نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: رمان دختری با گوشواره ی مروارید | تریسی شوالیه (تایپ)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    867
    Array

    پیش فرض

    قابلمه را از آب کانال پر کردم و روی آتش گذاشتم و رفتم دنبال تانکه.تو اتاق خواب بچه ها بود و داشت به کورنلیا در لباس پوشیدن کمک می کرد درحالی که مرتگه به آلی دیس کمک می کرد و لیزبت هم خودش به تنهایی لباسش را می پوشید.تانکه چندان سر حال به نظر نمی رسید.وقتی با او صحبت کردم، نگاهی به من انداخت و رویش را برگرداند.به ناچار جلویش ایستادم تا مجبور شود نگاهم کند.
    "تانکه می خواهم به بازار ماهی فروش ها بروم.امروز چی لازم داری؟"

    بدون آن که نگاهم کند گفت:"به این زودی؟ما معمولا دیرتر می رویم".
    داشت روبان سفیدی را به شکل ستاره ای پنج گوش در موهای کورنلیا می بست.
    به سادگی گفتم:"تا آب جوش بیاید ، آزاد هستم.گفتم حالا بروم".
    توضیح ندادم که صبح زود آدم جنس بهتری گیرش می آید ، حتی اگر قصاب یا ماهی فروش قول داده باشند که جنس خوبی را برای خانواده کنار بگذارند.خودش بایدعقلش می رسید.
    "چی لازم داری؟"

    "امروز حوصله ماهی ندارم.برو قصابی و یک ران بگیر".
    کار تانکه با روبان کورنلیا تمام شد و دخترک مثل برق از کنار من زد بیرون.تانکه رویش را برگرداند و در کشویی را گشود و به دنبال چیزی گشت.لحظه ای پشت پهنش و پیراهن قهوه ای خاکستری شده ای را که محکم روی آن کشیده شده بود ، را نگاه گردم.به من حسودی می کرد.من کارگاه نقاشی را تمیز کرده بودم ، جایی که اجازه ورود به آن را نداشت.جایی که ظاهرا هیچ کس اجازه ورود نداشت به جزء من و ماریا تینز.
    درحالی که تانکه سرپوشی را بین انگشتانش صاف می کرد ، گفت:"ارباب یک بار از من نقاشی کرده.مرا در حال ریختن شیر کشید.همه می گفتند بهترین کار او بوده".

    گفتم:"خیلی دلم می خواهد ببینمش، هنوز این جاست؟"
    "نه بابا ، وان روی ون خریدش".
    لحظه ای فکر کردم و گفتم:"پس یکی از متمول ترین مردان دلفت هرروز از نگاه کردن به تو لذت می برد".
    لبخند زد و چهره ی آبله رویش پهن تر شد.همان چند کلمه ی درست در یک لحظه، خلقش را شیرین کرد.وظیفه من بود که کلمات درست را دریابم.پیش از اینکه بار دیگر خلقش تنگ شود، عازم رفتن شدم.

    مرتگه پرسید:"ممکن است من هم همراهت بیایم؟"
    لیزبت هم افزود"من هم همین طور"
    با قاطعیت گفتم:"امروز نه، بروید چیزی بخورید و به تانکه کمک کنید".

    دلم نمی خواست عادت کنند همیشه همراهم بیایند.از آن به عنوان پاداشی برای رفتار خوبشان با خودم استفاده می کردم.درعین حال دلم نمی خواست در کوچه و بازار آشنا به تنهایی قدم بزنم ومایل نبودم دو دختر کوچک مدام کنارم حرف بزنند و موقعیت جدیدم را به خاطرم بیاورند.
    وقتی به میدان قدم گذاشتم و پاپتیست کورنر را پشت سر گذاشتم ، نفسم عمیقی کشیدم.انگار که در تمام مدتی که با این خانواده بودم نفسم در سینه حبس شده بود.

    پیش از رفتن به سراغ پیتر قصاب ، کنار غرفه ی قصابی آشنایمان ایستادم که به محض دیدنم ، لبخندی بر لب آورد"بالاخره تصمیم گرفتی سلامی بکنی.دیروزخیلی دماغت را برای امثال ما بالا گرفته بودی".
    شروع کردم به توضیح دادن درباره ی موقعیت جدیدم ولی حرفم را قطع کرد و گفت:"البته می فهمم.همه می دانند و درباره اش حرف می زنند.دختر جان سفالگر در خانه ی ورمر نقاش مشغول کار شده و من دیدم که درست بعد از یک روز چنان افاده اش زیاد شده که با دوستان قدیمی هم، خوش و بش نمی کند".

    "کلفت شدن که افاده ندارد.پدرم شرمنده است".
    "پدرت بد شانسی آورد.هیچ کس او را سرزنش نمی کند.تو هم نباید شرمسار باشی عزیزم به جزء اینکه دیگر گوشتت را از من نمی خری".
    "متاسفانه حق انتخاب ندارم.این تصمیم خانم من است".
    "که این طور، پس گوشت خریدن از پیتر ربطی به پسر خوش قیافه اش ندارد؟"
    اخم هایم تو هم رفت"من پسرش را ندیده ام".

    قصاب خنده ای کرد"خواهی دید.حالا راه بیفت برو.دفعی بعد که مادرت را دیدی، بگو بیاید سری به من بزند.می خواهم چیزی برایش کنار بگذارم".
    تشکر کردم و به سراغ غرفه ی پیتر رفتم.به نظر از دیدن من متعجب می آمد"هنوز چیزی نشده برگشتی؟زبان هایی که دادم به قدری خوشمزه بود که دوباره برای بقیه اش آمدی؟"

    "لطفا امروز به من یک ران گوسفند بدهید".
    "بگو ببینم گریت، آن چیزی که دادم بهترین زبانی نبود که تا به حال خورده بودی؟"
    نخواستم در تعریف از خودش کمکش کنم"ارباب و خانم آن را خوردند و حرفی نزدند".
    از پشت سر پیتر، مرد جوانی رویش را برگرداند.پشت میز انتهای غرفه مشغول تکه کردن گوشت گوساله ای بود.باید پسرش می بود چون با وجودی که از پیتر بلند تر بود همان چشمان آبی روشن را داشت.موهای بورش بلند و مجعد و پرپشت بود که گرد چهره اش اویخته شده بود که مرا یاد زردآلو می انداخت.فقط پیشنبد خونی اش به چشم ناخوشایند بود.چشمانش شبیه پروانه ای که روی گلی بشیند، روی صورتم نشست و نتوانستم جلوی سرخ شدن چهره ام را بگیرم.چشمانم را هم چنان به پدرش خیره دوختم و تقاضایم را دوباره تکرار کردم.پیتر میان گوشت ها جست و جو کرد و ران گوسفندی را بیرون کشید و روی پیشخوان گذاشت.دو جفت چشم مراقبت من بودند.

    اطراف ران به خاکستری میزد.آن را بو کردم و با بی تفاوتی گفتم:"این گوشت تازه نیست.خانم از این که شما انتظار دارید خانواده چنین گوشتی را بخورند چندان راضی نخواهد بود".

    لحنم تندتر از آنی بود که قصد کرده بودم. شاید هم لازم بود این چنین تلخ باشد.
    پدر و پسر نگاهی به من کردند.چشمانم را در چشمان پدر دوختم و سعی کردم پسر را نادیده بگیرم.
    سر انجام پیتر پدر گفت:"پیتر، آن رانی را که در گاری کنار گذاشته ام ، بیاور".
    "پیتر پسر گفت:"آخر آن ران را برای....." ، بعد مکثی کرد و ناپدید شد.با ران دیگری برگشت که من بلافاصله متوجه شدم از جنس بهتری است.
    سری تکان دادم"حالا بهتر شد".

    پیتر پسر گوشت را در بسته ای پیچید و در سبدم گذاشت.تشکر کردم.رویم را که برگرداندم که بروم از گوشه ی چشم نگاهی را که بین پدر و پسر رد و بدل شد را دیدم.همان لحظه مفهوم آن نگاه را درک کردم و این که عاقبتش برای من چه خواهد بود.
    وقتی برگشتم، کاترینا روی نیمکت نشسته بود و به یوهانس شیر می داد.

    گوشت را که نشانش دادم سرش را تکانی داد.داشتم داخل میشدم که با صدای ملایمی گفت:"شوهرم کارگاه را بازرسی کرده و گفته نظافت باب میلش بوده".نگاهم نکرد.
    "ممنونم خانم".

    وارد خانه شدم و به تابلوی طبیعت بی جانی از میوه و خرچنگ نگاه کردم وبا خودم گفتم پس ماندنی هستم.
    بقیه روز مانند روز اول گذشت و مثل روزهای بعدی که به دنبال آمد.وقتی کارگاه را تمیز می کردم، از خرید ماهی یا گوشت بر میگشتم، به رخت شویی می پرداختم.یک روز صرف تقسیم بندی، خیساندن و لکه گیری میشد و روز بعد شستن، آب کشیدن، جوشاندن و فشردن آنها، پیش از آویختنشان بر روی بند تا در آفتاب ظهر خشک و سفید شوند و روز دیگر آنها را اتو، رفو و تا می کردم.

    نزدیک ظهر همیشه لحظاتی به تانکه برای تهیه غذای ظهر کمک می کردم.بعد ظرف ها را می شستیم و جا به جا می کردیم.آن گاه قدری وقت آزاد داشتم که استراحتی بکنم یا روی نیمکت بیرون بنشینم و خیاطی کنم و یا به حیاط خلوت بروم.بعد از آن به ادامه ی کارهای صبحم می پرداختم و سپس به تانکه در فراهم کردن شام کمک می کردم.آخرین کاری که انجام می دادیم شستن کف خانه بود تا برای روز بعد تمیز باشد.
    شب ها با پیشبندی که روز بسته بودم ، روی نقاشی تصلیب را که پایین تختم آویزان بود، می پوشاندم.چرا که در این صورت بهتر می خوابیدم.روز بعد پیشبند را به رخت شستنی ها اضافه می کردم.

    روز دوم ، وقتی کاترینا داشت قفل در کارگاه را باز می کرد، پرسیدم"آیا می خواهد پنجره ها را تمیز کنم یا نه؟"
    به تندی گفت:"چرا نکنی؟لزومی ندارد در مورد این چیزهای بی اهمیت از من اجازه بگیری".

    توضیح دادم"علتش نوری است که به درون می تابد.آخر می دانید اگر تمیزشان کنم ممکن است حالت نقاشی عوض شود".
    نمیدانست.نمی خواست یا نمی بایست وارد اتاق می شد تا به نقاشی نگاه کند.به نظر میرسید هرگز وارد کارگاه نمی شود.وقتی که تانکه خلقش خوب بود، باید از او علت را جویا میشدم. کاترینا رفت پایین تا از او بپرسد و از پایین داد زد که به پنجره ها کاری نداشته باشم.
    وقتی کارگاه را تمیز کردم ، چیزی ندیدم مبنی بر این که اصلا در آن اتاق حضور وجود داشته.هیچ چیز از جایش تکان نخورده بود، شستی نقاشی تمیز بود، نقاشی به نظر متفاوت تر نمی آمد ولی حس کردم آنجا بوده.
    دو روز اولی که در اوده لانگن دیک بودم چیز زیادی از او ندیدم.

    گاهی صدایش را روی پله ها می شنیدم یا از راهرو که سر به سر بچه ها می گذاشت یا زمانی که با ملایمت با کاترینا حرف میزد.شنیدن صدایش برایم حالت آن را داشت که در کنار کانال قدم می زنم در حالی که از قدهایم مطمئن نیستم.نمی دانستم در خانه ی خودش با من چگونه رفتار خواهد کرد.آیا به سبزیجاتی که در آشپزخانه خرد می کردم، توجه می کرد یا نه. تاکنون هیچ آقایی تا این اندازه به من توجه نکرده بود.

    روز سومم در خانه آنها ، سینه به سینه ی او قرار گرفتم.درست پیش از شام رفته بودم بشقابی را که لیزبت روی نیمکت بیرون جا گذاشته بود، بیاورم تو که به اوبر خورد کردم.آلی دیس بغلش بود و داشت از راهرو می آمد.عقب کشیدم.آلی دیس و او ، هردو با چشمان خاکستری نگاهم کردند.لبخند زد و نزد.نگاه کردن به چشمانش سخت بود.به زنی فکر کردم که در نقاشی طبقه ی بالا به خودش نگاه می کند.شنل ساتن بر تن دارد و مروارید به گردنش می بندد.برای او نگاه کردن به یک آقای محترم دشوار نبود.سر انجام وقتی موفق شدم چشمانم را بلند کنم، دیگر به من نمی نگریست.

    روز بعد خود آن زن را دیدم.در بازگشتم از قصابی یک خانم و آقا جلویم در اوده لانگن دیک حرکت می کردند.جلوی در خانه آقا برگشت و به خانم تعظیمی کرد و به راهش ادامه داد.پر سفید بلندی در کلاهش بود.باید همان میهمانی می بود که چند روز پیش هم آمده بود.در نگاه سریعی که به نیم رخش کردم دیدم که سبیل دارد.صورت چاقی داشت که به هیکلش می آمد.لبخندی زد چنان که گویی قصد دارد تعارف دروغین بکند.زن پیش از آنکه چهره اش را ببینم وارد خانه شد ولی روبان قرمز پنج شاخه ای را که به موهایش زده بود، دیدم.عقب کشیدم و کنار در تامل کردم تا این که صدای پایش را که از پله ها بالا می رفت شنیدم.

    بعدا وقتی داشتم رخت های اتو شده را در قفسه ی تالار بزرگ جا میدادم، شنیدم که از پله ها پایین آمد.وقتی وارد شد سرجایم ایستادم .شنل زرد را روی دستانش حمل می کرد.روبان هنوز در موهایش بود.
    گفت:"کاترینا اینجاست؟"
    "خانم ، ایشان به همراه مادرشان برای انجام کارهای خانوادگی به شهرداری رفته اند".
    "که این طور.بسیار خوب، مهم نیست.روز دیگر می بینمش.این را برایش می گذارم اینجا".
    شنل را تا کرد و گذاشت روی تخت و گردنبند مروارید را روی آن انداخت.
    "بله خانم".
    نمی توانستم نگاهم را از او برگیرم.احساس می کردم می بینمش و در عین حال نمی بینمش.حالت عحیبی بود.همان طور که ماریا تینز گفته بود به زیبایی لحظه ای که در نقاشی نور روی صورتش تابیده بود، نبود.با وجود این زیبا بود.چه بسا فقط به این دلیل که او را همان طور که در نقاشی بود به یاد می آوردم.با نگاهی مشکوک به من خیره شده بود گویی چون با حالت آشنایی نگاهش می کردم، باید مرا می شناخت.
    موفق شدم نگاهم را به زیر افکنم"به اطلاعشان می رسانم که شما تشریف آوردید".

    سری تکان داد ولی راحت نبود.به گردن بند مرواریدی که روی شنل بود، نگاهی کرد"فکر کنم بهتر است این را بالا در کارگاه پیش خودش بگذارم".
    گردنبند را برداشت.به من نگاهی نکرد ولی می دانستم که فکر می کند نمی شود به کلفت ها در مقابل اشیاء گران بها اعتماد کرد.بعد از این که رفت، چهره اش همچون بوی عطر ادامه پیدا کرد.

  2. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/