صفحه 17 از 46 نخستنخست ... 713141516171819202127 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 161 تا 170 , از مجموع 451

موضوع: شعرهای بانو سیمین بهبهانی

  1. #161
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    نازک تن

    با آن که از صفا چو بهاری نشسته ام
    پنهان ز چشم ها به کناری نشسته ام
    تا شهسوار من رسد و خیزم از پِیش
    در پیش راه او چو غباری نشسته ام
    نازک تنم، ولی نه چو گل های بامداد
    گرد غمم، به چهره ی یاری نشسته ام
    گر خوب و گر نه خوب؟ نوازشگرم تویی
    چون نغمه ی نهفته به تاری نشسته ام
    اشک سیاه شِکوه ز شب های دوریم
    بر نوک کلک نامه نگاری نشسته ام
    در چشم تو سیاهی بخت من اوفتاد
    در پیش روی اینه داری نشسته ام
    با خون دل خیال ترا نقش می کنم
    تا باور ایدت که به کاری نشسته ام.

  2. #162
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    خون سبز

    ای مرغ نفرین! گوش من، آزرده شد از وای تو
    ای بار سنگین! دوش من، با خستگی شد جای تو
    ای وحشت! ای آغشته تن، با خون من با جان من
    در هر تپیدن از دلم، اید صدای پای تو
    ای ساقه ی برف آشنا! امید گل کردن کجا
    تا خون سبز زندگی، یخ بسته در رگ های تو؟
    ای خشک سال جاودان! ای کوری ی ِ گلزار جان!
    از لاله چشمی وانشد، تا سینه شد صحرای تو
    کابوس وحشت زا تویی، خواب جنون افزا تویی
    هر شب به کامم می کشد، درد آفرین دنیای تو
    گر لحظه یی همچون پری، خندم به ناز و دلبری
    سیلی زند بر چهره ام، اهریمن سودای تو
    طبعم ز جورت خسته شد، شعرم به بندت بسته شد
    لب را فروبست از سخن، زنجیری ی ِ گویای تو
    نه نطفه ی میلی در او، نه باردار از آرزو
    سنگی سیت درنقش زنی، همبستر نازای تو.

  3. #163
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    فریاد

    ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی
    پیوسته شادزی که دلی شاد می کنی
    گفتی: «برو!» ولیک نگفتی کجا رود
    این مرغ پر شکسته که آزاد می کنی
    پنهان مساز راز غم خویش در سکوت
    باری، در آن نگاه، چو فریاد می کنی
    ای سیل اشک من! ز چه بنیاد می کنی؟
    ای درد عشق او! از چه بیداد می کنی؟
    نازک تر از خیال منی، ای نگاه! لیک
    با سینه کار دشنه ی پولاد می کنی
    نقشت ز لوح خاطر سیمین نمی رود
    ای آن که گاه گاه ز من یاد می کنی.

  4. #164
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    جامه ی عید

    سرخوش و خندان ز جا برخاستم
    خانه را همچون بهشت آراستم
    شمع های رنگ رنگ افروختم
    عود و اسپند اندر آتش سوختم
    جلوه دادم هر کجا را با گلی
    نرگسی یا میخکی یا سنبلی
    کودکم آمد به برخواندم ورا
    جامه های تازه پوشاندم ورا
    شادمان رو جانب برزن نهاد
    تا بداند عید، یاران را چه داد
    ساعتی بگذشت و باز آمد ز در
    همچو طوطی قصه ساز آمد ز در
    گفت: «مادر! جامه ام چرکین شده
    قیرگون از لکه های کین شده
    بس که بر او چشم حسرت خیره شد
    رونقش بشکست و رنگش تیره شد
    هر نگاه کینه کز چشمی گسست
    لکه یی شد روی دامانم نشست
    از حسد هر کس شراری برفروخت
    زان شرر یک گوشه از این جامه سوخت
    مانده بر این جامه نقش چشمشان
    کینه و اندو ه و قهر و خشمشان»
    گفتمش: «این گفته جز پندار نیست»
    گفت : « مادر! دیده ات بیدار نیست
    جامه تنها نه که جان فرسوده شد
    بس که با چشمان حسرت سوده شد
    از چه رو خواهی که من با جامه یی
    افکنم در برزنی هنگامه یی
    جلوه در این جامه آخر چون کنم
    کز حسد در جام خلقی خون کنم
    شرمم اید من چنین مست غرور
    دیگران چون شاخه ی پاییز، عور
    همچو ماهی کش نباشد هاله یی
    یا چو شمعی کو ندارد لاله یی
    بر تنم این پیرهن ناپک شد
    چون دل غمدیدگان صد چک شد
    یا مرا عریان چو عریانان بساز
    یا لباسی هم پی آنان بساز!»
    این سخن گفت و در آغوشم فتاد
    ککلش آشفت و بر دوشم فتاد
    اشک من با اشک او آمیخت نرم
    بوسه هایم بر لبانش ریخت گرم
    گفتمش:« آنان که مال اندوختند
    از تو کاش این نکته می آموختند
    کاخشان هر چند نغز و پربهاست
    نقش دیوارش ز خشم چشم هاست
    گر شرابی در گلوشان ریخته
    حسرت خلقی بدان آمیخته
    شاد زی، ای کودک شیرین من
    از رخت باغ و گل و نسرین من!
    از خدا خواهم برومندت کند
    سربلند و آبرومندت کند
    لیک چون سر سبز، شمشادت شود
    خود مبادا نرمی از یادت شود
    گر ترا روزی فلک سرپنجه داد
    کس ز نیرویت مبادا رنجه باد!»

  5. #165
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    نیاز

    بی تو، ای روشنگر شب های من!
    بوسه می زد ناله بر لب های من
    در دلم از وحشت بیگانگی
    خنده می زد لاله ی دیوانگی
    دیده ام چون نرگس غم می شکفت
    وندرو برقی ز شبنم می شکفت
    در بلور اشک من یاد تو بود
    در سکوت سینه فریاد تو بود
    مخمل سرخ شفق رنگ تو داشت
    پرده های ساز، آهنگ تو داشت
    موج خیز سبزه دامان تو بود
    خفتنم آنجا به فرمان تو بود
    هر کجا بر تخته سنگی آبشار
    می شکست و پیکرش می شد غبار؛
    در غبارش باغ رؤیا می شکفت
    وز گلش رنگ تمنا می شکفت
    از تو دوری کردنم بیهوده بود
    بی تویی جان مرا فرسوده بود
    بی تو بودم لیک کنون باتوأم
    خود نمی دانم که این من یا توأم
    چون نسیمی بگذر از پیراهنم
    تا درآمیزی چو گرمی با تنم
    بی تو غمگینم، دمی بی من مباش
    جان شیرینم! جدا از تن مباش
    بی تو آرامم به جز آزار نیست
    بی تو بالینم به غیر از خار نیست
    تا دلم بازیچه ی ایام شد
    باده ی عشق ترا چون جام شد
    گر توانی جامه ام ساز و بپوش
    گر توانی باده ام ساز و بنوش
    نه، که ما را رخصت دیدار نیست
    ور بود، دانی که جز پندار نیست
    تو نسیم سرزمین دیگری
    بر کویر جان من کی بگذری؟
    من شب ِ پایان پذیر هستیم
    لحظه یی دیگر نپاید مستیم
    تو فروغ آفتاب روشنی
    من چو می میرم تو سر بر می زنی
    من خزان ِ در بهار افتاده ام
    آفت ِ در کشتزار افتاده ام
    لاله ها از جور من بر باد رفت
    هر چه رفت از من همه بیداد رفت
    آفتاب گرم عمرم سرد شد
    خوشه های آرزویم زرد شد
    چهره ام دارد صفای نوبهار
    در دلم اندوه پاییز استوار
    گرد اندوهم، مشو خوهان مرا
    از سر دامان خود بفشان مرا
    شعله ی رنجم ز من دامن بکش
    بند دردم پای خود از من بکش.

  6. #166
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    در آشیان

    جوجه هایم! نغمه خوانی ها کنید
    د رکنارم شادمانی ها کنید
    باز هم بوی بهار آورده باد
    آشیان را غرق گل ها کرده باد
    با شما گر خامشی بُگزیده ام
    بشنوید این نغمه را از دیده ام:
    روزگاری جفت جویی بوده ام
    گرمْ سوز نرمْ خویی بوده ام
    بر سریر شاخه هایم بوده جای
    بر حریر سبزه هایم بوده پای
    آبدان در کاسه ی گل جسته ام
    سینه با الماس شبنم شسته ام
    پرنیان آفتابم کرده خشک
    بر پرم دست صبا افشانده مشک
    خوانده ام بس نغمه های دلنواز
    جُسته ام دلداده ی خود را به ناز
    کامجویی های شیرین کرده ام
    عیش ها با یار دیرین کرده ام
    روزگاری بوده ام سرگرم کار
    آشیان آورده ام در کشتزار
    یک سحرگه دیده را وکرده ام؛
    چند مروارید، پیدا کرده ام؛
    چند مروارید غلتان سپید
    یک سحر در آشیانم شد پدید
    آن گهرها را به جان پرورده ام
    گرمشان از گرمی ی ِ خود کرده ام
    چند گاهی پیش ایشان خفته ام
    وان گهرها را به نرمی سُفته ام
    تا گهر سُفتم، شما را یافتم
    گر شما را نیست پر، اینک پرم
    بر شما این بال و پر می گسترم
    گر شما را ناتوان این دست و پاست
    در تنم تاب و توان بهر شماست
    گرچه گه در آب و گه در آتشم
    با شما یاران و دلبندان خوشم
    در دلم سور از شما شور از شما
    چشم بد دور از شما، دور از شما
    ...

  7. #167
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    گره ِ کور

    نیستم باده تا نشاط مرا
    بِرُبایی ز جام و نوش کنی
    نیستم شعله تا لهیب مرا
    با نفس های خود خموش کنی
    نیستم عطر گل که راه برم
    با نسیمی به سوی خوابگهت
    نیستم رنگ شب که بنشینم
    با سکوتی به دیده ی سیهت
    نیستم شعر نغز تا یک شب
    بر لبت بوسه های گرم زنم
    نیستم یاد وصل تا یک دم
    بر رخت رنگ شوق و شرم زنم
    نیستم نغمه یی که پُر سازم
    جام گوش ترا ز مستی خویش
    نیستم ناله یی که نیم شبی
    با خبر سازمت ز هستی خویش
    نیستم جلوه ی سحر که با ناز
    تن بسایم به پرده های حریر
    گرم، روی ترا ببوسم و نرم
    گویم:«ای شب! مرا ببین و بمیر»
    نیستم سایه ی تو تا از شوق
    سرگذارم به خک رهگذرت
    ور شوم پایمال رهگذران
    گویم:«ای نازنین! فدای سرت»
    گره کور سرنوشتم من
    پنجه ی روزگار بست مرا
    بگذر از من که نیک می دانم
    نگشاید کسی به دست، مرا
    آرزویی تو، آرزوی محال
    با منی هر زمان و دور از من
    بی تو، ای آشنا! چه می خواهد
    این دل تنگ ناصبور از من؟

  8. #168
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    عروسک مومی

    بودی آن نازنین عروسک عشق
    که تو را ساختم ز موم ِ خیال
    بر تنت ریخت دست پندارم؛
    صافی و لطف ِ چشمه های زلال
    تن ِ نرم ترا نهان کردم
    در پرند ِ سپید جامه ی شعر
    بر رخ پک تر ز مرمر تو
    خط و خالی زدم به خامه ی شعر
    وه! چه شب ها که با نوک مژگان
    ز آسمان ها ستاره دزدیدم
    تا که آویز گردنت سازم
    یک به یک را کنار هم چیدم
    تا بشویم تن سپید ترا
    شبنم از لاله زار آوردم
    تا دهم بوی خوش به سینه ی تو
    عطر صبح بهار آوردم
    صبح چون خنده زد، ز خنده ی او
    از برای تو وام بگرفتم
    شب درآمد، برایت از مویش
    طره یی مشکفام بگرفتم
    خوب آن سان شدی که چون رخ تو
    هیچ گل دلفریب و نرم شد
    لیک افسوس هر چه کوشیدم
    پیکر مومی ی ِ‌تو گرم نشد
    روزی از روزهای گرم خزان
    بِنِشاندم در آفتاب، تو را
    رفتم و آمدم چه دیدم... آه
    کرده بود آفتاب، آب، تو را
    تو شدی آب و جامه ی شعرم،
    غرق در پیکر زلال تو ماند
    بر پرند ِ سپید او جاوید
    لکه ی مومی ی ِ خیال تو ماند

  9. #169
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    گل صحرایی

    کیستی ای دوست که با یاد تو
    باده ی اندیشه ام آمیخته
    ای لب گرمت ز تن سرد من
    شعله ی صد بوسه برانگیخته
    خنده ی من، شوخی ی ِ‌من، ناز من
    برده قرار تو و آرام تو
    فتنه ی عشاق هوسباز من
    زهر حسد ریخته در کام تو
    من گل صحرایی ی ِ خود رُسته ام
    عطر مرا رهگذری نوش کرد
    خوب چو از بوی تنم مست شد
    رفت و مرا نیز فراموش کرد
    چون تو کسی بود و مرا دوست داشت
    چون تو کسی عاشق و دیوانه بود
    چون تو کسی با لب من آشنا
    وز دگران یکسره بیگانه بود
    او همه چون مستی ی ِ یک جرعه می
    در سر من، در تن من، می دوید
    او چو شفق من چو شب تیره فام
    سر زده بر دامن من، می دوید
    آن که مرا عاشق دیوانه بود
    با که بگویم ز برم رفت رفت
    روز شد و شب شدم و کوهسار
    پرتو مهرش ز سرم رفت رفت
    کیستی ای دوست که با یاد تو
    باده ی اندیشه ام آمیخته
    ای لب گرمت ز تن سرد من
    شعله ی صد بوسه برانگیخته
    خلوتی آراسته کردم بیا
    تا شب خود با تو به روز آورم
    از دل سرد تو برون شعله ها
    با نگهی شعله فروز آورم
    بید برآورده پَر از شاخ خشک
    مهر برآورده سر از کوهسار
    آن به زمرّد زده بر تن نگین
    این ز طلا ریخته هر جا نثار
    گرمی ی ِ آغوش مرا بازگیر
    گرمی ی ِ صد بوسه به من بازده
    مرغک ترسیده ی پَر خسته را
    زنده کن و پرده و پروازده
    لیک مبادا که چو آن دیگری
    برگ ِ‌ سیه مشق به دورافکنی
    مست شوی عربده جویی کنی
    جام تهی مانده ز می بشکنی.

  10. #170
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    اندوه

    شبی از در آمد دختر من
    لبش پُر شِکوه، جانش پُر زغم بود
    که در مهمانی ی ِ یارانم امروز
    سر شرمنده ام بر سینه خم بود
    چو دانستی که مهمانم به بزمی
    مرا چون گل چرا زیبا نکردی
    چرا با جامه یی رنگین و پرچین
    مرا با دیگران همتا نکردی
    «مهین» خندید و در گوش «پریچهر»
    نهان از من به صد افسون سخن گفت
    نمی دانم چه گفت، اما شنیدم
    که در نجوا سخن از پیرهن گفت
    چرا اندیشه از حالم نکردی
    مگر در دیده شرمم را ندیدی
    چرا خاموش ماندی؟ چاره یی کن
    مگر این این اشک گرمم را ندیدی
    به او گفتم که ای فرزند من کاش؛
    ترا دیوانه یی مادر نمی شد
    نمی بودی اگر دردانه ی من
    ز اشک شرم، چشمت تر نمی شد
    من آن آشفته در بند خویشم
    که جز با خود سر و کاری ندارم
    به جز اندیشه ی بی حاصل خویش
    خبر از حال دیاری ندارم
    من آن روح گریزان غمینمم
    که پیوند از همه عالم گسستم
    چو شعر آمد به خلوتگاه رازم
    گسستم از همه، با او نشستم
    تو می گویی سخن از بزم رنگین
    مرا اندیشه ی رنگین تری هست
    برو، تنها مرا با خود رها کن
    مگو دیگر که اینجا مادری هست.

صفحه 17 از 46 نخستنخست ... 713141516171819202127 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/