. فصل 1-5
اومدم یه جوری سر حرف رو باز کنم که ....برام توضیح بیشتری بده که موبایل مامانم زنگ زد . انقدر حرصم گرفت که نگو . چون می دونستم این وقتا یا مریض هاشن که بهش زنگ می زنن و یا از طرف بیمارستان . اتفاقا حدسم درست بود . تلفن از بیمارستان بود . مامانم یه خرده صحبت کرد و بعد تلفن رو قطع کرد و برگشت طرف من و گفت : متاسفم شینا جون اما باید بریم . از بیمارستان بود . دیگه چه کار می تونستم بکنم ؟ اومدم بلند شم که شاهین گفت : اجازه بدین شینا اینجا بمونه .خودم آخر شب می رسونمش . برخلاف انتظارم مامانم گفت : نه شاهین جان اگه اجازه بدی شینا هم با من بیاد ، کارش دارم . اصلا متوجه نمی شدم مامانم یه همچین اخلاقی نداشت . راستش خیلی از دستش عصبانی شدم . جلوی .....خجالت کشیدم و زود ازشون خداحافظی کردم و راه افتادم . بازم گریه م گرفته بود . این چه مهمونی اومدنی بود ؟ همونجور که داشتم باغ رو رد می کردم ، تازه داشتن هر گوشه مشعل می ذاشتن که چراغها رو روشن کننو باغ با شعله های آتیش روشن بشه . واقعا منظره قشنگی می شد . قبلا دیده بودم . تو روشنی شعله ها ، دختر و پسرا با همدیگه تانگو می رقصیدن . برای این که بیشتر عصبانی نشم ، تند باغ رو رد کردم و وارد ساختمون شدم و جلو در ورودی واستادم تا مامانم رسید .
خودمو آماده کرده بودم که باهاش دعوا کنم . تا اومدم حرف بزنم گفت : حق داری عزیزم اما الان یکی به من احتیاج داره . پس چرا نذاشتی من اینجا بمونم ؟ بریم تو ماشین برات می گم . هیچی نگفتم دو تایی از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم . یه خرده که رفتیم گفت : ببین عزیزم زندگی هر کسی با کس دیگه فرق داره . هنر تو ، تو مغز و فکرته نه تو قشنگیت. مدل شدن هنر نمی خواد . فقط کافیه یه مقدار قشنگ باشه و مثل بقیه ، بره جلو دوربین و چند تا چرخ بزنه . اما مهندس شدن هنر میخواد . هنر توام همینه . اگه نذاشتم اونجا بمونی ، برای این بود که وسوسه نشی . می فهمی چی می گم. هیچی نگفتم و فقط جلومو نگاه کردم که گفت : هر وقت می رم بالای سر یه مریض و یا سزارینش می کنم و یا به طور طبیعی فارغ می شه ، یه احساس خیلی خیلی عالی بهم دست می ده . یه مهندسم ، وقتی یه ساختمون قشنگ می سازه ، همین احساس بهش دست می ده . من مخالف هنر نیستم اما به شرطی که کسی داشته باشدش .
همینجوری پشت بلندگو رفتن و فریاد کشیدن که خوانندگی نشد . خواننده باید حداقل یه خرده صدا داشته باشه یا نه ؟! حدود یه ربع طول کشید تا رسیدیم بیمارستان و ماشین رو پارک کردیم و رفتیم تو . همینجوری که با مامانم داشتیم می رفتیم طرف آسانسور ، چشمم افتاد به چند تا پسر جوون ، حدود بیست و خرده ای سال که تو سالن انتظار واستاده بودن . به نظرم اومد که ایرانی باشن . از صورتشون معلوم بود که خیلی نگرانن. به مامانم گفتم : که همونجا تو سالن انتظار می مونم . تو همین موقع کع یه پرستار منو می شناخت اومد که رد بشه و تا منو دید سلام کرد و منم جوابش رو دادم . پسرا که اینو دیدن یه نگاه به همدیگه کردن و یکی شون اومد جلو و به انگلیسی ازم پرسید شما ایرانی هستین ؟ به فارسی جوابش رو دادم . انگار دنیا رو بهشون دادم ، یه مرتبه همه شون دورم جمع شدن و همون پسره گفت : می شه ازتون خواهش کنم یه سر برین بالا و ببینیب حال دوست ما چطوره ؟ اسمش سهرابه تصادف کرده . سهراب ....! اینو که گفت یه آن بهش مات شدم و یه لحظه بعد از جام پریدم و به طرف آسانسور رفتم . به یه پرستار اسم سهراب رو گفتم که منو بود تو یه اتاق که دیدم سهراب با صورت کبود و زخمی رو یه تخت خوابیده و دستش رو با آتل بستن . دویدم بالا سرش و گفتم : سهراب ! آروم سرش رو برگردوند طرف من و چشماشو باز کرد و تا منو دید یه لبخند زد . منم زورکی یه لبخند بهش زدم و گفتم : چی شده ؟ چرا تصادف کردی ؟ آروم گفت : مگه شما مهمونی تشریف نداشتین ؟
چرا اما از بیمارستان مامانم رو خواستن . حتما برای من خواستن شون ! انگار بازم مزاحمتون شدم . نه ، مامانم پزشک زنانه . بعدشم چه مزاحمتی ؟ چقدرم خوب شد که من باهاشون اومدم . فعلا اینجا هستم تا مسئله تو حل بشه . یه نگاه به من کرد و چشماشو بست و گفت : خواهش می کنم برین . دوستام اینجا هستن . نه ، منم می مونم . من بهت یه عذر خواهی بدهکارم . چشماشو باز کرد و گفت : شال دل منو شکوندین . دست من با یه گچ گرفتن و جراحی درست می شه اما قلبم نه . من که کاری نداشتم . اگر قرار بر خجالت باشه که من باید می کشیدم . اما شما بدونین در همیشه رو یه پاشنه نمی چرخه . منم همیشه گارسن یا نظافتچی یا یه نگهبان پارکینگ باقی نمی مونم . منم یه روز درسم تموم می شه اما یادتون باشه اگه امثال منو یه جا تنها ول کنن ،می تونیم روی پای خودمون واستیم اما امثال مهرداد نه . شینا خانم ، اگه من کار می کنم و زحمت می کشم و از تفریح و خوش گذرانیم می گذرم به خاطر اینه که انسانم . من وقتی از کشورم اومدم بیرون ، پشت به همه چی نکردم و یادم نرفت که کجایی ام . اگه یه پسر کار کنه و خرج پدر و مادر پیرش و خواهر دانشجوش رو در بیاره ، خجالت نداره . افتخار داره . هر وقت پول برای پدرم می فرستم و بعدش می فهمم که اون پول خرج تحصیل خواهرم شده یا پول اجاره خونه خونواده ام شده یا مثلا خرج عمل مادرم رو ازش دادن و مادرم سلامتی اش رو به دست آورده ، به خودم افتخار می کنم مطمئن هستم پدر و مادرم بهم افتخار می کنن . فقط دلم از این می سوزه که نتونستم دو تا سی دی رو بدم ........برای خواهرم امضا کنه . اینا رو گفت و دوباره چشماشو بست و روش رو برگردوند اون طرف . از پرستار پرسیدم که چی شده که گفت دستش از چند جا شکسته .
خیلی ردر داشت اما به روی خودش نمی آورد و تو همین موقع دو نفر اومدن که ببرنش اتاق عمل . آروم از کنارش اومدم این طرف و رفتم پایین که دوستاش اومدن طرفم هر کدوم یه سوال ازم می کرد ن. پیداش کردین ؟ مادر شما قراره سهراب رو عمل کنه ؟ بردنش اتاق عمل ؟ پسری که تو کلاس ما دوستی نداشت ، چقدر محبوب یه عده بود ! گفتم : آروم باشین خواهش می کنم . سهراب حالش خوبه . الانم بردنش اتاق عمل . یه مرتبه یکی شون گفت : یا علی به فریادش برس . اونای دیگه سرشونو انداختن پایین که گفتم : فکر نکنم چیز مهمی باشه . یکی از اونا گفت : آخه می گفتن که ممکمه خونریزی مغزی کرده باشه ؟ نه ، اصلا . اگه این طور بود که حتما پرستارش به من می گفت ، فقط گفت شکستگی دستشه . یکی از پسرها گفت : چند وقت دیگه مسابقه داره . رو جایزه اش خیلی حساب می کرد . می دونین که ، سهراب خرج خونواده اش رو می ده . یعنی اگه تا چند وقت نتونه کار کنه ....! یکی دیگه از دوستاش گفت : ما که نمردیم . هر کدوم فقط روزی یه ساعت اضافه کار کنیم ، مزد یه روزه سهراب رو در می آوریم . آخه چه طوری تصادف کرده ؟ همون دوستش گفت : می گفت یه خرده ناراحت بودم و حواسم نبود که چراغ عابر هنوز قرمزه . میاد تو خیابون و یه ماشین می رسه . می دونستم از چی ناراحت بوده ، یه مرتبه بی اختیار گفتم : کثافت .
پسره یه نگاه به من کردو گفت : تقصیر خود سهراب بوده . راننده گناهی نداشته . زود عذر خواهی کردم و رفتم رو یه نیمکت نشستم که چند دقیقه بعد ، یکی شون برام یه قهوه آورد . یه آن یاد حرف سهراب افتادم که می گفت پول بلیط یه دیسکو ، خرج یه روز خونواده اش تو ایرانه . قهوه رو ازش گرفتم و تشکر کردم . می دونستم حتما پول این قهوه ، حداقل خرج چند ساعت خانواده یکی از این پسرهاست که با بزرگواری برام گرفتن .عمل سهراب یک ساعت و نیم طول کشید و وقتی از اتاق عمل آوردنش بیرون و تو بخش بستریش کردن و کار مامانم تموم شد ، حدودا ساعت دو و سه نصف شب بود . وقتی مامانم جریان رو فهمید خیلی ناراحت شد و رفت بالا سر سهراب نیم ساعت بعد برگشت و با دوستای سهراب سلام و احوال پرسی کرد و گفت که خوشبختانه مسئله مهمی نیس و فقط شکستگی استخوانه که اونم گچ گرفتن . امشبم برای این که از نظر خون ریزی مغزی خیال شون راحت باشه ، تو بیمارستان نگهش می دارن . انقدر دوستاش خوشحال شدن که نگو . زود یکی شون رفت و یه قهوه برای مامانم گرفت . مامانم خیلی ازش تشکر کرد و نشست که قهوه اش رو بخوره . دیدم که پسرا یه چیزی در گوش همدیگه می گن . به مامانم آروم گفتم که انگار یه کاری دارن که مامانم ازشون پرسید و یکی شون گفت اگه می شه می خوان یکی شون بالا سر سهراب بمونه . مامانم بهشون خندید و گفت : اگر چه خلاف مقرراته اما ترتیبش رو می دم . بلند شد و رفت بالا و ده دقیقه بعد برگشت و گفت که اجازه گرفته . به قدری دوستاش ذوق کردن . لحظه آخر که داشتم ازشون خداحافظی می کردم ، یکی شون اومد جلو و گفت : واقعا کمک کردین .
مامانم گفت : وظیفهمون رو انجام دادیم . ماها هنوز ایرانی هستیم . بعدش ازشون خداحافظی کرد و رفت و منم خداحافظی کردم که لحظه آخر همون پسره بهم گفت ، دختر قشنگ ایرانی ، دستت درد نکنه . الحق که هم وطنی . این حرف را که ازش شنیدم ، یه مرتبه یه حس عجیبی درونم ایجاد شد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)