نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 78

موضوع: رمان چهل و هشت قسمتی دالان بهشت

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #11
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    143
    Array

    پیش فرض فصل بیست و یکم

    نمی دانم در زندگی همه اینطور است یا برای من این طور بود که هیچ کدام از تغییر و تحول های زندگی ام تدریجینبود.همه آن قدر سریع و بدون زمینه انجام شد که مدت ها بعد مهلت می شد باورشانکنم، در آن ها دقیق بشوم و بیندیشم. مثل ازدواجم با محمد، مثل مرگ خانم جون و یامثل تغییر خانه که آن قدر به سرعت انجام شد که بعد ها همیشه فکر می کردم چطور بدوناین که بفهمم از خانه ای که بوی خانم جون و بچگی های خودم را می داد، خانه ای کهاز وقتی چشم باز کرده بودم آن را دیده بودم، خانه ای که همیشه خانم جون می گفتوقتی مادرت تو را حامله شد برایمان قدم کردی و بابایت این خانه را خرید و توی اوناتاق رو به قبله به دنیا اومدی که حالا اتاق منه.

    خانه ای که توی آن خوشبختی وآرامش را با تک تک سلول هایم حس کرده بودم، جدا شدم و دنیای خوش بچگی و آرامش وسپیدبختی را پشت سرجا گذاشتم.
    خانه جدید با وجودی نوسازی وقشنگی یک چیز کم داشت و آن عطر و بوی خانم جون بود که باعث می شد ما بیش از پیشاحساس غریبی کنیم.
    خانه مان توی کوچه ای عریض بودکه خانه هایی بزرگ داشت. کوچه و محله شاید اعیانی تر بود، ولی صفا کوچه قدیمی رانداشت. نه از شرشر آب و درخت های تناور میان آن خبری بود، نه عطر گل های یاسی که از فراز دیوارها توی کوچه می ریخت.
    انتهای کوچه یک خانه شمالیبود از سنگ سفید. از دری بزرگ و سفید رنگ که وارد حیاط می شدی روبرویت باغچه ایعریض و پر از گل های رنگارنگ داشت که اسم بیش ترشان را نمی دانستم و دو تا درخت تنومند کاج که دو طرف باغچه روبروی پنجره های خانه مرتب و منظم ایستاده بودند.دیگر نه از حوض و ماهی های قرمزش خبری بود، نه تخت های کنار آن و سماور همیشه جوشان خانم جون و نه زیر زمین نموری که از توی آن عطر ترشی و سرکه و گلاب های جوروا جور می آمد.
    از چند تا پله پهن سنگی که بالا می رفتی وارد ایوانی وسیع می شدی که سرتاسر جلوی ساختمان را گرفته بود، نرده ها و حفاظ های روی درها از آهن ظریف و پیچ و خم دار سفید بود، که نمای ساختمان رازیباتر می کرد و روبروی پله ها دری بود که به ساختمان باز می شد و دو طرفش پنجرههای بلند سرتاسری داشت.
    بعد از در ورودی ساختمان یک راهرو، پهن بود که به دیوار دست راستی جالباسی بزرگ چوبی بود، روبرویش آینه ای سرتاسری که اطرافش گچبری ظریف داشت و بعد یک هال وسیع. یک طرف هال دو اتاق بود که یکی از آن ها شد اتاق مادر و پدرم و دومی بعدها شد اتاق من.
    روبرو راه پله های مارپیچی بود که به بالا می رفت. سمت چپ آشپز خانه ای دلباز داشت که نورش را از حیاط خلوتی نقلی و تر تمیز می گرفت و بالاخره سالنی که فقط با دو ستون گچبری و با فاصله ازهال جدا می شد.
    از پله ها که بالا می رفتی وارد یک هال مربع شکل می شدی. اتاق روبروی پله ها اتاق امیر شد و اتاق کناری اتاق علی و اتاق دست چپی انبار وسایل و جهیزیه من. کنار آن هم دری بود که به حمام بزرگ و روشنی باز می شد.
    در طبقه دوم راه پله ای بودکه باز به بالا می رفت. برخلاف آنچه به نظر می آمد که پله ها به پشت بام می رود،در انتهای راه پله دری بود که به یک هشتی کوچک باز می شد. و از آن جا دو در چوبی،یکی به پشت بام و دیگری به اتاقی مستطیل شکل بسیار روشن راه داشت که از قرارانباری بزرگی بود که با حسن سلیقه تبدیل به یک سوئیت زیبا شده بود.
    دیوار شمالی اتاق سرتاسر شیشه بود و نیمی از دیوار جنوبی دیوار یک حمام کوچک با کاشی های سفید و سبز بود و نیمیدیگر کمدی بزرگ و جادار که توی آن می شد حتی لباس عوض کرد و برای آن اتاق حکمانباری جادار را داشت که توی قفسه ها و تخته بندی هایش کلی چیز جا می گرفت.
    روزی که آن اتاق را دیدم چقدرذوق کردم، در حالی که نمی دانستم آن اتاق که می شد گفت مثل خانه ای مستقل برای منو محمد بود، روزی گور خوشبختی و آرزوهای من خواهد شد.
    طفلک پدرم با خانه جدید غریبی می کرد. تنها باری که به وضوح دیدم از کاری که کرده پشیمان است همان بار بود.انگار احساس می کرد اشتباه کرده و بر خلاف خانه قدیمی که با میل و رغبت پول خرج میکرد، برای این خانه به سختی خرید می کرد، به خصوص با تعویض اثاثیه خیلی مخالف بود.انگار دلش می خواست ته مانده خاطراتش را نگه دارد و در عین حال دلش نمی آمد مادررا هم برنجاند. این بود که اثاثیه قبلی در عین این که توی خانه پخش می شد، مادرسعی می کرد جلوی چشم پدر را با وسایل مانوس پر کند.
    خود مادر هم با این که سرش به رسیدگی و سر و سامان دادن خانه گرم بود، هر کاری می کرد و هر چه می خرید، ورد زبانش یاد خانم جون بود. و تقریبا شب جمعه ها همراه پدرم می رفت سر خاک.
    دیگر عصرهای پنجشنبه به جای صدای قرآن خانم جون و دعاهای شب جمعه اش، بوی حلواهای مادر یادآور او بود.
    جا به جا شدن ما تا اواسط آذرطول کشید و من با این که تقریبا در کارها نتوانستم کمک کنم، ولی آرام آرام حالم بهتر می شد. خواب های آشفته کم تر سراغم می آمد و سرگرم شدن به اسباب کشی و جاافتادن توی خانه جدید مرا از حال و هوای قبلی دور کرد.
    قشنگ ترین جای آن خانه در نظرمن اتاق خودمان بود. با چه عشقی آن جا را مرتب کردیم و چیدیم. پرده های مخملم همان خانه قبلی را همراه مبل راحتی بزرگش که با خریدن مبل های جدید توی این خانهجای به خصوص نداشت، مادر به ما داد. مبل را جلوی پنجره و زیر پرده ها که با هم هماهنگ بود گذاشتیم، کنارش یک گلدان بزرگ سفال که نخل مرداب های بلند داشت و سه کنج دیوار میز تحریر بود و روبروی در، تختمان. درست مثل یک خانه نقلی.
    فقط کتاب هایمان جا نداشت که توی قفسه بندی کمد جا دادیم. وقتی کارمان تمام شد، امیر به شوخی گفت: فقط یک آشپزخونه کم دارین. حالا که این جوریه گاز و یخچالتون رو هم بیارین، یکدفعه بشیم همسایه.
    و من ته دل چقدر دوست داشتم که چنین چیزی امکان داشت.
    برای اولین بار توی آن اتاق بود که طعم مستقل بودن را تجربه کردم. از همه چیز لذت می بردم : از مرتب کردن آنجا و به انتظار محمد نشستن، از پوشیدن پیراهن های محمد که برایم مثل یک تونیک بلندو گشاد بود و گردگیری کردن اتاقی که در خیال خانه مان می دانستم، از کشمکش و سربه سر محمد گذاشتن و مثل بچه ها دنبال هم کردن، از پوشیدن لباس او که همیشه بهش اعتراض داشت، از چانه زدن سر یک مسئله درسی یا آوردن آب خنک از طبقه پایین.
    آن جا برای اولین بار توی زندگی ام احساس خوب کدبانوی خانه بودن را تجربه کردم. دوست داشتم هر روز اتاقمان را یک جور درست کنم. از جا به جا کردن وسایل که داد محمد را در می آورد و من باموذیگری نمی گفتم که با کمک علی و امیر جایشان را عوض کردم، حس خوشایند خانم بودن به من دست می داد و از اضطراب و نگرانی او لذت می بردم. یادش به خیر. از این که برایش مهم بود که من سختی نکشم یا کاری مافوق توانم انجام ندهم، چه احساس خوبی پیدا می کردم. لذت بی نهایت عزیز بودن جسم برای کسی که عزیز ترین کسانم بود و روح مرا بنده وار تصاحب کرده بود. چه نقشه ها برای خانه آینده مان داشتم و چه آرزوها که در سرم می پروراندم، بی خبر از آینده ای که در انتظارم بود.
    با عوض شدن خانه محمد هم ازشر بیدار شدن های پی در پی نیمه شب ها و گریه های مداوم روزها و افسردگی من نفسی راحت کشید و با این که بردن و آوردن من به مدرسه قبلی به کارهایش اضافه شده بود ،ولی راضی بود.
    صبح ها زودتر بیدار می شدیم و او مرا می رساند و ظهرها هم می رفتم پیش محترم خانم تا محمد بیاید دنبالم و توی همین روزها بود که به محترم خانم بیش تر نزدیک شدم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  2. کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/