1-6
. هموطن . تا حالا درست به این مسئله فکر نکرده بودم . یعنی من اگر چه سالهای سال تو آمریکا زندگی کردم ، هنوزم ایرانی هستم ؟! ازشون خداحافظی کردم و دنبال مامانم راه افتادم . وقتی سوار ماشین شدیم مامانم گفت : خسلس ناراحتش کردی ، غرورش جریحه دار شده . هیچی نگفتم و رفتم تو فکر . نزدیک خونه مون که رسیدیم گفتم : مامان من کجائی ام ؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت : معلومه ایرانی ! پس این همه مدت که اینجا بودیم چی ؟ ما فقط مهمونیم . اما این مهمونا ، دیگه اخلاق اصلی خودشون ، یادشون رفته . یعنی تو فکر می کنی که ما بعد از این همه سال ، بازم می تونیم برگردیم تو ایران و اونجا زندگی کنیم ؟ هیچی نگفت که گفتم : من از ایران چیزی به اون صورت یادم نیست . مدت زیادی اونجا نبودم اما امشب با یه کلمه هموطن یه مرتبه هوای ایران تمام وجودم رو گرفت . کی می ریم ایران ؟ یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت : وقتی تعطیلات تو شروع بشه. یعنی اگه روزی قرار شد بریم ایران زندگی کنیم ، می تونیم خودمونو با شرایط اونجا جور کنیم ؟ خب یه خرده سخته اما باید سعی کنیم . ما دیگه عادت به اینجا کردیم ، شاید از یه خرده بیشتر سخت باشه . حتما همین طوره . من حتی گاهی تو صحبت فارسم اشکال دارم . مامان گفت : و یه خرده لهجم داری . فارسی رو با لهجه انگلیسی صحبت می کنی دخترم . گفتم ، دیگه بدتر . مامان گفت : اما تو ایران این مسئله برات عیب نیست ، شاید بتونم بگم که فارسی حرف زدنت رو خیلی شیرین تر می کنه . ما اصلا چرا اومدیم اینجا ؟ مامان گفت : شرایط . بعضی وقتا شرایط آدمو وادار می کنه یه تصمیماتی بگیره . دلم برای سهراب سوخت . سهراب دل سوختن نداره ، اون جوون بسیار محکم و با لیاقتی یه . گفتم : خدا کنه زودتر خوب بشه ، چند وقت دیگه مسابقه داره . مسابقه چی ؟ کاراته . مگه کاراته بازه ؟ آره ، همیشه م تو دانشگاه اوله . پس تومنی صد تومن با مهرداد فرق داره .
این یعنی چی ؟ یه ضرب المثله ، یعنی این که خیلی پسر خوبیه . سهراب دو روز دانشگاه نیومد . از بیمارستان مرخص شده بود و منم خونه شو بلد نبودم که برم دیدنش . دلم می خواست یه جوری ازش خبر بگیرم . با خودم قرار گذاشتم که اگه فردام نیومد دانشگاه ، یه سر برم بیمارستان و آدرس خونه شو از اونجا بگیرم و برم عیادتش . چهارشنبه صبح بود که تا رسیدم دانشگاه ، از دور دیدمش . دست چپش رو گچ گرفته بودن . خیلی خوشحال شدم و زود رفتم طرفش و تا رسیدم ، سلام کردم و گفتم : خیلی خوشحالم که حالت خوبه .می خواستم بیام از بیمارستان ، آدرست رو بگیرم و بیام دیدنت .
دستت چطوره ؟ جای شکرش باقیه که دست چپت شکسته . راستی چپ دستی یا راست دست ؟ باید ازت عذر خواهی کنم . رفتارم احمقانه بود . حتما منو می بخشی . نمی دونم چرا اون طوری شده بودم . در هر صورت ازت معذرت می خوام . حالا چطوره دستت . درد که نمی کنه ؟ ... وقتی حرفام تموم شد ، تو چشماش نگاه کردم و در حالیکه یه لبخند رو لبم بود ، منتظر بودم که جوابم رو بده . اما فقط نگاهم کرد و یه تشکر ازم کرد و یه عذر خواهی و بعدش رفت . اصلا انتظار چنین برخوردی رو ازش نداشتم . خیلی از دستش عصبانی شدم اما ته دلم بهش حق دادم . شاید اگه رفتاری رو که من باهاش کردم ، اون با من می کرد ، دیگه حتی دلم نمی خواست که اسمش رو بشنوم . خلاصه اون روز کلاس تموم شد . در طول صبح بازم چند بار تصمیم گرفتم برم و ازش عذر خواهی کنم اما هر بار که نگاهم به صورت پر جذبه اش می افتاد ، جرات نمی کردم که طرفش برم .
با خودم گفتم که الان عصبانیه ، باشه برای فردا که آرومتر شد حتما از دلش در میارم . اما انگار اشتباه می کردم ، سهراب دیگه اون سهراب سابق نبود ، روز به روز افسرده تر به نظر می اومد . قبلاحداقل با یه عده از پسرا و دخترا ، در مورد مسائل درسی و دانشگاهی حرف می زد اما از جریان تصادف به بعد ، گوشه گیر تر شده بود . تمام سعی و کوششم برای این که خودمو بهش نزدیک کنم بی فایده بود . صبح خیلی دیر می اومد و مستقیم می اومد تو کلاس و وقتی ام کلاس تموم می شد ، بدون این که با کسی حرف بزنه ، می ذاشت و می رفت . ساعتهای فراغتم ، یا می رفت کتابخونه و یا می رفت یه گوشه تو محوطه دانشگاه و زیر درختا می نشست . راستش به خاطر این تغییر روحیه اش خودمو مسئول می دونستم و دلم نمی خواست یه جوری اشتباهم رو جبران کنم اما هر بار که بهش نزدیک می شدم و تا می خواستم یه جوری سر حرف رو باز کنم ، به هر ترتیبی که بود طفره می رفت و بعد از گفتن یکی دو جمله ، به یه بهانه ، می ذاشت می رفت . البته بارها بهم گفته بود که منو به خاطر حرف هایی که بهش زدم بخشیده اما دیگه فایده نداشت در درونم یه چیزی شبیه حالت ترحم و عذاب وجدان ، نسبت بهش داشتم . باید به هر وسیله ای که می شد ، جبران می کردم . از اون جریان حدود سه هفته گذشت .
سهراب ، گچ دستش رو باز کرده بود و در حال فیزیوتراپی بود و خودشم دوباره ورزش رو به صورت جدی شروع کرده بود چون مسابقات دانشگاه نزدیک بود و باید خودشو آماده می کرد . یه روز تو ساعت بیکاری ، از دور دیدم که بازم طبق معمول ، یه جای خلوت محوطه دانشگاه نشسته . دیگه کلافه شده بودم . فکر نمی کردم که چند تا جمله حرف بتونه آن قدر رو یه نفر تاثیر بذاره . هم از دستش عصبانی بودم و هم دلم براش می سوخت . عصبانیتم برای این بود که دیگه مسئله رو بیش از حد بزرگ کرده بود و دل سوزی ام برای این که چرا باعث شده بودم که یه جوون شاد ، این جور سر خورده بشه . از دور واستاده بودم و با دل سوزی نگاهش می کردم که یه مرتبه دیدم یه دختر خارجی رفت طرفش !یه دفعه یه حال عجیبی رو تو خودم احساس کردم . مخصوصا وقتی سهراب جلو دختره بلند شد و ازش دعوت کرد که کنارش بشینه . سعی کردم که این مسئله نه تنها باعث ناراحتی ام نشه ، شایدم خیلی خوشحالم کنه که سهراب با پیدا کردن یه دوست دختر ، حالت روحی اش عوض بشه . اما این طوری نشد . لحظه به لحظه اون حالت بد رو بیشتر احساس کردم ، بعد از چند دقیقه متوجه شدم که این حالت بد ، همون حسادته . یه مرتبه چهره سهراب رو تو ذهنم مجسم کردم .
صورت مردونه ، ابروهای پرپشت و کشیده ، مژه های بلند ، چشمان سیاه قشنگ و موهای سیاه صاف که خیلی ساده به طرف بالا شونه شون می کرد اما همیشه یه دسته اش می ریخت تو صورتش ، قد بلند و چهارشونه و بدن خیلی قوی . چطور تا حالا متوجه این چیزا نشده بودم که سهراب پسر خیلی خوش قیافه و خوش تیپیه ؟ صورت مصمم و جدی . با چشمانی مهربان و لبخندی مطمئن و صمیمی . مخصوصا زمانی که دندوناشو رو هم فشار می داد و عضلات فکش منقبض می شد و صورتش رو خیلی قشنگ تر می کرد . یا زمانی که ناخود آگاه ، موقع حرف زدن ، یکی از از ابروهاش بالا می رفت و یه فرم قشنگی به چهره اش می داد . چه صدایی . صدای قوی و محکم یه مرد . یه مرد متعصب ایرانی . همونجور که داشتم بهشون نگاه می کردم و تو فکر بودم ، یه مرتبه متوجه چند تا از دخترا شدم .
دخترای ایرانی دانشگاه . همونایی که مرتب بهش متلک می گفتن و اون بدون اعتنا ازشون رد می شد . پس تمام این حرفا به خاطر جلب توجه اش بوده ؟ یا از لج شون این چیزا رو می گفتن . یه آن به خودم اومدم و دیدم که راه افتادم طرف سهراب و اون دختره . دیگه ام نمی شد کاری کرد چون سهراب و هم دخترای کلاس ، متوجه حرکتم شده بودن .
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)