صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 93

موضوع: رمان 54 قسمتی مهر و مهتاب

  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل پنجم

    تا شب ناراحت و نگران بودم . لحظه اي صورت معصوم و مظلوم آقاي ايزدي از پيش چشمم دور نمي شد. بعد از آنكه آمبولانسي جلوي در دانشگاه آمد و آقاي ايزدي را بردند حال همه حسابي گرفته شد. همه در حياط جمع شده بودند و با وجود هواي سرد و سوز بدي كه مي آمد با هم درباره اين موضوع صحبت مي كردند. همه داشتند به سعيد احمدي غر مي زدند و حادثه را تقصير او مي انداختند كه البته بي تقصير هم نبود. بيچاره آقاي احمدي گوشه اي كز كرده بود و چيزي به گريستنش نمانده بود . دخترها دور هم جومع شده بودند و هر كس چيزي مي گفت. فرانك ناراحت گفت : بيچاره ايزدي دلم خيلي برايش سوخت . آخه يكدفعه چي شد؟ ليلا ج.ابش را داد : منكه گفتم حساسيت داره گوش نكرديد.
    آيدا در حاليكه دماغش را پاك مي كرد گفت : بنده خدا چقدر غيبتش رو كردم. نگو كه طفلك مريضه .
    سر انجام مثل اغلب جريانات زندگي اين حادثه هم كم كم رنگ باخت و بچه ها دانشگاه را ترك كردند. در بين راه ليلا رو به من كرد و گفت : كاش مي دونستيم كجا بردنش ، حداقل مي رفتيم ببينيم چي شده ؟ شايد چيزي احتياج داشته باشه .
    سرم را تكان دادم و گفتم : خيلي دلم سوخت ولي تا حالا حتما پدر و مادرش شايد هم زنش خبردار شدن ورفتن بالاي سرش.
    ليلا دنده را عوض كرد و گفت : آره حتما دانشگاه با خانواده اش تماس گرفتن. خدا كنه طوريش نشه .
    بعد در آينه به پشت سرش خيره شد و با نفرت گفت :
    - اه دوباره اين كنه ها پشت سرمون ميان .
    نگاهي كردم وگفتم : كي ؟
    ليلا آهسته گتفت : همون پاتروله ديگه دار و دسته شذوين اينها چقدر مسخره اند. !
    شروين يكي از پسرهاي كلاس بود كه فكر ميكرد همه خاطر خواهش هستند . چشمهاي رنگي و موهاي مجعد مشكي داشت. پوستش هميشه برنزه بود و قد بلند و هيكل وريزيده اش نشان مي داد كه اهل ورزش است. از سر و وضعش هم معلوم بود كه پولدار است . چند نفر مثل خودش هم دورش را گرفته بودند و اكثر اوقات با هم بودند.
    بي حوصله به ليلا گفتم :محل نگذار حوصله ندارم.
    ليلا سرعتش را كم كرد تا بلكه پاترول از ما جلو بزند اما پاترول هم سرعتش را كم كرد. ليلا در آيينه نگاهشان مي كرد آهسته گفت: ول كن نيستند.
    با حرص گفتم : به جهنم بذار بيان دنبالمون برو طرف خونه وقتي مي بينن مي ريم خونه دماغشون ميسوزه .
    ليلا مرا جلوي در خانه پياده كرد وقتي پياده شدم. پاترول شروين را ديدم كه به دنبال ليلا وارد كوچه مان شد. در كيفم دنبال كليد مي گشتم كه صداي شروين را شنيدم :
    - مي خواي بگي اين قصر مال شماست ؟
    بعد همه شان خنديدند . دوباره گفت : براي ما فيلم نيا ما همين جا هستيم تا تو كليد خيالي ات را پيدا كني احتمالا تا شب هم اينجا منتظر بشيم كليدت پيدا نميشه!
    بي اعتنا كليدم را بيرون آوردم و در را باز كردم. صداي هو كردن دوستان شروين كه مسخره اش مي كردند بلند شد. از اينكه حالش را گرفته بودم راضي و خوشحال بودم ولي وقتي مادرم درباره كلاس رفع اشكال پرسيد دوباره به ياد ايزدي افتادم و ناراخت شدم. مادرم كه ديد ناراحت شدم ، پرسيد : چي شده ؟ اشكالت زياد بود ؟
    سرم را تكان دادم و جريان را برايش تعريف كردم. وقتي حرفهايم تمام شد مادرم هم ناراحت ونگران شده بود و با بغض گفت : طفلك خدا كنه طوريش نشده باشه.
    آن روز گذشت من و ديگر دوستانم از حال آقاي ايزدي بي خبر بوديم . سومين امتحان رياضي بود. شب قبلش با ليلا حسابي خوانده بوديم . تقريبا تمام مسئله ها را آنقدر حل كرده بوديم كه حفظ شده بوديم. صبح زود وقتي براي امتحان رفتيم همه در حياط جمع شده بودند و هر گروه كاري مي كرد اكثرا براي آخرين بار فرمول ها و مسايل را مرور مي كردند. آيدا با ديدن من و ليلا جلو آمد و گفت : به به خر خوان ها آمدند.
    ليلا با اضطراب گفت : نيست تو خر نزدي !
    آيدا با خنده گفت : خوب معلومه خوندم . نمي خوام ترم اول بيفتم. راستي بچه ها مي دونيد آقاي ايدي چي شد؟
    هردو نگران گفتيم : مرخص شده ؟
    سري تكان داد و گفت : مي گن هنوز بيمارستان بستري است اينطور كه بچه ها مي گن تو جنگ مجروح شده براي همينه كه مي لنگه .
    با حيرت گفتم : توي جنگ ؟
    ليلا با حرص گفت : اره ديگه ، پس كجا ؟
    دوباره گفتم : تو از كجا مي دوني ؟
    آيدا گفت : بچه ها مي گن . انگار هيچ كس رو هم نداره ...
    همان لحظه درها باز شد و دوباره ترس از امتحان همه چيز را تحت الشعاع قرار داد . وقتي ورقه ها را پخش كردند. در ميان بهت و تعجب همه آقاي ايزدي را ديديم كه بين بچه ها قدم مي زد. لاغر تر شده بود ولي تا حدي گودي و كبودي زير چشمش از بين رفته بود. بلوز سفيد و گشادي به تن داشت با يك شلوار جين خيلي آهسته راه مي رفت ولي مشخصا پايش را روي زمين مي كشيد. آنقدر نگاهش كردم تا متوجه شدم بيشتر وقتم را از دست دادم. سوالها برايم ساده و آسان بود. با اطمينان و سرعت جوابها را نوشتم و ورقه ام را تحويل دادم. موقع بيرون رفتن به آقاي ايزدي كه كنار نرده ها ايستاده بود سلام كردم . سرش را پايين انداخت و آهسته جوابم را داد. نگران پرسيدم : آقاي ايزدي حالتون چطوره ؟ اون روز ما خيلي نگران شديم...
    بعد در دل به خود نا سزا دادم كه چرا اين حرفها را به او زدم. آن هم من ، دختر مغروري كه جواب سلام هيچكس را نمي داد و به همه عالم و آدم فخر مي فروخت و بي اعتنايي ميكرد. صداي آهسته ايزدي به گوشم رسيد : الحمدالله خوبم خيلي ممنون از توجه تون چيزي نيست گاهي اين حا بهم دست مي ده.
    بعد پرسيد : امتحانتون چطور شد ؟
    با خنده گفتم : عالي شد دست شما هم درد نكنه .
    با خجالت گفت : خواهش مي كنم . خدا نگهدارتون.
    حرصم گرفت . پسره لاغر مردني از من خداحافظي مي كرد. يعني برو پي كارت. اصلا چرا من باهاش حرف زدم. تا يك كمي بهش رو دادم اينطوري حالم را گرفت. بدون اينكه جوابش را بدهم راه افتادم . از عصبانيت منتظر ليلا نماندم و با تاكسي به خانه برگشتم. در راه هم مدام خودم را سرزنش مي كردم كه چرا مثل دختر بجه ها با ايزدي حرف زدم. وقتي در خانه را باز كردم هيچ كس خانه نبود. يادداشت مادرم روي در يخچال انتظارم را مي كشيد. ‹ مهتاب جون غذايت در يخچال است. من با فرشته رفتم استخر › .
    بي حوصله غذايم را گرم كردم و خوردم و بعد به رختخواب رفتم . بعد از پايان امتحانات چند روزي تعطيل بوديم و تا آغاز ترم دوم فرصت داشتيم كه استراحتي بكنيم. پدر و مادرم تصميم گرفته بودند اين چند روز را مسافرت برويم تا به قول خودشان خستگي از تن همه در آيد. چون هوا خيلي سرد شده بود قرار بر اين شد كه برويم دوبي .
    صبح پنج شنبه وقتي سر ميز صبحانه آمدم . مادر وپدر و سهيل داشتند در مورد مسافرتمان صحبت مي كردند. سلام كردم و پشت ميز نشستم. براي ساعت هفت بعد از ظهر بليط هواپيما داشتيم. ناگهان سهيل گفت :
    - راستي قراره زري جون و پرهام هم بيان دوبي.
    واكنش پدرم آني بود. با حرص گفت : كي بهشون گفته بود ما داريم مي ريم دوبي ؟
    همه به سهيل خيره شديم كه سرش را پايين انداخته بود. با خنده گفتم : مارمولكه خبر داده...
    سهيل چشم غره اي به من رفت و گفت : خوب حالا بيان چه بهتر من هم حوصله ام سر نمي ره.
    مادرم با خنده گفت : راست مي گه بچه ام انقدر مي ره اسكيت و جت و كنسرت و خريد ... حوصله اش سر مي ره.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  2. #12
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    دلم شور ميزد و دعا مي كردم اتفاقي نيفتد تا پدر از دست پرهام عصباني شود. چون پدرم اصولا زياد از دايي علي خوشش نمي آمد اعتقاد داشت كه زيادي خودش را مي گيرد و خيلي از خود راضي است . براي سه روز وسايل زيادي همراه نداشتيم و فقط با يك چمدان كوچك به طرف فرودگاه حركت كرديم . در صف بازررسي ها بوديم كه پرهام وزري جون هم رسيدند. همه با هم احوالپرسي مي كردند دوباره نگاه پرهام را متوجه خودم ديدم.
    آهسته جلو رفتم و سلام كردم . بعد با صدايي اهسته گفتم : پرهام يه خواهشي ازت دارم .
    مشتاق نگاهم كرد ادامه دادم : ببين دفعه پيش تو انقدر زل زدي به من كه همه فهميدند اتفاقي افتاده پدرم هم خيلي از دستت ناراحت شد حتي سهيل هم ناراحت شده بود. براي همين ازت خواهش ميكنم اين چند روز كه قراره با هم باشيم رعايت بكني تا خداي ناكرده كدورت و اوقات تلخي پيش نياد.
    پرهام سرش را تكان داد و گفت : با اينكه خيلي سخته ولي سعي ميكنم.
    با حرص گفتم : سخته ؟ يعني چي ؟ مگه تو بار اوله كه منو مي بيني ؟
    پرهام در حاليكه از شرم سرخ شده بود گفت : نه بار اول نيست ولي بار اوله كه عاشق شده ام.
    بي تفاوت سر تكان دادم و گفنم : در همه حال از من گفتن بود بدون كه همه روي تو حساس شدن. حالا خود داني .
    وقتي رسيديم تقريبا شب شده بود. ولي هزاران چراغ روشن نويد باز بودن مراكز خريد را مي داد. در يك هتل دو اتاق گرفتيم و خانمها و اقايان در اتاق مجزا جا به جا شدند. من ومامان و زري جون در يك اتاق پرهام و سهيل و بابم هم در اتاق بغلي. شام در هواپيما خورده بوديم تا وسايل را جا به جا كرديم. گفتم : مامان بدو بريم بيرون . زري جون با خنده گفت : چه قدر عجله داري؟
    همانطور كه لباس مي پوشيدم گفتم: خوب قراره شنبه برگرديم فقط دو روز اينجا هستيم بايد استفاده كنيم.
    خوشبختانه هتل به مراكز خريد نزديك بود. مردها نيامدند و ما قدم زنان راه افتاديم. هوا ملايم و لطيف بود. اصلا سرد نبود. خيابانها خلوت بود و فقط ماشينهاي مدل بالا در آن تردد داشتند. بنابراين هما تميز مانده بود. صبح روز بعد اقايان رفتند سراغ جت اسكي و شنا و باز ما روانه بازارهاي خريد شديم. قرار بود ساعت دو بعد از ظهر همه براي ناهار به هتل برگرديم. مثل بچه هي هر چه مي ديدم دلم مي خواست. سرانجام مادرم كه از دستم خسته شده بود مقداري پول به دستم داد و گفت : اين تو اين هم بودجه ات هر چي ميخواي بخر تاتموم شه .
    منهم حسابي به داد دلم رسيدم كفش ، كيف ، لباس لوازم آرايش واكمن .... آنقدر خريد كردم كه پولم ته كشيد. سر ناهار احساس كردم پرهام ناراحت است سر به زير انداخته بود و با غذايش بازي مي كرد. پدر و مادرها بعد از ناهار رفتند استراحت كنند. من وسهيل و پرهام هم در لابي هتل نشستيم . چند دقيقه اي كه گذشت سهيل گفت: بچه ها بريم دريا ؟
    فوري گفتم : ول كن بابا آب سرده تازه من مايو نياوردم.
    پرهام هم با صدايي گرفته گفت : من هم اصلا حوصله ندارم.
    سهيل از جا بلند شد و گفت : گور باباي جفت تون خودم مي رم.
    وقتي سهيل رفت پرهام چند لحظه اي ساكت ماند سرانجام گفت :
    - خوش ميگذره ؟
    با خنده گفتم : آره خيلي ولي انگار به تو خوش نگذشته ... چرا ناراحتي ؟
    سري تكان داد و گفت : بابات يك تيكه هايي انداخت حالم رو گرفت .
    با تعجب پرسيدم : بابام ؟ چي گفت؟
    پرهام نگاهم كرد بعد با صدايي خفه گفت : چه مي دونم يك چيزايي درباره اينكه اگر آدم كسي رو مي خواد بايد مرد باشه و بياد جلو نه اينكه بترسه و بچه بازي در بياره و از اين حرفها .
    با خنده گفتم : خوب تو چي گفتي ؟
    پرهام با حرص گفت: تو مثل اينكه پك دييونه شدي ها! اصلا مي دوني موضوع صحبت سر چيه ؟
    سرم را به علامت منفي تكان دادم ، گفت : يك سر اين قضيه توهستي به بابات چي بگم ؟ بگم چشم حتما ميام خواستگاري دخترتون تا جواب رد بهم بده.
    بعد انگار با خودش حرف بزند گفت : تو كه جواب درستي بهم ندادي تا من تصميمي بگيرم.
    با لحني جدي گفتم : ما اصلا حرف نزديم كه جوابي بدم تو اين ترم فارغ التحصيل شدي ؟
    پرهام سرش را تكان داد ادامه دادم : خوب تازه فارغ التحصيل شدي سربازي كه نرفتي . هنوز كار نداري حالا بقيه چيزها بماند. من هم تازه سال اول هستم هوز چهار سال ديگه بايد درس بخونم نمي تونم بيام خونه داري كنم. درس دارم امتحان دارم.
    پرهام ناراحت پرسيد: يعني مشكل ما فقط همينه ؟
    با تعجب پرسيدم: يعني چي ؟
    - يعني تو با ازدواج با من موافقي و فقط مشكل اين مواردي بود كه شمردي ؟
    گيج شدم .خوب راست مي گفت يعني من با ازدواج موافق بودم ؟ چند لحظه ساكت ماندم . پرهام آهسته گفت: اگه مشكل اينهايي بود كه تو گفتي ، من ميام خواستگاري عقد مي كنيم . عروسي ميمونه بعد از سربازي منو فارغ التحصيلي تو اين طوري هم من خيالم راحته هم تو مشكلي نداري هان ؟
    مات و مبهوت نگاهش كردم. پرهام از جاييش بلند شد و گفت : رو پيشنهادم فكر كن زودتر هم تكليف منو روشن كن. دوست ندارم كسي پشت سرم حرف بزنه .
    وقتي پرهام رفت حسابي رفتم تو فكر . پرهام پسر خوب و سالمي بود. مي دانستم كه حتي اهل سيگار كشيدن همنيست. قيافه زيبا و هيكل مردانه اي داشت اخلاقش هم بد نبود. البته كمي مغرور بود ولي همه پسرها در اين سن وسال مغرور بودند. مثل سهيل برادر خودم. خانواده شان را هم كه مي شناختيم. پرهام تحصيلكرده بود و با توجه به اينكه دايي ام كارخانه داشت. احتمالا در همان كارخانه دستش را بند مي كرد.ثروت زيادي هم داشتند كه تهيه خانه و ماشين و خرج عروسي را برايش آسان مي كرد. پس به قول پرهام فقط مي ماند نظر من اينكه موافقم يا نه. حسي عجيب در ته دلم داشتم انگار مي دانستم كه نمي توانم با پرهام ازدواج كنم. هر چه فكر مي كردم نمي توانستم ايرادي از پرهام بگيرم. اما تصميم هم نمي توانستم بگيرم. مثل هميشه كه فكري در سرم به سر انجام نمي رسيد. از تفكر دست برداشتم و تصميم گيري را براي روزهاي بعد گدذاشتم. وقتي از مسافرت برگشتيم فوري به ليلا زنگ زدم. دلم مي خواست از نمره ها با خبر شوم. و ميدانستم ليلا تنها كسي است نمره مرا هم نگاه مي كند. بعد از چند زنگ خودش گوشي را برداشت با شنيدن صدايم گفت :
    - چه عجب تشريف آورديد.
    با خنده گفتم : جات خالي خيلي خوش گذشت.
    ليلا جواب داد : معلومه كه خوش مي گذره پرهام هم كه زير گوشت هي قصه ي عشق مي خوند....
    حرفش را قطع كردم و گفتم : بگذر! از نمره ها چه خبر ؟
    ليلا با خنده گفت : هم خبراي خوب هم بد. همه درسهات رو پاس كردي جز ....
    با عجله گفتم : جون بكن ! راست مي گي ؟
    - آره رياضي افتادي اون هم با نمره ي نه ! من ده شدم .
    بغض گلويم را فشرد. آنقدر ناراحت شدم كه نفهيمدم چطور خداحافظي كردم. وقت يگوشي را گذاشتم اشكم بي اختيار جاري شد. بدون اينكه شام بخورم خوابيدم. صبح قرار بود براي انتخاب واحد به دانشگاه بروم. وقتي بيدار شدم ساعت نزديك هشت بود. با عجله لباس پوشيدم و وارد آشپزخانه شدم. مادرم در حال خوردن صبحانه و خواند كتاب بود. سلام كردن و گفتم : مامان ماشين رو امروز ميخواي ؟
    پرسيد: تو مي خواي بري دانشگاه ؟
    زود جواب دادم : آره مامان انتخاب واحد داريم.
    خميازه اي كشيد و گفت : سوئيچ روي ميز است آهسته برو.
    وقتي رسيدم قيامت بود آنقدر شلوغ بود كه ليلا را پيدا نكردم . در صف طولاني و نا منظم ايستادم تا برگه انتخاب واحد را بگيرم. همه همديگر را حل مي دادند و دخترهاي بزرگ مثل بچه ها به هم مي پريدند. و داد و قال مي كردند. براي اينكه ليست دروس ارائه شده راببينم به طرف ديوار رفتم . ليست نمرات را هم به ديوار زده بودند. كنجكاوانه به سوي ليست نمرات رياضي (1) رفتم تا اسمم را پيدا كنم. چيزي را كه مي ديدم قابل باور نبود جلوي اسم من نمره هفده نوشته شده شده بود. اسم ليلا را پيدا كردم نمره اش شانزده و نيم شده بود. از حرص دلم مي خواست تكه تكه اش كنم. چقدر بيخود گريه كرده بودم. چقدر حرص خورده بودم چقدر ناراحت بودم كه چطور به پدر و مادرم بگويم يك درس را افتاده ام . با عصبانيت به اطراف نگاه كردم. ليلارا ديدم كه از دور مواظب من است. و مي خندد. جلو رفتم و گفتم :
    -احمق دروغگو . نزديك بود تو برگه انتخاب واحد دوباره رياضي (1) بنويسم.
    همانطور كه مي خنديد گفت : آخه تو كه كتاب رو جويده بودي ! فكر نكردي من دروغ مي گم. ؟
    ناراحت نگاهش كردم ، گفت : خوبه خوبه حالا ژست نگير بيا با هم انتخاب واحد كنيم. تا كلاسهامون با هم باشد.
    سرانجام ظهر كار ثبت نامم تمام شد و هردو بيست واحد انتخاب كرديم. ليلا با خنده گفت :
    چرا صبح نيامدي دنبالم ؟ مجبور شدم با تاكسي بيام.
    با حرص گفتم : به جهنم !آدمهاني دروغگو بايد سينه خيز بيان دانشگاه !
    ليلا از ته دل مي خنديد و من فحشش مي دادم . سوار ماشين كه شدم متوجه شروين و يكي از دوستانش به نام رضا شدم. كه انگار منتظر ما بودند به محض اينكه راه افتادم دنبالمان آمدند. با ناراحتي گفتم : معلوم نيست اينها از جون ما چي مي خوان ؟ دايم دنبال ما هستن .اه .
    ليلا از آينه پشت سرش را نگاه كرد وگفت : چقدر اين پسره از خود راضي است. فكر كرده خيلي باحال و جذابه انتظار داره همه برن خواستگاريش.
    با تعجب گفتم : خوب اين همه دختر تو دانشگاه هست كه بعضي هاشونم از شروين خوششون مياد چرا دنبال ما مي آد.
    ليلا با خنده گفت : چون آميزاد اينطوريه هرچه كه دم دستش باشه و بتونه راحت به دستش بياره براش ارزش نداره . چيزي رو مي خوادكه دور از دسترسش باشه.
    با حرص گفتم : الان يك دسترسي نشونش بدم كه حالش جا بياد.
    پايم را روي پدال گاز فشار دادم و دنده عوض كردم. در خيابان باريك شريعتي با سرعت ميرفتم. شروين هم دنبالمان مي آمد. وقتي مطمئن شدم فاصله خيلي كمي دنبال ماست ناگهان ماشين را كشيدم به خط كناري و مسيرم را تغيير دادم آنقدر با سرعت و ناگهاني اينكار را كردم كه شروين هول شد و محكم به پشت ماشين جلويي كوبيد . ماشين پشت سري هم با شدت به پشت ماشين شروين خورد و راه بند آمد. با خنده و خوشحالي وارد بزرگراه شدم و به ليلا كه از ترس رنگش پريده بود گفتم :
    - حظ كردي ؟
    ليلا با صدايي خفه گفت : عجب كاري كردي ها ! بيچاره كلي بايد خسارت بده از ته دل گفتم : چشمش كور.
    كلاسها از سه روز ديگر آغاز مي شد و من بي صبرانه منتظر شروع ترم جديد بودم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  3. #13
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل ششم

    اولين هفته ترم دوم به پايان رسيد . مي دانستم كه اين ترم كارم خيلي زياد و مشكل خواهد بود. چندين واحد رياضي سه واحد فيزيك انتخاب كرده بودم كه مي دانستم پاس كردن با همه ي آنها با هم مشكل خواهد بود. باز هم استد سرحديان استادمان بود و كلاسهاي حل تمرين رياضي (2) را هم آقاي ايزدي به عهده داشت. هفته بعد قبل از كلاس رياضي در حياط با بچه ها نشسته بوديم كه شروين از در وارد شد . بعد از آن تصادف ديگر نديده بودمش و كمي دلهره داشتم كه مبادا جلوي بچه ها حرفي بزند و به پرو پايم بپيچد. شروين به محض ورود روي يكي از سكوهاي محوطه نشست درست روبروي جايي كه ما نشسته بوديم و با هم حرف ميزديم . آيدا با ديدن شروين آهسته گفت :
    - آقاي از دماغ فيل افتاده تشريف آوردن !..
    فرانك ساده دلانه پرسيد : كي ؟
    ليلا با خنده گفت : همون كه فكر ميكنه خداي شخصيت و قيافه است ديگه !
    آهسته گفتم: بس كنيد اصلا درباره اش حرف هم نزنيم حالم بهم مي خوره .
    وقتي بلند شديم تا سر كلاس برويم،شروين هم بلند شد و به داخل ساختمان آمد هنوز وارد كلاس نشده بودم كه صدايش را از پشت سرم شنيدم :
    - ببخشيد خانم مجد ...
    قلبم محكم مي كوبيد كمي ترسيده بودم . آهسته برگشتم و با صدايي كه سعي مي كردم عادي به نظر برسد پرسيدم : بله ؟
    جلوتر امد دستش را به كمرش زد . با صايي آهسته گفت : مي دونيد چقدر به من خسارت زديد ؟
    با تعجبي تصنعي پرسيدم : من ؟
    سري تكان داد و گفت : بله ، شما يادتون نيست هفته پيش بي هوا پيچيديد من زدم به ماشين جلويي؟
    جدي گفتم: خوب چي كار كنم ؟ مگه من مسئول رانندگي شما هستم ؟ مي خواستيد دنبال ماشين من نياييد ...
    شروين عصبي سري تكان داد و گفت : حالا مگه من خسارتم رو از شما گرفتم كه آنقدر ناراحت شديد؟
    با غيظ گفتم : نه تو رو به خدا مي خواستيد صورت حساب بديد!
    خنده اي كرد وگفت : فداي سرتون ! فقط مي خواستم يك خواهشي ازتون بكنم ...
    منتظر نگاهش كردم گفت : بياييد از اين به بعد با هم دوست باشيم . خوب ؟
    عصباني نگاهش كردم و گفتم : دليلي در اين كار نمي بينم .
    بعد در كلاس را باز كردم و سر جايم نشستم . لحظه اي بعد آقاي ايزدي وارد شد و اين بار همه به احترامش بلند شدند. رفتارش طوري بود كه آدم را به احترام گذاشتن وادار مي كرد. به سادگي همه را مجبور كرده بود كه به احترامش برخيزند و سر كلاس توجه كنند. يك پليور آبي رنگ به تن كرده و شلوار هميشگي اش را به پا داشت زير لب سلام كرد اكثر بچه ها جوابش را دادند. بعد دفترش را روي ميز گذاشت وروبه ما گفت :
    - خوشحالم كه اكثرتون با موفقيت رياضي رو پاس كرديد . اين ترم هم در خدمتتون هستم. نمي دونم دكتر سرحديان گفتند يا نه ؟ ولي باز تا آخر ترم افتخار حل تمرين هاي رياضي (2) را دارم.
    بعد شماره تمرين ها را پرسيد . نگاهش كردم موهايش كوتاه ومرتب بود. صورت بچه گانه اش را ريش و سبيلي مرتب مي پوشاند . چشمان درشت و مشكي اشپر از سادگي و معصوميت بود. دماغش كوچك وزيبا بود. ابروان پر پشت و پيوسته اش كمي به سم شقيقه ها متمايل بودند. كيفيتي در نگاهش بود كه نا خود آگاه جذبش مي شدي و چيزي مثل محبت در دلت مي جوشيد. در افكار خود غرق بودم كه لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد . باز مثل دفعه پيش آقاي ايزدي نگاهش را از من بر گرفت و مشغول حل تمرين ها شد. مثل ترم قبل ماسك سفيدش راروي بيني و دهانش گذاشته بود وقتي تمرينها حل شد آهسته پرسيد : اشكالي نداريد ؟
    عصباني نگاهش كردم . يادم افتاد كه وقتي سر امتحان احوالش را پرسيدم چطور مرا سنگ روي يخ كرده بود. با غيظ ص ورتم را برگرداندم تا مرا نبيند. ولي باز وقتي از كلاس خارج مي شد نگاهمان بهم افتاد. بعد از درس با بچه ها قرار گذاشتيم براي ناهار بيرون برويم. بعد از ناهار كلاس داشتيم و نمي توانستيم به خانه برويم. تصميم گرفتيم همان اطراف دانشگاه در يك رستوران غذا بخوريم . پنج نفري سوار ماشين من شديم و حركت كرديم. به جز ايدا و پاني ، شادي يكي از بچه هايي كه تازه با هم آشنا شده بوديم هم همراهمان بود. شادي دختر قد بلند و هيكل داري بود با صورت زيبا و دلنشين با صداي مي خنديد و خيلي مهربان بود. او هم گاهي ماشين پدرش را مي آورد و تقريبا خانه اش نزديك خانه من وليلا بود. براي همين قرار گذاشتيم نوبتي ماشين بياوريم و دنبال دو نفر ديگر برويم تا با هم به دانشگاه بياييم. وقتي همه وارد رستوران شديم وسفارش غذا داديم مشغول صحبت بوديم كه شروين همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند و در گوشه اي نشستند. هنوز غذاي ما را نياورده بودند كه يكي از دوستان شروين كه پسرس لاغر و بلند قد بود سر ميز ما آمد و با لحن طلبكارانه اي گفت: مي شه خواهش كنم شما هم سر ميز ما بنشينيد؟
    لحظه اي هر 5 نفرمان ساكت شديم بعد شادي خيلي جدي گفت :
    - مي شه خواهش كنم شما بريد سر جاتون بشينيد؟
    پسرك كه حسابي خيط شده بود با ناراحتي برگشت و ما به سختي خودمان را كنترل مي كرديم تا نخنديم. غذايمان كه تمام شد بي اعتنا به حضو پسرها به دانشگاه برگشتيم تا سر كلاس برويم. كم كم هوا گرمتر مي شد وبوي بهار در همه جا مي پيچيد. كلاسها هم تق و لق بود و نزديك شدن به ايام تعطيلات بچه ها را تنبل كرده بود. عاقبت كلاسها تعطيل شد. همه خوشحال و پرانرژي منتظر فرارسيدن بهار مانديم. در خانه ما هم مي شد فرا رسيدن بهار را حس كرد. طاهره خانم زن ريز نقش و مهرباني كه هميشه به مادرم در كارها كمك مي كرد آمده بود و با كمك مادرم خانه تكاني مي كرد. هر سال خانه تكاني و نظافت اتاق هايمان به عهده خودمان بود كه هميشه سهيل به طريقي از ريزش در مي رفت ولي من با اشتياق اتاقم را تميز و مرتب مي كردم. هنوز چند روزي تا سال جديد فرصت داشتيم كه من مشغول نظافت اتاقم شدم. با اينكه كلاسها روز قبل تعطيل شده بود از صبح زود بلند شده بودم و مشغول مرتب كردن كمد و كشوهايم بودم. اواسط روز بود كه سهيل با نواختن ضربه اي وارد شد و گفت : كوزت ! حالت چطوره ؟
    خسته نگاهش كردم وگفتم : تو چطوري آقاي از زير كار دررو؟
    با خنده گفت : خوبم ، مي خواستم ببينم براي فردا برنامه اي داري ؟
    كمي فكر كردم و گفتم : نه چطور مگه ؟
    لب تخت نشست و گفت : فرداشب چهارشنبه آخر ساله پرهام مهموني گرفته من و تو هم دعوتيم. گفتم شايد خدا بخواد تو نياي!
    خنده اي كردم وگفتم : كورخوندي اگر من نيام تو رو هم راه نميدن .
    سهيل جدي نكاهم كرد و گفت : تازگي ها اين طوريه . پرهام حرفي به تو زده ؟
    - چطور مگه ؟
    سهيل از روي تخت بلند شد وگفت : رفتارش با تو خيلي فرق كرده ...
    آهسته گفتم : يك حرفهايي زده ولي من هنوز جوابي ندادم.
    برادم با صدايي كه به سختي سعي مي كرد بلند نشود گفت : چه حرفهايي ؟
    با خنده گفتم : همون حرفهاي معمول بين پسر ودخترايي كه بزرگ مي شن .... پرهام ازم خواسته روي ازدواج با اون فكر كنم.
    سهيل كه تازه حالا مي فهميدم چقدر غيرتي گفت : چه غلطا لازم نكرده فردابريم خونشون .
    در حاليكه به قهقه مي خنديدم گفتم : وا تو غيرتي هم بودي ما خبر نداشتيم...
    بعدبه قيافهعصباني سهيل نگاه كردم و گفتم : بچه بازي در نيار اگه مثلا تو به آرام عمو فرخ همچين پيشنهادي بدي دوست داري آرام ديگه نياد خونمون ، بهت بر نمي خوره ؟
    سهيل ناراحت سر به زير انداخت بلند شدم و دستش را گرفتم گفتم :
    - پرهام كار بدي نكرده اصلا شايد من قبول نكنم شايد هم قبول كنم تو كه نبايد اينطوري با قضيه برخورد كني تازه
    پرهام پسر خوبي است كه اين پيشنهاد را داده مي تونست مثل خيلي از پسرها از موقعيت سوءاستفاده كنه. خودت هم مي دوني. ازدواج و قضيه خواستگاري هم براي يك دختر به سن من خود به خود پيش مي آد حالا پرهام فاميله ...
    سهيل دستم را گرفت و گفت : مي دونم پرهام پسر خوبيه كه اين حرف رو زده ولي چي كار كنم يك جورايي خوشم نمي آد.
    همانطور كه آشغال ها را درون كيسه مي ريختم ، گفتم: ميل خودته مي خواي فردا بريم مي خواي نريم .
    سهيل ساكت از اتاق خارج شد و بعد از چند لحظه دوباره برگشت و پرسيد :
    - مامان وبابا مي دونن؟
    سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، چون من جوابي به پرهام ندادم اگر جوابم مثبت بود آن وقت بهشون مي گم.
    سهيل آهسته گفت : فردا مي ريم .
    فرداي آن شب وقتي وارد خانه دايي علي شديم مهماني شروع شده بود. خانه دايي علي هم مثل ما ويلايي و بزرگ بود و با توجه به سليقه زري جون پر از قالي و قاليچه شده بود. آن شب دايي حضور نداشت و فقط زري جون و يك خدمتكار به مهمان ها مي رسيدند. دختر و پسرهاي زيادي در گروههاي دو يا سه نفره در گوشه و كنار خانه مشغول صحبت و خنده بودند. پرهام با ديدن ما به طرفمان آمد و با خوشحالي خوش آمد گفت. بلوز و شلوار روشني پوشيده بود كه با رنگ مو و پوستش همخواني جالبي داشت . وقتي من وسهيل در گوشه اي نشستيم ، پرهام با بشقابي پر از چيپس به طرفمان آمد و گفت :
    - سهيل بيا با بچه ها آشنا شو .
    در كمال حيرت از من دعوت نكرد و من هم سر جايم باقي ماندم . بعد از چند دقيقه پرهام تنها برگشت و كنار من نشست چند لحظه اي هر دو ساكت بوديم من با دقت افراد حاضر در سالن را زير نظر داشتم . چند نفري را مي شناختم از بچه هاي فاميل زري جون بودند. ولي بيشتر مهمانها را براي اولين بار بود كه مي ديدم . بعضي ها لباس هاي جلف و ناجوري پوشيده بودند و قيافه هاي عجيبي براي خودشان درست كرده بودند اما اكثريت قيافه ههاي عادي داشتند و بچه هاي خوبي به نطر مي رسيدند. در حال نظاره بودم كه پرهام گفت :
    - چقدر كت و شلوار به تو مي آد.
    - برگشتم ونگاهش كردم . صورتش سرخ شده بود خنده ام گرفت . انگار با آن پرهام سالهاي پيش با اينكه زيادبه من اعتنا نمي كرد- راحت تر بودم. پرهام آهسته گفت :
    - به چي مي خندي ؟
    با خنده گفتم : به تو، اصلا اين حرفها بهت نمي آد.
    ناراحت پرسيد : چرا ؟
    سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم يادته چند سال پيش عارت مي امد با من حرف بزني ، يادت مي آد چقدر التماس مي كردم مرا هم بازي بديد وقتي سهيل قبول مي كرد تو با بد جنسي مي گفتي نميشه چون تو دختري ؟.... انگار پرهام واقعي مال اون موقع ها بود من به اون پرهام عادت كرده ام.
    پرهام با صدايي گرفته گفت : حالا مي خواي انتقام اون موقع رو بگيري ؟
    دستم را روي پايم گذاشتم و گفتم : نه اصلا فقط اين حرفها خنده ام مي اندازه .
    پرهام جدي پرسيد : فكراتو كردي ؟
    نگاهش كردم و گفتم : ببين من كه نمي خوام تو رو اذيت كنم مي دونم تو هم دوست داري از اين وضعيت راحت بشي راستش رو بخواي هر چي فكر مي كنم نمي تونم به تو جز به چشم برادر نگاه كنم . هر وقت مي خوام در اين مورد تصميم بگيرم به نتيجه اي نمي رسم .
    در همان لحظه دختري با قد كوتاه و هيكل چاق كه موهايش را به طرز خنده داري درست كرده بود جلو آمد و با صداي جيغ مانند گفت :
    - پرهام تو مثلا صاحب خونه اي ! آن وقت مثل مهمونا نشستي يك گوشه و حرف ميزني ؟
    پرهام با بيزاري گفت : خوب بايد چكار كنم ؟
    دخترك سر و گردنش را تكان داد و گفت : وا از من مي پرسي ؟ خوب پاشو مجلس رو گرم كن. رقصي ، آوازي ...
    بعد سر و صداها قاطي شد و حرف من نيمه كاره ماند. البته باعث خوشحالي ام شد چون نمي دانشتم چي بايد بگويم .
    بلند شدم تا سهيل را پيدا كنم از دور ديدمش كه با دختر جواني صحبت مي كرد. دخترك به نصبت قد بلند و خوش اندام بود با موهايي كوتاه و پسرانه صورت جذاب نمي شد گفت : زيبا اما چيزي در وجودش بود كه باعث مي شد به طرفش كشيده شوي. چشم و ابرويي مشكي داشت . چشمانش كمي مورب بود گونه هاي برجسته و دماغ كوچك و پهني داشت بالبهاي نازك كه مدام رويهم فشارشان مي داد. وقتي ديدم سهيل با صورتي برافروخته در حال صحبت است ترجيح دادم مزاحم نشوم. مجلس شلوغ و گرم شده بود عده اي از پسران ترانه اي مي خواندند و دختران دست ميزدند. معلوم بود كه از هم دانشگاهي هاي پرهام هستند. چوم همديگر را مي شناختند گوشه اي نشستم و از دور شاهد سر وصدا و جنب و جوششان شدم. چند دقيقه گذشت كه صداي غريبهاي خلوتم را بهم زد :
    - ببخشيد...
    سرم را برگرداندم . يكي از دوستان پرهام بود. پسري باقد متوسط و هيكل درشت . آهسته گفت : شما چرا تنها نشسته ايد ؟
    قبل از اينكه حرفي بزنم ، پرهام با قيافه اي در هم به طرفمان آمد و بازوي دوستش را گرفت و گفت :
    - بيا امير كارت دارم .
    و پسرك را همراه خودش كشيد و برد. دوباره به منظره جلوي چشمم خيره شدم. بعضي از دختران با آرايش هاي غليظ سعي در زيباتر كردن صورتهايشان داشتند. با حركات حساب شده سعي مي كردند كه يا توجه كسي را به خود جلب يا شر مزاحمي را از سرشان كم كنند. به نظرم همه چيز تصنعي و زشت مي آمد قبل از اينكه شام را بدهند بلند شدم و به طرف سهيل كه هنوز با ان دختر موسياه حرف ميزد رفتم آهسته گفتم : ببخشيد، سهيل....
    سهيل سر برگرداند و با ديدن من گفت : گلرخ خانم ، خواهرم مهتاب ...
    دخترك كه سهيل گلرخ صدايش كرده بود آهسته بلند شد و با ظرافت دستش را جلو اورد . دستش را فشردم و با ادب گفتم خوشبختم .
    بعد به سهيل اشاره كردم و سهيل دنبالم آمد . نزديك در آشپزخانه ايستادم و به سهيل كه منتظر نگاهم مي كرد گفتم : سهيل سوئيچ رو بده به من سرم درد گرفته مي خوام برگردم.
    سهيل پا به پا شد و گفت : هنوز شام ندادن زري جون ناراحت ميشه ... .
    فور ي گفتم : خودم بهش مي گم ، در ضمن من به تو كاري ندارم آخر شب يا پرهام مي رسونتت يا همين جا مي موني يا با آژانس بر مي گردي . من حالم داره از اينجا بهم ميخوره.
    سهيل با سرعت دست در جيب كرد و كليد هاي ماشين را در دستم گذاشت و گفت :
    - قربون خواهر خانوم خودم. پس خودت از زري جون و پرهام عذرخواهي كن.
    وقتي به زري جون گفتم كه سرم درد مي كنه و مي خواهم برگردم خانه قبول كرد ولي پرهام با ناراحتي گفت : بهت خوش نگذشت ؟
    با ملايمت گفتم : چرا ولي من تا حالا اينجور جاها نرفته بودم حالم داره بهم مي خوره .
    پرهام ناراحت گفت : پس حداقل بذار برسونمت .
    همانطور كه به طرف در مي رفتم گفتم : نه زشته مهمونات رو بگذاري و بيايي. من خودم مي رم تازه اول شبه رسيدم خونه بهتون زنگ مي زنم.
    آن شب تا صبح در رختخوابم غلتيدم و فكر كردم . من اصلا نمي توانستم با پرهام زندگي كنم. پرهام اهل اين مهماني ها بود. از تيپ و حركات دوستانش مي شد فهميد چه طرز تفكري دارد و اين مدت فقط به خاطر درگيري عاطفي كمي معقول به نظر مي رسيد اما واقعيت اين بود كه پرهام هم يكي از آنها بود. دختر و پسراني كه پشتوانه مال پدرانشان آنها را لوس و خوشگذران بار آورده بود. كساني كه دغدغه فكري شان خريد كفش و لباس و تغيير مدل مو وآرايش جديد بود. چطور مي شد به چنين پسري تكيه كرد؟ اگر با پرهام ازدواج مي كردم وضعيتم معلوم بود. صبح تا بعدازظهر پرهام دم دست پدرش مي چرخيد آخر ماه هم دايي ام پول خورد خوراك و رخت و لباس ما را ميداد. . نه من اهل اين زندگي نبودم. اما ميدانستم كه پرهام جز اين كاري بلد نيست . تا صبح صداي ترقه و گاهي بمب مي آمد و باعث مي شد خوابم نبرد و فكر كنم. كم كم جهت فكري ام مشخص شد من از مرد زندگي ام انتظار داشتم با دسترنج خودش زندگي مان را اداره كند نه با پول توجيبي اش. خدا را شكر كردم با رفتن به اين مهماني چشمم باز شده بود و واقعيت را درك كرده بودم. وقتي سرانجام چشمانم روي هم افتاد اطمينان داشتم كه بايد چه جوابي به پرهام بدهم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  4. #14
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل هفتم

    به ماهی داخل تنگ خیره شدم. آهسته شنا می کرد. با خودم فکر کردم طفلک مجبور است آهسته شنا کند، می خواهد دیرتر به دیوار شیشه ای برسد. سر بلند کردم و به مادرم خیره شدم. خرمن موهای شرابی اش را مرتب جمع کرده بود، یک پیراهن بنفش و زیبا پوشیده بود. به صورتش که خیلی ظریف و دقیق آرایش شده بود، چشم دوختم. چقدر مادر زیبا و ظریفم را دوست داشتم. بعد به پدرم نگاه کردم، عینک زده بود و داشت دعای تحویل سال را می خواند. موهای شقیقه اش سپید شده بود. چشمانش از پشت عینک درشت تر به نظر می رسید، او را هم دوست داشتم. نگاهم متوجه سهیل شد که ساکت به ساعت دستش خیره مانده بود. بعد از مهمانی آن شب، کمی ساکت و غمگین شده بود. موهای مجعد و مشکی اش کمی بلند تر از حد معمول شده بود. چشم و ابرویش درست مثل پدر بود. بعد به این فکر افتادم که آرزویی بکنم. مادرم همیشه می گفت اگر سر سال تحویل از ته دل آرزویی بکنی حتما ً به آرزویت می رسی. هنوز چند دقیقه تا تحویل سال وقت باقی بود. چه آرزویی داشتم؟ احتیاج به هیچ چیز نداشتم، هر چیزی که می خواستم فورا ً فراهم می شد. دانشگاه هم قبول شده بودم. پس چه می خواستم؟ بی اختیار به یاد آقای ایزدی افتادم. لحظه ای صورت مظلومش پیش چشمم جان گرفت. از پشت ماسک سفیدش، به ما خیره شده بود با ظرافت حل مسایل را روی تخته می نوشت. حرکات آرام و با تاملش، لنگیدن پای راستش، همه به نظرم عادی و طبیعی می آمد. به یاد چشمانش افتادم که ملتمسانه ما را نگاه می کرد تا آرام باشیم و او مجبور نباشد صدایش را بلند کند. به یاد آن روزی افتادم که حالش بد شد و او را به بیمارستان بردند. لحظه ای که روی زمین می افتاد، چشمانش گشاد شده بود و پره های بینی اش تند تند بهم می خورد. مثل ماهی که از آب بیرون افتاده باشد، دهانش باز و بسته می شد. در افکارم غرق بودم که تلویزیون حلول سال جدید را اعلام کرد. پدرم از جایش بلند شد و با خوشحالی، اول مادرم و بعد من و سهیل را بوسید. بعد هم ما همدیگر را بوسیدیم و سال نو را بهم تبریک گفتیم. تحویل سال ساعت دو بعد از ظهر بود و باید به عید دیدنی می رفتیم. طبق معمول ِ هر سال اول خانۀ عمو فرخ و دایی علی، بعد هم چند نفر از دوستان و فامیل های دور که از پدرم بزرگ تر بودند. بعد هم منتظر ماندن در خانه برای عید دیدنی و بازدید فامیل و دوستان، و سرانجام گذراندن سیزده بدر همراه فامیل و پایان تعطیلات. متوجه شدم که امسال با اشتیاق به پایان تعطیلات و شروع کلاس ها فکر می کنم. وقتی به خانۀ دایی رسیدیم ساعت نزدیک هفت بود، خانۀ دایی شلوغ بود.چند نفری از فامیل از جمله خاله طناز و دوستانشان آنجا بودند. پرهام با دیدن من جلو آمد و با خوشحالی عید را تبریک گفت. بعد بستۀ کادو پیچی را دور از چشم بقیه در دستانم گذاشت و آهسته گفت: - خونه بازش کن.
    بسته را درون کیفم گذاشتم و روی یکی از مبل ها نشستم. خاله طناز کنارم نشسته بود و داشت برای سیاوش که روی پایش نشسته بودتخمه پوست می کند. با دیدن من گفت: - چطوری مهتاب جون؟ خوش می گذره تعطیل شدی ها! سرم را تکان دادم و گفتم: نه، از اینکه کلاس ها تعطیل شده خیلی خوشحال نشدم. خاله ام خندید و گفت: تو همیشه غیر آدمی!
    دایی با اصرار همه را برای شام نگه داشت.سر شام وقتی همه مشغول غذا کشیدن بودند، پرهام کنارم نشست و مردد گفت: - نمی دونم دوباره باید ازت بپرسم یا نه؟ خودم هم از این حالت بدم می آد که هر دفعه تو رو می بینم مثل کنه بهت بچسبم اما تو هم تکلیف منو روشن نمی کنی. یا بگو آره یا نه که بفهمم باید چه کار کنم.
    بدون آنکه نگاهش کنم، گفتم: پرهام، من فکرامو کردم. اون دفعه هم می خواستم بهت بگم که حرفم نصفه موند. ولی دلم نمی خواد تو رو به بازی بگیرم. هر چی فکر کردم نتوانستم در مورد ازدواج با تو تصمیم بگیرم. تو برای من مثل سهیل می مونی، اصلا ً نمی تونم به عنوان یه شوهر به تو نگاه کنم. خیلی هم از توجه ات ممنون. پرهام ناراحت پرسید: مگه من چه ایرادی دارم که به عنوان شوهر نمی تونی قبولم کنی؟ با صدایی آهسته گفتم: تو اصلا ً عیبی نداری. شاید خواستگاری هر دختری بری از خداشون هم باشه، اما من نمی تونم. من و تو به درد هم نمی خوریم. اصلا ً ازدواج فامیلی خطرناک هم هست. پرهام با بغض گفت: کس دیگه ای رو دوست داری؟ سرم رو تکان دادم و گفتم: نه، اصلا ً. فقط نمی تونم تو رو به عنوان شریک زندگی ام دوست داشته باشم. پرهام چند لحظه حرفی نزد بعد آهسته گفت:این حرف آخرت بود؟
    سرم رو به علامت تصدیق، تکان دادم. موقع رفتن بستۀ کادو پیچ را از کیفم در آوردم و داخل جیب کاپشن پرهام که جلوی در آویزان بود، انداختم. وقتی جواب منفی داده بودم، بی معنی بود که هدیه ای از پرهام قبول کنم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  5. #15
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    در آن روزها، وقتی عمو فرخ برای بازدید ما به خانه امان آمد فهمیدیم که به زودی امید ازدواج می کند و همه خوشحال شدیم. تنها کسی که زیاد خوشحال نشد، مینا خانم زن عمو محمد بود که با شنیدن این خبر اخم هایش را در هم کشید و گفت:
    - کدوم دختری حاضر شده زن تو بشه؟
    با این حرف همه ساکت شدند، ولی خاله مهوش نتوانست جلوی خودش را بگیرد و گفت:
    - مینا خانم مگه پسر من چشه؟ خیلی ها آرزو دارن زنش بشن.
    مینا قری به سر و گردنش داد و گفت:
    - اینو شما می گین. به نظر من الان امید خیلی بچه است. چطور می خواد زن بگیره؟
    این بار عمو محمد با ناراحتی گفت: حتما ًخودش فکراشو کرده، تو چکار داری؟
    و با این حرف طبق معمول، مینا خانم قهر کرد و لب برچید. بعد مهمانی بهم خورد هر کس پی کارش رفت، وقتی مهمانها رفتند سهیل با هیجان گفت:
    - این مینا چرا انقدر حسوده؟
    بابا با خنده گفت: چون خودش عقده داره. مینا در خانوادۀ خیلی فقیری بزرگ شده و هنوز هم نمی تواند درک کند بدون چشم داشت به پول و مال و منال، می شود راحت زندگی کرد. هنوز در همان روزها زندگی می کنه.
    مادرم با ناراحتی گفت: یک کم هم دلم براش می سوزه. بیچاره با این اخلاقش هیچکس دوستش نداره.
    سهیل با حرص گفت: خوب اخلاقشو عوض کنه.
    تعطیلات با سرعت می گذشت و کار من شده بود تلویزیون نگاه کردن، خوردن و خوابیدن. البته گاهگاهی با شادی و لیلا تلفنی صحبت می کردم و یکی دوبار هم لیلا آمد خانه امان، حوصله ام حسابی سر رفته بود و دعا می کردم تعطیلات زودتر تمام شود و دانشگاه ها باز شود. حتی حوصله مهمانی رفتن نداشتم و اغلب پدر و مادرم به تنهایی برای عید دیدنی می رفتند. سهیل هم مثل همیشه نبود. احساس می کردم کلافه و ناراحت است. از کنار تلفن تکان نمی خورد و تا تلفن زنگ می زد فوری گوشی را بر می داشت. شبها چراغ اتاقش تا دیر وقت روشن بود و معلوم نبود چه می کند. روزها هم ساکت و آرام کنار تلفن می نشست و تلویزیون نگاه می کرد. از آن شور و حال و شیطنت هایش خبری نبود. سیزدهمین روز فروردین همه با هم به خارج از شهر رفتیم. اما نزدیک ظهر، باران تندی گرفت وکاسه و کوزه خیلی ها را به هم زد. در دل خدا را شکر کردم که زودتر به خانه بر می گردیم چون حس می کردم جو فامیلی مان خیلی سنگین شده، پرهام نیامده بود و زری جون مدام به من نگاه می کرد و آه می کشید. سهیل هم گوشه ای در افکارش غرق شده بود و مثل سالهای پیش با حرفها و حرکاتش باعث شادی و نشاط جمع نمی شد. وقتی باران گرفت، انگار همه خوشحال شدند. با سرعت وسایل را جمع کردیم و هر کس روانۀ خانۀ خودش شد. آن شب، بعد از خوردن شام، در حال مرتب کردن جزوه ها و وسایلم بودم که مادرم وارد اتاق شد. با یک نگاه به صورتش حس کردم ناراحت است. نشستم کنارش و گفتم: چی شده مامان؟
    سرش را تکان داد و گفت: خودم هم نمی دونم چی شده!
    بعد دستم را گرفت و گفت: مهتاب، بین تو و پرهام اتفاقی افتاده؟
    فوری پرسیدم:چطور مگه؟
    مادرم نگاهم کرد و گفت: حالا چیزی بوده یا نه؟ دلم نمی خواد از حال دخترم بی خبر باشم.
    در دل به مادرم حق دادم که بخواهد ازحال فرزندش با خبر باشد.بنابراین شمرده و آهسته همه چیزرا برایش تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد، مادرم پرسید:
    - برای همین امروز پرهام نیامده بود؟
    سرم را تکان دادم. دوباره پرسید: پس برای همین هم زری انقدر تو هم بود... چند لحظه هر دو ساکت بودیم. تا اینکه مادرم سکوت را شکست و پرسید: مهتاب، چرا جواب رد دادی؟ آهسته گفتم: مامان، تو رو خدا تعصب فامیلی نداشته باش. مادرم در حالیکه این حرف حسابی ناراحتش کرده بود، گفت: این چه حرفیه؟ اگه هر کس دیگه ای هم بجای پرهام بود، من این سوال رو ازت می پرسیدم. می خوام بدونم دلایلت چیه. دوباره با صبر و حوصله دلایل رد کردن پرهام را برایش توضیح دادم. سرانجام مادرم گفت:
    - خودت می دونی. ولی به نظر من پرهام پسر خیلی خوبیه. هم مادر و پدرش دیده و شناخته است. هم خودش پسر پاک و سالمی است، آینده روشنی هم داره.
    - با خنده گفتم: البته با حساب روی پولهای دایی!
    - مادرم عصبانی گفت: نه خیر پس! یک پسر 25 ساله که هنوز کار نداره برای تو از حساب پس اندازش زندگی درست می کنه. همین برادرت هم اگه بخواد زن بگیره باید بابات کمکش کنه. فکر کردی خودش پول داره؟
    - با خنده گفتم: اما دوست دارم زن کسی بشم که خودش پول داشته باشه وگرنه چرا زن پسره بشم؟ می رم زن پدرش می شم.
    - مادرم همانطور که از در خارج می شد، گفت: همین طور هم میشه. اگر بخوای داماد خودش پول داشته باشه و به باباش متکی نباشه ، باید با یک آدم بالای چهل سال ازدواج کنی.
    از این بحث ها زیاد با مادرم داشتم. مادرم همیشه می گفت تو زیاد رویایی هستی. همه پسرها یا اول زندگی دستشون تو جیب باباشونه یا باید بری با بدبختی و سختی زندگی کنی. این حرف ها هم مال تو فیلم هاست و برات نون و آب نمی شه.
    آخر شب با لیلا و شادی تلفنی حرف زدم و قرار شد فردا شادی دنبالمان بیاید. آن شب با افکاری مغشوش و بهم ریخته به خواب رفتم و تا صبح کابوس دیدم. صبح وقتی شادی دنبالم آمد، هنوز کسل و خواب آلود بودم. آن روز درس سختی به نام معادلات داشتیم و من اصلا ً حوصله نداشتم. بدون خوردن صبحانه، ازخانه خارج شدم. وقتی سوار ماشین شادی شدم، خواب آلودگی ام از بین رفته بود. با اشتیاق لیلا و شادی را بوسیدم و عید را دوباره به هم تبریک گفتیم. وقتی جلوی در دانشگاه رسیدیم، طبق معمول، شلوغ بود. اما با اینکه اکثر بچه ها آمده بودند، کلاس ها تق و لق بود و استادها یک خط در میان آمده بودند. استد ما هم نیامده بود و بچه ها خوشحال از تعطیلی کلاس و دیدار یکدیگر، مشغول صحبت و خنده بودند. همانطور که با لیلا و شادی حرف می زدیم و تابلوی اعلانات را می خواندیم، خبر برگزاری مسابقه نقاشی و کاریکاتور توجه لیلا را جلب کرد. نقاشی لیلا خیلی خوب بود و همیشه در مسابقات مدرسه مقام می آورد. با هیجان رو به ما کرد و گفت: چه عالی! جایزه اش سه تا سکه است، به امتحانش می ازره.
    شادی بی حوصله جواب داد: برو بابا! دلت خوشه ها!
    لیلا بی خیال جواب داد: خوب تو نیا، خودم می رم. الحمدلله برای ثبت نام در مسابقه نباید راه دوری برم، همین جاست.
    به لیلا که چشم به من داشت، گفتم: من هم باهات میام.
    شادی هم خواه نا خواه دنبالمان راه افتاد. دفتر فرهنگی، مسئول برگزاری مسابقه بود و برای ثبت نام باید به ساختمان روبرو می رفتیم.
    وقتی پشت در رسیدیم، لیلا آهسته گفت:
    - مهتاب، تودر بزن من. خجالت می کشم.
    - پج پج کنان گفتم: بالاخره که چی؟ خودت باید فرم را پر کنی.
    لیلا فوری گفت:حالا تو در بزن تا بعد. چند ضربه کوتاه به در زدم و با شنیدن "بفرمایید" هر سه وارد شدیم. آقای ایزدی تنها دراتاق نشسته بود و مشغول کار با کامپیوتر بود. با دیدن ما، سلام کرد. با خجالت جوابش را دادیم و همانطور سر پا جلوی میزش ماندیم. آقای ایزدی نگاهی به ما انداخت و گفت:
    - بفرمایید، بنده در خدمتم.
    - لیلا ساکت سر به زیر انداخت، شادی هم خودش را مشغول مطالعۀ برگه های نصب شده روی دیوار کرد. کمی جا به جا شدم و گفتم: راستش اطلاعیه مسابقه نقاشی را دیدیم، دوستم می خواست ثبت نام کند.
    - آقای ایزدی با لبخند گفت: آهان! مسابقه نقاشی…
    بعد دستش را داخل کشوی میز کرد و با چند ورق کاغذ بیرون آورد. ورقه ها را به طرف ما دراز کرد و گفت: بفرمایید، این فرم رو باید پر کنید.
    لیلا همچنان سر به زیر داشت. به ناچار دستم را دراز کردم تا ورقه ها را بگیرم، ناگهان در کسری از ثانیه دستم به دستان آقای ایزدی خورد، ورقه ها روی زمین ریخت. آقای ایزدی که حسابی دستپاچه شده بود، خم شد تا برگه ها را بردارد. لیلا و شادی داشتند با هم پوستری مربوط به محیط زیست را می خواندند. از بی توجهی شان حرصم گرفته بود. لیلا برای مسابقه آمده بود، اما خودش را کنار کشیده بود. وقتی آقای ایزدی ورقه ها را جمع کرد، روی میز مقابلم گذاشت، بعد سرش را بلند کرد و لحظه ای نگاهمان در هم گره خورد. صورتش از خجالت قرمز شده بود، نگاهش لبریز از پاکی و سادگی بود. قلبم بی دلیل می کوبید و حس می کردم صدایش تمام اتاق را پر کرده، با صدایی لرزان تشکر کردم. آقای ایزدی هم با صدایی که به سختی شنیده می شد، گفت:
    - معذرت می خوام. قصدی نداشتم.
    خنده ام گرفت. چقدر این پسر پاک بود. چنان عذرخواهی می کرد انگار چه اتفاقی افتاده، لحظه ای سهواً گوشۀ انگشتانمان به هم برخورد کرده بود. اگر شخص دیگری بود، خیلی عادی از کنار قضیه می گذشت و اصلا ً مسئله را قابل عذرخواهی کردن، نمی دانست. اما آقای ایزدی تمام رفتارهایش با بقیه فرق داشت. در فکر بودم که لیلا آهسته به پهلویم زد و نجوا کرد:
    - نیشتو ببند!
    با خجالت دریافتم که افکارم، ناخودآگاه باعث خنده ام شده، وقتی لبخندم را تبدیل به اخم ملایمی کردم. متوجه شدم که آقای ایزدی سر به زیر انداخته و لبخند می زند. نمی دانم در رفتار و نگاهش چه سری بود که آنقدر دستپاچه و مضطربم می کرد. در صورتیکه آقای ایزدی اصلا ً جزو تیپهای مورد پسندم نبود، ولی چیزی در حرکاتش بود که بی آنکه خودم بخواهم، جلبم می کرد. چیزی که در دیگر پسران تا به حال ندیده بودم. سادگی اش بود یا پاکی اش، معصومیت و بی گناهی چشمانش بود یا خجالت زیادش، نمی دانم چه بود. ولی هر چه بود باعث می شد ضربان قلب من تند تر بشود. وقتی به طرف خانه بر می گشتیم به بیهودگی فکرهایم خندیدم. من کجا و آقای ایزدی کجا! کسی که حتی نمی دانستم اسمش چیست و چکاره است؟ بعد به خودم نهیب زدم که دست از این فکرها بردارم. شاید آقای ایزدی ازدواج کرده باشد، شاید نامزد داشته باشد. تازه اصلا ً این موارد هم که در میان نباشد من به او چه کار دارم؟ مگر حرفی به من زده؟ مگر اظهار توجهی کرده؟ پس چرا من آنقدر درباره اش فکر می کنم؟ به خانه هم که رسیدیم هنوز در فکر بودم. چرا نگاهم که در نگاهش گره می خورد نمی توانستم چشم از او برگیرم. مثل همیشه که از رفتار خودم راضی نبودم، برس را محکم به موهایم می کشیدم. موهایم بلند و کمی موج دار بود، برای همین حسابی دردم می گرفت. وقتی هم که کارم تمام شد، گلوله ای مو از برس جدا کردم، ولی دلم خنک شده بود. باید دست ازاین افکار احمقانه بر می داشتم. من در یک خانوادۀ ثروتمند و روشنفکر بزرگ شده بودم و اینطور که معلوم بود آقای ایزدی هیچ کدام از این شرایط را نداشت بنابراین این رابطه حتی در صورت آغاز به جایی ختم نمی شد، پس همان بهتر که شروع نمی شد.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  6. #16
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل هشتم

    همه چيز باهم قاطي شده بود. وقتي به وقايع روز شنبه فكر مي كردم دلم مي لرزيد. آن روز باز هم جلسه حل تمرين داشتيم دو ماه از سال جديد مي گذشت و كلاسها جدي شده بود. درسها پيش مي رفت و به زمان امتحان نزديك مي شديم. وقتي صبح ماشين را جلوي در پارك ميكردم. شروين كه دم در ايتاده بود نگاهم مي كرد. دوباره دنبالم تا دم كلاس آمد و صدايم كرد. برگشتم و منتظر نگاهش كردم .
    با خنده گفت : خانم مجد شما خيلي سايه ات سنگينه .
    جدي پرسيدم : كاري داشتيد. ؟
    همانطور كه با خودكارش بازي مي كرد گفت : من خيلي وقته با شما كار دارم اگه يك لحظه فرصت بديد....
    از دور آقاي ايدي را ديدم كه لنگ زنان به طرف كلاس مي آمد. با عجله گفتم :
    - الان كه نمي شه .
    شروين فوري گفت : پس بعد از كلاس.
    پشت سر آقاي ايزدي وارد كلاس شديم و سر جايمان نشستيم. ليلا آهسته گفت :
    - پس كجا موندي ؟
    روي يك تكه كاغذ نوشتم ‹ شروين كارم داره › ليلا آهسته گفت : چه كار داره ؟
    سرم را تكان دادم و گفتم : بعد از كلاس معلوم ميشه .
    وقتي سرم را بالا گرفتم : نگاه آقاي ايزدي را حس كردم. با خجالت سرم را پايين انداختم و گفتم : ساكت ! ايزدي داره نگاه ميكنه.
    ليلا پچ پچ كنان گفت : نگاه كنه به جهنم.
    سرگرم يادداشت كردن جواب مسايل بودم كه دوباره سنگيني نگاه ايزدي وادارم كرد سرم را بلند كنم. باز نگاهم مي كرد. اين بار منهم نگاهش كردم. لحظه اي انگار زمان متوقف شد. من بودم واو بعد هردو سر برگردانديم. قلبم محكم مي كوبيد. احساس مي كردم تمام وجودم آتش گرفته است. دستانم مي لرزيد و نمي گذاشت چيزي بنويسم. ليلا آهسته گفت :
    - چته چرا مثل لبو شدي ؟
    جوابش را ندادم . دوباره صداي آهسته اش را شنيدم : مي خواي بدوني شروين چه كار داره ؟ ...
    وقتي باز حرف نزدم ساكت شد. خودم هم نمي دانستم چه بلايي سرم آمده بود. چرا آنقدر مي لرزيدم. دوباره سرم را بلند كردم و به نوشته هاي روي تخته زل زدم. از گوشه چشم آقاي ايزدي را مي ديدم كه ماسكش را برداشت و در جيبش گذاشت . وقتي كلاس تمام شد هنوز حالم جا نيامده بود. حسي در دلم پيچيده بود. كه نمي گذاشت بلند شوم. ليلا با آيدا و شادي بيرون رفته بودند وقتي سرانجام بلند شدم و وسايلم را جمع كردم شروين را دم در كلاس منتظر ديدم. در دل به خودم و شروين لعنت فرستادم. چرا آقاي ايزدي من و شروين را در حال حرف زدن ديده بود ؟ حالا چه فكر مي كرد ؟ صداي شروين مرا از افكارم بيرون آورد:
    - خانم مجد ....
    سرم را برگرداندم و نگاهش كردم. ادامه داد : راستش مي خوام بگم ...
    پس از چند لحظه گفت : شما جوري نگاه مي كنيد كه مي ترسم حرفم را بزنم.
    با غيظ گفتم : اگه حرفتون بي جا نباشه نبايد بترسيد.
    سري تكان داد و خنديد ، بعد گفت : نه فقط يك پيشنهاده .... راستش از روز اول تشكيل كلاسها من خيلي از شما خوشم اومد. از طرز رفتارتون ... چطور بگم ؟ شما يك جورايي جسور هستيد .. يعني سواي بقيه دختر ها هستيد سنگين و متين و با دل و جرئت .
    بي صبرانه گفتم : منظور ؟
    دستانش را در هم گره زد و گفت : مي خواستم بدونم مي شه با هم دوست باشيم. ..
    عصبي گفتم : منظورتون رو نمي فهمم ؟
    با خنده گفت : من فكر مي كردم شما خيلي ‹ هاي كلاس › هستيد .. الان به هر كي بگي مي فهمه منظور من چيه . يعني با هم دوست باشيم، بيرون بريم، مهموني ،كوه ، سينما ، ... چه مي دونم! مثل همه دختر و پسرها !
    با خشم نگاهش كردم وگفتم : اشتباه گرفتيد . من اهل اين كارا نيستم.
    ناباورانه نگاهم كردادامه دادم : به قول شما همه دخترها منظورتون رو مي فهمن به جز من چرا دنبال بقيه دخترا نمي ريد ؟
    مستاصل سري تكان داد و گفت : خوب چون من از شما خووشم اومده ...
    با بيزاري گفتم : خوب منهم از شما اصلا خوشم نمياد . چه كار بايد كرد ؟
    لحظه اي سكوت شد بعد شروين كه حسابي بهش بر خورده بود گفت :
    - تو انگار خيلي باورت شده كسي هستي ! خيلي از تو خوشگل تر و پولدارترها هستن كه برام ميميرن ...
    حرفش را بريدم و با صداي بلند گفتم : خوب مگه من ازت دعوت كردم ؟
    شروين دست هايش را به هم كوبيد و با خشم گفت : من احمق رو بگو ! خيلي دلت بخواد ...
    همانطور كه به طرف پله ها مي رفتم داد زدم : دلم نمي خواد ديگه هم مزاحم من نشو !
    لحظه اي سينه به سينه آقاي ازدي در آمدم . از هولم كلاسور و كيفم رها شد و تمام كاغذ ها از بالاي راه پله ها پخش زمين شد. جواب شروين را متوجه نشدم اما از لحن صدايش معلوم بود كه حسابي عصباني شده است. آن لحظه فقط و فقط صداي آقاي ايزدي را مي شنيدم كه گفت : خانم مجد كسي مزاحمتان شده ؟
    هر چه فكر ميكنم نمي فهمم چرا آن لحظه گريه ام گرفت. نشستم روي پله ها و زدم زير گريه . شروين باس رعت از كنارم گذشت و نگاه آقاي ايزدي به دنبالش كشيده شد دوباره گفت :
    - حرفي بهتون زد؟ حركتي كرد كه ... اگه چيزي شده به من بگيد من خدمتش مي رسم.
    سرم را تكان دادم . اشك هايم بي اختيار سرازير شده بود و ديگر مهار هم نمي شد. آقاي ايزدي خم شد و كلاسور و كيفم را از روي زمين برداشت، كلاسورم خاكي شده بود. آن را به سينه اش ماليد تا خاكهايش پاك شود وقتي كلاسور را به طرفم گرفت : بي اختيار خنديدم . آقاي ايزدي با خجالت پرسيد : چيزي شده ؟
    بريده بريده گفتم : لباستون خاكي شد.
    دستش را روي لباسش كشيد و گفت : عيبي نداره .
    بعد شروع به جمع كردن كاغذها از روي پله ها كرد. من هم از روي پله ها بلند شدم . در دل به خودم ناسزا مي گفتم كه چرا آبغوره گرفته ام. آنهم جلوي آقاي ايزدي !
    چند لحظه بعد آقاي ايزدي نفس زنان كاغذ ها را به طرفم دراز كرد و گفت :
    - خودتون را ناراحت نكنيد. اگر باز هم حرفي زد حتما به حراست دانشگاه بگيد. مطمئن باشيد جلوشو مي گيرن.
    كاغذ ها را گرفتم و تشكر كردم. در راه برگشت به خانه ليلا و شادي سوال پيچم كرده بودند . منهم بي حوصله جوابهي كوتاه مي دادم. بالاخره شادي با عصبانيت گفت :
    - زهرمار آره و نه . اينهم شد جواب دادن ؟ درست و حسابي تعريف كن!
    ماشين را كنار كشيدم و پارك كردم. آهسته و شمرده همه چيز را تعريف كردم وقتي حرفهايم تمام شد چند دقيقه اي چيزي نگفتند. بعد شادي گفت :
    - چقدر بد شد ...
    ليلا پرسيد : چرا؟
    شادي سري تكان داد و گفت : به نظرم اين ايزدي از اون حزب الهي هاست . حالا برات تو دانشگاه مي زنه.
    ليلا دستپاچه گفت : راست مي گه نكنه برات پرونده درست كنه .
    نگاهشان كردم . چقدر تفكرمان راجع به يك نفر فرق مي كرد. آهسته گفتم :
    - آقاي ايزدي اصلا اهل اين كار ها نيست. فقط مي خواست كمكم كنه .
    شادي شانه اي بالا انداخت و گفت : خدا كنه .
    بعد ليلا عصبي گفت : چقدر اين شروين پررو و از خودراضي است.
    تا دم خانه صحبت راجع به شروين و رفتار و اخلاق بدش بود. اما من فقط در فكر آقاي ايزدي بودم.
    دو هفته اي از آن جريان گذشت كه دوباه شروين شروع به اذيت كرد. آن روز كلاس فيزيك داشتيم و تا تاريكي هوا در دانشگاه بوديم وقتي كلاس تعطيل شد خسته و هلاك به طرف ماشين رفتيم. ليلا با خستگي گفت : مهتاب امروز چقدر ماشين رو بدجا پارك كردي .
    با خنده گفتم : ببخشيد حضرت عليه !
    وقتي به محل پارك ماشين رسيديم آه از نهاد هر سه مان در آمد . چهار چرخ ماشين پنچر بود . گريه ام گرفته بود. مستاصل به اطراف نگاه كردم . آيدا با ديدنمان جلو آمد و گفت :
    - مهتاب چرا هنوز نرفتي ؟
    به ماشين اشاره كردم و گفتم : مگه كوري ؟
    نگاهي به ماشين كرد و با تعجب گفت : اين ماشين توست ؟ ....من فكر كردم مال شروين است . يك ساعت پيش وقتي من آمدم بيرون كه برم اون ساختمان روبرويي ديدم كه نشسته بود روي زمين و به چرخاش ور مي رفت. پس ماشين توست؟
    با عصبانيت گفتم : تو مطمئني ؟
    سري تكان داد و گفت : آره حالا مي فهمم چرا از ديدن من جا خورد.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  7. #17
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    آن روز با هر بدبختي بود به خانه رفتم و پدرم ماشين را درست كرد و به خانه برگرداند. اما من كينه شديدي از شروين به دل گرفته بودم. اينطور كه پيدا بود او هم از دست من حسابي ناراحت بود و منتظر فرصت بود تا تلافي كند. مي دانستم كه مي خواهد غرورم را خرد كند و من نبايد اجازه ميدادم . آن شب بعد از شام سهيل وارد اتاقم شد. چند دقيقه عصبي اتاق را بالا و پايين رفت سرانجام ايستاد و گفت : مهتاب به خدا اگه نگي كي اين كارو كرده پدرتو در مي آرم.
    با ترس گفتم : چه كار كرده ؟
    سهيل كلافه گفت : خودتو به اون راه نزن من هم دانشجو بودم مي دونم اين كارا چيه ! كي ماشين رو پنچر كرده بود؟
    سري تكان دادم و گفتم : نمي دونم.
    سهيل محكم روي ميز كوبيد و گفت : پس نمي خواي بگي ... خيلي خوب خودم مي آم دانشگاه ته و توي ققضيه رو در مي آرم.
    بلند شدم و فوري گفتم : اين كارو نكن سهيل ، راستش مي دونم كي اين كارو كرده ولي صلاح نيست سر و صدا راه بندازي تو دانشگاه آبرو ريزي مي شه .
    با هزار زحمت راضي اش كردم كه به دانشگاه نيايد و فعلا اقدامي نكند. بعد نوبت پدر و مادرم بود كه شروع به بازجويي من كردند . مادرم با ناراحتي مي گفت :
    - اگه به خودت صدمه اي بزنن چي ؟ آخه كي اين كارو كرده .
    پدرم عصبي تهديد مي كرد و حرص مي خورد. . ليلا و شادي هم نگران بودند و مدام زير گوشم مي خواندند كه به دانشگاه شكايت كنم. من اما منتظر فرصت مناسب بودم و اين فرصت خيلي زود به دستم افتاد . تقريبا اواخر ترم بود و همه نگران امتحانها بوديم. هر سه بيست واحد داشتيم كه بايد با موفقيت مي گذرانديم. اواخر هفته بود بعد از اتمام كلاس مباني چند لحظه اي در كلاس ماندم ، آن روز نه ليلا آمده بود و نه شادي به من هم اصرار كرده بودند كه بمانم ولي من قبول نكرده بودم. چند اشكالداشتم كه بايد مي پرسيدم. وقتي اشكالهايم را پرسيدم و استاد پاسخم را داد. ديگر كسي در كلاس نمانده بود.وسايلم را برداشتم و آهسته از كلاس بيرون آمدم. راهروها خلوت بود و معلوم مي شد كه همه براي امتحانها خانه مانده اند. كسي به نام كوچك صدايم كرد. برگشتم شروين بود. پوزخند مبهمي روي لبهايش بود . آهسته گفت : چقدر عجله داري ... كارت دارم.
    سرد گفتم : من اما كاري با تو ندارم.
    شروين با لحن مسخره اي گفت : پس اون تنبيه كوچولو برات كافي نبوده .
    متعجب نگاهش كردم . ادامه داد : ببين من اصلا عادت ندارم دخترا به من جواب رد بدن. اگه هم كسي اين كارو بكنه بد مي بينه.
    بعد با خنده پرسيد : ماشينت درست شد ؟
    باغيظ نگاهش كردم ، صدايم به سختي مي لرزيد گفتم : ببين تهديد كردن خيلي آسونه من هم بلدم. اگه يك بار ديگه مزاحم من بشي مي رم به حراست دانشگاه شكايت مي كنم. مي دوني كه بد جوري هم حالتو مي گيرن.
    شروين قهقه اي زد و با خنده گفت : ا ؟ ترسيدم !
    بعد همانطور كه مي خنديد ادامه داد: ببين من حوصله شوخي ندارم . فكر نكن خيلي آش دهنسوزي هستي ولي من با دوستام شرط بسته ام اصلا دوست ندارم ضد حال بخورم. فهميدي ؟ تو يك مدت با من دوست مي شي بعد هم هري !
    با پوزخند گفتم : وقتي آبرو برام باقي نموند نه ؟
    شروين سري تكان داد و گفت : در هر حال خود داني اين بار چرخ ماشين بود دفعه ديگه خودت !
    عصباني داد زدم : برو گمشو عوضي !
    همانطور كه مي خنديد كلاسورم را از زير بغلم كشيد و گفت : شنيدم جزوه هاي مرتبي داري ...
    كلاسور افتاد و باز ورقه ها پخش و پلا شد داد زدم :
    - دستتو بكش بي شعور .
    باصداي داد و بيداد من چند نفر از دانشجوها از كلاسهاي خالي بيرون آمدند. لحظه اي بعد آقاي ايزدي همانطور كه ماسك روي صورتش و ماژيك در دستانش بود از كلاسي بيرون آمد. با ديدن من و شروين كه مي خنديد با عجله جلو آمد ماسك را از صورتش پايين كشيد و گفت : چي شده خانم مجد ؟
    شروين صورتش را در هم كشيد و گفت : به تو چه بچه حزبي ؟
    ايزدي با آرامش گفت : تو محيط دانشگاه اين كارا را نكنيدبه خدا براتون خيلي زشته .
    با بغض گفتم : من كه كاري نكردم اين پسره عوضي دست از سرم بر نمي داره ، كلاسورم را گرفت و انداخت زمين مدام تهديدم مي كنه ...
    ايزدي نگاهي به شروين انداخت و گفت : آره آقاي پناهي ؟
    شروين دوباره با پررويي گفت : آخه به تو چه ؟
    ايزدي آرام گفت : به من ربطي نداره ولي من گزارش مي كنم به جايي كه بهشون مربوطه آن وقت برات بد ميشه .
    شروين با دست آقاي ايزدي را هل داد و گفت : برو ببينم مردني منو تهديد مي كنه !
    لحظه اي بعد همه چيز در هم ريخت . آقاي ايزدي با شروين گلاويز شد . بچه ها ي دانشگاه ريختند تا جدايشان كنند . من هم بي اختيار گريه مي كردم.
    بي توجه به جزوه هايم به طرف در حراست دانشگاه رفتم . مرد ميانسال و جا افتاده اي با ريش و سبيل اندوه پشت ميزي نشسته بود. با گريه گفتم : عجله كنيد طبقه بالا دارند همديگرو مي كشن.
    مرد لحظه اي خيره نگاهم كرد و بعد فوري بلند شد و به طرف پله ها دويد. چند دقيقه بعد همه چيز تمام شده بود و من و آقاي ايزدي و شروين در دفتر كميته انضباطي دانشگاه ايستاده بوديم. مسئول دفتر يك روحاني بود با قيافه اي جدي و خشك با ديدن ما سه نفر سري تكان داد و با لحني خشك گفت : از شما ديگه بعيده آقاي ايزدي ...
    وقتي كسي حرفي نزد رو به من كرد و گفت : شما بيرون باشيد صداتون مي كنم.
    قبل از رفتن نگاهم به آقاي ايزدي و شروين افتاد بر خلاف تصور من اين شروين بود كه صورتش پر از كبودي شده بود. آقا ي ايزدي سالم وسرحال ايستاده بود و فقط آستين لباسش كمي پاره شده بود. تقريبا نيم ساعتي بيرون اتاق منتظر ماندم تا سرانجام در باز شد و ايزدي و شروين بيرون آمدند . آقايايزدي آهسته گفت : شما را صدا كردند.
    با ترس و لرز مقنعه ام را درست كردم و وارد شدم. سر به زير جلوي ميز ايستادم . صداي خشك و جدي مسئول دفتر را شنيدم : خانم مجد اينطور كه از شواهد و قرائن پيداست شما بي تقصي هستيد. ماجرا چي بوده ؟
    شمرده و آهسته همه چيز را تعريف كردم ، وقتي حرفم تمام شد ، مرد آهسته و ملايم گفت :
    - ناراحت نباشيد ما براي همين اينجا هستيم فعلا يك اخطار به اين پناهي مي دهيم و برايش پرونده درست ميكنيم ، باردوم باز هم تذكر شفاهي بهش مي ديم و بار سوم اگر دست از پا خطا كرد ، اخراج از دانشگاه.
    بعد وقتي ديد من حرفي نمي زنم گفت : بفرماييد نگران نباشيد اگر باز هم اين آدم زماحم شد فوري به من اطلاع بديد.
    وقتي از اتاق خارج شدم ، آقاي ايزدي را ديدم كه منتظر ايستاده است با ديدنم دسته اي كاغذ به طرفم گرفت : بفرماييد جزوه هاتون.
    جزوه هايم را گرفتم و نگاهش كردم. او هم نگاهم كرد. آهسته گفتم : خيلي شرمنده ام ببخشيد براي شما هم دردسر درست كردم.
    با خنده گفت : نه مهم نيست من فقط نگران شما هستم . اين پسره خيلي شر است.
    نگران پرسيدم : طوري كه نشد؟
    سرش را به لامت منفي تكان داد . غمگين گفتم : نمي دونم چكار كنم .
    با لحني آرامش بخش گفت : خدا بزرگه نترسيد من هم هميشه در خدمت هستم.
    ناراحت نگاهش كردم و گفتم : چرا بايد براي من اين اتفاق بيفتد اين همه دختر تو دانشگاه هست.
    آقاي ايزدي با خجالت گفت : ولي هيچكدام به زيبايي شما نيستن.
    بعد وحشتزده از حرفي كه زده بود با عجله راه افتاد. چند لحظه اي سر جايم ماندم بعد آهسته و ناراحت راه افتادم . وقتي سوار ماشين شدم و به سر خيابان دانشگاه رسيدم، آقاي ايزدي را ديدم كه منتظر تاكسي ايستاده است. ماشين را نگه داشتم و بوق زدم تا متوجه ام شود. دستش را به علامت تشكر بالا آورد، شيشه را پايين كشيدم و گفتم :
    - بفرماييد تا يك جايي مي رسونمتون.
    پس از چند لحظه ترديد چون ماشين پشت سري آقاي ايزدي سوار شد. روي صندلي جابه جا شد و گفت : مزاحم شدم.
    نگاهش كردم وخنديدم چند لحظه هر دو ساكت بوديم ، بعد من پرسيدم :
    - كدوم سمت مي ريد ؟
    سري تكان داد و گفت : شما هر جا مسيرتون هست بريد من بين راه پياده مي شم.
    با خنده گفتم : من هميشه دوستام رو مي رسونم شما هم براي من يك دوست هستيد بگيد كدوم سمت برم.
    ماسك را از روي دهان و بيني اش پايين كشيد و گفت : آخه مزاحم مي شم .
    دو دل پرسيدم : چرا هميشه ماسك مي زنيد؟ البته به من ربطي نداره ....
    همانطور كه داشت از پنجره بيرون را نگاه مي كرد گفت : ريه ام زود دچار عفونت ميشه يك كم هم تنگي نفس دارم.
    لحظه اي نگاهش كردم او هم به من نگاه كرد پرسيدم : آسم داريد؟
    سري تكان داد و گفت : نه .
    نمي دانم در آن لحظه چرا آنقدر كنجكاو شده بودم دوباره پرسيدم : سل ؟
    با خنده سري تكان داد. منتظر نگاهش كردم با صدايي كه به سختي شنيده مي شد گفت :
    - تو جبهه شيميايي شدم.
    آنقدر جا خوردم كه محكم زدم روي ترمز ! با شنيدن بوق ممتد ماشينها متوجه خطرناك بودن كارم شدم. ولي بي توجه گفتم : راست مي گي ؟
    از آن لحظه نمي دانم به چه دليل شما تبديل به تو شد و فعلها از حالت جمع درآمد. وقتي جوابي نداد پرسيدم : ازدواج كردي ؟
    آقاي ايزدي سرش را برگرداند و نگاهم كرد . بعد با لبخندي محو پرسيد : اين دو سوال چه ربطي بهم داره؟
    - هيچي .
    به سادگي گفت : نه تنها زندگي مي كنم . ازدواج هم نكردم.
    صدايم مي لرزيد گفتم : آقاي ايزدي ....
    با خنده گفت : من تا حالا به هيچكس اين حرفها را نگفته بودم . پس حالا كه مي دوني جزو محارم هستي و منو ديگه ايزدي صدا نكن.
    با خجالت گفتم : پس چي صدا كنم ؟
    آرام گفت : حسين .
    اشك چشمهايم را پر كرد ماشين ها رد مي شدند و با چراغ علامت مي دادند كه حركت كنم . اما نمي توانستم با بغض گفتم : تو هم منو مهتاب صداكن ، حسين.
    سري تكان داد و گفت : نمي خواد حركت كني ؟
    با پشت دست چشمهايم را پاك كردم حسين معصومانه دستمال كاغذي را به طرفم گرفت و گفت :
    - چرا گريه مي كني ؟
    با خنده گفتم : چون به قول برادرم سهيل زر زرو هستم !
    هردو خنديديم و من حركت كردم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  8. #18
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل نهم

    برنامه امتحاني جلوي چشمانم مي رقصيد من اما در روياي ديگري بودم. از آن روز ديگر حسين را نديده بودم. انگار لفظ آقاي ايزدي مال خيلي وقت پيش بود. آن روز كذايي همه فاصله ها را برداشته بود. از آن روز به بعد اغلب دايم با خودم كلنجار مي رفتم. من كجا ! ايزدي كجا ؟ در نهايت اين افكار به هيچ جا نمي رسيد . ساعتها با خودم فكر مي كردم چرا اين قدر در مورد حسين فكر مي كنم ؟ چه چيزي در اوست كه برايم جالب توجه است ؟ عقايدش سرو وضعش ، مريضي اش ؟ مي دانستم كسي مثل آقاي ايزدي هيچوقت در شمار آدمهاي محبوب من نبوده است. از اين مي ترسيدم كه اين افكار به كجا مي رسد . با صداي ليلا به خودم آمدم. - مهتاب ..... مهتاب كجايي ؟ بي حواس نگاهش كردم : چيزي گفتي ؟ ليلا پوزخندي زد و گفت : اين چند وقته چته؟ شادي با خنده گفت : هنگ كرده ! برگشتم نگاهش كردم با حرص گفتم : عمه ات هنگ كرده . چي مي گي ؟ ليلا عصبي گفت : هيچي بابا ميگم برنامه ريزي كنيم درسها رو با هم بخونيم. سرم را تكان دادم و گفتم : خوب بخونيم. شادي دوباره خنديد و گفت : نه بابا واقعا هنگ كرده ! امتحانها شروع شده بود . هوا هم گرم و خشك بود. انگار سر جنگ با همه كس داشت. از آن روز كذايي هزار بار تصميم گرفتم به دانشگاه بروم و هزار هزار بار جلوي خودم را گرفتم. خودم مي دانستم كارم چيست و دلم نمي خواست آقاي ايزدي پيش خودش فكر اشتباهي بكند. اما براي امتحان معالات ديگر بهانه ام جدي بود. چند اشكال مهم داشتم كه ليلا و شادي هم بلد نبودند، اما آنها خونسرد مي گفتند جوابها را حفظ مي كنيم. ولي من كه منتظر بهانه اي بودم اصرار داشتم تا قضيه را بفهمم. خودم هم مي دانستم دليل واقعي كارم اين است كه ايزدي را ببينم. مي خواستم بدانم با ديدن دوباره اش چه احساسي خواهم داشت. صبح شنبه ، روز قبل از امتحان به طرف دانشگاه راه افتادم. ماشين سهيل را اورده بودم و داشتم حرص ميخوردم كلاچ زير پايم پايين نمي رفت و با سختي دنده عوض مي كردم. وقتي سر انجام جلوي در دانشگاه پارك كردم. سرا پا حرص و عصبانيت بودم. مستقيم به طرف دفتر فرهنگي رفتم و با چند ضربه به پشت در در را باز كردم. حسين تنها پشت ميز نشسته بود و مشغول خواندن كتاب ضخيمي بود. با ديدن من گونه هايش رنگ باخت و لب پايينش لرزيد. سلام كردم و در را پشت سرم بستم. با صدايي خفه جواب داد و گفت : - بفرماييد . دلم فرو ريخت چرا آنقدر رسمي با من صحبت مي كرد. آهسته گفتم : - ببخشيد مزاحم شدم . چند تا اشكال داشتم ... حسين همانطور كه سرش پايين بود گوش مي كرد. عصبي ادامه دادم : - وقت داريد اشكالهاي مرا رفع كنيد؟ بدون اينكه سرش را بالا بياورد گفت : خواهش مي كنم . بفرماييد. از عصبانيت دلم مي خواست بزنمش با صدايي كه مي لرزيد گفتم : چرا به من نگاه نمي كنيد مگر مخاطب شما ميز است ؟ لحظه اي سكوت سنگيني حكمفرما شد. بعد حسين سرش را بالا گرفت و به من خيره شد. چشمهايش خيس اشك بود. ريشو سبيلش را انگار تازه مرتب كرده بود. كوتاه و منظم بود. با صدايي لرزان گفت : مي ترسم ... با شنيدن اين كلمه و با ديدن چشمان معصوم و لبريزاز اشكش پاهايم سست شدند روي صندلي ولو شدم و پرسيدم : چي شده ؟ اتفاقي افتاده ؟ آهسته سرش را تكان داد . منتظر نگاهش كردم ، گفت : مهتاب ميشه ديگه پيش من نيايي ؟ اول متوجه حرفش نشدم ، بعد عصبي و لرزان بلند شدم ، احساس مي كردم سيلي خورده ام. توهين به اين بزرگي ؟ با بغض گفتم : من فقط چند تا اشكال داشتم .... بقيه حرفم را نتوانستم بزنم سيل اشكهايم روان شد. در ميان بهت و تعجب من اشكهاي حسين هم آرام و بي صدا از چشمهاي درشتش فرو ريختند و ميان ريشهاي مرتبش گم شدند. بدون اينكه كلمه اي حرف بزنم از اتاق خارج شدم . در طول راهرو هيچ كس نبود و من با خيال راحت اشك ريختم. جرا اين رفتار را با من كرده بود ؟ غمگين و اشكريزان به طرف دستشويي رفتم و در سكوت قبل از امتحان صورتم را شستم. كمي آرام گرفتم سرم را بلند كردم و به آينه خيره شدم. دختري با صورتي كشيده و خيس از آب نگاهم مي كرد. چشم هاي خاكستري و بنفش اش هنوز پر اشك بود. دماغ كوچك و سر بالايش قرمز شده بود. گونه هاي برجسته اش در ميان دستانش گم شده بود و چانه اش عصبي مي لرزيد. ابروهايم را با انگشت مرتب كردم مو هاي موج دارم را كه در صورتم ريخته بود جمع كردم زير مقنعه و باصداي بلند دماغم را بالا كشيدم. به دتر توي آينه لبخند زدم و گفتم : به جهنم. سلانه سلانه به طرف ماشينم حركت كردم و سوار شدم. استارت زدم با سختي دند را جا كردم. آهسته از پارك بيرون آمدم سركوچه دانشگاه منتظر ايستادم تا بتوانم بپيچم ، آماده پيچيدن بودم كه ناگهان كسي جلوي ماشين پريد .محكم روي ترمز كوبيدم و داد زدم : احمق ! وقتي با دقت نگاه كردم ، حسين را ديدم كه جلوي ماشين ايستاده ،مصمم و جدي ! در را باز كردم و همانطور كه پايم روي ترمز بود پرسيدم :ديوانه شدي ؟ سرش را به علامت تصديق تكان داد ، يا حرص گفتم : اگر ديوانه شدي لطفا مرا بدبخت نكن اينهمه ماشين بپر جلوي يك ماشين ديگه ! در را محكم بستم ، آماده حركت بودم كه حسين در ماشين را باز كرد وروي صندلي كنار دست من نشست.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  9. #19
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض

    بي توجه به حضورش حركت كردم و به سمت خانه خودمان راه افتادم . ضبط را روشن كردم،يكي از نوارهاي پر سرو صداي سهيل در ضبط بود ماشين پر شد از كوبش هاي منظم و بلند. حسين بي توجه به حركات من از پنجره به خيابان خيره شده بود. بعد از چند دقيقه دستش را دراز كرد و ضبط را خاموش كرد. حرفي نزدم . دوباره سكوت ماشين را پر كرد. نزديك خانه مان بودم كه صداي آرام و ملايم حسين ماشين را پر كرد:
    - نمي پرسي چرا سوار شدم؟
    - بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : هر كسس مسئول كارهاي خودش است چند دقيقه پيش هم از من خواستي كاري به كارت نداشته باشم. دارم به حرفت عمل مي كنم.
    دوباره سكوت برقرار شد. وارد كوچه مان شدم آهسته به طرف خانه راندم . در دل از خدا مي خواستم آشنايي سر راهم سبز نشود. صداي حسين دوباره مرا به خود آورد: كجا مي ري ؟
    جواب دادم : خونه.
    حسين آهسته گفت : مهتاب دور بزن .
    جلوي خانه پارك كردم و به خانه اشاره كردم : بفرماييد داخل .
    سري تكان داد و گفت : اينجا خونه شماست ؟
    - آره خوشت نمي آد .
    - خواهش مي كنم دور بزن . استدعا مي كنم.
    با اكراه دور زدم چند خيابان ان طرف تر حسين گفت : مي شه نگهداري ؟
    سرعت ماشين را كم كردم و ايستادم همانطور كه به شيشه جلوي ماشين خيره شده بودم گفتم : بفرماييد.
    حسين آهسته گفت : معذرت مي خوام اون حرفها ... نمي دونم چي بگم . فقط مي خوام بدوني كه خيلي متاسفم.
    بدون آنكه نگاهش كنم گفتم : خوب بخشيدم.
    چند لحظه اي هردو ساكت بوديم. سر انجام حسين گفت : مهتاب نمي خواي نگام كني ؟
    سرم را به طرفش چرخاندم بغض سختي گلويم را گرفته مي فشرد. حسين خيره در چشمانم گفت :
    - مهتاب من اين حرف رو به خاطر خودت زدم.
    با غيض گفتم : مگه من خودم عقل ندارم. كه تو جايم تصميم ميگيري ؟
    سري تكان داد و گفت :من منظوري نداشتم. با خودم مشكل دارم با خودم !
    - چه مشكلي ؟
    - تو مهتاب تو ؟
    بغض كرده گفتم : من ؟ من به تو چكار دارم؟
    با خنده گفت : خودت كاري نداري ....
    سرم را تكان دادم و گفتم : نمي فهمم چي ميگي ؟ منظورت چيه ؟ گفتي پيشت نيام ، قبول كردم، ديگه حرفت چيه ؟
    حسين با صدايي گرفته گفت : عقلم ميگه پيشم نيا دلم ميگه از پيشم نرو . من دلم نمي خواد گناه كنم. دوست ندارم با نگاهم اذيتت كنم. ولي چه كنم ؟ همه چيز كه دست من نيست دلم از دست رفته است !
    با دقت نگاهش كردم سرش را پايين انداخت .گفتم : منظورت از اين حرفها چيه ؟ از من چي مي خواي ؟
    حسين مظلومانه نگاهم كرد وگفت : مهتاب منو به گناه ننداز تا به حال در زندگي ام اين اتفاق نيفتاده بود.
    پوزخندي زدم و گفتم : من تورو به گناه نندازم ؟ ...
    سري تكان داد و گفت : تو با آن چشمهاي مخملت . من ... من.... نمي دونم چي به سرم آمده .
    بعد دوباره به گريه افتاد. چند لحظه اي در سكوت گذشت بعد حسين در را باز كرد و زيرلب گفت : خداحافظ.
    بدون آنكه جوابش را بدهم حركت كردم. وقتي جلوي خانه رسيدم ، سهيل منتظر ايستاده بود. با عجله به طرفم آمد و گفت : چقدر طولش دادي ، سوئيچ را رد كن بياد.
    كيفم را برداشتم و از ماشين پياده شدم. مي خواستم در خانه را ببندم كه صداي بوق ممتد و كشدار سهيل مانعم شد. بي حوصله از لاي در پرسيدم : چيه ؟
    سهيل در ماشين را باز كرد. دفتر كوچك و سرمه اي رنگي در دستانش بود. داد زد :
    - حواس جمع اينو جا گذاشتي!
    جلو رفتم و دفتر را گرفتم . وقتي سهيل رفت تازه جرئت كردم و به دفتر نگاه كردم. دفتر من نبود. آهسته بازش كردم.يك سر رسيد كوچك بود در جاي نام و نام خوانوادگي اسم حسين ايزدي نوشته شده بودپس مال او بود. حتما جا گذاشته و يادش رفته با خودش ببرد. بيتفاوت دفتر را درون آخرين كشوي ميز تحريرمگذاشتم و شروع كردم به حل دوباره تمرين ها. نمي دانم چقدر گذشته بود كه با صداي مادرم به خودم آمدم.
    - مهتاب سرت را آنقدر پايين نبر كور مي شي !
    با خنده گفتم : تا حالا كور نشدم از حالا به بعد هم نمي شم. من عادت دارم اين طوري درس بخونم.
    مادرم بي حوصله گفت : بيا ناهار بخور.
    سر ميز ناهار متوجه شدم مادر بر خلاف رئزهاي ديگر كسل و ناراحت است. با دهان پر از غذا گفتم : چي شده چرا ناراحتيد؟
    مادرم انگار منتظر اشاره اي از جانب من باشد گفت : مهتابتو گلرخ مي شناسي ؟
    كمي فكر كردم و گفتم : نه كي هست ؟
    ناراحت گفت : سهيل مي گه مي خواد با دختري به نام گلرخ ازدواج كنه . پاشو كده تو يك كفش . امروز صبح با هم دعوامون شد. آخه اين دختره كيه چه ريختيه انواده اش كي هستن ...
    با تعجب پرسيدم : سهيل ؟ با كدوم پول مي خواد ازدواج كنه ؟
    مادرم عصبي دستش را بلند كرد و گفت : پول مهم نيست مهم طرف سهيل است آخه گلرخ كيه ؟
    پرسيدم : سهيل نگفت از كجا باهاش آشنا شده ؟
    - چرا انگار مهموني پرهام...
    جرقه اي را در ذهنم روشن كرد. دختر جذاب و نسبتا زيبايي كه با سهيل صحبت مي كرد. آهسته گفتم: آهان فهميدم كي رو مي گه . دختر بدي نيست قيافه اش هم خوبه .
    بعد پرسيدم : حالا چرا پرس و جو نمي كنيد بالاخره سهيل بايد ازدواج كنه. چه بهتر كه همسر اينده اشرو خودش انتخاب كنه.
    مادرم با عصبانيت گفت : خودش كم بود وكيل مدافعه هم پيدا كرد.
    آن شب با هول و هراس به خواب رفتم . درسم را خوب بلد نبودم و نمي توانستم تمركز داشته باشم و بخوانم. مدام حرفها و حركات حسين لوي نظرم بود. آخر شب هم سهيل با بابا و مامان بحثش شد و ديگر واقعا حواسم راپرت كرد. صبح با صداي بلند ليلا از جا پريدم.
    - پاشو بابا امتحان تموم شد.
    مادرم هم با قيافه اي درهم بالاي سرم ايستاده بود. خواب آلود روپوش و مقنعه پوشيدم و كنار دست ليلا در ماشين نشستم. شادي از روي صندلي عقب فرمولها را بلند بلند مي خواندو ذهن آشفته مرا بدتر سردرگم مي كرد. سر جلسهامتحان تمام حواسم به حسين بود. آهسته ميان رديف هاي صندلي رژه مي رفت. به سختي جواب سوالها را مي نوشتم. وقتي بارم جوابهاي درست را جمع زدم و مطمئن شدم كه دوازده مي شوم از جا بلند شدم و ورقه ام را تحويل دادم. حسين با چشماني نگران نگاهم مي كرد. نگاهش كردم و به علامت خداحافظي سرم را كمي خم كردم. سه تا امتحان ديگر داشتم به نسبت درس هاي قبلي آسان تر بود. مباني برنامه نويسي برايم خيلي ساده بود. براي همين تصميم گرفتم تا امتحان بعدي فقط استراحت كنم. بعدازظهر با ليلا و شادي به سينما رفتيم و كمي به مغزهايمان استراحت داديم. وقتي به خانه برگشتم كسي در سالن نبود ولي صداي سهيل كه بلند بلند با كسي حرف ميزد از آشپزخانه مي آمد.
    - شما كه نمي شناسيد چطور قضاوت مي كنيد. حداقل آنقدر به خودتون زحمت بديد يك جلسه بياييد خونه شون بعد اينهمه بهانه بگيريد.
    بعد صداي پدرم بلند شد: آخه سهيل تو هنوز براي زن گرفتن خيلي بچه اي ! بيست و چهار سال تو اين دوره زمونه سن كمي است.
    به اتاق خودم رفتم . حوصله شنيدن حرفهاي تكراري سهيل و پدر را نداشتم. الان چند روزي بود كه مدام در جدل بودند. كامپيوترم را روشن كردم بعد كشوي ميز تحريرم را باز كردم. تا ديسكت درآورم كه ناگهان چشمم به دفتر سرمه اي حسين افتاد. با وحشت كشو را بستم واي! يادم رفته كه ان را پس بدهم. چقدر بد شده بود حالا پيش ودش چه فكرهايي كرده شايد هم ناراحت گم شدنش باشد. با خ.دم قرار گذاشتم كه سر امتحان بعدي حتما دفتر را پس بدهم. بي خيال مشغول كار با كامپيوترم شدم و لحظه اي بعد همه چيز از يادم رفت.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  10. #20
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    142
    Array

    پیش فرض فصل دهم

    صداي عصبي سهيل بلند شد :
    - مهتاب زودباش دير شد !
    با خنده جواب دادم : نترس در نمي ره .
    موهايم را با يك دستمال حرير بستم و آخرين نگاه را در آينه به خودم انداختم راضي وارد سالن شدم. پدر و سهيل آماده بودند. اما مادر هنوز نيامده بود. به سهيل نگاه كردم صورت جوانش از شادي و هيجان گل انداخته بود. كت و شلوار زيبايي خريده بود كه به هيكل موزونش خيلي برازنده بود. سبد گل بزرگي كه سفارش داده بود حالا آماده روي ميز قرار داشت. سرانجام مادر هم حاضر و آماده بيرون آمد. راه افتاديم توي راه هيچكس حرف نمي زد در سكوت به شمت خانه گلرخ مي رفتيم. وقتي رسيديم خيال پدر و مادرم كمي راحت شد. خانه گلرخ تقريبا نزديك خانه خودمان بود يك خانه بزرگ و ويلايي با سقف هاي اسپانيايي و به رنگ زرشكي ، وقتي در را باز كردند حياط بزرگ و زيبايي پديدار شد. همزمان با بستن در حياط در خانه باز شد و مردي ميانسال با كت و شلوار قه وه اي و صورت جدي بيرون آمد. و با صداي بلند به ما خوش آمد گفت . سهيل زير لب آهسته گفت : اين پدرشه آقاي نوايي .
    پدرم جلو رفت و با آقاي نوايي دست داد. وارد خانه كه شديم مادرم ديگر به وضوح خوشحال بود. خانه گلرخ اينها بدتر از خانه ما مثل موزه بود. روي تمام ميزهاي عسلي و داخل بوفه ها پر از مجسمه هاي كوچك و ظروف چيني عتيقه بود. بعد مادر گلرخ وارد پذيرايي شد و خوش آمد گفت . خانم نوايي زن قد كوتاه و تقريبا چاقي بود كه لباسي گران قيمت به تن و يك عالمه طلا به گردن و دستها و گوش هايش داشت. موهاي كوتاهش را درست كرده بود و صورتش هم آرايش ملايمي داشت. كنار مادرم نشست و مشغول حرف زدن شد. به سهيل كه روبرويم نشسته بود نگاه كردم كه خيالش تا حدودي راحت شده بود چند دقيقه كه گذشت گلرخ با سيني شربت وارد شد هوا گرم بود و شربت بيشتر از چايي مي چسبيد . با ورودش حس كردم مادر و پدرم تبديل به چشم و گوش شده اند و به گلرخ خيره ماند. حالا دقيقا يادم آمده بود. البته نزديك به پنج ماه از آن مهماني مي گذشت و موهاي گلرخ كمي بلند تر شده بود. قيافه اش ساده و دلنشين بود. وقتي براي من شربت گرفت : با خنده گفتم : چطوري ؟
    او هم خنديد و گفت : اي بد نيستم.
    قرار بود اين جلسه يك جلسه معارفه ساده باشد تا بعد اگر دوطرف مورد پسند هم واقع شدند حرفهاي اصلي زده شود. البته اين طور كه معلوم بود گلرخ سخت به دل مادرم نشسته بود. پس از چند لحظه سكوت مادرم رو به گلرخ كرد و پرسيد :
    - خوب عزيزم الان شما چه كار مي كنيد ؟ منظورم اينه كه دانشجو هستيد ؟
    گلرخ به سادگي گفت : بله البته هنوز دو ترم از درسم مانده ...
    مادر فوري پرسيد : چه رشته اي ؟
    گلرخ با خوشرويي گفت : با اجازه شما تغذيه .
    پدرم فوري گفت : به به بهترين رشته براي خانمها .
    آقاي نوايي هم با خنده جواب داد : البته در مورد مادرش اين تخصص به درد نخورده و گلرخ شكست خورده...
    همه خنديدند و خانم نوايي گفت : اگه گلرخ نبود هيكل من مثل فيل شده بود پس بدون رشته اش خيلي هم به ئدرد مي خوره ...
    بعد آقاي نوايي رو به سهيل پرسيد : شما چه كار مي كنيد ؟
    سهيل بعد از كمي من من كردن گفت : تازه درسم تموم شده فعلا با بابا كار مي كنم تا بعد خدا چي بخواد .
    مادر گلرخ با خنده گفت : حتما سربازي هم نرفتي .
    سهيل فوري جواب داد : سر بازي ام رو خريدم.
    بعد دوباره همه مشغول حرف زدن با هم شدند. گلرخ دو سال از من بزرگتر بود و به جز خودش يك خواهر ديگر داشت به نام مهرخ كه ازداج كرده و مقيم خارج شده بود. آن طور كه خانم نوايي تعريف مي كرد شوهر مهرخ پزشك با تجربه اي هم بوده براي ادامه تحصيل راهي آمريكا مي شود و زن و بچه كوچكش را هم همراهش مي برد. وقتي به قول سهيل همه حس فضوليشان ارضا شد. مادرم با اشاره پدرم بلند شد و از خانم نوايي اجازه مرخصي خواست لحظه اي بعد در ماشين هر چهارتايي داشتيم با هم حرف مي زديم. مادر و پدر گلرخ را پسنديده بودند و در آخر جلسه قرار شد دو هفته بعد براي صحبتهاي رسمي و جدي به خانه نوايي ها برويم. سهيل از همه خوشحال تر بود و يك ريز مي گفت :
    - ديديد گفتم زود قضاوت نكنيد حالا ديديد چه خوب بودند .
    من هم براي سهيل خوشحال بودم. چه چيزي بهتر از اين وجود دارد كه آدم فرد مورد پسندش را پيدا كند. و همه راضي به اين وصلت شوند. امتحانهايم چند روزي بود كه تمام شده بود و براي خودم استراحت مي كردم. با ليلا و شادي قرار بود به يك استخر برويم و ثبت نام كنيم. قرار گجذاشته بوديم از فرصت استفاده كنيم و براي ترم تابستاني هم دانشگاه ثبت نام كنيم. البته مادر مخالف بود و مي كگفت تو گرما خسته مي شوي و بايد استراحت كني و از اين حرفها. ولي ما سه نفر تصميم خودمان را گرفته بوديم تا هرچه بيشتر و زودتر واحدهايمان را بگذرانيم. ترم تابستاني از دو هفته بعد آغاز مي شد . وقتي نتايج امتحانات را مدادند و هر كس مي توانست با توجه به واحد هاي گذرانده و مانده اش انتخاب واحد كند.
    اوايل هفته بود كه خاله مهوش همراه آرام خانه به خانه ما آمدند . مادرم با خوشحالي به پذيرايي راهنمايي شان كرد و مرا صدا زد. بعد از روبوسي و احوالپرسي همه نشستيم به حرف زدن. مادرم با خنده گفت : چه عجب مهوش دجون يادي از ما كرديد.
    خاله مهوش با خستگي گفت : به خدا الان يك ماهه داريم مي دويم.
    مادرم فوري گفت : خيره ايشا الله.
    آرام خنديد و به شوخي گفت : فقط براي اميد خيره براي بقيه شره .
    پرسيدم : چرا ؟
    خاله مهوش زودتر از آرام جواب داد : راست مي گه به خدا پدرمون در آمد از بس دنبال خريد سريس و آينه شمعدون و سفره عقد ... اين ور و آن ور رفتيم. هر چي هم به اميد و مريم اصرار مي كنيم دست از سر ما بردارن و تنهايي برن خريد قبول نمي كنن . اصرار مي كنند كه الا و بلا شماهم بايد بياييد. به خدا كف پاهام تاول زده از بس دنبالشون دويدم.
    مادرم در حاليكه شربت تعارف ميكرد گفت : خوب تا باشه از از اين دويدن ها ، حالا كي مراسم ميگيريد ؟
    خاله مهوش با خوشحالي گفت : براي همين مزاحم شديم.
    بعد دست در كيفش و سه پاكت بزرگ روي ميز گذاشت . مادرم با خنده گفت : مباركه.
    پاكتها را برداشت و گفت : چرا سه تا ؟
    خاله مهوش در حالي كه شربتش را هم ميزد گفت : يكي براي طنازجون و يكي براي علي آقا گفتم دور هم باشيم. شرمنده كه نمي تونم ببرم د خونه هاشون شما از قول من عذرخواهي كن.
    مادرم پاكت اولي را باز كرد و گفت : شرمنده كرديد . البته طناز كه فكر نكنم بتونه بياد پنج شنبه هفته ديگه است؟
    خاله مهوش سرش راتكان داد. مادرم ادامه داد : طناز درست همان روز بليط براي دوبي داره.
    آرام با تعجب گفت : وا تو گرما ....
    مادرم با خنده گفت : نمي خواد بره براي گردش كه .. وقت سفارت داره.
    آن شب بعد از شام روي تختم نشستم و به فكر فرو رفتم. اطرافيانم همه داشتند ازدواج مي كردند. ليلا هم يك خواستگار پر و پا قرص داشت ، البته هنوز هيچي معلوم نبود ولي ليلا انگار بدش نيامده بود. خواستگارش پولدار و تحصيلكرده بود. البته آن طور كه ليلا مي گفت پر سن و سال هم بود. ولي براي ليلا زياد مهم نبود به دلم افتاده بود كه مردك آنقدر مي رود و مي آيد تا پدر و مادر ليلا را از شك و ترديد در آورد و جواب بله را بگيرد. سهيل هم كه تكليفش معلوم شده بود ، بعد از آن جلسه پدر و مادر گلرخ هم راضي شده بودند و همه چيز تمام شدده به حساب مي آمد. اين هم از پسر عمويم اميد كه تا آخر هفته بعد سر خانه و زندگيش مي رفت. ياد پرهام افتادم او هم به عروسي اميد دعوت شده بود كمي دلهره داشتم كه وقتي مي بينمش چه اتفاقي مي افتد ؟ از ايام عيد ديگر نديده بودمش. هربار كه به خانه شان مي رفتيم و يا دايي به خانه ما مي آمد پرهام نبود. به بهانه هاي مختلف از روبرو شدن با من پرهيز مي كرد. آن شب به سختي خوابيدم سرم پر از افكار گوناگون بود.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

صفحه 2 از 10 نخستنخست 123456 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/