نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    اون شب تا صبح خواب می دیدم که یه خوانده معروف شدم و مرتب برام کنسرت میذارن و اون قدر پول در آوردم که نمی دونم باهاش چه کار کنم . از صبحش شروع کردم به خوندن ، آهنگ خواننده های زن و می خوندم و سعی می کردم که همراه با خوندن ، حرکات ابتکاری و ظریفی بکنم ، کم کم متوجه شدم که صدام بد نیست راستش هنر همیشه برای من یه آرزو و رویا بود و حالا داشت به واقعیت تبدیل می شد ، ته دلم ازش وحشت داشتم . از روزی که ...... اومده بود دنبالم ، چهار روز می گذشت و می خواستم فردا بهش تلفن کنم و در مورد این جریاناتم هیچی به مامانم نگفتم . می خواستم همون جور که .....گفته بود اول یه تست بدم ، اگه قبول شدم بعد مسئله رو علنی کنم .

    ولی اگه قبول می شدم چی می شد ؟ شینا خواننده جدید !خواننده ای در کنار ...... دیگه فکر و ذکرم شده بود خواننده گی و به سهراب توجه نداشتم و اصلا برام مهم نبود که سارا اینا دور و برش باشن یا نه . تازه کلاس تموم شده بود و از دانشگاه اومده بودم بیرون که از دور ، ماشین ......رو دیدم که کنار خیابون کمی جلوتر ایستاده . این طوری برام خیلی بهتر شده بود که خودش اومده بود سراغم . دوباره مثل دفعه قبل ، از همون مسیر حرکت کردم . خوشبختانه ، ماشینم رو کمی جلوتر پارک کرده بودم .همون طور که می رفتم طرف ماشین وانمود کردم که کمی عجله دارم ، یه مرتبه برام یه بوق زد ، بهش توجه نکردم .

    درست نبود که با اولین بوق بهش توجه کنم . تقریبا رسیده بودم به ماشینم که دومین بوق رو زد . همون طور که مثلا داشتم تو کیفم دنبال سویچ می گشتم یه نگاه بهش کردم و دوباره تو کیفم رو نگاه کردم و بعد یه مرتبه مثل این که تازه دیده باشمش ، سرمو برگردوندم طرفش و براش دست تکون دادم . با ماشین اومد طرفم و نگه داشت . رفتم جلو که شیشه رو داد پائین و گفت : سلام منو می شناسی ؟- ! اختیار دارین ، حالتون چطوره ؟- عجله داری ؟- نه ! دارم می رم خونه .-

    برای رفتن به خونه همیشه وقت هست ، فعلا سوار شو که کارای مهمتری داریم . برگشتم یه نگاه به ماشینم کردم که گفت : کارمون که تموم شد برت می گردونم همین جا . در رو باز کردم و سوار شدم و حرکت کردیم که گفت : داریم می ریم برای تست . همچین ذوق کردم که برگشت طرفم و نگاهم کرد که منم زود گفتم : الان ؟ من اصلا آمادگی ندارم .- اونجا آمادت می کنن . گفتم : آخه لباس چی ؟ با این لباسا که نمی شه .- اون جا همه جوری لباس هست . دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم که هیجانم رو کنترل کنم ، کمی سکوت برقرار شد که- گفت : اگه تو این تست موفق بشی باید برنامه ایران رفتن رو کنسل کنی .- گفتم : اصلا نمی شه .- گفت : چرا ؟ -چون تمام اقوام مون اونجا منتظرن .- چه اهمیتی داره ، نهایتا این که مادرت می تونه تنها بره .

    سال دیگه ام ، در حالی که معروف شدی ، خودت می ری ایران .- اگه زیادی معروف بشم که دیگه نمی تونم برم .- اون طوری هام نیست . گفتم : راستی شما چند ساله که اومدین امریکا ؟ یه نگاهی بهم کرد و با لبخند گفت : چرا منو ، تو صدا نمی کنی ؟ این طوری صمیمی تره . خندیدم و گفتم : تو چند ساله که این جایی ؟- هشت سال .- قبلا تو ایران کار هنری می کردی ؟ زد زیر خنده و گفت : آره ، اونم چه کار هنری ای .- متوجه نمی شم .- می دونی تو ایران چه کار می کردم ؟- خوانندگی .-

    گفت : نه ، نوار کاست و این چیزا می فروختم .- جدی !-آره ، خونه مون .......بود و اونجام زیاد سخت گیری نمی کردن و جوونم اونجا خیلی زیاد بود . با چند تا از دوستام ، یه اتاق رو به صورت استریو درست کرده بودیم و توش نوار ویدیو و کاست ضبط و تکثیر می کردیم و می فروختیم .- درآمدش خیلی خوب بود ؟- نه ، از بیکاری بهتر بود . -خب !-یه روز جامون لو رفت ، و ریختن و همه رو گرفتن . ماهام فرار کردیم ، بعدش دیگه زدم به آب و آتیش و خودمو رسوندم این جا

  2. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/