نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: رمان دختری با گوشواره ی مروارید | تریسی شوالیه (تایپ)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    به تدریج جای خود را در خانه ی خیابان اوده لانگن دیک باز کردم.کاترینا، تانکه و کورنلیا گهگاه مزاحمت هایی داشتند ولی معمولا مرا به حال خودم می گذاشتند تا کارم را بکنم.چه بسا نفوذ ماریا تینز بود.به دلایل خاص خودش به این نتیجه رسیده بود که من زائده ی مفیدی هستم و دیگران حتی بچه ها روش او را دنبال می کردند.

    شاید احساس کرده بود حالا که من رخت شویی را بر عهده گرفته ام رخت ها تمیز تر و سفید تر اند یا گوشتی که را که انتخاب می کردم، لطیف تر بود.یا (او) از داشتن کارگاهی تمیزتر خوشحال تر بود.دو مورد اول قطعا واقعیت داشت اما مورد سوم را نمی دانستم.
    مراقب بودم که هیچ گونه تعریفی از نظافت خانه را به خود نگیرم.دلم نمی خواست برای خودم دشمن بتراشم.اگر ماریا تینز از گوشت خوشش می آمد ، یاد آور می شدم که پختن تانکه آنرا خوشمزه کرده است.اگر مرتگه می گفت که پیشبندش از قبل سفید تر شده ، می گفتم علتش آفتاب تابستان است که در این زمان داغ تر است.

    تا جایی که می توانستم از کاترینا دوری می کردم.از لحظه ای که مرا در آشپزخانه ی مادرم در حال خرد کردن سبزیجات دیده بود ، روشن بود که از من خوشش نمی آمد.بارداریش هم به بهبود حالش کمکی نمی کرد که هیچ ، بدقواره و سنگینش هم کرده بود و هیچ شباهتی به بانوی با وقار خانه که در تصورش بود ، نداشت.به ویژه که تابستان داغی هم بود و بچه در شکمش بیش از حد تکان می خورد.هر بار که راه می رفت ، لگد می زد یا خودش چنین می گفت.هر چه شکمش بزرگ تر میشد ، حرکتش دشوار تر و قیافه اش دردناک تر می نمود.رفته رفته کمتر از رختخواب بیرون می آمد که در این صورت ماریا تینز دسته کلید را در اختیار می گرفت و صبح ها در کارگاه را برایم باز می کرد.من و تانکه بیشتر و بیشتر کارهای ماترینا را انجام می دادیم مثل مراقبت از دخترها ، خرید خانه ، تعویض نوزاد و از این قبیل کارها.

    یکی از روزها که تانکه خلقش شیرین بود ، از او پرسیدم چرا کلفت بیشتری نمی آوردند تا کارها آسان تر شود.
    "با خانه ای به این بزرگی و دارایی خانم و ارباب ، نمی توانند کلفت یا آشپز دیگری استخدام کنند؟"
    تانکه خرناسی کشید"چی؟حقوق تو را هم به زور می پردازند".

    حیرت کردم.پولی که به من میدادند به قدری اندک بود که اگر می خواستم چیزی شبیه شنل ساتن زردی که کاترینا با بی توجهی در قفسه اش انداخته بود بخرم ، مجبور بودم سال های سال کار کنم.به نظر نمی رسید از نظر مالی دستشان تنگ باشد.
    تانکه افزود"البته وقتی بچه به دنیا بیاید ، دایه ای پیدا می کنند که چند ماهی از او مراقبت کند".
    از لحنش پیدا بود که اصلا از این وضعیت راضی نیست.
    "برای چی؟"
    "تا به بچه شیر بدهد".

    با حماقت تمام پرسیدم"مگر خود خانم به بچه شیر نمی دهد؟"
    "اگر می خواست خودش شیر بدهد که نمی توانست این همه بچه پشت هم بزاید.می دانی ، اگر به بچه شیر بدهی مانع حاملگی می شود".
    در مورد این قبیل مسائل بی اطلاع بودم.
    "اوه!مگر باز هم بچه می خواهد؟"

    تانکه پوزخندی زد"گاهی فکر می کنم چون نمی تواند خانه را به تعدادی که مایل است از کلفت پر کند ، قصد دارد آن را از بچه پر کند".
    بعد صدایش را آهسته کرد و افزود:"آخر می دانی ، ارباب به اندازه کافی نقاشی نمی کشد که هزینه ی کلفت ها را تامین کند.معمولا سالی سه تا نقاشی بیشتر نمی کشد.گاهی هم فقط دو تا.با این درآمد که پولدار نمی شوی".
    "نمی تواند سریع تر کار کند؟"

    وقتی این حرف را می زدم خودم هم می دانستم که نمی تواند.همیشه با سرعت خودش کار می کرد.
    "خانم بزرگ و خانم کوچک ، گاهی سر این مساله اختلاف پیدا می کنند.خانم کوچک می خواهد که او نقاشی های بیشتر بکشد و خانم بزرگ می گوید سرعت زیاد کیفیت کار او را پایین می آورد".
    گفتم:"ماریا تینز خیلی عاقل است".
    می دانستم می توانم نظریاتم را جلوی تانکه بر زبان آورم مشروط بر اینکه به گونه ای از ماریا تینز تعریف کنم.تانکه به شدت به خانمش وفادار بود ولی حوصله ی کاترینا را نداشت.وقتی سرحال بود به من یاد می داد چگونه با او رفتار کنم.
    "به حرف هایش توجه نکن.وقتی دستور می دهد گوش کن ولی کار خودت را انجام بده.یا آن طور که ماریا تینز می گوید بکن.کاترینا هرگز مراقبت نمی کند.اصلا متوجه نمی شود.فقط به ما دستور می دهد چون فکر می کند باید دستور بدهد ولی ما می دانیم که رئیس واقعی کیست ، او هم خودش می داند".
    هرچند تانکه اغلب مواقع با من بد رفتاری می کرد ولی فهمیده بودم که نباید آن را جدی بگیرم.چون زیاد طول نمی کشید.اصولا حالت هایش افراط و تفریط بود.چه بسا علتش این بود که سالها بین کاترینا و ماریا تینز گیر کرده بود.هرچند به من پیشنهاد می کرد که به دستورات کاترینا توجه نکنم ولی خودش چنین نمی کرد.حرف های تند کاترینا خلقش را تنگ می کرد و ماریا تینز در عین منصف بودن ، هیچ وقت از تانکه در مقابل کاترینا دفاع نمی کرد.هرگز نشنیدم که ماریا تینز دخترش را سرزنش کند.هرچند که کاترینا در مواردی به آن نیاز داشت.

    از طرف دیگر مسئله خانه داری تانکه مطرح بود.چه بسا وفاداریش جبران شلختگی هایش را می کرد.گوشه هایی که پر گرد و خاک بود ، گوشتی که بیرونش می سوخت و درونش خام بود ، قابلمه هایی که درست ساییده نمی شدند.فکرش را هم نمی کردم که زمانی که کارگاهش را تمیز می کرد چه بلایی بر سر آن می آورد.با وجود آنکه ماریا تینز به ندرت به تانکه پرخاش می کرد ، هر دو می دانستند که باید بکند.همین امرسبب شده بود که تانکه بلا تکلیف باشد و در دفاع از خودش درنگ نکند.برای من روشن بود که علی رغم روش های زیرکانه ماریا تینز ، اصولا با کسانی که به او نزدیک بودند ، خوش اخلاق بود.داوری اش به شدتی که به نظر می رسید نبود.

    از چهار دختر ، کورنلیا همان گونه که روز اول نشان داده بود غیر قابل پییش بینی بود.لیزبت و آلی دیس هردو خوب بودند.آرام و حرف گوش کن و مرتگه به سنی رسیده بود که در کارهای خانه کمک کند و همین او را متعادل کرده بود.هرچند گهگاه عصبانی میشد و مانند مادرش سر من فریاد می کشید.کورنلیا داد نمی کشید ولی قابل کنترل نبود.تهدید به خشم مادر بزرگش هم که روز اول به کار برده بودم ، همیشه کارگر نبود.یک لجظه سرکش و بازیگوش بود و لحظه ی بعد عکس آن.مانند گربه ی آرامی که مشغول خرخر است و دستی که او را نوازش می کند می گزد.هرچند خواهرانش را دوست داشت ولی گاه چنان آنان را نیشگون می گرفت که فریادشان به هوا بلند و اشکشان جاری میشد.نگران کورنلیا بودم و آن طور که دخترهای دیگر را دوست داشتم به او علاقه نداشتم.
    وقتی مشغول نظافت کارگاه بودم از همه ی آنها فرار می کردم.ماریا تینز قفل در را برایم باز می کرد و گاه چند لحظه درنگ می کرد تا نقاشی را بررسی کند درست مثل بچه ی بیماری که به پرستاری نیاز داشت.ولی وقتی که می رفت اتاق در قرق من بود.دور و برم را نگاه می کردم تا ببینم چیزی تغییر کرده یا نه.در نخستین وهله به نظر میرسید همه چیز همان طور است که بود مثل هر روز.پس از آنکه چشمانم با جزئیات آشنا شد ، متوجه چیزهای کوچکی شدم.جا به جایی قلم موها روی قفسه، نیمه باز ماندن یکی از کشوهای قفسه، باقی ماندن کاردک روی لبه ی سه پایه، قدری پس و پیش شدن صندلی های کنار در.

    اما در گوشه ای که نقاشی می کرد ، هیچ چیز جا به جا نمیشد.من هم مراقب بودم که چیزی را جا به جا نکنم و چنان به سرعت در روش اندازه گیریم کارآمد شده بودم که می توانستم آن قسمت را هم به همان سرعت و اعتماد به نفسی که بقیه اتاق را تمیز می کردم ، نظافت کنم.پارچه ی آبی روی میز و پرده ی زرد را با کهنه ی نمدار تمیز می کردم و طوری آن را حرکت می دادم که گرد را بگیرد بی آنکه چین های پارچه را تکان بدهد.
    هرچه با دقت بیشتر به نقاشی نگاه می کردم ، تغییری را در آن متوجه نمی شدم.سر انجام روزی متوجه شدم که مروارید دیگری به گردن بند زن اضافه شده است.روز دیگر سایه ی پرده ی زرد بیشتر شده بود.فکر می کنم بعضی از انگشتان دست راست زن هم تغییراتی کرده بود.
    شنل ساتن زرد آنچنان واقعی به نظر می رسید که دلم می خواست دستم را دراز کنم و لمسش کنم.روزی که زن وان روی ون آن را روی تختخواب گذاشت ، تقریبا آن را لمس کرده بودم.دستم را برده بودم که پوست قاقم آن را لمس کنم که دیدم کورنلیا در آستانه ی در ایستاده و مرا نگاه می کند.اگر یکی دیگر از دخترها بود از من می پرسید که دارم چه کار می کنم ولی کورنلیا در سکوت ایستاد و نظاره ام کرد.از هر پرسشی بدتر بود.دستم را پس کشیدم و لبخند را روی لبانش را دیدم.

    چند هفته بعد از شروع کارم در خانه، یک روز صبح مرتگه اصرار ورزید که همراهم تا سبزه میدان بیاید.دوست داشت در سبزه میدان وول بزند ، به غرفه ها سری بزند و نمونه ی ماهی دودی را بچشد.داشتم ماهی می خریدم که سقلمه ای به پهلویم زد و گفت:"گریت نگاه کن.آن بادبادک را ببین".
    بادبادکی که بالای سرمان در حال پرواز بود به شکل ماهی دم درازی بود و باد طوری آن را حرکت می داد که گویی در آسمان شنا می کند.در حالی که لبخند می زدم ، ناگهان چشمم به آگنس افتاد که خیره به مرتگه نگاه می کرد.هنوز به آگنس نگفته بودم در خانه دختری به سن و سال او وجود دارد.فکر می کردم ممکن است دلخورش کند و فکر کند که کس دیگری جای او را گرفته است.
    گاهی وقتی برای مرخصی به خانه مان می رفتم ، برایم سخت بود چیزی برایشان تعریف کنم.زندگی جدیدم بر زندگی قدیمم حاکم شده بود.
    وقتی آگنس نگاهم کرد با ملایمت سرم را تکان دادم طوری که مرتگه متوجه نشود و پشت کردم و ماهی را در سبدم گذاشتم.کمی مکث کردم.قادر نبودم رنجش خاطر را در چهره اش ببینم.نمی دانم اگر آگنس با من حرف میزد ، مرتگه چه واکنشی نشان می داد.وقتی برگشتم ، آگنس رفته بود.
    با خودم گفتم:"روز یک شنبه که ببینمش، برایش توضیح می دهم.من حالا صاحب دو خانواده ام و امورشان نباید با هم تداخل کند".
    بعد از آن همیشه از اینکه به خواهرم پشت کرده بودم از خودم شرمم می آمد.

  2. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/