند شد و رفت دفتر رو از تو کیسه نایلون در آورد و همونجا نشست رو زمین و به من اشاره کرد که برم پیشش بشینم رو زمین . از جام بلند شدم و رفتم کنارش نشستم که گفت »
    -می خوای خودم جریان رو برات تعریف کنم یا ترجیح می دی که از روی خاطراتش جلو بریم ؟
    -هر جور شما راحتین .
    «یه لحظه فکر کرد و بعد گفت »
    -برات می خونمش . صفحه به صفحه . همونجور که خودم جلو رفتم .
    «بعد دفتر رو باز کرد و شروع کرد به خوندن »


    پایان فصل چهارم

  20. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 4 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/