نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    2-9



    . یه نگاه بهش کردم و یه لبخند زدم . راستش خودم نمی دونستم چی نباید یادم بره . وقتی تنها شدم زود رفتم بالا تو اتاق خودم و کاغذی رو که دارا بهم داده بود از تو جیبم در آوردم و بازش کردم . یه شماره موبایل توش نوشته بود . تا چشمم به شماره افتاد دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ، زدم زیر خنده و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن ، برام خیلی جالب بود که یه پسر تو ایران ، مثل جاسوس ها شماره تلفن ش رو مثل یه سند محرمانه به یه دختر ، اونم فامیل بده ، واقعا جالب بود ، باید حتما اینو تو دفتر خاطراتم می نوشتم و وقتی برگشتم امریکا برای دوستام تعریف کنم . از صدای خنده من ، مامانم و زهرا خانم اومدن بالا و تا رسیدن تو اتاق من ، مات ایستادن و به من نگاه کردن ، حالا هر چی می خوام جریان رو برای مامانم تعریف کنم ، خنده نمی زاره ، بالاخره جریان رو برای مامانم تعریف کردم که یه مرتبه صورت زهرا خانم سرخ شد و گفت » - چشم ما روشن ، ببین کار دنیا به کجا رسیده که درست زیر گوش ما ، پسره بی حیا شماره تیلیفون رد می کنه ، بلایی به سرش میارم که تو داستانها بنویسن ، اون خان دایی رو بگو که هنوز فکر می کنه این آتیش به جون گرفته بچه س ، اینو اگه بهش زن داده بودن ، الان پسر کوچیکش اندازه من بود ، حالا ببین باهاش چیکار کنم ، اون شماره رو بده به من . « تا اینو گفت مامانم گفت » - می خوی باهاش چیکار کنی ؟ -

    می خوام جای شینا ، من بهش تلفن کنم و باهاش قرار بذارم ، اون وقت سر قرار قیافه اش دیدنی یه . « مامانم یه خنده ای کرد و گفت » - زهرا خانم شما برو ترتیب شام رو بده که برنامه هامون بهم خورد . منم یه خرده با شینا صحبت کنم . « زهرا خانم همون جور که غر غر می کرد رفت طرف پله ها و رفت پایین . وقتی دو تایی تنها شدیم مامانم اومد رو تختم نشست و به منم اشاره کرد که بغلش بشینم و بعدش گفت » - حالا نظرت در مورد ایران چیه ؟ « خندیدم و گفتم» - ازش خوشم میاد . – از کجا هاش ؟ « دو تایی زدیم زیر خنده که گفتم » - این جا همه چی یه جور دیگه س . – یعنی پسراش یه جور دیگه ن . – راستش مامان چرا این جورین ؟ - نمی دونم اما همه می گن مرد ایرانی یه چیز دیگه س . – یعنی درست می گن ؟ - تو هر چیز بد و خوب وجود داره . – یه احساس عجیب دارم مامان . – طبیعی یه این جا ایرانه . – آدماش خیلی گرم و مهربونن . – اما باید مواظبشون بود ، یعنی باید مواظب خودش باشه . – مامان چرا شما از ایران اومدین بیرون ؟ - داستانش طولانیه ، برای چی می خوای وقتت رو با این چیزا تلف کنی ؟ هر چی که بوده ، گذشته و تموم شده .

    گذشته رو هم زنده کردن هیچ فایده ای نداره ، اینو تو که تربیت شده امریکایی باید بهتر بدونی . – آره اما می خوام بدونم ، حداقل حالا که این جا هستیم باید بدونم چرا منو از این جا بردی . – شاید به خاطر یه تصمیم عجولانه بود دخترم . – پدرم چی ؟ برای چی از اون جدا شدی ؟ برای چی حتی برای یک بارم سراغ من نیومد . – دونستن این چیزا به هیچ دردت نمی خوره . فقط ناراحتت می کنه ، به زندگی فکر کن ، به چیزای خوب ، راستی از دارا و داراب خوشت اومد ؟ - چرا هر بار در مورد پدرم حرف زدم ازش فرار کردی ؟ فکر نمی کنی که این حق منه که از گذشته خودم و پدر و مادرم با خبر بشم ؟ « اینا رو که گفتم سکوت کرد » - مامان ! چی شده ؟ چرا از پدرم جدا شدی ؟ - زیر و رو کردن خاطرات هیچ فایده ای نداره . – ولی من باید بدونم ، خواهش می کنم مامان .

    – برام خیلی سخته ، ازم نخواه . – شمام چیز بزرگی از من خواستی و من قبول کردم ، حالا نوبت منه که از شما یه چیزی بخوام . « یه خرده فکر کرد و گفت » - برات این قدر مهمه ؟ - همیشه برام مهم بود اما جراتش رو نداشتم . – جرات چی رو ؟ - این که با واقعیت ها رو به رو بشم . – از کجا می دونی که واقعیت ها ترسناکه ؟ - چون شما رو می شناسم . اگه پدرم مرد خوبی بود حتما می تونست با شما زندگی کنه . « بازم سکوت کرد و گفت » - حالا جراتش رو پیدا کردی ؟ - فکر می کنم ، یعنی حالا که تو ایران هستم ، احساس می کنم که خوب یا بد باید خیلی چیزها رو بدونم . باید گذشته برام روشن بشه . – اگه گذشته یه مقدار ترسناک بود چی ؟ - دیگه برام فرقی نداره ، اون زمان که من احتیاج به پدر داشتم برام وجود نداشته ، حالا که دیگه به این سن و سال رسیدم ، بودن یا نبودنش زیاد مهم نیس اما دونستن این چرا برام خیلی مهمه . « کنی دیگه فکر کرد و بعد گفت » - این حق توئه که در مورد پدرت بدونی . همیشه حق تو بوده اما شاید این من بودم که جرات گفتنش رو نداشتم .

    « یه خرده ساکت شد و بعد گفت » - برات می گم ، تا تو همین ایرانیم برات می گم . – همین امشب مامان . – امشب ؟ - مثل قدیم که شبا قصه می گفتی تا خوابم ببره ، خواهش می کنم مامان . « یه دستی به موهام کشید و یه لبخند تلخ بهم زد و همونجور کهداشت بلند می شد گفت »- باشه . همین امشب . « ساعت حدود ده و نیم شب بود که سه تایی تو آشپز خانه پشت میز نشسته بودیم و شامی رو که زهرا خانم با سلیقه برامون درست کرده بود می خوردیم و زهرا خانم داشت اتفاقاتی رو که این چند ساله تو ایران ، برای اقوام افتاده بود تعریف می کرد اما دیدم که حواس مامانم پیشش نیست .

    مامانم انگار تو یه دنیای دیگه ای بود و فقط گاه گاهی سرش رو برای زهرا خانم تکون می داد . بالاخره شام تموم شد و تا زهرا خانم میز رو جمع کنه ، من و مامان رفتیم تو سالن و تلویزیون رو روشن کردیم . برام دیدنش خیلی جالب بود . زن ها همه با روپوش و مقنعه و مرد هام با ریش . داشتیم سریال رو نگاه می کردیم که زهرا خانم با یه سینی چای اومد تو و بهمون تعارف کرد و خودشم چایی ش رو ورداشت و رو یه مبل بغل مامانم نشست و دوباره شروع کرد »- باید فردا پس فردا که وقت کردی یه سر بریم پیش مهناز خانم . بیچاره زمین گیر شده ، توقع داره ، دخترشم که از شوهره طلاق گرفت و برگشت تو خونه ، نشسته کنج خونه اما وضع ش خوبه ها ، حالا از کجا میاره ، خدا عالمه ، می گن پالون ش کجه ، خب چه کار کنه ؟ نه کار هس براش و نه چیزی ، باید امراتش رو بگذرونه یا نه ؟ حالا وقت کردی یه سر بریم دیدنش . « اگه مامانم ولش می کرد تا صبح بدون مکث حرف می زد ، البته خیلی قشنگ تعریف می کرد ، آرشیوش به قدری کامل بود که فقط کافی بود یه اسم رو بهش بدی تا بلافاصله سرچش کنه و اطلاعات رو بده بیرون ، مامانم یه لبخند بهش زد و گفت » - خیلی تنهایی زهرا خانم ؟ « یه نگاه به مامانم کرد و بعد با حالت غم و غصه گفت » - آره ننه ، تو این چند ساله یه نفر نیومده در این خونه رو بزنه بگه تو زنده ای یا مرده ، بازم گلی به جمال این دوستت ، حداقل ماهی یه بار میاد سراغم . – می خوای کارت رو بکنم و ببرمت پیش خودم ؟ -

    اونجا نه مادر ، من اگه روزی یه بار با بقال و چقال اره ندم و تیشه نگیرم دق می کنم ، تازه اونجا که بیام شماها نیستین که ، باید بشینم کنج خونه و قوقو در و دیوار رو نگاه کنم ، این جا لااقل یه کس و کاری دارم که گاه گداری سری بهشون می زنم . –پول چی ، کمت که نیس ؟ نه شکر خدا ، خدا سایه ات رو از سر ما کم نکنه ، از سرمون میاد و از پامون در می ره ، دو طبقه خونه م که دست خودمه ، ماهی یه شب کبری خانم میاد و می مونه و ماه دیگه زیور خانم .

    طرفای عصری میان و کله سحرم پا می شن می رن دنبال کارشون . خلاصه راضی باش هر چند طبعت ان قدر بلنده که اصلا این چیزا گفتن نداره . «مامانم بهش خندید و بلند شد و صورتش رو ماچ کرد که زهرا خانم زد زیر گریه ، احساسات ایرانی . وقتی با مامانم داشتیم از در می رفتیم بیرون ، شنیدم گفت » - درد و بلات بخوده تو سر اون وحید بی پدر و مادر ، لیاقت نداشت که ! پایان فصل دوم

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/