صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    2-3


    . و منم مات مونده بودم که داره چی می گه و برگشتم و یه نگاه به ....کردم و همونجور که داشت می خندید و برام دست می زد گفت : این حرفا یعنی این که قبول شدی . بعد از اون جریان یه وقتی به خودم اومدم که تو ماشین ....نشسته بودم و داشتم برمی گشتم طرف دانشگاه ، برام همه اون یکی دو ساعت مثل یه خواب بود و برگشتم و به ....گفتم : تست همین بود ؟ - آره دیگه . – ترسیم باید قبولم می کرد ؟- سرمایه آلبوم رو اون می ذاره . – بعدش چی می شه ؟ - هیچی قراره دو تا آهنگ از یه آهنگ ساز خوب برات بخره . – من باید چه کار کنم ؟ - فقط تمرین .حالا برات کلاس میذارن . یه کلاس فشرده . اگه می تونستی یه ساز بزنی دیگه عالی بود . – می زنم . جدی ؟ - آره الان چند ساله پیانو کار می کنم . – عالیه در چه حدی هستی ؟ -

    خوب . – اصلا فکرشو نمی کردم ، هر چند از خوندتت معلوم بود، اصلا خارج نرفتی . – خانم ....اونجا چه کار می کرد ؟ - آلبومش این جا ضبط می شه . – چند ساله که تو این کاره ؟ - یه ده سالی می شه . – اون وقت تازه یه ساله که معروف شده . – همون مسئله ای که بهت گفتم ، حمایت . – پول و پارتی . – یه همچین چیزی. – پولش از طرف ترسیمی و پارتی اش از طرف تو . خندید و گفت : ترسیمی یه دلارش رو بیخودی از دست نمی ده ، منم بیخودی برای کسی پارتی بازی نمی کنم . چند دقیقه بعد رسیدیم جلو دانشگاه و از ....خداحافظی کردم و رفتم طرف ماشین اما انگار داشتم رو هوا راه می رفتم . مثل این که همه اش تو خواب بودم .حوشبختانه مامانم خونه نبود و برام یه پیغام گذاشته بود که یه جراحی داره و دیر میاد خونه . بدون این که لباسم رو در بیارم رفتم تو تختم و خوابیدم .

    چقدر اون خواب برام لذت بخش بود انگار بعد از سالها بهم اجازه داده بودن که یکی دو ساعت بخوابم یه وقت شنیدم که انگار یکی از دور صدام می کنه . شینا ، شینا . صدای مامانم بود که از پایین می اومد . آروم چشمامو باز کردم که مامانم در اتاق رو باز کرد و اومد تو و تا منو دید گفت : خوابیدی ؟ - سلام ، عمل خوب بود ؟ - آره تو چرا خوابیدی ؟ - خسته بودم ، برامون کلاس فوق العاده گذاشتن . نمی دونم چرا این دروغ رو به مامانم گفتم ، من تو یه کشور آزاد زندگی می کردم . دلیلی برای دروغ گفتن وجود نداشت . می تونستم خیلی راحت جریان رو به مامانم بگم و اونم حق نداشت که از کارم ممانعت کنه اما نمی دونم چرا این کارو کردم . به هر صورت تصمیم گرفتم که در مورد اون روز چیزی بهش نگم . از فردای اون روز تمریناتم شروع شد هر روز بعد از دانشگاه می رفتم و تمرین می کردم . ترسیمی دو تا شعر و آهنگ از دو تا شاعر و آهنگساز خوب برام خریده بود و منم مرتب تمرین می کردم و اکثرا هم موقع تمرین .... اونجا بود و کمکم می کرد و تقریبا دو هفته از روزی که برای اولین بار اومده بودم گذشته بود که .....بهم گفت که قراره تا چند روز دیگه ضبط آلبوم جدیدش رو شروع کنه . قرار بود که منم اون دو تا آهنگ رو ضبط کنم و سه تا آهنگ دو صدایی با .....اجرا کنم . تو آخرین تمرین ، ترسیمی یه قرارداد گذاشت جلوم و ازم خواست که امضاش کنم .

    یه قرارداد بود که منو متعهد می کرد تا پنج سال فقط برای شرکت ترسیمی کار کنم و آلبوم بیرون بدم . البته ازش خواستم که چند روز بهم مهلت بده تا خوب فکر هامو بکنم . بعد از تمرین قرارداد رو گذاشته بودم تو کیفم و داشتم می رفتم خونه . همون جور که مشغول رانندگی بودم به آینده فکر می کردم . برای خودم نقشه می کشیدم و لذت می بردم . فقطچیزی که ناراحتم می کرد چشمهای سهراب بود با نگاه های نگرانش . هر دفعه که تو دانشگاه متوجه اش می شدم ، احساس می کردم که با نگرانی مواظب منه .

    منم از این موضوع لذت می بردم چون تونسته بودم حسادتش رو تحریک کنم اما ته دلم یه ترس دائمی احساس می کردم . تو این مدت داشتم قانع می شدم که سهراب برام تموم شده و یه آینده روشن رو به همراه ....جلوی چشمام می دیدم اما نمی دونم چرا هر بار که وارد رویا می شدم ، سهراب رو قوی و محکم یه گوشه ای می دیدم . سهرابم دیگه اون سهراب سابق نبود و سر و سامونی به زندگیش داده بود . با همین افکار رسیدم خونه و تا رفتم تو دیدم مامانم تو سالن نشسته و داره سیگار می کشه . خیلی تعجب کردم ، معمولا زمانی که خیلی عصبانی بود و یا احیانا تو جراحی به مشکلی برخورده بود این کار رو می کرد . سلام کردم و رفتم جلو و گفتم : چیزی شده مامان ؟ -آره عزیزم خیلی ام شده . – متوجه نمی شم . – بیا این جا بشین . رفتم رو مبل ، کنارش نشستم که گفت : ازت یه سوالی دارم شینا . – چه سوالی ؟ - تا حالا غیر از مادر بودن تونستم یه دوست خوب برات باشم یا نه ؟

    - معلومه مامان جون ، این چه ...نذاشت حرفم تموم بشه و سرم داد کشید و گفت : پس چرا بهم نگفتی ؟ اصلا انتظار یه همچین چیزی رو ازش نداشتم ، بهم خیلی برخورد و با ناراحتی گفتم : - چی رو به شما نگفتم ؟ - جریان اون پسرع رو . – پسره ؟ پ همون خواننده هه ، همونکه هر روز میری و باهاش تمرین می کنی .- خواهش می کنم مامان خونسرد باشین . – چه جوری می تونم خونسرد باشم وقتی که دخترم دیگه منو از خودش نمی دونه ؟ - چون بهتون این جریان رو نگفتم ؟ - آره ، آره . – لزومی نمی دیدم که بگم . – برای چی ؟ - چون اون قدر بزرگ شدم که بتونم برای زندگیم خودم تصمیم بگیرم . – تا زمانی که من مادرتم ، نه !مادر بودن به من این حق رو می ده که تو زندگیت دخالت کنم . – شما حق ندارین که تو زندگی من دخالت کنین . – چرا دارم و می کنم . نمی دونم چرا سر قوز افتاده بودم ، مامانم داشت داد می زد و منم با داد جوابشو می دادم ، تا حالا این کار رو نکرده بودم ، یه مرتبه از کوره در رفتم و با فریاد گفتم : حد خودتو بشناس مامان ، نذار این احترام بین مون از بین بره . – اگه از بین بره چی می شه ؟ - اون موقع یادم می ره که شما مادرم هستین .

    – اصلا مهم نیست که این مسئله از یاد تو بره ، مهم اینه که از یاد من نره که تو دخترم هستی . یه مرتبه همون جور که داشت حرف می زد ، دستش رو بلند کرد و یه سیلی زد تو صورتم ، به قدری جا خوردم که قدرت هر نوع عکس العملی رو از دست دادم ، از چشمای مامانم انگار آتیش بیرون می اومد ، راستش ترسیده بودم تا حالا مامانم رو این طوری نشناخته بودم . همونجور که داشتم نگاهش می کردم ، یه سیگار دیگه از تو پاکت در آورد و روشنش کرد و گفت : - حالا پاشو به پلیس تلفن بزن و بگو مادرت بهت حمله کرده و کتکت زده . اینو که گفت ، سرمو انداختم پایین و آروم شروع کردم به گریه کردن که سیگارش رو انداخت تو جا سیگاری و بغلم کرد و خودشم شروع کرد به گریه کردن و حرف زدن .- دخترم ، عزیزم ، تو تموم این زندگی ، کی شده که بدت رو بخوام ؟ هر کاری که کردم و هر چیزی که گفتم ، فقط به خاطر سعادت تو بوده ، صورتم رو نگاه کن ، هر کدوم از این چین هایی که تو پیشونی ام افتاده ، ده سال از خوشبختی تو بوده ، منم می تونستم شوهر کنم، منم می تونستم دوست پسر داشته باشم اما همه رو به خاطر تو فدا کردم ، از همه لذت ها و خوشی های زندگیم چشم پوشی کردم به خاطر تو .

    تو می دونی که این دکتر رادان چند ساله منتظره که من بهش جواب مثبت بدم ؟ اینو گفت و یه سیگار دیگه برداشت و روشن کرد ، چطور تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم ؟ انگار تو یه لحظه ، یه پرده از جلو چشمام رفت کنار ، رفتار دکتر رادان با مامانم ، رفتارش با خودم ، حرفایی که می زد ، گوشه کنایه هایی که بعضی وقتا می زد . پس همه این ها دلیل داشت ، چقدر احمق بودم که به این مسئله فکر نکرده بودم . دکتر رادان عاشق مامانم بود و فکر می کنم ، یعنی می دونم که مامانم عاشق اون بود اما این عشق رو در خودش کشته بود به خاطر من . تو یه لحظه تموم گذشته رو مرور کردم ، حتی یه صحنه جلو چشمم نیومد که از مامانم رفتار نامناسبی دیده باشم ، همیشه خانم ، همیشه باوقار و سنگین ، همیشه مثل کوه محکم . من چقدر احمق و خود خواه بودم که تا حالا تمام اینارو یه چیز عادی و یا وظیفه می دونستم . دولا شدم و سرمو گذاشتم رو پاهاش که دست کشید رو موهام نازم کرد و گفت : من اومدم آمریکا اما آمریکایی نشدم ، قوانین و رسوم این جا رو محترم شمردم اما خلق و خوی ایرانی ام رو از دست ندادم . اما متوجه نبودم که چه چیزایی رو از تو گرفتم ، تو حق داری که همچین افکاری داشته باشی ، من سرزنشت نمی کنم اشتباه از من بوده . سیگارش رو خاموش کرد و گفت : ماهایی که یه روز تصمیم گرفتیم وطنمون رو ترک کنیم ، اونقدر خودخواه بودیم که فکر شما بچه هامون رو نکردیم ، فکر نکردیم که ممکنه شما شخصیت دوگانه داشته باشین ، شاید حتی فکر خودمونو نکردیم . همین الان خود من ، برام این جا موندن سخته و تو ایران موندن سختر .

    وقتی این جام دلم تو ایرانه و وقتی می رم ایران دلم این جا . شخصیت خودم دوگانه شده ، حالا دیگه نه ایرانی هستم و نه امریکایی ، شدیم یه چیزی وسط این دو تا . یه خرده ساکت شد و بعد گفت : تو می دونی که چقدر برام سخت بود که با یه دختر سه چهار ساله تک و تنها بیام این جا و زندگی رو از اول شروع کنم ؟ تو می دونی که چقدر سختی کشیدم تا الان به این جا رسیدم ؟ من تو زندگیم ، تو مدتی که این جا بودم ، خیلی از خانواده ها رو دیدم که متلاشی شدن ، پسرشون افتاد تو زندان و دخترشون معتاد شد و مادر از یه طرف رفت و پدر از یه طرف دیگه اما من تک و تنها تونستم روی پای خودم بایستم ، با افتخار . تونستم تو رو بزرگ کنم که باعث افتخارم هستی ، حالا انتظار نداشته باش که به همین سادگی رهات کنم . تو که چیزی رو نمی دونی ، فکر می کنی دلم می خواست از ایران بیام بیرون ؟ نه اما بعضی چیزا نگفته بمونه بهتره .- مامان تکلیف من چیه ؟ من باید چه کار کنم ؟ - تو فقط کاری رو بکن که دلت بهت می گه ، کاری رو بکن که بهش ایمان داری اما همیشه یادت باشه که تو تموم این سالها ، قلبم لرزیده تا تو بزرگ شدی ، هر روز که ازت جدا می شدم و می رفتی مدرسه ، دلم تو دستم بود تا برگردی خونه ، فکر نکن که همین طوری بزرگ شدی ، تو رو من تک و تنها بزرگ کردم ، از عشق و محبتم برات هزینه کردم تا تو قلبت عشق و محبت جوونه زده ، هر بار که یه پسر از بغلت رد شده ، مردم و زنده شدم که نکنه حواست رو از زندگی پرت کنه .

    هنر ما با خیلی چیزای دیگه آمیخته است که اگه بدونی شاید دیگه اسمش رو نبری ، تو همیشه روی یک صحنه رو دیدی ، پشت هر صحنه ای خیلی چیزای زشت هست . حالا برو به چیزایی که گفتم درست فکر کن . اینو گفت و از جاش بلند شد و رفت طرف جالباسی و کتش رو برداشت که بهش گفتم : شما از کجا فهمیدین ؟ یه دوست ، یه دوست خوب بهم گفت . بعدش از خونه رفت بیرون .

  2. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    ، یه دوست خوب بهم گفت . بعدش از خونه رفت بیرون . رفتم بالا تو اتاقم و رو تختم دراز کشیدم . شاید فردا روز بهتری برام می بود . فردا صبحش از خواب بیدار شدم و طبق معمول کارامو کردم و سوار ماشین شدم و راه افتادم طرف دانشگاه . تقریبا نیم ساعت بعد رسیدم و یه گوشه ماشین رو پارک کردم اما همونجا تو ماشین نشستم ، حوصله کلاس و درس رو نداشتم . نشسته بودم تو ماشین و دخترا و پسرا رو که با همدیگه می گفتن و می خندیدن و می رفتن تو دانشگاه رو نگاه می کردم . دنبال یه چیزی بودم ، دنبال یه چیز دیگه ، یه چیز تازه . موبایلم رو از تو کیفم در آوردم و شماره .....رو گرفتم . تا دو تا بوق زد و خودش جواب داد . – الو .....خودتی ؟ - سلام شینا خانم ، آفتاب امروز از کدوم طرف در اومده ؟- از طرف مغرب - ناراحتی ؟ - ای یه کمی می خوام ببینمت . – الان .- آره . یه خرده مکث کرد و بعد گفت : آدرس یه جا رو بهت می دم . بیا اونجا . آدرس رو ازش گرفتم و حرکت کردم . نشونی یه هتل رو بهم داده بود . نیم ساعت سه ربع بعد رسیدم و ماشین رو یه جا پارک کردم و رفتم تو هتل و تو لابی ش نشستم . چند دقیقه بعد یه پسر جوون که از کارکنان هتل بود اومد جلوم و ازم پرسید که با کی کار دارم . وقتی گفتم منتظر آقای ....هستم بهم گفت که ایشون تو اتاق شون ، تو طبقه پنجم منتظر من هستن .

    راستش خیلی جا خوردم ، فکر نمی کردم این جا اتاق داشته باشه اما دیگه نمی شد کاری کرد چون اون پسره جلوم منتظر ایستاده بود که مثلا راهنمایی م کنه . بلند شدم و دنبالش راه افتادم و جلو یه اتاق ایستاد و در زد . یه لحظه بعد صدای .....شنیدم که می گفت در بازه . مستخدم هتل در رو برام باز کرد و منم بی اختیار رفتم تو که در پشت سرم بسته شد ، یه مرتبه قلبم ریخت پایین . .....با یه ربدوشامبر خیلی شیک جلوم ایستاده بود و یه لیوان آب پرتقال دستش بود و داشت با خنده منو نگاه می کرد . به زور آب دهنم رو قورت دادم و یه لبخند بهش زدم و رفتم جلو . اتاقش در واقع یه آپارتمان شیک و قشنگ بود . بهم تعارف کرد که بشینم . منم از خدا خواسته نشستم چون احساس می کردم که زانوانم داره می لرزه . اونم اومد کنارم نشست و از رو میز یه تنگ رو برداشت و برام یه لیوان آب پرتقال ریخت و داد دستم و گفت : چی شده شینا احساس می کنم بیش از اندازه ناراحتی . سرمو براش تکون دادم و یه خرده از لیوانم خوردم که گفت : به خاطر قرارداده ؟ - هم اون هم چیزای دیگه . – چه چیزایی ؟ - کار خوانندگی . – پشیمون شدی ؟ - مامانم راضی نیست .

    – خودت چی . سرمو با لیوان آب پرتقال گرم کردم که دوباره پرسید . – خودت چی ؟ یه لحظه مکث کردم و بعد گفتم : - ببین من نمی تونم بدون رضایت مادرم کاری کنم ، می دونم الان می گی این جا امریکاست و تو یه دختر آزاد هستی و از این حرفا اما مادرم برای من خیلی زحمت کشیده و من نمی تونم قدر ناشناس باشم . غیر از اون ، هم خیلی دوستش دارم و هم خیلی بهش اعتماد دارم . پس نمی تونم خلاف عقیده ش عمل کنم . ساکت شدم و یه خرده آب پرتقال خوردم که گفت : دیگه چی ؟ - دیگه این که از این کار وحشت دارم . – از خوانندگی ؟ - نه ، از اون نه ، از مسائلی که در حاشیه ش هست . ببین من دلم می خواد که فقط هنرم باعث معروفیتم بشه و نه چیزای دیگه ، حتما درک می کنی که چی می گم . من خیلی چیزا در مورد این حرفه شنیدم ، چیزای خوب و چیزای بد ، مثلا من در مورد دبی رفتن خواننده های زن چیزایی شنیدم که .....نذاشت حرفم تموم بشه و گفت : ببین شینا در هر کار و حرفه ، همه جور آدمی پیدا می شه و در همه جای دنیا آدم هایی هستن که بعضی وقتا فراموش می کنن که آدم هستن . برای این که بهتر بفهمی ، مثلا یه دانش آموز می ره مدرسه که درس بخونه اما در بین این همه دانش آموز ، یکی م پیدا می شه که اسلحه می بره تو مدرسه و به طرف بقیه شلیک می کنه و این دلیل نمی شه که همه دانش آموزها ، جانی و جنایتکاران .از حرفه معلمی دیگه شریف تر چه کاری رو سراغ داری ؟ اما در بین این همه معلم ، یکی م پیدا می شه که سادیسم داره و آیا می شه به خاطر یه معلم بیمار ، انگشت اتهام رو متوجه تمام معلم ها کرد . تو دنیای هنرم همین طوره ، ما خواننده های خیلی خوبی داریم اما ممکنه در بینشون یکی دو تایی پیدا بشن که افراط می کنن . یه مرتبه بی اختیار از زبونم پرید و گفتم : مثل خود تو ، خیلی چیزا در موردت شنیدم و حالا می بینم ....یه مرتبه متوجه شدم دارم زیاده روی می کنم ، این بود که بقیه حرفم رو نگفتم و یه لحظه تو چشمای من نگاه کرد و بعد گفت :- شاید تو درست می گی .

    بلند شد و رفت یه سیگار برداشت و روشن کرد و دوباره برگشت پیش من و نشست و گفت : - بهت که گفتم وقتی تو ایران بودم کارم چی بود ، از صبح تا شب با ترس و لرز این در و اون در می زدیم تا که بتونیم سه چهار تا کاست یا نوار ویدئو بفروشیم و باهاش زندگیمو بگذرونیم و لی خودمونم می دونستیم که این کار برای ما کار بشو نیست و برای همینم تصمیم گرفتم به هر ترتیب شده بیام این جا و اومدم . حالا حساب کن که یه آدم مثل من بعد از یه عمر سختی و محدودیت و چیزای دیگه ، یه مرتبه بیاد امریکا بعد از چند وقت موفق بشه و برسه به این جایی که من الان هستم ، فکر می کنی چه کار می کنه ؟ یه پک به سیگارش زد و بعد گفت : ارضای هوس هاش ، تسکین دردهای روحیش ، جبران کمبودهاش ، و شاید به خاطر همیناس که می گی خیلی حرفا در مورد من سر زبوناس . اینا رو گفت و ساکت شد راستش از حرف بی موقعی که زدم خیلی پشیمان شدم و آروم گفتم : -معذرت می خوام نمی دونم چرا اون حرفا از دهنم در اومد . – خودتو ناراحت نکن ، بعضی وقتا ما آدما بعضی از حقایقو که همه مون می دونیم ، خیلی احمقانه به روی همدیگه نمیاریم ، فراموشش کن . بعد یه خرده از آب پرتقالش رو خورد و گفت : - اما در مورد تو .یه لبخند زد و گفت : - این کار به درد تو نمی خوره ، تو باید تحصیلاتت رو تموم کنی و با این روحیه ای که تو داری ، تو این کار موفق نمی شی . یه نگاه بهش کردم و گفتم : - اینارو از رو لجبازی و ناراحتی می گی ؟ -اصلا ، اصلا ، اینا رو فقط به خاطر خودت می گم ، در مورد تو اشتباه کرده بودم ، خواهش می کنم توضیح بیشتری ازم نخواه که بیشتر مدیون وجدانم باشم .

    – یعنی تو در مورد من چی فکر کردی ؟ - ازت خواهش کردم حالا هم دیگه برو . یه خرده نگاهش کردم و بعد لیوانم رو گذاشتم رو میز و از جام بلند شدم و آروم ازش خداحافظی کردم و از آپارتمانش اومدم بیرون و تو لابی هتل که رسیدم ، یه لحظه پشیمونی تمام وجودم رو گرفت اما دیگه نمی خواستم بهش فکر کنم . و سوار ماشین شدم و حرکت کردم . بی اختیار مسیرم رو به طرف دانشگاه انتخاب کردم و به محض این که چشمم به ساختمونهای دانشگاه افتاد ، یه حال و هوای دیگه تو خودم احساس کردم ، احساس امنیت ، احساس راحتی . از اون جریان ، چند وقتی گذشت . کم کم امتحانات شروع شده بود و زندگی منم مثل بقیه زندگی ها جریان داشت . روابطم با مامان خیلی بهتر و صمیمی تر از قبل شده بود . دیگه مامانم برام یه مادر خشک و خالی نبود ، شده بود برام یه دوست فداکار ، حالا دیگه فهمیده بودم پا روی آرزوها و رویاها گذاشتن و از خواسته ها چشم پوشی کردن چقدر مشکله . توی دانشگاه هم وضع به همون صورت سابق بود . سهراب پر طرفدار و محبوب همه دخترا و شینایی که نتونسته بود در مقابل اون ، خودی نشون بده . البته رفتارش مثل همیشه مودبانه بود . آقا و با وقار و سنگین .

    هر وقت از دور چشمش به من می افتاد ، سرش رو برام تکون می داد و یه لبخند که رنگ و بوی آشتی می داد ، بهم می زد اما حالا این من بودم که با سردی باهاش روبرو می شدم ، چراشو خودم نمی دونم . روحیه ام با گذشته خیلی فرق کرده بود ، برای خودمم عجیب بود ، شاید به این دلیل حال و حوصله درستی نداشتم که پا رو خواسته ها و آرزوهام گذاشته بودم . امتحانات یکی یکی برگزار شد و به تعطیلات نزردیک می شدیم و با نزدیک شدن به پایان ترم ، یه حال و هوای جدیدی رو تو خودم احساس می کردم ، حال و هوای رفتن به ایران ، کشورم ، خاکم . وقتی کسایی که تازه از ایران برگشته بودن برام از اوضاع اونجا می گفتن ، وحشت برم می داشت ، وقتی فکر می کردم که تو اونجا باید زمستون و تابستون با یه روپوش و روسری تو خیابونا راه برم ، می ترسیدم . وقتی می شنیدم که اونجا اجازه ندارم که با یه پسر ، مثلا هم کلاسیم ، برم بیرون و قدم بزنم احساس بدی بهم دست می داد اما وقتی در مورد آدماش صحبت می شد که چقدر مهربونن و وقتی در مورد فرهنگ قدیمیش که باعث افتخار هر کسی می شد چیزی می شنیدم ، اون احساس بد ازم دور می شد و یه حال خوبی رو حس می کردم . خلاصه یه روز جمعه ، بعد از امتحانات برگشت خونه . با کلید در خونه رو وا کردم و اومدم تو که صدای حرف شنیدم .

    صدای حرف زدن مامانم و یه صدای آشنای دیگه . از همونجا بلند گفتم : مامان تنهایی ؟ یه لحظه سکوت برقرار شد ، راستش یه مرتبه دلم ریخت پایین ، یعنی کی تو خونه مونه ؟ یه غریبه یا یه آشنا ؟ نکنه بی موقع برگشتم خونه ؟ تو همین افکار بودم که صدای مامانم اومد . –شینا عزیزم ! رفتم طرف سالن و تا رسیدم انگار که یه سطل آب یخ ریختن رو سرم . چیزی رو که می دیدم باور نمی کردم . مامانم رو یه مبل نشسته بود و جلوی یه مبل دیگه ام ....در حالی که یه کت و شلوار توسی شیک تنش بود و یه کراوات خیلی قشنگم زده بود و یه سبد گل رز خیلی خیلی خوشکلم جلوش بود و ایستاده بود ، اصلا باورم نمی شد ، این جا چه کار می کرد ؟ منکه حرفام رو باهاش زده بودم ، اونم جوابم رو داده بود ، پس برای چی دیگه اومده بود ؟ یه آن یه فکری از مغزم گذشت و یه نگاه به سبد گل کردم حدسم درست بود و او برای خواستگاری اومده بود !باید می رفتم جلو درست نبود که همونجوری سر پا نگه ش دارم . آروم رفتم جلو که بهم سلام کرد و یه سری براش تکون دادم و باهاش دست دادم و با یه عذرخواهی از سالن اومدم بیرون و رفتم بالا ، طرف اتاق خوابم .

    به محض رسیدن و با یه حرکت هفت هشت دست لباس رو از تو کمدم ریختم بیرون و زود یکیش رو انتخاب کردم و پوشیدم و یه دستی به صورتم و یه عطر خوش بو و چند دقیقه بعد برگشتم پایین . رفتن و برگشتنم ده دقیقه طول نکشیده بود اما وقتی رسیدم تو سالن ، دیدم .....رفته و مامانم داره فنجون و زیر دستی ها رو جمع می کنه ، از تعجب خشکم زد یه لحظه به مامانم نگاه کردم که گفت : تعجب نکن ، موبایلش زنگ زد و اونم رفت . انگار از استودیو خواستنش .

    – حتی صبر نکرد که ازم خداحافظی کنه ؟ - زندگی این جور آدما همین جوریه دیگه . – چه جور آدما ؟ - هنرمندا ، کسایی که معروف و مشهورن . - .....با اونای دیگه فرق می کنه . – همه شون یه جورن ، یعنی شغل و حرفه شون ایجاب می کنه . – مامان اومده بود این جا چیکار ؟ - می خواست یه سری بهت بزنه

  4. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    2-5

    می خواست یه سری بهت بزنه . فقط نگاهش کردم که یه لحظه مکث کرد و بعد یه زیر دستی و فنجون رو که تو دستش بود با بی حوصلگی گذاشت رو میز و نشست و یه سیگار از تو پاکت در آورد و روشن کرد و دو سه تا پک بهش زد و بعد سرش رو بلند کرد و گفت : - نمی تونم بهت دروغ بگم بیا بشین این جا کارت دارم . آروم رفتم کنارش نشستم که گفت : - می خواهم یه چیزی بهت بگم اما می خوام قبلش یه قولی بهم بدی . – چی شده مامان ؟ - اول باید بهم قول بدی . – خیلی خوب چه قولی ؟ - قبل از این که تصمیمی بگیری ، دو ماه به من وقت بدی . – آخه چه تصمیمی ؟ - هر تصمیمی . – اومده بود خواستگاری ؟

    تا اینو گفتم سرش رو انداخت پایین و ساکت شد . آروم سرم رو بردم جلو و صورتش رو بوسیدم و از خیسی رو صورتش فهمیدم که داره گریه می کنه ، تا حالا مامانم رو این جوری ندیده بودم ، یه حالت ضعف و خستگی و شایدم کمی درموندگی پیدا کرده بود . – مامان چی شده چرا به من حقیقت رو نمی گی ؟ - اومده بود برای خواستگاری . – خب ؟ - ازش دو ماه فرصت خواستم . یه آن وا دادم ، چیزی رو که شنیدم باور نمی کردم ، یعنی .....اومده بود خواستگاری مامانم ؟ آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزان گفتم : خواستگاری شما ؟ - من ؟!- مامان ترو خدا درست صحبت کن ، من اصلا متوجه نمی شم . – چیز به این سادگی دیگه متوجه شدن نداره که ، اومده بود خواستگاری تو . یه نفس راحت کشیدم که گفت : خوشبختانه قبول کرد . – چی رو ؟ که دو ماه صبر کنه ؟ مامانم گفت : - آره . – آخه مامان بهتر نبود اول این مسئله رو خودم می فهمیدم و در موردش تصمیم می گرفتم ؟ - چرا اما باید به من فرصت بدی . – چرا به شما ؟ این زندگی منه آخه . – زندگی تو زندگی منم هست . – آخه ....- گوش کن شینا ، اون اگه واقعا تو رو دوست داشته باشه ، صبر می کنه ، تو دیگه بچه نیستی ، فقط اینو به من بگو ، قبول داری من همیشه خوبی ترو خواستم ؟ سرم رو تکون دادم – قبول داری که تو این دنیا هیچ کس تو رو به اندازه من دوست نداره ؟ بازم سرم رو تکون دادم . – پس بدون که این کارم به خاطر توئه ، خواهش می کنم ازت به من فرصت بده . – شما از چی می ترسی مامان ؟

    از این که ..... آدم عیاشی باشه ؟ از این که بعد از ازدواج از هم دیگه جدا بشیم ؟ این که این جا مسئله ای نیست . –چرا ، مسئله س ، جدایی یه شکسته ، یه پایان بی موقع س ، یه رکود . – شاید تو ایران یه شکست و رکود و پایان باشه اما این جا این طوری نیست . – غم و غصه و تنهایی همه جا یه جوره فقط اسمش فرق می کنه . – من نمی دونم باید چی بگم و چیکار کنم . – مثل همیشه . – یعنی چی مثل همیشه ؟ - یعنی مثل همیشه به مادرت اعتماد کن ، تا حالا از اعتمادی که به من کردی پشیمون شدی ؟ فقط نگاهش کردم . اونم بدون این که پلک بزنه تو چشمام نگاه کرد و اشک از چشماش اومد پایین . نتونستم خودمو نگه دارم . زود بغلش کردم و اونم محکم بغلم کرد و همونجور که موهامو ناز می کرد گفت :- به من اعتماد کن عزیزم ،مطمئن باش که اشتباه نمی کنی ، فقط دو ماه ، اونقدر که بریم ایران و برگردیم ، همین ، چیز دیگه ای ازت نمی خوام ، اینم که می خوام فقط برای خودته ، به خاطر سعادت خودت ، نمی خوام غم و غصه بعدت رو ببینم ، نمی خوام شاهد شکستت باشم ، به من اعتماد کن . یه هفته بعدش تو هواپیما نشسته بودیم و داشتیم به طرف ایران پرواز می کردیم . تو هواپیما چه حالی داشتم بماند . مجصوصا موقعی که از فرانکفورت ، بعد از یه توقف یه ساعته ، هواپیما به طرف ایران پرواز کرد . چشمامو بسته بودم که مامانم یه چیزی گذاشت رو پام . چشمامو باز کردم که دیدم یه روسریه ، تا برگشتم طرف مامانم که دیدم خودشم یه روسری سرش کرده و تا تعجب منو دید خندید و گفت : - بالاخره هر جایی یه قانونی داره دیگه . اومدم یه چیزی بگم که رفت تو حرفم و گفت : نمی خواد بحث رو شروع کنی ، در این مورد این قدر بحث و گفتگو شده که دیگه چیزی برای گفتن نمونده .فقط سرت کن ، خوب یا بد ، دو ماه بیشتر نیست . چند ساعت بعد ، هواپیما تو فرودگاه مهر آباد نشست زمین و تقریبا یه ربع بعدش تو سالن ترانزیت فرودگاه بودیم . شلوغ و پر سرو صدا .

    چمدون یکی گم شده بود ، یکی پاسپورتش اشکال داشت ، یکی جر و بحثش شده بود که چرا پاسپورتش مهر خروج نداره ، از روسری یع خانم ایراد می گرفتن ، به یه خانم دیگه می گفتن چرا لباسش مناسب نیست ، یه خانم دیگه داشت تند تند با دستمال کاغذی آرایشش رو پاک می کرد ، خلاصه بساطی بود ، تو همین موقع یه خانم و آقا که انگار ژاپنی بودن باعث شدن که سر و صدای همه در بیاد ، جریانم این طوری بود که خانمه روسریش رو مثل دستمال گردن انداخته بود دور گردنش و کسی م چیزی بهش نمی گفت ، یکی دو تا خانم به این مسئله اعتراض کردن و گفتن که چرا به اون خانمه تذکر نمی دین و اون کسی که اونجا بود به حرفشان توجهی نکرد که سر و صدا بلند شد . جمعا یه ساعت و نیم طول کشید تا خسته از سالن اومدیم بیرون . حالا تو اون شلوغی مگه می شد اقوام رو پیدا کرد ، اون قدر جمعیت تو سالن بود که نمی شد نفس کشید . بالاخره اقوام ما رو پیدا کردن ، دایی و خاله مامانم شوهر و بچه هاشون و دوست مامانم و یه عده که نمی شناختم شون . یه چیزی حدود بیست نفر آدم اومده بودن فرودگاه ، ولی باید اعتراف کنم که برام جالب بود ، کسایی که شاید تا حالا منو ندیده بودن ، همچین بغلم می کردن که انگار یه عمر رو با هم گذرونده بودیم ، پس محبت ایرانی که می گفتن درست بود و تو همین موقع نمی دونم کدوم یکی از اقوام دو تا حلقه گل از کجا آورد و یکیش رو انداخت گردن مامانم و اومد طرف من و تا دستش رو بلند کرد که حلقه رو بندازه گردن من ، خودموکشیدم عقب و با تعجب بهش نگاه کردم ، طرف یه مرد حدود شصت ساله بود که بعدا فهمیدم شوهر خاله مامانه .

    یه لحظه همه ساکت شدن ، انگار یه خرده بهش برخورد . ولی مامانم زود اومد جلو و حلقه گل رو ازش گرفت و صورتش رو ماچ کرد و گفت که من به بوی گل حساسیت دارم . اونم انگار دلخوریش برطرف شد و با یورش طرف من ، دو طرف سرم رو گرفت تو دستش و با اون سبیل زبر و خشن ش ، یه ماچ این طرف صورتم رو کرد و یه ماچ اون طرف رو که شنیدم دو تا جوون که داشتن از بغل ما رد می شدن ، آروم گفتن خرده هاشو بریزین جلو ما . از شنیدن این حرف خنده م گرفت و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده ، دوباره همه ساکت شدن ، یعنی از رفتار من تعجب کردن ، مامانم زود یه چشم غره بهم رفت و بعدش من افتادم تو بغل زن های فامیل ، این یکی بغلم می کرد و صورتم رو ماچ می کرد و می دادم تحویل نفر بعدی . تا آخرین نفر مراسم ماچ کنون رو انجام داد ، نوبت معارفه رسید . یکی می گفت : شینا جون این فریبرزه ، پسر دایی محمود . اون یکی می گفت : این فرشته س ها !نوه خاله مامانت . یکی دیگه می گفت مسعود مسعود که هی تو نامه برات می نوشتیم اینه ها ، ببین چه بزرگ شده . اصلا نمی دونستم جواب کدوم رو باید بدم . اینایی رو که می گفتن نه تا حالا دیده بودم و نه اسمشون رو شنیده بودم ، اونام همین طور . جالب این که یکی شون یه دختر بچه هفت هشت ساله رو که رفته بود پشت مامانش به زور کشوند جلو و گفت : شینا جون این همون فریباس که تو رو خیلی دوست داره ها ، شینا جون شینا جون از دهنش نمی افته .

    طفل معصوم دختره این قدر ترسیده بود که من دلم به حالش سوخت . خلاصه بعد از مراسم معارفه ، نوبت به خاطرات رسید ، یکی می گفت شینا منو که یادته ؟ قلم دوشت می کردم ا ؟ اون یکی می گفت شینا منو می شناسی با هم اتل متل می کردیم ا . یکی دیگه می گفت شینا جون منو یادته یه دفعه گریه کردی من بهت شیرینی دادم . جالب اینه که یه نفرشون خیلی خیلی اصرار داشت که به من بقبولونه که وقتی تو ایران می رفتم مدرسه و کلاس چهارم بودم ، دو سه جلسه باهام ریاضی کار کرده . به قدری به ایم مسئله اصرار و تاکید داشت و جریان شور بود که مامانم مجبور شد با خنده و شوخی بگه که من اصلا تو ایران مدرسه نرفتم ، جالب تر این بود که تازه اون فامیلمون وقتی متوجه شد که یه اشتباه بزرگ کرده ، شروع کرد با دلیل و مدرک و برهان ، نشونی کیف و کفش سال اول و دوم و سوم و چهارم مدرسه منو دادن .بالاخره با خنده و شوخی اطرافیان قائله ختم شد و نوبت به تعریف و تمجید شد . یکی می گفت چه خوشکل شده این ورپریده . اون یکی می گفت بلا گرفته عین شهره س . یکی دیگه شون می گفت کجای این شکل شهره س ؟ این سیبیه که از وسط با لیلا فروهر نصف کردن ، پدر سوخته رو اگر نمی شناختم می گفتم خود لیلاست . – وا کجای این شبیه لیلاس ؟ این فتوکپی خود شهره س . خلاصه کم موند بود سر این که من شبیه لیلا فروهرم یا شهره بین شون اختلاف بیفته ، بالاخره ام با حرف تو حرف اومدن مسئله فراموش شد و نوبت رسید به تعارفات ، این می گفت باید بریم خونه ما ، اون یکی می گفت تا جایی که خاله هست به اقوام درجه دو نمی رسن . باید بیان خونه ما ، یکی شون یه مرتبه هجوم برد طرف چمدونای ما و یه نفر دیگه م از یه طرف دیگه حمله کرد و دو تایی سر یه چمدون رو گرفته بودن و هی می کشیدن .

    کم مونده بود که دسته چمدون از جاش کنده بشه . فقط خدا پدر یه باربر رو بیامرزه که به موقع رسید و بدون اجازه ، چمدونای ما رو ورداشت و گذاشت روی چرخ و بدون این که منتظر ما بشه ، حرکت کرد ، دیگه جای تعارف و این حرفا نبود و همه بی اختیار دنبال باربره راه افتادیم و از موقعی که هواپیما نشست رو زمین تا وقتی که ما از فرودگاه تومدیم بیرون ، بیشتر از سه ساعت طول کشیده بود ، اونقدر خسته بودم که نمی تونستم رو پاهام بایستم . همه اش خدا خدا می کردم که زودتر یه جا برسیم که من بتونم کمی استراحت بکنم . بالاخره رسیدیم به قسمتی که ماشین ها پارک کرده بودن . این دفعه نوبت به کشیدن و هل دادن ما رسیده بود ، یه دست منو یکی گرفته بود و می کشید و یه دست دیگه ام رو یکی دیگه . هر کدوم می خواستن به زور ما رو بنشونن تو ماشین خودشون . دیگه داشت از شوخی و تعارف می گذشت و کار داشت بالا می گرفت که بازم با کمک یه راننده تاکسی ، قضیه به خیر گذشت . تو همون موقع که تو دست اقوام عین توپ بسکتبال دست به دست می شدیم ، یه تاکسی جلومون ایستاد و راننده پیاده شد و تحکم بهمون گفت که سوار شین و من مومامانم از خدا خواسته خودمون رو انداختیم تو تاکسی و اونم سریع حرکت کرد و بقیه که مات به این صحنه نگاه می کردن ، بلافاصله پریدن تو ماشین شون و افتادن دنبال ما . اونا گاز بده و راننده تاکسی گاز بده .

    همچین با سرعت می رفت که نفس من و مامانم بند اومده بود و فقط مامانم فرصت کرد و بهش گفت که می ریم طرف فرمانیه . بالاخره بعد از حدود یه ساعت رسیدیم فرمانیه . و جلو یه خونه قدیمی که مامانم بریده بریده آدرسش رو به راننده می داد ، ماشین ایستاد و راننده گفت : بفرمایین آبجی . و بعد از سه چهار دقیقه ماشین های دیگه ام رسیدن و هر کدوم که پیاده می شدن یه غرغر می کردن و چند تا فحش به راننده تاکسی می دادن و شروع می کردن به تعارف کردن که مثلا بریم خونه ما . به هر جون کندنی بود مامانم اونا رو راضی کرد که اجازه بدن فعلا تو خونه که خونه پدری مامانم بود ، باشیم و کمی استراحت کنیم و بعد یکی یکی بریم خونه اونا .

    مامانم از قبل به یکی از دوستاش تلفن کرده بود و گفته بود که خونه رو برای اومدن ما آماده کنه و اونم سنگ تموم گذاشته بود و تموم حیاط رو آبپاشی کرده بود و باغچه گلکاری و کف حیاط تمیز و مرتب بود . تا زنگ در رو زدیم ، دوست مامانم آیفون رو جواب داد و در رو وا کرد و همگی رفتیم تو . بعد از این که مامانم با دوستش همدیگه رو بغل کردن و ماچ کردن و یه خرده ام گریه ، همه با هم رفتیم تو سالن خونه .

  6. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    2-6

    همه با هم رفتیم تو سالن خونه . تو تموم این مدت ، من فقط حواسم به خونه بود . یه خونه قدیمی آجری اما با معماری خیلی قشنگ که خوبم ازش نگهداری شده بود . خونه دو طبقه بود و حالت دو بلکس داشت اما نه به صورت مدرن و جدید ، یعنی از داخل راهرو ، پله می خورد و می رفت بالا و از یه طرف دیگه راهرو هم به طبقه اول راه داشت . وقتی وارد ساختمون شدیم ، یه خانم حدود شصت و خرده ای سال ، که خیلی ام چاق بود با گریه اومد طرف ما که مامانم زود بغلش کرد و اونم شروع به گریه کرد . بعدا فهمیدم که این زهرا خانم ، مستخدم قدیمی خونه مامانمه . کسی که سالهای سال اونجا کار می کرده و می کنه . بعد این که دو تایی خوب گریه هاشونو کردن ، زهرا خانم متوجه من شد و با یه حرکت که از ظاهر چاقش بعید به نظر می رسید ، خودشو رسوند به من و تا اومدم بفهمم چه خبره که کشیده شدم تو بغلش .

    به قدری محکم منو بغل کرد و فشار داد که نزدیک بود خفه بشم . راستش عصبانی شدم و خودمو از تو بغلش کشیدم بیرون اما وقتی چشمام به چشمای مهربونش افتاد ؛ نمی دونم چرا احساس کردم که از بچگی دیدمش و می شناسمش و بهش علاقه دارم . داشتم به زهرا خانم لبخند می زدم که گله گی ها شروع شد ، اول از همه خاله خانم مامانم شروع کرد و گفت : یعنی ماها غریبه بودیم که خونه ت رو باید یکی دیگه رفت و روب کنه . بعد نوبت بقیه شد ماهام جارو و خاک انداز داریم . باز داشت حرف و حدیث بالا می گرفت که مامانم زود ، در یه چمدون رو باز کرد و سوغاتی ها رو آورد بیرون . با این کار سرو صداها خوابید ، راستش از حرکات و رفتار ظریف مامانم تعجب کرده بودم و هر کاری رو به موقع انجام می داد و نمی ذاشت کسی از دستش ناراحت بشه .

    یکی یکی سوغاتی ها رو از تو چمدون در می آورد و با تعارف و احترام می ذاشت جلو اقوام . اول از همه م سوغاتی خاله خانم بود که بزرگترین فرد فامیل از نظر سنی بود . دست مامانم می رفت تو چمدون و سوغات می آورد بیرون . نمی دونم این همه چیز رو کی خریده بود . همه چیزای شیک و قشنگ به طوری که حالا نوبت تشکر شده بود . راستش اونقدر خسته بودم که دیگه نمی تونستم اونجا بمونم و بقیه ماجرا رو نگاه کنم برای همینم آروم از زهرا خانم پرسیدم که اتاق من کجاست . اونم با سختی از جاش بلند شد و یه چمدون رو که لوازم و لباسهای خودم توش بود ورداشت و در سالن رو باز کرد و رفت تو راهرو طرف پله ها . منم یه غذر خواهی کردم و دنبالش راه افتادم که شنیدم پچ پچ شروع شد ، توجه نکردم و از در سالن رفتم بیرون اما شنیدم که مامانم خیلی ملایم داره برای بقیه توضیح می ده که شینا هنوز رسم و رسوم ایرانیا رو نمی دونه و قصد توهین نداره و عذرخواهی و این حرفا . اما دیگه فکرم کار نمی کرد .

    ساعت ها توی هواپیما بودن و اختلاف زمانی ، باعث شده بود که مثل منگها ، فقط دنبال زهرا خانم که آروم آروم از پله ها با می رفت برم و به چیز دیگه ای توجه نداشته باشم . پله ها همه سنگ قدیمی بودن که روش فرش پهن شده بود و با گیره روی پله ها محکم شده بود . دیوارها همه رنگ خورده و تمیز . وقتی م رسیدم طبقه بالا زهرا خانم در رو باز کرد ، متوجه شدم که برای نگهداری خونه خیلی زحمت کشیده . همه جا مثل گل بود که با خاک و آلودگی ای که تو تهران بود باید کار سختی بوده باشه . کف تموم خونه فرش های تمیز و خوبی انداخته بودن که همه قدیمی بود و با اسباب و اثاث خونه هماهنگی داشت و نمای خیلی قشنگی رو به چشم می آورد . طیقه بالا مثل پایین ، سه تا اتاق داشت و آشپزخانه و حمام و دستشویی و دو تا تراس بزرگ که یکی رو به حیاط بود و یکی م رو به یه خیابون فرعی پر درخت و قشنگ و دنج و ساکت . کلا از خونه و محلش خیلی خوشم اومده بود . یه حالت قدیمی و مرموز داشت که من خیلی توش احساس آرامش می کردم .

    خلاصه دنبال زهرا خانم رفتم که فکر کنم بهترین اتاق رو برای من آماده کرده بود . ازش تشکر کردم و چمدونم رو گرفتم و رفتم تو اتاق که دیدم اونم بدون اجازه دنبالم اومد و دوباره چمدون رو از دستم گرفت و رفت سر کمد . دیگه برام فرقی نداشت که می خواد چیکار کنه . خودمو انداختم رو تختخواب و بلا فاصله خوابم برد . و قتی چشمامو باز کردم دیدم زهرا خانم کنار تختم نشسته . وقتی دید بیدار شدم گفت : - پاشو گل خانم چقدر می خوابی ؟ بهش خندیدم و سلام کردم و پرسیدم : - الان چه وقت از روزه ؟ - روز؟ شب شده دختر جون . – مگه چقدر خوابیدم . – ده ساعته که خوابی . – ده ساعت ؟ مامان کجاست ؟ - پایین پیش مهمونا . – هنوز نرفتن . – یه عده دیگه ن . شماها فک و فامیل زیاد دارین . – یعنی حالا حالاها تموم نمی شه ؟ - تازه اولشه . پسرای فامیل خبردار شدن که یه دختر خوشکل از آمریکا برگشته ، حالا سر و کله یکی یکی شون پیدا می شه . یه احساس خوب بهم دست داد که زهرا خانم گفت : - فعلا م یکی شون پایین منتظره و فکرم نکنم تا ترو نبینه پاشو از این جا بذاره بیرون . بعد همون طور که پتو رو تا می کرد گفت : - الان دو ساعت و نیمه که پایین نشسته و هی یه نگاه به ساعتش می کنه و یه نگاه به در راه رو . – یعنی این همه وقت این جا مونده که منو ببینه ؟ - اگه می خواست من و مامانت رو ببینه که تا حالا دیده بود و رفته بود پی کارش . بی اختیار از رو تختم پریدم پایین که زهرا خانم گفت : - هول ورت نداره . یواش ، چه خبره ، این جا نباید یه دختر به پسرا رو بده . پررو می شن .

    تا حالا سی بار ازم پرسیده شینا خانم بیدار شدن ؟ منم گفتم نه . – چرا زود تر منو بیدار نکردین . – این طوری بهتره ، مشتاق تر می شن . تو دلم ذوق کردم و پرسیدم : - چمدون من کجاس زهرا خانم ؟ - می خوای چیکار ؟ لباسام . – همه رو آویزون کردم تو کمد . زود رفتم سر کمد که دیدم تموم لباسام به جارختی ، تمیز و مرتب آویزون شده و بلوزام تو یه طبقه تا شده و جورابام یه جا و خلاصه همه چی مرتب و با سلیقه ، برگشتم طرف زهرا خانم و گفتم : - لوازم آرایشم کجاس ؟ - تو کشو میز توالت ، می خوای آرایش کنی ؟ - خب آره . – حموم نکرده ؟ بدو برو حموم اول . – حموم ؟ - آره حموم ، دختر باید همیشه ترگل ورگل باشه ، اونجا بهت این چیزا رو یاد ندادن ؟ - آخه دیر می شه .

    – خب بشه ، هر کی می خواد دختر ببینه ، چشمش کور ، صبر می کنه . بعد منو هل داد طرف یه در که تو اتاقم باز می شد و گفت : لیف و صابون و حوله ام همونجاس . فقط این دفعه آب بازی نکن . زودتر بیا بیرون . برگشتم و با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم : شما از کجا اینو می دونین ؟ - مامانتم عادتش بود . می رفت تو حموم باید به زور می آوردیمش بیرون .برو دیر شد . با خنده رفتم تو حموم ، واقعا زن عجیبی بود . حموم کردنم یه ربع بیشتر طول نکشید و تا اومدم بیرون دیدم که یه دست لباس رو تخت گذاشته شده . این زن انگار فکر منو می خوند ، درست همون لباسی بود که تو حموم بهش فکر می کردم . تند موهامو خشک کردم و سریع آرایش و لباسم رو تنم کردم و یه عطر خوش بو و آماده برای پایین رفتن . راستش برام خیلی عجیب بود که یه پسر ، این همه ساعت منتظر یه دختر بمونه . تو امریکا از این خبرا نبود ، اونجا دخترا باید ناز پسرا رو می کشیدن . همونجور که داشتم از پله ها می اومدم پایین یه مرتبه در راه رو باز شد و زهرا خانم اومد جلو و تا منو دید گفت : - حاضر شدی بزار ببینمت . یه نگاهی به من کرد و یه مرتبه بغلم کرد و با حالت بغض و گریه گفت : قربون قد و هیکلت برم درست عین مامانتی . بعد دستم رو محکم تو دستش گرفت و برد طرف سالن طبقه پایین . راستش وقتی دستم رو اونجوری تو دستش گرفت یه احساس امنیت بهم دست داد که واقعا بهش احتیاج داشتم . تا قبل از امروز برام با یه پسر روبرو شدن و ملاقات کردن یه چیز عادی بود اما این جا و امروز همه چیز فرق می کرد . یه هیجان خاصی رو تو خودم حس می کردم . شاید این به خاطر ایران بود . ایرانی که هر چیزش توش طعم و عطر دیگه داشت . به محض این که وارد طبقه پایین شدیم و رفتیم طرف سالن ، زهرا خانم با صدای بلند ، طوری که مهمونا بشنون گفت : - خانم خانما اومد ، گل گلا اومد .

    الهی پیش مرگت بشم ، مثل یه تیکه ماه شدی . بعد با صدای بلند صورتم رو ماچ کرد ، بازم یه احساس خوب بهم دست داد . احساس عزیز بودن ، احساس محبوب بودن . راستش از ایت تعریف هایی که اعتماد به نفسم رو زیاد می کرد خیلی خوشم اومده بود . همونجور که داشتم می رفتم تو سالن صدای حرف زدن آروم رو شنیدم . انگار اونایی که اونجا بودن داشتن خودشون رو برای روبه رو شدن با یه موجود عجیب آماده می کردن .

  8. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #15
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    2- 6



    تا پام رو گذاشتم تو سالن دیدم یه مرتبه چهار پنج نفر از جاشون بلند شدن ، برام این تعارفات خیای جالب بود ، آروم سلام کردم و یه نگاهی بهشون انداختم . یه خانم و آقا با یه دختر و پسر . خانم و آقا حدودا پنجاه تا شصت سال نشون می دادن و یه دختر هم سن و سال خودم و یه مرد جوون حدود بیست و هفت هشت سال که یه کت و شلوار خیلی شیکم پوشیده بود و یه کراوات خیلی قشنگم زده بود . کاملا مشخص بود که لباسهاشو از یه جای معتبر خریده بود . آروم رفتم جلو و با همه دست دادم و از شون خواهش کردم که بشینن . خودمم کنار مامانم نشستم که خانمه که اسمش سیمین بود شروع کرد
    -به به !چه دختر خوشکلی ، حیف نیست دخترای خوشکل ایرانی رو می برین تو اونجاها ؟ مگه پسرای خودمون بیل خورده به کمرشون که این جواهرا باید نصیب فرنگیا بشن
    راستش نفهمیدم بیل خورده به کمرشون یعنی چی اما از لبخند و تشکر مامانم متوجه شدم که اینم یه تعریف از خوشکلی منه . یه لبخند به سیمین خانم زدم که شوهرش گفت :
    -درست شکل جوونی مادرشه ، خوشکل و خانم .
    - وا مگه الان مادرش پیره ؟ هزار الله اکبر عین قالی کرمون می مونه ، به خدا اگه لب تر کنه ، صد تا خواستگار می ریزم در خونه ش.مامانم بازم تشکر کرد که دختره بهم گفت :


    -اسم من غزاله ، خیلی تعریفتون رو شنیدم


    -ممنون . اسم منم شیناس . و تا حرف زدم یه مرتبه سیمین خانم گفت :


    -الهی قربون اون لهجه قشنگت برم ، چه طوری فارسی حرف می زنه .


    یه آن احساس کردم که صورتم سرخ شده . خیلی خجالت کشیدم ، یعنی فکر می کردم این جا مثل آمریکا اگه کسی انگلیسی رو با لهجه صحبت کنه یه عیب به حساب میاد برای همینم یه حالت بدی توم ایجاد شد که زیاد طول نکشید . تو همین موقع که داشتم فکر می کردم بهتره کمتر حرف بزنم ، پسره که اسمش امید بود گفت :


    -من فکر نمی کردم که می شه فارسی رو با این صدای قشنگ و لهجه شیرین صحبت کرد .
    -برگشتم و نگاهش کردم که زهرا خانم گفت
    - بچه م دهن ش مثل قنده .


    یه لبخند به پسره زدم که یه مرتبه آرنج ش بی اختیار از روی دسته مبل در رفت ، نمی دونم چرا خنده ام گرفت ، امیدم خندید و به این صورت اون حالت غریبه گی کمی از بین رفت .


    -دانشجو هستین .


    -اوهوم.
    -تو همون کالیفرنیا
    -سرم رو تکوم دادم که گفت : پس باید برای تموم کردن درستون برگردین . دوباره سرم رو تکون دادم که دیدم انگار یه خرده ناراحت شد اما زود گفت :
    -فعلا که هستین ؟
    -ببخشید ؟
    -یعنی می گم حالا حالاها که ایران می مونید ؟
    -شاید برای دو ماه .
    - چه خوب
    -با لبخند بهش نگاه کردم که هول شد و گفت :
    -یعنی وقت دارین که جاهای دیدنی ایران رو ببینین . می دونین همین تهران جاهای دیدنی زیادی رو داره . تا حالا که ندیدین ؟
    - نه متاسفانه .
    -بسپرینش به من .
    - ببخشید چی رو ؟


    یه مرتبه همه زدن زیر خنده که سیمین خانم گفت :


    -وای راست می گه فارسی رو عین قند حرف می زنه .
    این بار کمتر خجالت کشیدم چون متوجه شدم که لهجه من برای ایرانیا خیلی شیرینه چون علاوه بر حرف سیمین خانم بلافاصله امید گفت :


    -شما خیلی قشنگ فارسی رو حرف می زنین .


    -مرسی اما متوجه حرف شما نشدم
    - یعنی این که اگه اجازه بدین در خدمت تون باشم و چند جای قشنگ تهران رو بهتئن نشون بدم .
    -چه خوب مرسی .





    2-7


    تا اینو گفتم زهرا خانم گفت : پاشو شینا جون ، پاشو یه زنگ بزن اون جا و یه خبر بده که الحمدلله رسیدین . پاشو دل شون شور می زنه بیچاره ها .«اصلا نمی دونستم زهرا خانم داره در مورد چی حرف می زنه ، برگشتم طرفش که دیدم از جاش بلند شد . نمی دونم چرا بی اختیار منم از جام بلند شدم و دستم رو دراز کردم طرف امید که ازش خداحافظی کنم . وقتی دستم رو تو دستش گرفت یه حال عجیبی شدم که اصلا برام سابقه نداشت ، گرمای دست پسر ایرانی با پسرای دیگه فرق داشت . یه گرمای زیاد با لرزش خفیف و لطیف ، لرزشی که یه احساس خیلی قشنگ رو بیان می کرد .

    وقتی داشتم دستم رو از تو دستش در می آوردم ، تو صورتش خشم و عصبانیت رو دیدم . انگار که یه چیزی رو که مال خودش بود داشتن ازش می گرفتن ، این شاید همون تعصب جوون ایرانی بود که برام لذت بخش بود . وقتی از سالن اومدم بیرون ، از زهرا خانم پرسیدم »- زنگ بزنم یعنی چی ؟! –یعنی تلفن بزن . «بازوم رو گرفت و با خودش کشید و گفت » - زنگ بزن یعنی پسره رو بذار تو خماری . –تو چی ؟ -خماری ، خماری . یعنی دماغش رو بسوزون ، هنوز نیومده ، مفت مفت می خواد دختره رو برداره ببره ددر !این چه زرنگه . «تازه منظورش رو فهمیدم ، تو راه رو زدم زیر خنده » - تازه دوزاریت افتاد دختر . – چی ؟ - اه ، تو هم که یه دیلماج می خوای که پا به پات راه بره . «همونجور که می خندیدم پرسیدم »- دیلماج چیه ؟ - ببینم مگه شماها اونجا با همدیگه فارسی حرف نمی زنین ؟ - خیلی کم . – یعنی چی خیلی کم ؟ - خیلی کم یعنی این که فقط با مامانم اونم خیلی کم . – با ایرانی های دیگه چی ؟ - اونم خیلی کم ، اگه با هم دیگه فارسی صحبت کنیم ، زبانمون خراب می شه . – خدا به دور ، مگه آدم می شه زبون مادریش رو حرف نزنه .

    – آخه مامان خودشم دو تا زبون داره . – اینم تو راست می گی واله ، حالا بیا بالا که الان اینا بلند می شن . – کیا بلند می شن ؟ - مهمونا دیگه ، یعنی بلند می شن که برن . «دو تایی از پله ها رفتیم بالا و رفتیم تو اتاق من که زهرا خانم گفت »- گشنه ت نیس؟ - چی ؟ - گرسنه ، گرسنه ، گرسنه ت نیس ؟ - نمی دونم . – وا ، از شیکمت خبر نداری ؟! – آخه فاصله زمانی از این جا تا آمریکا خیلی زیاده ، برنامه ام بهم خورده . – اونجا شبا شام کی می خورین ؟ - ساعت 6 یا 7 . – برات یه بشقاب برنج بکشم ؟ مرغم داریم . – برنج برای شام ؟ - آخه نمی دونم چی دوست داری ؟ - من شام همیشه شیر می خورم . – شیر ! این که ضعف می گیره آدمو . – نه ، شیر برای شام خیلی خوبه تناسب اندامم نگه می داره . – تناسب اندام یعنی همین دوپاره استخون ؟

    - دوپاره چی ؟ - دوپاره استخون یعنی لاغر ، یعنی مردنی . «حرف های زهرا خانم خیلی خنده دار بود و با خنده خودمو انداختم رو تخت که گفت » - نکن لباست خراب می شه پاشو عوضش کن . «بلند شدم و رو تخت نشستم و گفتم » - زهرا خانم شما ازدواج کردین ؟ «یه مرتبه چهره اش غمگین شد و آروم اومد لبه تخت نشست و گفت » - آره مادر . چهاره پونزده سالم بود که دادنم به حبیب آقا . یه پنج سالی م شوهر داری کردم اما بیچاره شوهرکم عمرش به دنیا نبود . سرطان گرفت و مرد . – اوه ، ساری . – چی چی ؟ - یعنی متاسفم بچه چی ؟ ندارین ؟ - بیچاره دیگه جونی نداشت که بچه دار بشه . – جون نداشت ؟ - آره یعنی نا نداشت که بچه دار بشه . آخه خیلی پیر بود ، وقتی اومد خواستگاری من ، شصت بیشتر داشت . – شصت ؟ این که خیلی پیره ! – آره اما خودش می گفت پنجاه سالمه اما دورغ می گفت . – چرا باهاش ازدواج کردین اون که خیلی از شما بزرگتر بود . – اینو دیگه باید از ننه بابام بپرسی . – یعنی شما هیچ وقت با شوهرتون .....- دیگه حرف رو نکشون به این چیزا . – چرا ؟ - عیبه آخه . – چیه ؟ - عیب ، عیب ، یعنی زشته . – چی چی زشته ؟ این یه چیز نرماله .

    – واسه شما جوونای این دوره نرماله ، واسه دوره جوونی ما هر کی از این حرفا می زد و تف و لعنتش می کردن . – تف و لعنت یعنی چی ؟ - ا ..... چه می دونم دختر پاشو لباساتو عوض کن ، نشستی منو بازخواست می کنی . – آخه برام خیلی جالبه ، یعنی شما هنوز .... – ببینم تو دانشگاه به اون بزرگی تو امریکا رو ول کردی اومدی این جا چیز یاد بگیری ؟ پاشو لباست رو در بیار . « هر جمله ای که می گفت برام جالب و خنده دار بود . با خنده بلند شدم و لباسامو عوض کردم که زهرا خانم یه نگاهی به من کرد و گفت » - این چیه پات کردی ؟ - شلوار کوتاهه دیگه . – کور نیستم ، خودم می بینم اما این که تموم پر و پات معلومه . – خب چه اشکالی داره ؟ - واله هیچی ، ما که تو خونه مرد نداریم . خب بپوش . « شونه هامو انداختم بالا و همون جور که زهرا خانم مشغول جمع کردن لباسام بود ، منم رفتم طرف دری که از تو اتاقم به تراس وا می شد . پرده رو زدم کنار و از پشت شیشه بیرون رو تماشا کردم . زهرا خانم لباسا رو تا می کرد و میذاشت تو کمدم و در ضمن برام حرف می زد . » - اون زمونا ، وقتی من به سن و سال تو بودم ، وضع خیلی فرق می کرد یعنی دختر و زن رو تو هزار سوراخ قایم می کردن . – یعنی مثل الان . – مثل الان که نه . – خب الانم زن ها و دختر ها باید ، اینا اسمش چیه ؟ - روپوش و روسری .

    – اهان از همین ها بپوشن . – آره اما اون وقتا اینا که بود هیچی ، چادرم تو کار بود . اونم تو خونه و حتی برای بعضی ها جلوی شوهرشون . « حرف می زد و صداش قوی و ضعیف می شد . یعنی وقتی لباس ها رو تو کمد آویزون می کرد ، صداش ضعیف می شد وقتی می اومد این طرف صداش قوی می شد » - اگه دو تار موی یه زن رو مرد غریبه می دید ، دیگه واویلا . « تا دوباره رفت سر کمد ، من در تراس رو باز کردم و رفتم بیرون . هوا خیلی عالی بود . اون منطقه ای که خونه ما توش قرار داشت خیلی جای قشنگی بود . دو طرف خیابون پر از درخت بود و حیاط خونه هام ، همه بزرگ با باغچه های خیلی قشنگ و درختای سبز و خرم . داشتم بیرون رو نگاه می کردم که یه مرتبه صدای جیغ زهرا خانم رو شنیدم . یه آن فکر کردم اتفاقی براش افتاده ، زود برگشتم که بیام تو اتاق .

    تا در رو هل دادم ، دوباره صدای جیغش بلند شد ، در خورد تو پیشونی ش . Oh my god sorry
    بیچاره همونجور که یه دستش به پیشونی ش بود ، با دست دیگه ش مچ منو گرفت و کشید تو اتاق ، خیلی تعجب کردم ، یه لحظه بهش مات شدم که گفت » - چیکار می کنی دختر ؟ - من ؟ - آره تو . « فقط بهش نگاه کردم ، فکر کردم به خاطر خوردن در به پیشونی ش از دستم ناراحته . برای همین گفتم » - ببخشید زهرا خانم ، وقتی صدای جیغ شما اومد گفتم ببینم چه اتفاقی افتاده که در خورد به سرتون ، ببخشید ، طوری شد ؟ - سر من به درک ، تو چرا همچین می کنی دختر ؟ « بازم مات بهش نگاه کردم که به پاهام اشاره کرد و گفت » - با این شلوار رفتی تو تراس ؟ «یه نگاه به شلوارم کرد و با تعجب گفتم » - خب مگه چیه ؟ - دختر می گیرن می برنت . – کی ، کجا ؟ « تو همین موقع مامانم ، در اتاق رو باز کرد و اومد تو و اول یه نگاه به من و بعدش یه نگاه به زهرا خانم کرد و تا پیشونی ش رو دید ، جا خورد ، آخه بیچاره پیشونیش اندازه یه گردو باد کرده بود و اومده بود بالا . حالا من ، هم براش ناراحت بودم و هم خنده م گرفته بود ، مامانم وقتی جریان رو فهمید ، نشست رو تخت و آروم به من گفت »- شینا جان این جا امریکا نیست و تو نباید این جا بعضی از کارها رو انجام بدی .

    مثلا کار امروز صبحت ، یه مرتبه بلند شدی و از سالن اومدی بیرون . خاله خانم خیلی بهش برخورد . « شونه هامو انداختم بالا و گفتم » - خسته بودم . – درسته اما این جا ایرانه و آداب و رسوم مخصوص به خودش رو داره .

  10. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #16
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    2-8



    . – درسته اما این جا ایرانه و آداب و رسوم مخصوص به خودش رو داره . – اگه قرار باشه که این چیزا منو ناراحت کنه باید ریخت شون دور . – عزیزم این جا نمی شه همین جوری آدم چیزا رو بریزه دور ، این جا امریکا نیست . –برای من فرقی نمی کنه . – باید فرق کنه . – ولی نمی کنه ، من مجبور نیستم کاری رو که دلم نخواد انجام بدم چون این جا ایرانه ! «عصبانی شده بودم ، اگه چشمم به زهرا خانم نمی افتاد شاید بیشترم عصبانی می شدم و تصمیم دیگه ای می گرفتم اما تا چشمم به زهرا خانم افتاد که جلوی آینه ایستاده بود و به پیشونی ورم کرده اش نگاه می کرد با فشار دستش ، برآمدگی رو بده تو ، یه مرتبه زدم زیر خنده ، مامانم با خنده من متوجه زهرا خانم شد اونم خندید ، زهرا خانمم اول برگشت یه نگاه به ما کرد و بعد بلافاصله خودشم زد زیر خنده که مامانم گفت »- اگه تو امریکا یه همچین بلایی سر کسی می اوردی ، بالافاصله ازت شکایت می کرد و می کشوندت دادگاه و با استخدام وکیل ماهر ، پول خوبی ازت می گرفت، درسته ؟ « هیچی نگفتم مامانم داشت درست می گفت . اگه الان تو امریکا بودیم این اتفاق برام گرون تموم می شد اما حالا این جا ، زهرا خانم فقط ایستاده بود و می خندید . مامانم بلند شد و یه نگاهی به پیشونی ورم کرده اش کرد و بعد گفت » - صبر کن برات الکل بیارم باهاش ماساژش بده .

    – ول کن خانم فدای سرش ، طوری نشده که . « برام خیلی این مسئله عجیب بود ، اومدم حرف بزنم که صدای زنگ اومد . یه لحظه همه ساکت شدیم و مامانم از همون طبقه بالا آیفون رو جواب داد و بعد در رو باز کرد و گفت »- دائی اینان ، من رفتم پایین شماها هم بیاین . «اینو گفت و راه افتاد و همونجور که از پله ها می رفت پایین گفت » - الکل یادت نره زهرا خانم . « زهرا خانمم دنبال مامانم راه افتاد و تا تنها شدم ، زود رفتم تو تراس . لحظه آخر دیدم شون . دائی مامانم یه مرد شصت ساله و یا شاید هفتاد ساله که خیلی شیک پوش بود که همراه خانمش و چند نفر دیگه داشتن از حیاط رد می شدن . همراهش دو تا مرد و دو تا زن حدود سی تا چهل و دو تا پسر حدود هیجده تا بیست و هفت سال داشتن می اومدن . دو تا پسرا با لباس اسپرت اما خیلی شیک بودن ، نمی دونم چرا یه مرتبه تو دلم ذوق کردم ، برای خودمم عجیب بود . برگشتم تو اتاقم و رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم . مطمئنا نمی تونستم با شلوار کوتاه برم پایین . یعنی می تونستم اما درست نبود .

    بالاخره باید بعضی از اداب رو رعایت می کردم . رفتم سر کمدم و یه شلوار جین بلند رو که تازه تو امریکا خریده بودم ، در آوردم و پوشیدم و یه تیشرتم تنم کردم .آماده شدم که برم پایین ، تو همین موقع در اتاقم باز شد و زهرا خانم با پیشونی ورم کرده اومد تو و تا منو دید گفت » - این پاچه ات به کجا گرفته که پاره شده ؟ «یه نگاه بهش کردم و زدم زیر خنده و گفتم » - این مدلش اینه زهرا خانم . – این که زانوش قلوه کن شده مدل شه ؟ -آره . – رنگ و روش از چی رفته ؟ حتما اینم یه مدلشه ؟ - خب آره دیگه . – این شلوار رو ماها وقتی به این جاهاش می رسه ، تو ایران پاره ش می کنیم و می کنیمش دستگیره . حالا تو می خوای بپوشی و بری جلو مهمونا ؟ - اینا الان تو امریکا مده ، همه جوونا از اینا می پوشن . – حتما فقیر فقرا شون از اینا می پوشن . – نه زهرا خانم ، می دونی قیمت این شلوار چقدره ؟

    - فوقش باشه دویست سیصد تومن ، اونم اگه کاسه بشقابی بالاش پول بده . – کاسه بشقابی چیه ؟ - یه آدم که لباسای دست دوم رو می خره ، جاش کاسه و بشقاب بهمون می ده ، تازه اون از این چیزا نمی خره ، لباسای آبرومند رو می خره . – زهرا خانم من اینو تو امریکا سی دلار خریدم . – یعنی به پول ما چنده ؟ - تقریبا بیست و خرده ای هزار تومن . تازه اونجا این قیمتیه ، این جا فکر کنم قیمتش دو سه برابر باشه . – مگه تو کله مردم خورده که انقدر پول بدن بالای یه شلوار پاره پوره ؟

    بدو زود درش بیار و یه چیز دیگه تنت کن آبرو داریم ما . شلوار رو نگاه کن ، به جون تو اگه یکی اینو مثلا برای من سوغاتی می آورد ، باهاش قهر می کردم و دیگه ام تو روش نگاه نمی کردم ، الان این جا دیگه این افغانی هام از این چیزا نمی پوشن .« از سادگیش خنده م گرفت و رفتم سر کمد و یه شلوار دیگه در آوردم و پوشیدم و در حالیکه هنوز زهرا خانم داشت بهم غر می زد ، دو تایی با همدیگه رفتیم پایین . این دفعه ام مثل دفعه قبل تا رسیدم و همه جلوم بلند شدن و منم بعد از رو بوسی با دایی مامانم و زنش ، با بقیه آشنا شدم . دایی مامانم با زنش و پسرش و عروسش اومده بودن و اون دو تا پسرا ، نوه هاش بودن . دارا و داراب . دارا از داراب کوچکتر بود و شیطون تر ، یعنی بعد از این که با داراب دست دادم و رفتم طرف دارا ؛ موقع دست دادن یه کاغذ کوچیک ، یواشکی گذاشت تو دستم . راستش اولش جا خوردم اما وقتی بهم چشمک زد فهمیدم که حتما یه نامه یا یه مسئله مهمی رو تو کاغذ بران نوشته . این بود که به روی خودم نیاوردم و کاغذ رو تو دستام قایم کردم و رفتم نشستم . دایی و زنش حدودا هفتاد و خرده ای ساله بودن و پسرشون حدودا پنجاه و خرده ای و زنش حدودا چهل و سه چهار ساله . تا نشستم و زن دایی شروع کرد ازم تعریف کردن » - به به ، بنازم به قدرت خدا که یه همچین دختر خوشکل رو خلق کرده . لا حول و لا قوت الا بالله .

    « دایی مامانم جمله رو تکمیل کرد و گفت » - واقعا نقص تو صورت این دختر نیست ، واقعا چه زاییده ای پروین ، دست مریزاد . « مامانم ازشون تشکر کرد که خان دایی از من پرسید » - دایی جون الان شما اونجا چیکار می کنی ؟ - درس می خونم ، سال سوم معماری هستم . « تا اینو گفتم یه مرتبه همه شون زدن زیر خنده ، البته حدس زدم که علت خنده شون چیه » خان دایی – چه لهجه ای داره پدر سوخته ، چه با نمکن فارسی حرف می زنه . زن دایی – آره آره ، فارسی رو با لهجه گیلکی حرف می زنه . خان دایی- خانم لهجه گیلکی چیه دیگه . زن دایی – تو بمیری راست می گم . اون سفر که رفته بودیم انگلیس یادته ؟ یه یارو بود که تو رستوران گارسنی می کرد ؟ انگلیسی رو با لهجه رشتی حرف می زد . « پسر خان دایی اومد وسط حرفش و گفت » - نه مامان جون ، رشتی چیه ؟ شینا جون لهجه قزوینی ها رو داره . «عروس خان دایی که داشت از تو سینی ای که زهرا خانم جلوش گرفته بود چایی ور می داشت گفت » - قزوینی ها ک رو خیلی غلیظ می گن ، این طفل معصوم کجا این طوری می گه ؟ پسر دایی – چرا می گه . « خلاصه اینا داشتن سر لهجه من با همدیگه بحث می کردن و منم مات بهشون نگاه می کردم که یه مرتبه دارا گفت » - همه تون اشتباه کردین . لهجه شینا خانم رو من می دونم چیه .

    خان دایی – نخود چی م خودشو قاطی آجیل کرد ، حالا بفرمایین لهجه شینا خانم به کجا می خوره و چه جوری ؟ - عسل ، لهجه شون مثل عسله ، طرفای باغ و بوستان و گل و سبزه . خاجیا بهش می گن هانی . « کلمه آخرش رو کاملا متوجه شدم ، راستش اگه اون موقع ازم در مورد ایران می پرسیدن ، نظرم کاملا عوض شده بود ، حالا دیگه از ایران خوشم می اومد . برگشتم و با سر ازش تشکر کردم که داراب گفت » - وقتی شینا خانم فارسی حرف می زنه آدم زیبایی این زبان رو درک می کنه . « برگشتم طرف داراب و از اونم تشکر کردم . خان دایی و زنش و پدر و مادر دارا و داراب ، چهار تایی مات به اونا نگاه می کردن که خان دایی سکوت رو شکست و گفت » - آفرین ، باریک اله ، اصلا فکر نمی کردم که ان قدر رمانتیک باشی ، یعنی اصلا این حرفا بهت نمی خوره . اما هزار آفرین به تو با این تشبیهی که کردی . « هم داراب و هم دارا ، پسرای خوش تیپ و قیافه ای بودن اما دارا بهتر بود . شاید به خاطر شیطنت و سرزندگی ش . خلاصه صحبت شروع شد و هر کدوم یه چیزی از من می پرسیدن . یکی در مورد دانشگاه های امریکا ، یکی در مورد زندگی تو اونجا ، یکی در مورد آزادی و روابط بین زن و مرد و این چیزا . جواب هایی ام که من می دادم برای اونا خیلی جالب بود . برای خودم همین طور . چون با هر جوابی که من می دادم ، اونا شروع می کردن به مقایسه با وضع ایران . خیلی چیزا تو اون یه ساعتی که پیش داراب اینا بودم دستگیرم شد .

    بالاخره بعد از یه ساعت ، خان دایی از جاش بلند شد و بقیه ام همین طور .بعد از خداحافظی رفتن طرف در که دارا وقتی از کنار من رد می شد ، آروم بهم گفت : یادت نره ، به کسی چیزی نگو . یه نگاه بهش کردم و یه لبخند زدم . راستش خودم نمی دونستم چی نباید یادم بره .

  12. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #17
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    2-9



    . یه نگاه بهش کردم و یه لبخند زدم . راستش خودم نمی دونستم چی نباید یادم بره . وقتی تنها شدم زود رفتم بالا تو اتاق خودم و کاغذی رو که دارا بهم داده بود از تو جیبم در آوردم و بازش کردم . یه شماره موبایل توش نوشته بود . تا چشمم به شماره افتاد دیگه نتونستم خودمو نگه دارم ، زدم زیر خنده و با صدای بلند شروع کردم به خندیدن ، برام خیلی جالب بود که یه پسر تو ایران ، مثل جاسوس ها شماره تلفن ش رو مثل یه سند محرمانه به یه دختر ، اونم فامیل بده ، واقعا جالب بود ، باید حتما اینو تو دفتر خاطراتم می نوشتم و وقتی برگشتم امریکا برای دوستام تعریف کنم . از صدای خنده من ، مامانم و زهرا خانم اومدن بالا و تا رسیدن تو اتاق من ، مات ایستادن و به من نگاه کردن ، حالا هر چی می خوام جریان رو برای مامانم تعریف کنم ، خنده نمی زاره ، بالاخره جریان رو برای مامانم تعریف کردم که یه مرتبه صورت زهرا خانم سرخ شد و گفت » - چشم ما روشن ، ببین کار دنیا به کجا رسیده که درست زیر گوش ما ، پسره بی حیا شماره تیلیفون رد می کنه ، بلایی به سرش میارم که تو داستانها بنویسن ، اون خان دایی رو بگو که هنوز فکر می کنه این آتیش به جون گرفته بچه س ، اینو اگه بهش زن داده بودن ، الان پسر کوچیکش اندازه من بود ، حالا ببین باهاش چیکار کنم ، اون شماره رو بده به من . « تا اینو گفت مامانم گفت » - می خوی باهاش چیکار کنی ؟ -

    می خوام جای شینا ، من بهش تلفن کنم و باهاش قرار بذارم ، اون وقت سر قرار قیافه اش دیدنی یه . « مامانم یه خنده ای کرد و گفت » - زهرا خانم شما برو ترتیب شام رو بده که برنامه هامون بهم خورد . منم یه خرده با شینا صحبت کنم . « زهرا خانم همون جور که غر غر می کرد رفت طرف پله ها و رفت پایین . وقتی دو تایی تنها شدیم مامانم اومد رو تختم نشست و به منم اشاره کرد که بغلش بشینم و بعدش گفت » - حالا نظرت در مورد ایران چیه ؟ « خندیدم و گفتم» - ازش خوشم میاد . – از کجا هاش ؟ « دو تایی زدیم زیر خنده که گفتم » - این جا همه چی یه جور دیگه س . – یعنی پسراش یه جور دیگه ن . – راستش مامان چرا این جورین ؟ - نمی دونم اما همه می گن مرد ایرانی یه چیز دیگه س . – یعنی درست می گن ؟ - تو هر چیز بد و خوب وجود داره . – یه احساس عجیب دارم مامان . – طبیعی یه این جا ایرانه . – آدماش خیلی گرم و مهربونن . – اما باید مواظبشون بود ، یعنی باید مواظب خودش باشه . – مامان چرا شما از ایران اومدین بیرون ؟ - داستانش طولانیه ، برای چی می خوای وقتت رو با این چیزا تلف کنی ؟ هر چی که بوده ، گذشته و تموم شده .

    گذشته رو هم زنده کردن هیچ فایده ای نداره ، اینو تو که تربیت شده امریکایی باید بهتر بدونی . – آره اما می خوام بدونم ، حداقل حالا که این جا هستیم باید بدونم چرا منو از این جا بردی . – شاید به خاطر یه تصمیم عجولانه بود دخترم . – پدرم چی ؟ برای چی از اون جدا شدی ؟ برای چی حتی برای یک بارم سراغ من نیومد . – دونستن این چیزا به هیچ دردت نمی خوره . فقط ناراحتت می کنه ، به زندگی فکر کن ، به چیزای خوب ، راستی از دارا و داراب خوشت اومد ؟ - چرا هر بار در مورد پدرم حرف زدم ازش فرار کردی ؟ فکر نمی کنی که این حق منه که از گذشته خودم و پدر و مادرم با خبر بشم ؟ « اینا رو که گفتم سکوت کرد » - مامان ! چی شده ؟ چرا از پدرم جدا شدی ؟ - زیر و رو کردن خاطرات هیچ فایده ای نداره . – ولی من باید بدونم ، خواهش می کنم مامان .

    – برام خیلی سخته ، ازم نخواه . – شمام چیز بزرگی از من خواستی و من قبول کردم ، حالا نوبت منه که از شما یه چیزی بخوام . « یه خرده فکر کرد و گفت » - برات این قدر مهمه ؟ - همیشه برام مهم بود اما جراتش رو نداشتم . – جرات چی رو ؟ - این که با واقعیت ها رو به رو بشم . – از کجا می دونی که واقعیت ها ترسناکه ؟ - چون شما رو می شناسم . اگه پدرم مرد خوبی بود حتما می تونست با شما زندگی کنه . « بازم سکوت کرد و گفت » - حالا جراتش رو پیدا کردی ؟ - فکر می کنم ، یعنی حالا که تو ایران هستم ، احساس می کنم که خوب یا بد باید خیلی چیزها رو بدونم . باید گذشته برام روشن بشه . – اگه گذشته یه مقدار ترسناک بود چی ؟ - دیگه برام فرقی نداره ، اون زمان که من احتیاج به پدر داشتم برام وجود نداشته ، حالا که دیگه به این سن و سال رسیدم ، بودن یا نبودنش زیاد مهم نیس اما دونستن این چرا برام خیلی مهمه . « کنی دیگه فکر کرد و بعد گفت » - این حق توئه که در مورد پدرت بدونی . همیشه حق تو بوده اما شاید این من بودم که جرات گفتنش رو نداشتم .

    « یه خرده ساکت شد و بعد گفت » - برات می گم ، تا تو همین ایرانیم برات می گم . – همین امشب مامان . – امشب ؟ - مثل قدیم که شبا قصه می گفتی تا خوابم ببره ، خواهش می کنم مامان . « یه دستی به موهام کشید و یه لبخند تلخ بهم زد و همونجور کهداشت بلند می شد گفت »- باشه . همین امشب . « ساعت حدود ده و نیم شب بود که سه تایی تو آشپز خانه پشت میز نشسته بودیم و شامی رو که زهرا خانم با سلیقه برامون درست کرده بود می خوردیم و زهرا خانم داشت اتفاقاتی رو که این چند ساله تو ایران ، برای اقوام افتاده بود تعریف می کرد اما دیدم که حواس مامانم پیشش نیست .

    مامانم انگار تو یه دنیای دیگه ای بود و فقط گاه گاهی سرش رو برای زهرا خانم تکون می داد . بالاخره شام تموم شد و تا زهرا خانم میز رو جمع کنه ، من و مامان رفتیم تو سالن و تلویزیون رو روشن کردیم . برام دیدنش خیلی جالب بود . زن ها همه با روپوش و مقنعه و مرد هام با ریش . داشتیم سریال رو نگاه می کردیم که زهرا خانم با یه سینی چای اومد تو و بهمون تعارف کرد و خودشم چایی ش رو ورداشت و رو یه مبل بغل مامانم نشست و دوباره شروع کرد »- باید فردا پس فردا که وقت کردی یه سر بریم پیش مهناز خانم . بیچاره زمین گیر شده ، توقع داره ، دخترشم که از شوهره طلاق گرفت و برگشت تو خونه ، نشسته کنج خونه اما وضع ش خوبه ها ، حالا از کجا میاره ، خدا عالمه ، می گن پالون ش کجه ، خب چه کار کنه ؟ نه کار هس براش و نه چیزی ، باید امراتش رو بگذرونه یا نه ؟ حالا وقت کردی یه سر بریم دیدنش . « اگه مامانم ولش می کرد تا صبح بدون مکث حرف می زد ، البته خیلی قشنگ تعریف می کرد ، آرشیوش به قدری کامل بود که فقط کافی بود یه اسم رو بهش بدی تا بلافاصله سرچش کنه و اطلاعات رو بده بیرون ، مامانم یه لبخند بهش زد و گفت » - خیلی تنهایی زهرا خانم ؟ « یه نگاه به مامانم کرد و بعد با حالت غم و غصه گفت » - آره ننه ، تو این چند ساله یه نفر نیومده در این خونه رو بزنه بگه تو زنده ای یا مرده ، بازم گلی به جمال این دوستت ، حداقل ماهی یه بار میاد سراغم . – می خوای کارت رو بکنم و ببرمت پیش خودم ؟ -

    اونجا نه مادر ، من اگه روزی یه بار با بقال و چقال اره ندم و تیشه نگیرم دق می کنم ، تازه اونجا که بیام شماها نیستین که ، باید بشینم کنج خونه و قوقو در و دیوار رو نگاه کنم ، این جا لااقل یه کس و کاری دارم که گاه گداری سری بهشون می زنم . –پول چی ، کمت که نیس ؟ نه شکر خدا ، خدا سایه ات رو از سر ما کم نکنه ، از سرمون میاد و از پامون در می ره ، دو طبقه خونه م که دست خودمه ، ماهی یه شب کبری خانم میاد و می مونه و ماه دیگه زیور خانم .

    طرفای عصری میان و کله سحرم پا می شن می رن دنبال کارشون . خلاصه راضی باش هر چند طبعت ان قدر بلنده که اصلا این چیزا گفتن نداره . «مامانم بهش خندید و بلند شد و صورتش رو ماچ کرد که زهرا خانم زد زیر گریه ، احساسات ایرانی . وقتی با مامانم داشتیم از در می رفتیم بیرون ، شنیدم گفت » - درد و بلات بخوده تو سر اون وحید بی پدر و مادر ، لیاقت نداشت که ! پایان فصل دوم

  14. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #18
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض


    3-1

    تو اتاقم نشسته بودم تا مامانم بیاد می دونستم براش خیلی سخته اما تا اون روز پیش نیومده بود که مامانم از حرفش برگرده . چند دقیقه بیشتر طول نکشید که در زدن . – در بازه . « آروم لای در باز شد و مامانم با قدم های خیلی آروم اومد تو و رو تختم نشست و یه خنده بی معنی کرد و بعد جدی شد و گفت » - شروعش برام خیلی سخته ! یعنی نمی دونم باید از کجا شروع کنم اما قبل از هر چیز یه سوالی ازت دارم . برام خیلی عجیبه که تو این همه سال چرا زیاد در مورد پدرت کنجکاوی نکردی ؟

    - چرا باید می کردم ؟ - چون پدرت بود . – پدر ؟ پدری که حتی نخواست بدونه دخترش کجاست ؟ خیلی وقته که انداختمش دور . شاید تا ده دوازده سالگی کمبودش رو احساس می کردم و مرتب دعا می کردم که یه روزی در باز بشه بیاد سراغم اما بعد از اون وجودش و فکرشو حتی اسمش رو از سرم پاک کردم . « کمی ساکت شد و بعد گفت » - من و پدرت یه روزی با یه اتفاق ساده با همدیگه آشنا شدیم . یادمه داشتم می رفتم دانشگاه . امتحان داشتم و دیرم شده بود و دیگه وقت نبود که با اتوبوس برم . یه روز پاییزی ، بارون نم نم می اومد . تاکسی خالیم مشکل پیدا می شد . کنار خیابون ایستاده بودم و سرم رو جلوی هر تاکسی خم می کردم و می گفتم ، دانشگاه . اما مسیر هیچکدوم نمی خورد . تموم لباسام خیس شده بود . تو همین موقع یه تاکسی خالی رسید زود گفتم بیس تومن دانشگاه . اونم جلون نگه داشت اما تا درش رو باز کردم سوار شم که یه مرتبه یه مرد که کت و شلوار خیلی شیکی پوشیده بود و ادکلن ارامیس که تازه مد شده بود به خودش زده بود ، تند اومد تو خیابون و در جلو رو باز کرد و بعد همون جور که داشت سوار می شد به راننده گفت ؛ پنجاه تومن ویلا . بعد در رو بست و راحت نشست . اون موقع پنجاه تومن خیلی پول بود ، اونم برای تاکسی .

    خیلی عصبانی شده بودم ، فقط تونستم بگم ، آدم خوبه کمی م انسان باشه . اینو که گفتم راننده بدون این که منتظر بشه که من در عقب رو ببندم ، حرکت کرد . از دست راننده هم خیلی عصبانی شده بودم . خلاصه تاکسی حرکت کرد اما چند متر اون طرف تر ایستاد و اون مرد جوون با راننده یه صحبتی کرد و تا کسی دنده عقب اومد و جلوی من ایستاد و اون مرد جوون بلافاصله پیاده شد و جلوی من ایستاد . وحید ! یه مرد خیلی خوش قیافه و خوش تیپ و مودب . – معذرت می خوام خانم محترم ، خواهش می کنم بفرمایین . تاکسی در اختیار شماست . – نه خیلی ممنون . با بعدی می رم . شما بفرمایین . – امکان نداره . – هر جور میل تونه . – آخه دور از عقله که هم من و هم شما منتظر تاکسی باشیم و تاکسی خالی رو از دست بدیم . – پس بهتره از دستش ندین . – من یه پیشنهاد دارم ، چطوره هر دو سوار شیم . اول شما رو برسونن ، بعدش من . « دیدم داره راست می گه . دیگه وقتی م نداشتم پس پیشنهادش رو قبول کردم و سوار شدم و تاکسی حرکت کرد و نیم ساعت بعد رسید جلوی دانشگاه و نگه داشت و من اومدم کرایه اش رو بدم اما هر چی گشتم ، کیف پولم تو کیفم نبود ، بدنم یخ کرد ، تند تند دوباره شروع کردم به گشتن اما نبود . انگار از روی عجله فراموش کرده بودم که برش دارم . تو همین موقع رانندهه گفت « خانم یه کم زودتر » نمی دونستم چی باید بگم . سرم رو آروم بلند کردم و با خجالت گفتم » - ببخشید متاسفانه کیف پولم رو جا گذاشته ام . « تا اینو گفتم راننده گفت » - شما که پول .....« اما وحید نذاشت جمله ش تموم بشه گفت » - آقا کرایه ایشون با منه .

    « دیگه رانندهه هیچی نگفت . برگشتم طرف وحید که جلو نشسته بود و گفتم » - ببخشید امتحانم دیر شده و با عجله اومدم بیرون و فراموش کردم که کیف پولم رو بیارم . – اصلا مسئله ای نیست ، حتما همین طوره . – چه جوری باید قرضم رو بهتون بدم ؟ - اصلا قابلی نداره . – نه نه خواهش می کنم . « اینو که گفتم از تو جیبش یه کارت در آورد و گرفت جلوی من و گفت » - این محل کار منه . « بعد تو چشمام نگاه کرد . نمی دونم اون لحظه چه حالی بهم دست داد . زود کارت رو گرفتم با یه خداحافظی ، در ماشین رو باز کردم . پیاده شدم و تاکسی راه افتاد . منم رفتم دانشگاه و اتفاقا درست سر امتحان رسیدم تو جلسه . سر امتحان همه ش به اون اتفاق فکر می کردم ، حتما تو کاملا مسئله رو درک می کنی ؟ منظورم احساسی که تو اون سن و سال داشتم . یه دختر نوزده ساله با رویاها و عواطف و نرمی های روحی خودش . بالاخره وقتی امتحان تموم شد از دانشگاه اومدم بیرون . صد تومن از یکی از دوستام گرفتم و گذاشتم تو کیفم و سوار یه تاکسی شدم و رفتم به آدرسی که رو کارت نوشته شده بود . آدرس ، نشونی یه استودیوی ضبط بود .

    استودیویی که خواننده ها برای ضبط نوار هاشون می رفتن اونجا . اتفاقا یکی از استودیوهای معروفم بود . نمی تونم برات دقیق بگم که چه چیزی باعث شد که همون روز اون کار رو بکنم . بدهی که داشتم ؟ نه . این نمی تونست باشه چون مبلغی نبود . حس کنجکاوی ؟ شاید . دیدن دوباره اش ؟ این یکی به حقیقت نزدیک تره . می فهمی که چی می گم . « یه لبخند بهش زدم و دستش رو تو دستم گرفتم که خندید و گفت » - خوشحالم که درک می کنی . « کمی سکوت کرد و به آینه میز آرایش خیره شد و بعد گفت » - از دانشگاه تا خیابون ویلا بیشتر از یه ربع راه نبود . وقتی تاکسی جلوی در استودیو نگه داشت ، یه لحظه پشیمون شدم . می خواستم به راننده آدرس خونه خودمونو بدم که نمی دونم چه چیزی مانع من شد . پیاده شدم و حساب تاکسی رو کردم و بعد از یه مکث کوتاه ، وارد استودیو شدم و از نگهبان دم در سراغ وحید رو گرفتم . اسم و فامیل وحید روی کارت نوشته شده بود و وقتی به نگهبان گفتم که با خودشون کار دارم با تعجب ازم پرسید که قبلا وقت گرفتم یا نه ؟ با این حرفش فهمیدم که وحید باید پست مهمی اونجا داشته باشه .

    بالاخره وقتی به نگهبان حالی کردم که برای پرداخت یه قرض اومدم اونجا ، منو فرستاد پیش منشی استودیو . بیچاره شاید اگه می فهمید که مبلغ قرض چقدره از همونجا بیرونم می کرد . وقتی از پیش نگهبان حرکت کردم ، اگه بهت بگم که چه افکاری تو مغزم بود باور نمی کنی . یعنی نبایدم باور کنی چون تو تربیت شده یه کشوری هستی که توش بیشتر با واقعیت ها سر و کار دارن اما من یه دختر ایرانی بودم با روحیه ایرانی

  16. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #19
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض



    3-2

    من یه دختر ایرانی بودم با روحیه ایرانی . حالا اسمش رو هر چی می ذاری بذار اما یه دختر ایرانی مخصوصا تو اون سن و سال با رویاهاش زندگی می کنه ، تو یه لحظه صد تا رویا جلو چشماش شکل می گیره و محو می شه ، اگه از یه دختر ایرانی رویاهاش رو بگیرن دیگه براش چیری نمی مونه که به زندگی امیدوارش کنه . بالاخره بعد از گذشتن از یه راهرو ، رسیدم به یه سالن که توش چند تا صندلی بود و یه میز که یه دختر خانم پشتش نشسته بود . رفتم جلو و سلام کردم و گفتم که با وحید ...کار دارم . تا اینو گفتم یه نگاهی به من کرد و گفت » - قبلا وقت گرفتین ؟ - نه . – برای تست اومدین ؟- نه! نه .

    – ایشون گرفتارن . می تونم یه وقت بهتون بدم برای چند روز دیگه . « راستش پشیمون شده بودم اما دیگه حس کنجکاوی نمی ذاشت که از همون جا برگردم یا مبلغ کرایه رو بگذارم پیش منشی و ازش بخوام که جای من بده به وحید . یه لحظه فکر کردم و بعد به منشی گفتم » - لطف کنین و بهشون بگین من این جام . « نمی دونم اون لحظه چه فکری کردم ، از کجا مطمئن بودم که وحید منو می پذیره اما هر چی که بود این حس رو داشتم که حتما این طور می شه و شد . وقتی اون حرف رو به منشی زدم اولش یه نگاه تعجب آور به من کرد و بعد آیفون رو زد و وقتی صدای وحید اومد گفت » - ببخشید آقا ، یه خانمی این جا هستن که اصرار دارن شما رو ببینن . « صدای وحید اومد که گفت » - در چه مورد ؟ « منشی یه نگاه به من کرد که زود گفتم » - قرضم رو آوردم بدم . « تو همون موقع که منشی به من مات شده بود ، صدای وحید رو شنیدم که بعد از یه مکث کوتاه که نشونه جستجوی خاطراتش بود ، گفت » - راهنمایی شون کنین داخل . « بعد آیفون قطع شد و خانم منشی از جاش بلند شد و ازم خواست که دنبالش برم . بعد از گذشتن از یه راهرو دیگه ، جلو یه در ایستاد و در زد و بعد وارد شد و منم دنبالش رفتم که خودش برگشت بیرون و در رو بست . یه آن احساس ترس و تنهایی کردم . راستش تو اون لحظه واقعا پشیمون شده بودم اما دیگه فایده نداشت . دفتر وحید یه اتاق خیلی بزرگ بود ، با چند تا پوستر خواننده های معروف که تو یکی دو تا شون ، خواننده در کنار وحید ایستاده بود و عکس گرفته بود .

    دفتر خیلی قشنگی بود . چند تا مبل شیک و چند تا گلدون و یه میز بزرگ که پشتش وحید نشسته بود و با یه لبخند منو نگاه می کرد . حالا که به حرکات اون روزم فکر می کنم متوجه می شم که چقدر احمقانه بوده . البته این برداشت مربوط به یه زن چهل و خرده ای ساله و اما اون روز این طوری فکر نمی کردم . فقط اینو یادم میاد که از دم در خیلی محکم رفتم جلو میزش . اونم بلند شد و ایستاد . یه بیست تومنی گذاشتم روی میزش و گفتم » - فکر کردم باید خودم بیام و ضمن دادن بدهی م ، ازتون تشکر کنم . خیلی ممنون از کار امروزتون . « بعد برگشتم طرف در که صدای وحید رو شنیدم » - این که خیلی زیاده . « و این یه پله دیگه بود تا من به وحید نزدیکتر بشم » - من به راننده همین مبلغ رو گفته بودم . – اما کرایه شما حدودا سه تومان می شد . – یعنی من برای پرداخت سه تومن این همه راه رو اومده بودم ؟ - نه ، شما ادب و نزاکت رو رعایت کردین و منم متقابلا ازتون تشکر می کنم . یه پیشنهاد دارم .

    حالا که تا این جا تشریف آوردین اگه مایل باشین یه سری به استودیوی ضبط بزنیم . فکر می کنم براتون جالب باشه . اتفاقا همین الان در حال ضبط یه آهنگ از آقای ..... هستیم . دلتون نمی خواد ایشون رو از نزدیک ببینین ؟ « نمی دونم چه جوابی بهش دادم که دوباره گفت » - پس یه پیشنهاد دیگه ، هفده تومن از این پول اضافه ست ، چطوره باهاش بریم تو رستوران و شما منو مهمون کنین . ؟ - با هفده تومن ؟ - می ریم یه چلوکبابی . دو تا چلوکباب برگ با نوشابه و ماست حدودا همین قدر می شه . اون وقت جبران کار امروز منو کردین . « دیگه چیزی نداشتم بگم . می دونی کلمه مهمون برای ما ایرانیا خیلی معنا داره . درست سه ماه بعد از اولین نهار که با هم خوردیم ، وحید اومد خواستگاری من . درست مثل این که همین دیروز بود . اونجا ، تو یه چلوکبابی نشسته بودیم و داشتیم با هم دیگه صحبت می کردیم . خیلی راحت حرف می زد . راحت و خودمونی . با این که صاحب یه استودیوی بزرگ و معروف بود اما به قدری متواضع بود که اصلا نمی تونستی باور کنی همین آدم چندین خواننده رو به شهرت رسونده . منم باهاش احساس راحتی می کردم . درست مثل این که با یکی از همکلاسی هام تو ساعت ناهاری دارم غذا می خورم . شاید تو این سه ماه ، بیشتر از پنج یا شش بار ندیدمش .

    اما به قدری بهش انس گرفته بودم که در نبودش با همون خاطرات یک ساعت بودن با همدیگه ، رویاهای چندین ساله خودم رو می ساختم . جلسه دوم بود که تو یه رستوران دیگه با هم قرار گذاشتیم . وقتی سر قرار اومد ، بعد از این که یه مدت به من خیره شد ، احساس کردم مرد زندگیم رو پیدا کردم . همون جلسه بود که به من پیشنهاد کار داد . پیشنهاد خواننده گی . حالا فهمیدی چرا ازت دو ماه وقت خواستم ؟ « یه کمی فکر کردم و گفتم » - من نمی تونم این دو تا رو به هم بچسپونم . – ربط بدم . – آهان ، ربط بدم . « واقعا نمی فهمیدم منظور مامانم چیه که بعد از کمی سکوت گفت » - مگه .... به تو پیشنهاد نداده که خواننده بشی ؟ « تازه متوجه منظور مامانم شدم ، سرم رو تکون دادم که گفت» وقتی تو پیشنهادش رو قبول نکردی ، اومد خواستگاریت . درسته ؟ « بازم سرم رو تکون دادم که گفت » - وحید ، پدرت هم همین کار رو کرد . وقتی من بهش در مورد خواننده گی جواب منفی دادم یه مدت اصرار کرد و دید که من راضی نمی شم اومد خواستگاریم . این سرنوشتبا چیزی که برای تو پیش اومده شباهت نداره ؟

    « مامانم درست می گفت . دقیقا همین طور بود . برام خیلی عجیب بود . دلم می خواست زودتر بقیه سرگذشتش رو بدونم برای همین گفتم » - لطفا ادامه بدین مامان . « یه لبخند زد و گفت » - بریم پایین یه قهوه بخوریم . فعلا که خواب از سرم پریده . تو چی ؟ « دو تایی رفتیم پایین و آروم رفتیم تو آشپزخانه . سهی کردیم صدا نکنیم که مزاحم زهرا خانم نشیم اما به محض این که چراغ آشپزخونه رو روشن کردیم ، سر و کله زهرا خانم پیدا شد . سر و وضعشم طوری بود که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و شروع کردم به خندیدن ، آخه با یه دستمال سرش رو بسته بود و با یه دستمال یکی از انگشتای دستش رو و یه پارچه به بازوش و یه باند بزرگم به یکی از پاهاش . درست شده بود عین مومیایی . از خنده من اول مامانم به خنده افتاد و بعد خود زهرا خانم . همون جور که می خندید گفت » - شما ها اون جا م همین جوری زندگی می کنین ؟ ساعت از یک نیمه شبم گذشته . « مامانم همون جور که داشت قهوه درست می کرد گفت » - اختلاف زمانی باعث شده که تو خواب و بیداری مون اختلال ایجاد بشه . – این اختلاف زمانی چیه که شما می گین پروین جون ؟

    - هیچی زهرا خانم . مثلا وقتی تو ایران شبه ، تو امریکا روزه . وقتی از اونجا با هواپیما میایم ایران ، چند ساعتی اختلاف ایجاد می شه . حالا برات قهوه درست کنم ؟ - نه ، بی خوابم می کنه . – پس تا خواب از سرت نپریده برو بخواب . – شما هام قهوه تونو که خوردین برین بخوابین که فردا این جا قیامت می شه ها . « اینو که گفت برگشت طرف اتاقش و همون جور که می رفت گفت » - خدا رو شکر که بعد از این همه سال خونه از سوت و کوری در اومد . « وقتی رفت از مامانم پرسیدم که » - سوت و کوری یعنی چه ؟ - یعنی سکوت ، یعنی تنهایی ، بی کسی ، غربت . – واقعا براش سخته که تنهایی این جا زندگی کنه . – اون خوشبخته ، یه خونه داره و یه حقوق ، آقا بالا سرم نداره ، الان خیلی ها هستن که به یه نون شب هم محتاجن . – آقا بالا سر ؟ - یعنی کسی که مرتب بهش دستور بده .

    گاهی وقتا به شوهر هم این کلمه رو می گن . « شونه هامو انداختم بالا و گفتم » - خب ! – خب چی ؟ - بقیه سرگذشت . – آهان . « بعد مشغول کارش شد . می دونستم که داره خاطراتش رو مرتب می کنه که اینم کار سختی بود . بعد از این همه سال . قهوه که حاضر شد ریخت تو دو تا فنجون و با شیر و شکر آورد سر میز و یکی ش رو داد به من و خودشم نشست و گفت » - وحید دنبال یه دختر نجیب می گشت . وقتی دید که من پیشنهادش رو قبول نمی کنم ، اومد خواستگاری . – نجیب ؟ - یعنی دختری که با هیچ پسری سرو سری نداره . – یعنی چی سر و سیر ؟ - یعنی یه دختر پاک و خانم و دست اول . یعنی دختری که دوست پسر نداشته باشه . – یعنی من نه ! – چرا تو نه ؟ - چون من دوست پسر دارم . – نه به اون معنی ، دوستی شما یه دوستی ساده س . اونم تو کشوری مثل امریکا که دیگه هیچی . می دونی ، برای پسرای ایرانی خیلی مهمه که برای یه دختر اولی باشن . یعنی اون زمان که این طوری بود . مثل یه وسیله نو که خود آدم در جعبه ش رو باز کرده باشه . – ولی بعضی وقتا وسایلی که امتحان خودشون رو داده باشن بهتره . مامانم گفت : دختر که وسیله برقی نیست . – می دونم ، اینا افکاریه که وجود داره ، خب ؟ - وقتی اومد خواستگاری من ، چون از هر نظر کامل و بی عیب بود ، پدرم موافقت کرد .

    – اگه بی عیب بود پس چرا ....- بی عیب از نظر بیشتر پدر و مادرها یعنی این که درآمد خوب ، یه محل برای زندگی ، یه ماشین . – چه جالب . – دو هفته بعد از خواستگاری ، ازدواج کردیم . یه جشن خیلی قشنگ تو یه هتل معروف تهران . چند تا از خواننده های معروفم ، افتخاری اومدن و برنامه اجرا کردن . این طوری زندگی ما شروع شد .

  18. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #20
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    یه جشن خیلی قشنگ تو یه هتل معروف تهران . چند تا از خواننده های معروفم ، افتخاری اومدن و برنامه اجرا کردن . این طوری زندگی ما شروع شد . چند ماه اول خیلی خوب بود . همه چیز خوب و مرتب بود مثل رویاهایم اما از شش ماه دوم وحید عوض شد . رفتارش ، حرکاتش ، عشقش ، حتی حرف زدنش . یادمه سال پنجاه و شش بود . زمزمه های انقلاب شروع شده بود . خواننده ها یکی یکی از ایران می رفتن . کار وحیدم روز خراب تر می شد . خب طبیعی بود که اخلاقش بد بشه .

    خوشبختانه از نظر مادی وضع مون خوب بود و حتی چند سال کار نکردن وحید نمی تونست تاثیری تو زندگی مون داشته باشه اما برای وحید مشکل بود . از نظر روحی بهش خیلی فشار اومده بود . سال بعد انقلاب شد و استودیو کاملا تعطیل . در اثر انقلاب خیلی چیزا تغییر کرد و از جمله مسائل مربوط به خواننده ها . اکثر شون رفتن امریکا . خیلی در این مورد با وحید صحبت کردم . بهش می گفتم که کارش رو عوض کنه و استودیو رو بفروشه و یه کار دیگه رو شروع کنه اما قبول نمی کرد ، می گفت فقط این کارو دوست داره . خلاصه دو سه سالی وضع به همین صورت گذشت . دانشگاه ها تعطیل شده بود ، وحید بی کار و بد اخلاق . خودم تو خونه بلاتکلیف . نمی دونستم باید چه کار کنم ، تو همین موقع بود که متوجه شدم حامله ام . راستش خیلی خیلی خوشحال شدم و این موضوع رو به فال نیک گرفتم . وحیدم وقتی فهمید خیلی خوشحال شد . می دونستم به دنیا اومدن تو باعث کی شه که وضع دوحی وحید تغیی کنه که کرد . هر چند که اوایل اصلا موافق بچه نبود . وقتی تو به دنیا اومدی ، خونه یه رنگ دیگه ای گرفت . وجود تو باعث شده بود که وحید بیشتر تو خونه بمونه آخه بعد از بسته شدن استودیو ، ساعت کاریش تغییر کرده بود ، بیشتر شبا تا دیر وقت بیرون بود و هر وقت ازش توضیح می خواستم می گفت یواشکی نوار ضبط می کنیم . منم دیگه زیاد تو کارش دخالت نمی کردم چون می دیدم که روحیه مناسبی نداره اما با به دنیا اومدن تو وضع عوض شده بود . دیگه خودمم سرگرم شده بودم و تو شده بودی دنیای من . فقط تنها مشکلی که داشتم ، تعطیلی دانشگاه بود و درس نیمه کاره من که اونم حل شد . تقریبا بعد از سه سال ، دانشگاه ها باز شد . تو کوچیک بودی و باید یه فکری برات می کردم چون هفته ای سه چهار روز کلاس داشتم . مامانم می گفت ببرمت اونجا . یعنی همین خونه اما برام سخت بود چون فاصله خونه ما تا این جا زیاد بود .

    بعدش تصمیم گرفتم که برای اون چند ساعت برات یه پرستار بگیرم اما کسی رو پیدا نکردم . این بود که بالاخره به پیشنهاد مادرم قرار شد روزایی که می رم دانشگاه « یه مرتبه صحبتش رو قطع کرد و از جاش بلند شد و از آشپزخونه رفت بیرون ، چند دقیقه صبر کردم اما دیدم برنگشت . بلند شدم منم رفتم بیرون اما نه تو اتاق بود و نه تو سالن . خیلی تعجب کردم ، نمی فهمیدم چی شده ، می خواستم برم زهرا خانم رو صدا کنم که دیدم صدای در راهرو اومد و چند لحظه بعد مامانم اومد تو سالن ، وقتی صورتش رو دیدم متوجه شدم که گریه کرده ، زود رفتم جلو و بغلش کردم » - چی شده مامانم ؟ - چیزی نیست عزیزم . – پس چرا گریه کردی ؟ اگه می دونستم انقدر برات سخته اصلا ازت نمی خواستم ! « یه لبخند بهم زد و رفت طرف آشپزخونه . تو دستش سیگار و فندکش بود . منم دنبالش رفتم . تا رو صندلی نشست ، یه سیگار دیگه روشن کرد و گفت » - قرار شد روزایی که می رم دانشگاه پری بیاد خونه ما . « یه نگاه بهش کردم و گفتم » - پری کیه ؟ « سرش رو انداخت پایین و آروم گفت » - خاله ات ، خواهر من ، خواهر کوچولوی من . – من خاله دارم ؟ - الان دیگه نه . « گیج شده بودم » - متوجه نمی شم مامان . – فوت کرد . – پس چرا تا حالا بهم چیزی نگفته بودی ؟ - دلم نمی خواست در موردش حرف بزنم . اصلا دلم نمی خواست حتی بهش فکر کنم . – چرا ؟ - خیلی دوستش داشتم . سه سال از من کوچکتر بود . خوشکل و خانم . – چه طوری فوت کرد ؟ - یکسالی از تو مراقبت کرد تا من بتونم برم دانشگاه . – من حتی تو آلبوم ازش عکسی ندیدم . – از تو آلبوم عکساشو برداشته بودم . – آخه چرا ؟ - نمی خواستم چیزی منو یادش بندازه . « دیگه ازش چیزی نپرسیدم چون دیدم آروم آروم داره گریه می کنه .

    صبر کردم تا کمی آروم بشه . بلند شدم و یه قهوه براش ریختم .کمی که گذشت گفت » تصادف کرد یه ماشین بهش زد و تا رسوندنش بیمارستان ، تموم کرد ؟، جوون ، جوون مثل یه گل . – متاسفم مامان ، اصلا نمی خواستم ناراحت تون کنم . « دستم رو گرفت و تو دستش فشار داد و گفت » عاشق تو بود . خیلی دوستت داشت . « یه لحظه بعد سیگارش رو خاموش کرد و گفت » - دیگه بهتره بریم بخوابیم . فردا به قول زهرا خانم قیومت می شه . – چی می شه ؟ - قیامت ، رستاخیز ، یه اصطلاحه ، روزی که مرده ها زنده می شن . – حتما بعدشم میان این جا ؟ - یه لبد سرد زد که از شوخی خودم پشیمون شدم و از جام بلند شدم رفتم بالا تو اتاق خودم و خوابیدم .

    « ساعت تقریبا ده صبح بود که با صدای زهرا خانم از خواب پریدم » - دختر پاشو ، الان همه فامیل میان دیدن شما ، چقدر می خوابی . « چشمامو باز کردم و پرسیدم » - مگه ساعت چنده ؟ - لنگ ظهره دیگه . – چیه ؟ - لنگ ظهر یعنی وسط ظهر . – لنگ یعنی وسط ؟ - نه ، لنگ ظهر یعنی وسط ظهر . – چه فرقی داره ؟ - هیچی بابا ، حالا وقت کنم اینارو می نویسم می دم بخونی . – من کم می تونم فارسی بخونم .- یعنی چی ؟ فارسی بلد نیستی بخونی ؟ - کم . – پس تو مدرسه چی بهتون یاد می دن ؟ - انگلیسی و چیزای دیگه . – مگه می شه آدم زبون مادریش رو نتونه بنویسه و بخونه ؟ حالا پاشو دیر می شه . « از جام بلند شدم و بهش سلام کردم که دیدم یه دست لباس برام آورده و آماده کرده . بلند شدم و رفتم یه دوش گرفتم و از حموم اومدم بیرون که زهرا خانم اومد بالا و گفت » - زودتر حاضر شو . برات صبحونه درست کردم . « ازش تشکر کردم و بی مقدمه پرسیدم » - زهرا خانم ، شما خاله ام رو دیده بودین ؟

    « یه آن به من مات شد و بعد گفت » - چطور یا خاله ات افتادی ؟ - من تا دیشب اصلا نمی دونستم که خاله داشتم ، مامانم بهم نگفته بود . – سرت رو خشک کن سرما می خوری ، زودترم بیا پایین . « اینو گفت و از اتاقم رفت بیرون . فهمیدم برای اونم سخته که در مورد پری حرف بزنه . وقتی حاضر شدم و رفتم پایین و رسیدم تو آشپزخونه ، دیدم مامانم و زهرا خانم یه دفعه حرفشون رو قطع کردن ، سلام کردم و نشستم که زهرا خانم صبحونه مو برام آورد . منم دیگه کنجکاوی نکردم و شروع کردم به خوردن صبحونه و تازه تمومش کرده بودم که زنگ زدن و اولین گروه مهمون وارد شدن . انقدر نسبتاشون عجیب و غریب بود که با وجود چند بار تذکر زهرا خانم بازم یادم می رفت که کی هستن . نوه های خاله ی مامانم . نوه های عمه مامانم . دوستای قدیم مامانم که تو دانشگاه با هم همکلاس بودن . اقوام شوهر خاله مامانم . دختر عمه ها و پسر عمه های مامانم ، همین جور دسته دسته مهمون برامون می اومد . خلاصه واقعا تو خونه « قیومت » به پا شده بود اما برای من فوق العاده جالب . هر کدوم از اقوام با یه پسر آماده ازدواج اومده بودن ، یه موقع من متوجه شدم که دور تا دور جایی که نشستم ، پسرا حلقه زدن و هر کدوم باهام شوخی می کنن و یه سوال و یه پیشنهاد . باید اعتراف کنم که واقعا از این وضع لذت می بردم ، مورد توجه قرار گرفتن خیلی شیرینه ، توی امریکا کمتر پیش می اومد که یه دختر گل سر سبد یه مجلس باشه اما این جا تو ایران این طور بود .

    اصلا نمی دونستم که باید جواب کدومشون رو بدم ، هر کدام یه سوالی ازم می کردن ، پسرای ایرانی واقعا خوش قیافه بودن و خیلی با نمک و گرم و جذاب . از همه مهم تر این که هر بار خونواده هاشون می خواستن بلند شن و برن با اشاره یکی از پسرا منصرف می شدن و می نشستند . از یه طرف گرسنه ام بود و از طرف دیگه دلم نمی خواست که این جمع به هم بخوره . بالاخره زهرا خانم مثل دفعه قبل منو صدا کرد و با یه بهونه از میان پسرا بیرون کشید اما جالب این که پسرام یکی یکی بلند شده بودن و دنبال من می اومدن منظره به قدری خنده دار بود که یه مرتبه زهرا خانم سرشون داد کشید و گفت » - چه خبرتونه !دختره رو خفه کردین ، برین بشینین ببینم . « با گفتن این حرفا همه مهمونا زدن زیر خنده . مامانمم می خندید . شاید از این که دخترش این همه طرفدار پیدا کرده خوشحال بودو شایدم به خاطر خوشحالی من . اما از یه طرف دیگه ، هر چی پسرا از من خوش شون اومده بود برعکسش مورد تنفر دخترای فامیل قرار گرفته بودم . این تنفرم کاملا از چشماشون معلوم بود . بالاخره وقت رفتن ، چه پسرا خوش شون بیاد چه نیاد ، رسید . یعنی در اثر نق زدن های دخترای فامیل ، پدر و مادرها مجبوری از جاشون بلند شدن و بعد از خداحافظی رفتن . وقتی تنها شدیم زهرا خانم با حالت گلایه به من گفت » - انقدر تو روی این پسرا نخند پرو می شن .

    – چرا ؟ - چرا نداره که ، این جا ایرانه . – آخه چیزای با نمک برام تعریف می کنن . – خب ، تعریف کنن تو که نباید انقدر بخندی ، اینا هر خنده تو رو پای یه حساب دیگه می ذارم . « تو همین موقع مامانم گفت » - حالا زهرا خانم ترتیب نهار رو بده که گرسنه مون شده . « سه تایی رفتیم تو آشپزخونه و من و مامانم نشستیم و زهرا خانم برامون غذا کشید . یه غذای عجیب ، کله پاچه . البته تو امریکا یکی دو جا بودن که کله پاچه می فروختن اما من جرات نداشتم حتی نزدیک مغازه شون برم چه برسه به این که بخورمش . اما مروز به مناسبت ورود ما ، زهرا خانم برامون کله پاچه درست کرده بود . وقتی یه آن دیس غذا رو از بالا سرمون گذاشت وسط میز من چشمم به کله درسته گوسفند افتاد ، نزدیک بود که از ترس فرار کنم . تا اومدم بگم که این چیه که زهرا خانم با ملاقه بهم اشاره کرد که حرف نزنم . منم از ترسم هیچی نگفتم که خودش اومد نشست کنارم و گفت » - مگه تا حالا کله پاچه ندیده ای ؟ - چرا ؟ یعنی نه . – ایرانی که کله پاچه نخورده باشه ، ایرانی نیست . – آخه یه جوریه . – تو بهش نگاه نکن ، فقط هر چی من بهت دادم بخور . « خلاصه شروع کرد به درست کردن .

    اولش آبش و بعدم بقیه ش . من چشمامو می بستم و زهرا خانم لقمه می کرد و میذاشت دهنم و مامان می خندید . راستش خیلی خوشم اومد ، یه طعم خاصی داشت . طعمی که با طعم همه غذاها فرق داشت . سر غذام همش شوخی می کرد و ما می خندیدیم و می خوردیم . بعد از تموم شدن غذا سه تایی با کمک همدیگه میز رو جمع کردیم و ظرف ها رو شستیم و بعدش من رفتم بالا تو اتاقم تا کمی استراحت کنم که صدای زنگ تلفن بلند شد . از همون بالا شنیدم که زهرا خانم تلفن رو جواب داد اما یه لحظه بعد شنیدم که گوشی رو گذاشت سر جاش و بلند گفت » - انگار خطا خرابه وصل نمی شه .

    « هنوز دو دقیقه نگذشته بود که تلفن دوباره زنگ زد و زهرا خانم جواب داد . بازم شنیدم که مثل دفعه قبل ، گوشی رو گذاشت و این دفعه گفت » - انگار مزاحمه صدای آهنگ می اومد .

  20. کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 2 از 6 نخستنخست 123456 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/