نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 52

موضوع: رمان شينا - ماندانا معيني(مؤدب‌پور)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    867
    Array

    پیش فرض


    1-6



    . هموطن . تا حالا درست به این مسئله فکر نکرده بودم . یعنی من اگر چه سالهای سال تو آمریکا زندگی کردم ، هنوزم ایرانی هستم ؟! ازشون خداحافظی کردم و دنبال مامانم راه افتادم . وقتی سوار ماشین شدیم مامانم گفت : خسلس ناراحتش کردی ، غرورش جریحه دار شده . هیچی نگفتم و رفتم تو فکر . نزدیک خونه مون که رسیدیم گفتم : مامان من کجائی ام ؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت : معلومه ایرانی ! پس این همه مدت که اینجا بودیم چی ؟ ما فقط مهمونیم . اما این مهمونا ، دیگه اخلاق اصلی خودشون ، یادشون رفته . یعنی تو فکر می کنی که ما بعد از این همه سال ، بازم می تونیم برگردیم تو ایران و اونجا زندگی کنیم ؟ هیچی نگفت که گفتم : من از ایران چیزی به اون صورت یادم نیست . مدت زیادی اونجا نبودم اما امشب با یه کلمه هموطن یه مرتبه هوای ایران تمام وجودم رو گرفت . کی می ریم ایران ؟ یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت : وقتی تعطیلات تو شروع بشه. یعنی اگه روزی قرار شد بریم ایران زندگی کنیم ، می تونیم خودمونو با شرایط اونجا جور کنیم ؟ خب یه خرده سخته اما باید سعی کنیم . ما دیگه عادت به اینجا کردیم ، شاید از یه خرده بیشتر سخت باشه . حتما همین طوره . من حتی گاهی تو صحبت فارسم اشکال دارم . مامان گفت : و یه خرده لهجم داری . فارسی رو با لهجه انگلیسی صحبت می کنی دخترم . گفتم ، دیگه بدتر . مامان گفت : اما تو ایران این مسئله برات عیب نیست ، شاید بتونم بگم که فارسی حرف زدنت رو خیلی شیرین تر می کنه . ما اصلا چرا اومدیم اینجا ؟ مامان گفت : شرایط . بعضی وقتا شرایط آدمو وادار می کنه یه تصمیماتی بگیره . دلم برای سهراب سوخت . سهراب دل سوختن نداره ، اون جوون بسیار محکم و با لیاقتی یه . گفتم : خدا کنه زودتر خوب بشه ، چند وقت دیگه مسابقه داره . مسابقه چی ؟ کاراته . مگه کاراته بازه ؟ آره ، همیشه م تو دانشگاه اوله . پس تومنی صد تومن با مهرداد فرق داره .

    این یعنی چی ؟ یه ضرب المثله ، یعنی این که خیلی پسر خوبیه . سهراب دو روز دانشگاه نیومد . از بیمارستان مرخص شده بود و منم خونه شو بلد نبودم که برم دیدنش . دلم می خواست یه جوری ازش خبر بگیرم . با خودم قرار گذاشتم که اگه فردام نیومد دانشگاه ، یه سر برم بیمارستان و آدرس خونه شو از اونجا بگیرم و برم عیادتش . چهارشنبه صبح بود که تا رسیدم دانشگاه ، از دور دیدمش . دست چپش رو گچ گرفته بودن . خیلی خوشحال شدم و زود رفتم طرفش و تا رسیدم ، سلام کردم و گفتم : خیلی خوشحالم که حالت خوبه .می خواستم بیام از بیمارستان ، آدرست رو بگیرم و بیام دیدنت .

    دستت چطوره ؟ جای شکرش باقیه که دست چپت شکسته . راستی چپ دستی یا راست دست ؟ باید ازت عذر خواهی کنم . رفتارم احمقانه بود . حتما منو می بخشی . نمی دونم چرا اون طوری شده بودم . در هر صورت ازت معذرت می خوام . حالا چطوره دستت . درد که نمی کنه ؟ ... وقتی حرفام تموم شد ، تو چشماش نگاه کردم و در حالیکه یه لبخند رو لبم بود ، منتظر بودم که جوابم رو بده . اما فقط نگاهم کرد و یه تشکر ازم کرد و یه عذر خواهی و بعدش رفت . اصلا انتظار چنین برخوردی رو ازش نداشتم . خیلی از دستش عصبانی شدم اما ته دلم بهش حق دادم . شاید اگه رفتاری رو که من باهاش کردم ، اون با من می کرد ، دیگه حتی دلم نمی خواست که اسمش رو بشنوم . خلاصه اون روز کلاس تموم شد . در طول صبح بازم چند بار تصمیم گرفتم برم و ازش عذر خواهی کنم اما هر بار که نگاهم به صورت پر جذبه اش می افتاد ، جرات نمی کردم که طرفش برم .

    با خودم گفتم که الان عصبانیه ، باشه برای فردا که آرومتر شد حتما از دلش در میارم . اما انگار اشتباه می کردم ، سهراب دیگه اون سهراب سابق نبود ، روز به روز افسرده تر به نظر می اومد . قبلاحداقل با یه عده از پسرا و دخترا ، در مورد مسائل درسی و دانشگاهی حرف می زد اما از جریان تصادف به بعد ، گوشه گیر تر شده بود . تمام سعی و کوششم برای این که خودمو بهش نزدیک کنم بی فایده بود . صبح خیلی دیر می اومد و مستقیم می اومد تو کلاس و وقتی ام کلاس تموم می شد ، بدون این که با کسی حرف بزنه ، می ذاشت و می رفت . ساعتهای فراغتم ، یا می رفت کتابخونه و یا می رفت یه گوشه تو محوطه دانشگاه و زیر درختا می نشست . راستش به خاطر این تغییر روحیه اش خودمو مسئول می دونستم و دلم نمی خواست یه جوری اشتباهم رو جبران کنم اما هر بار که بهش نزدیک می شدم و تا می خواستم یه جوری سر حرف رو باز کنم ، به هر ترتیبی که بود طفره می رفت و بعد از گفتن یکی دو جمله ، به یه بهانه ، می ذاشت می رفت . البته بارها بهم گفته بود که منو به خاطر حرف هایی که بهش زدم بخشیده اما دیگه فایده نداشت در درونم یه چیزی شبیه حالت ترحم و عذاب وجدان ، نسبت بهش داشتم . باید به هر وسیله ای که می شد ، جبران می کردم . از اون جریان حدود سه هفته گذشت .

    سهراب ، گچ دستش رو باز کرده بود و در حال فیزیوتراپی بود و خودشم دوباره ورزش رو به صورت جدی شروع کرده بود چون مسابقات دانشگاه نزدیک بود و باید خودشو آماده می کرد . یه روز تو ساعت بیکاری ، از دور دیدم که بازم طبق معمول ، یه جای خلوت محوطه دانشگاه نشسته . دیگه کلافه شده بودم . فکر نمی کردم که چند تا جمله حرف بتونه آن قدر رو یه نفر تاثیر بذاره . هم از دستش عصبانی بودم و هم دلم براش می سوخت . عصبانیتم برای این بود که دیگه مسئله رو بیش از حد بزرگ کرده بود و دل سوزی ام برای این که چرا باعث شده بودم که یه جوون شاد ، این جور سر خورده بشه . از دور واستاده بودم و با دل سوزی نگاهش می کردم که یه مرتبه دیدم یه دختر خارجی رفت طرفش !یه دفعه یه حال عجیبی رو تو خودم احساس کردم . مخصوصا وقتی سهراب جلو دختره بلند شد و ازش دعوت کرد که کنارش بشینه . سعی کردم که این مسئله نه تنها باعث ناراحتی ام نشه ، شایدم خیلی خوشحالم کنه که سهراب با پیدا کردن یه دوست دختر ، حالت روحی اش عوض بشه . اما این طوری نشد . لحظه به لحظه اون حالت بد رو بیشتر احساس کردم ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم که این حالت بد ، همون حسادته . یه مرتبه چهره سهراب رو تو ذهنم مجسم کردم .

    صورت مردونه ، ابروهای پرپشت و کشیده ، مژه های بلند ، چشمان سیاه قشنگ و موهای سیاه صاف که خیلی ساده به طرف بالا شونه شون می کرد اما همیشه یه دسته اش می ریخت تو صورتش ، قد بلند و چهارشونه و بدن خیلی قوی . چطور تا حالا متوجه این چیزا نشده بودم که سهراب پسر خیلی خوش قیافه و خوش تیپیه ؟ صورت مصمم و جدی . با چشمانی مهربان و لبخندی مطمئن و صمیمی . مخصوصا زمانی که دندوناشو رو هم فشار می داد و عضلات فکش منقبض می شد و صورتش رو خیلی قشنگ تر می کرد . یا زمانی که ناخود آگاه ، موقع حرف زدن ، یکی از از ابروهاش بالا می رفت و یه فرم قشنگی به چهره اش می داد . چه صدایی . صدای قوی و محکم یه مرد . یه مرد متعصب ایرانی . همونجور که داشتم بهشون نگاه می کردم و تو فکر بودم ، یه مرتبه متوجه چند تا از دخترا شدم .

    دخترای ایرانی دانشگاه . همونایی که مرتب بهش متلک می گفتن و اون بدون اعتنا ازشون رد می شد . پس تمام این حرفا به خاطر جلب توجه اش بوده ؟ یا از لج شون این چیزا رو می گفتن . یه آن به خودم اومدم و دیدم که راه افتادم طرف سهراب و اون دختره . دیگه ام نمی شد کاری کرد چون سهراب و هم دخترای کلاس ، متوجه حرکتم شده بودن .

  2. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/