نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 11

موضوع: رمان دختری با گوشواره ی مروارید | تریسی شوالیه (تایپ)

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    867
    Array

    پیش فرض

    رخت ها را که بردم تو، اتو را پیدا کردم، تمیزش کردم و گذاشتم روی آتش تا داغ شود.تازه مشغول اتو کردن شده بودم که تانکه با سبدی خرید وارد شد و آن را به دستم داد و گفت:"راه بیافت ، باید برای خرید گوشت برویم.برای غذایی که می پزم به آن نیاز دارم".صدای تلق و تلوقش را از آشپزخانه شنیده بودم.بوی زردک سرخ شده به مشامم رسیده بود.

    بیرون خانه ، کاترینا روی نیمکت نشسته بود.لیزبت روی چهار پایه ای کنار پایش بود و یوهانس در ننویی خواب بود.کاترینا در حال شانه کردن موهای لیزبت و جوریدن شپش بود.در کنار او کورنلیا و آلی دیس در حال خیاطی کردن بودند.کاترینا داشت می گفت:"نه آلی دیس ، نخ را محکمتر بکش.این خیلی شل است.کورنلیا تو یادش بده".

    باورم نمیشد همگی با هم میتوانند این چنین آرام باشند.
    مرتگه از طرف کانال به سوی ما دوید"دارید می روید قصابی؟مامان من هم میتوانم بروم؟"
    "به شرطی که دست تانکه را رها نکنی و حرفش را گوش بدهی".
    خوشحال شدم که مرتگه همراه ما می آمد.تانکه هنوز با من غریبی می کرد ولی مرتگه شاد و شنگول بود و رابطه ی دوستانه را آسان تر می کرد.از تانکه پرسیدم چه مدتی است برای ماریا تینز کار میکند؟
    "اوه ، خیلی سال است.چند سالی پیش از آنکه ارباب با خانم ازدواج کند . برای زندگی به اینجا بیایند.هم سن و سال تو بودم که شروع به کار کردم.راستی تو چند سالت است؟"
    "شانزده".
    تانکه با غرور اعلام کرد"من چهارده سالم بود که شروع به کار کردم.نصف بیشتر عمرم را اینجا مشغول کار بوده ام".

    اگر من بودم، چنین چیزی را با غرور اعلام نمی کردم.کار زیاد فرسوده اش کرده بود و از بیست و هشت سال سن خیلی مسن تر به نظر می رسید.
    بازار گوشت پشت شهرداری و به طرف جنوب وغرب سبزه میدان قرار داشت.در محوطه ی آن سی و دوغرفه ی قصابی بود.نسل ها بود که در دلفت سی و دو قصابی وجود داشت.محوطه پر از زنان خانه دار و کلفت هایی بود که سرگرم انتخاب گوشت برای خانواده و چانه زدن بودند و مردهایی که شقه های گوشت را از این طرف به آن طرف حمل می کردند.خاک اره ی کف زمین از خون خیس بود به کف کفش و پای دامن ها می چسبید.بوی خونی در هوا پخش بود که همیشه باعث میشد خودم را جمع کنم.هرچند زمانی مرتب هفته ای یک بار به آنجا میرفتم و قاعدتا باید عادت کرده باشم.با وجود این از بودن در فضایی آشنا خوشحال بودم.

    از جلوی غرفه ها که می گذشتیم، قصابی که پیش از حادثه پدرم از او گوشت می خریدیم، صدایم زد.لبخندی زدم و از دیدن چهره ای آشنا آرامش پیدا کردم.در طول آن روز برای اولین بار بود که لبخندی بر لبانم نقش بسته بود.دیدن آن همه آدم و چیزهای تازه در یک روز عجیب بود، آن هم به دور از فضای آشنایی که زندگی ام را تشکیل می داد.پیشتر از آن هر بار فرد تازه ای می دیدم همیشه افراد خانواده و همسایه ها دور و برم بودند.اگر به مکان جدیدی می رفتم با فرانس و پدر و مادرم بودم و احساس خطری نمی کردم.جدید با قدیم درهم آمیخته بود مثل وصله کردن جوراب.

    فرانس مدتی پس از شروع کار آموزیش برایم تعریف کرده بود که قصد فرار داشته، نه از شدت کار زیاد بلکه به علت این که قادر نبود چهره های غریبه را، روزی پس از روز دیگر تحمل کند.چیزی که ماندگارش کرده بود، دانستن این واقعیت بود که پدر تمام پس اندازش را بابت شهریه ی کار آموزی او خرج کرده بود و اگر بر میگشت، بلافاصله او را پس می فرستاد.به علاوه ، اگر جای دیگری می رفت، چیزهای غریب بیشتری در انتظارش بود.

    با صدای آهسته به قصاب آشنایم گفتم:"وقتی تنها باشم ، سری به شما میزنم".آن گاه با عجله دویدم تا به تانکه و مرتگه برسم.جلوی غرفه ای کمی دورتر ایستاده بودند.قصاب آنها مرد خوش قیافه ای بود که موهای مجعد طلایی و چشمان آبی روشن داشت.
    تانکه گفت:"پیتر، این گریت است.از این به بعد او گوشت خانه را می خرد.تو هم مطابق معمول به حسابمان بگذار".
    سعی کردم به چهره اش نگاه کنم ولی چشمانم بی اختیار متوجه پیشبند خون آلودش می شد.قصاب ما همیشه پیشبند تمیزی می پوشید و اگر خونی میشد بلافاصله آن را عوض می کرد.پیتر چنان نگاهی به من کرد که گویی جوجه ی چاق و چله ای بودم که می خواست کباب کند.
    "آهای گریت، امروز چی میل داری؟"

    رویم را به تانکه برگرداندم و او هم دستور داد"دو کیلو کباب دنده و نیم کیلو زبان".
    پیتر لبخندی زد و رویش را به مرتگه کرد و گفت:"خوب خانم کوچولو، نظر تو چیه؟مگه من بهترین زبان را در دلفت نمی فروشم؟"
    مرتگه ریز خندید و با کنجکاوی به گوشت های تکه شده، دنده ها، زبان ها، پاچه های خوک و سوسیس های عرضه شده ، نگاه کرد.پیتر در حال وزن کردن زبان اشاره کرد که"گریت ، حالا خودت میبینی که من بهترین گوشت و درست ترین ترازو را در تمام این بازار دارم.هرگز از من شکایتی نخواهی شنید".نگاه من به پیشبندش خیره ماند و آب دهانم را فرو دادم.زبان ها و دنده ها را در سبدی که دردستم بود، گذاشت.چشمکی زد و حواسش را متوجه مشتری دیگری کرد.

    بعد از آن به بازار ماهی فروش ها رفتیم که جنب بازار گوشت بود.عروس دریایی هایی بالای سر غرفه ها در پرواز بودند.تانکه مرا به ماهی فروششان معرفی کرد که با ماهی فروش آشنای ما فرق داشت.قرار بود به تناوب یک روز گوشت و یک روز ماهی بگیرم. وقتی بازار را ترک کردیم ، دلم نمی خواست به خانه ی آنها، کاترینا و بچه های روی نیمکت برگردم .دلم برای منزل خودمان تنگ شده بود.دلم میخواست وارد آشپزخانه ی مادرم بشوم و سبد پر از گوشت را جلویش بگذارم.متجاوز از یک ماه بود که گوشت نخورده بودیم.

    وقتی برگشتیم، کاترینا روی نیمکت جلوی خانه مشغول شانه کردن موهای کورنلیا بود.توجهی به من نکردند.در تهیه ناهار به تانکه کمک کردم ، سیخ های کباب روی آتش را برگرداندم، میز ناهار خوری را چیدم و نان بریدم.وقتی غذا آماده شد ، دخترها آمدند تو، مرتگه در آشپزخانه به تانکه ملحق شد در حالی که بقیه در تالار بزرگ نشستند.درست در لحظه ای که زبان را در خمره ی گوشت جا می دادم - چیزی نمانده بود که گربه آن را بخورد - از در آمد تو.در آستانه ی در در انتهای راهروی بلند ایستاده بود ، کلاه و شنلش را هنوز به تن داشت.من خشکم زد و او هم مکثی کرد.ضد نور ایستاده بود، در نتیجه نمی توانستم چهره اش را ببینم.نمی فهیدم که به انتهای راهرو یا به من نگاه می کند.پس از لحظه ای به تالار بزرگ رفت.

    تانکه و مرتگه غذا را بردند سر میز در حالی که من در اتاق تصلیب از بچه نگه داری می کردم.وقتی کار تانکه تمام شد آمد پیش من و ما هم همان چیزی را خوردیم که بقیه اعضای خانواده خورده بودند.کباب دنده ، زردک ، نان و لیوانی آبجو.هرچند گوشت پیتر از قصاب ما بهتر نبود اما پس از مدت ها گوشت نخوردن خیلی چسبید.نانشان، نان گندم بود نه از جنس نان ارزان قهوه ای رنگی که ما می خوردیم.آبجویشان هم آبکی نبود.

    در طول ناهار برای کمک به اتاق ناهارخوری نرفتم، بنابراین ندیدمش.گهگاه صدایش را می شنیدم در گفت و گو با ماریا تینز.از لحنشان پیدا بود که با هم خوب کنار می آیند.
    بعد از ناهار من و تانکه میز را جمع کردیم.بعد کف آشپزخانه و انبار را شستیم.دیوار آشپزخانه و انبار از کاشی سفید بود و اجاق از کاشی سفید و آبی دلفت با نقش های پرنده ، کشتی و سرباز در بخش های مختلف.با دقت آنها را مطالعه کردم، هیچ کدام کار پدرم نبود.

    بقیه روز را به اتو کشیدن در رخت شویخانه گذراندم.گهگاه مکث می کردم تا آتش را زنده کنم، چوب بیاورم یا به حیاط خلوت سر بکشم تا قدری خنک شوم.دخترها به تناوب داخل و خارج خانه بازی می کردند.گاهی سری به من میزدند و انگولکی به آتش میکردند، گاهی هم آزاری به تانکه می رساندند که در آشپزخانه چرت میزد و یوهانس کنار پایش می خزید.با من خیلی راحت نبودند.شاید فکر می کردند ممکن است ، چکشان بزنم.کورنلیا ابروهایش را برایم درهم کشید و و مدت زیادی دور و برم نپلکید ولی مرتگه و لیزبت لباس هایی را که اتو کرده بودم، بردند و در قفسه های تالار بزرگ جا دادند.مادرشان آنجا خوابیده بود.


    تانکه برایم توضیح داد"ماه های آخر بارداری معمولا تمام روز را در رختخواب می ماند و دور و برش را بالش می گذارد".

    ماریا تینز بعد از غذا به اتاق خودش در طبقه ی بالا رفته بود.هرچند یک بار صدایش را می شنیدم، از راهرو می آمد و وقتی به بالا نگاه کردم ، مرا می پایید.حرفی نزد.من هم به اتو کردن ادامه دادم و تظاهر کردم که آنجا نیست.چند لحظه بعد از گوشه ی چشم دیدم که سری تکان داد و رفت.میهمان داشت.صدای دو مرد را که از پله ها بالا می رفتند را شنیدم.بعدا وقتی شنیدم می آیند پایین از پشت در نگاهشان کردم تا رفتند بیرون.مرد همراهش چاق بود و پر سفید بلندی در کلاهش داشت.

    وقتی تاریک شد ، شمع روشن کردیم و تانکه و من وبچه ها در اتاق تصلیب نان و پنیر و آبجو خوردیم.بقیه در تالار بزرگ زبان خوردند.کوشیدم به گونه ای بنشینم که پشتم به نقاشی مصلوب شدن حضرت عیسی باشد.از خستگی قادر به فکر کردن نبودم.در منزل خودمان هم به همین شدت کار می کردم ولی هرگز به حد کار کردن در خانه ای غریب که همه چیزش تازگی داشت و تنش داشتم با سگرمه های درهمم ، خسته کننده نبود.به علاوه در خانه ی خودمان با مادرم و آگنس و فرانس می گفتیم و می خندیدیم و اینجا کسی را نداشتم که با من بخندد.

    هنوز به زیر زمین که محل خوابم بود نرفته بودم.شمعی با خودم بردم ولی خسته تر از آن بودم که دور و برم را جست و جو کنم.فقط تختخواب و بالش و پتو را یافتم.دریچه کف نردبان را باز گذاشتم تا هوای خنک و تازه بیاید تو.داشتم شمع را خاموش میکردم که چشمم به نقاشی پایین تختم افتاد.بلافاصله نشستم و خواب از چشمانم پرید.عکس دیگری از حضرت مسیح بر روی صلیب بود ، از مال بالا کوچک تر بود ولی آزار دهنده به نظر می رسید.حضرت عیسی سرش را از شدت درد به عقب برده بود و چشمان مریم مجدلیه دو دو می زد.با احتیاط به تختم تکیه دادم.قادر نبودم چشمانم را از آن بردارم.نمی توانستم خوابیدن در اتاقی با آن نقاشی را تصور کنم.خواستم بیاورمش پایین ولی جرات نکردم.سرانجام شمع را خاموش کردم.وسعم نمی رسید، روز اول کارم در این خانه یک شمع حرام کنم.دراز کشیدم و چشمانم به نقطه ای خیره ماند که می دانستم محل نقاشی است.

    آن شب با وجود خستگی زیاد ، بد خوابیدم.مدام از خواب می پریدم و نقاشی را جست و جو می کردم.هرچند نمی توانستم چیزی روی دیوار ببینم ولی تمام جزئیاتش در ذهنم نقش بسته بود.سرانجام وقتی هوا رو به روشنایی رفت، بار دیگر نقاشی آشکار شد و من مطمئن بودم که حضرت مریم دارد از آن بالا به من نگاه می کند.

  2. 2 کاربر مقابل از Sara12 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/