نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 93

موضوع: رمان 54 قسمتی مهر و مهتاب

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #8
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    تبریز
    نوشته ها
    289
    تشکر تشکر کرده 
    2,540
    تشکر تشکر شده 
    709
    تشکر شده در
    237 پست
    قدرت امتیاز دهی
    143
    Array

    پیش فرض فصل چهارم

    صبح زود با صداي زنگ ساعت بيدار شدم . مخصوصا ساعت را تنظيم كرده بودم تا براي ساعت هفت بيدارم كند . مي دانستم اگر زنگ ساعت نباشد حتما خواب مي مانم . شب قبل تا دير وقت بيدار بودم و بعيد نبود كه به موقع بيدار نشوم . با رخوت و سستي از جايم بلند شدم . صبحهاي پاييزي سردي و تاريكي هوا باعث مي شود به سختي گرماي رختخواب جدا شوي . به هر حال بلند شدم و صورتم را شستم همه خواب بودند و من آهسته به آشپزخانه رفتم تا چيزي بخورم . يك ليوان شير براي خودم ريختم و با تكه اي كيك كه از ديشب مانده بود به اتاقم برگشتم . جزوه هايم را مرتب كردم با به ياد آوردن كلاس آن روز آه از نهادم برآمد . امروز بايد مي رفتم و ناز آقاي حل تمرين را مي كشيدم. حتي اسمش را به ياد نداشتم ولي از ياد آوري شيطنت هايم كه باعث شد كلاس حل تمرين بهم بخورد خجالت كشيدم. از آن موقع دو هفته مي گذشت و انگار در اين مدت عقل من درآمده بود و تازه مي فهميدم چه كار زشتي كرده بودم. در آن مدت با ديدن رفتار بچه هاي سال بالايي و شخصيت و وقار آنها تازه متوجه شده بودم كه دانشگاه كجاست و فهميده بودم رفتار بچگانه من نهتنها باعث جذابيت و جلب محبت نمي شود بلكه باعث بد نام شدن و پايين آمدن شخصيت م هم ميشود. اين كارها شايد در دبيرستان جالب باشد ولي در دانشگاه باعث مي شد از چشم همه بيفتم و استادها و دانشجويان به عنوان يك بچه لوس و بي ادب از من ياد كنند.آخرين جرعه شيرم را كه خوردم صداي ماشين ليلا كه زير پنجره پارك شد را شنيدم و با عجله قبل از اينكه زنگ بزند جلوي در رفتم . وقتي در راباز كردم ليلا پشت در بود و با ديدن من حسابي ترسيد . با خنده گفتم : سلام ترسيدي ؟
    ليلا هم خنده اش گرفت و گفت : سلام .پشت در كشيك مي كشيدي ؟
    سوار شديم و ليلا حركت كرد . كمي كه گذشت ليلا پرسيد:
    - به چي فكر مي كني ناراحتي ؟
    سرم را تكان دادم و گفتم : نه ، فكر مي كردم امروز به اين يارو چي بگم .
    ليلا با كنجكاوي پرسيد : كدوم يارو ؟
    با نارا حتي گفتم : همون آقاي حل تمرين رو مي گم ديگه ..
    ليلا با خنده گفت : آهان !.. بابا ناراحت نباش برو بگو ببخشيد و قال قضيه رو بكن .
    گفتم: كاش همه چيز با همين يك كلمه تموم بشه .
    ليلا راهنما زد و بعد گفت:حل ميشه .
    سر كلاس ادبيات حواسم پرت بود. استاد داشت شعري از حافظ را معني ميكرد و من ياد حرفهاي ديشب پرهام افتادم . قبل از اينكه دانشگاه قبول شوم پرهام قبله آمال من بود گاهي اوقات عكسشو به مدرسه مي بردم و جلوي دوستانم پز ميدادم و چند تا چاخان هم ميكردم. آن روزها آرزو داشتم پرهام كمي به من توجه كند . ناخودآگاه كارهايي م يكردم كه مي دانستم دوست دارد . يك بار دفتر خاطراتم را از روي سادگش به پرهام داده بودم و بعدا مطابق با جواب پرهام به سوالها رفتار مي كردم . چه رنگي دوست داشت ؟صورتي پس لباس صورتي مي پوشيدم . چه غذايي دوست داشت ؟فسنجان پس بايد به مامان بگم امشب كه دايي اينها خانه ما مهمان هستند فسنجان درست كند ...
    اما حالا انگار آن روزها مال خيلي وقت پيش بود مال وقتي كه من كودك بودم . ديشب حرفهايي را شنيدم كه آرزو داشتم يكي دوسال پيش مي زد . شايد آن موقع اگر اين حرفها را مي زد با اشتياق قبول ميكردم ولي حالا .. با تكان دست آيدا به خودم آمدم. همه نگاهها متوجه من بود و من اما اصلا متوجه نبودم . استاد دوباره تكرار كرد :
    - پس صنعت به كار رفته در اين بيت چيست خانم مجد ؟
    با لكنت گفتم : ببخشيد استاد اصلا متوجه نبودم .
    استد با اينكه خيلي رنجيده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام ليلا گفت :
    - وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبيدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره ديگه .
    اه پاك يادم رفته بود با بيزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟
    ليلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بيا مي ريم از اتاق استادان سوال مي كنيم .
    راپله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسيديم با التماس به ليلا گفتم : ليلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حديان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟
    ليلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ايزدي است بايد بري ساختمان روبرويي اتاق 301 !
    درشت روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمايشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به انجا نيافتاده بود.به دنبال ليلا به آن طرف خيابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شديم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قديمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است . وقتي پشت در اتاق 301 رسيديم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد.
    روي تابلو نوشته شده بود ‹واحد فرهنگي و عقيدتي › نگاهي به ليلا انداختم و با ابرويم به تابلو اشاره كردم. ليلا هم شانه اي بالا انداخت و گفت : چاره اي نيست .
    با كمي دلهره موهايم را كاملا زير مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرماييد.
    در را باز كردم و بسم الله گويان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو ميز و چند صندلي پشت يكي از ميز ها مردي ميانسال با ريش و سبيل انبوه نشسته بود.
    پيراهن و كت تيره اي به تن داشت و عينك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت ميز ديگري آقاي ايزدي نشسته بود . يك كامپيوتر هم جلويش بود و اصلا متوجه من نشد. زير لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عينكي با ديدن من سر به زير انداخت و گفت : سلام عليكم . بفرماييد.
    لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ايدي كار داشتم.
    ايزدي با شنيدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت :
    - بفرماييد .
    عصبي رفتم جلوي ميزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه ...
    آقاي ايزدي منتظر نگاهم مي كرد. با جسارت نگاهش كردم . چشمان گيرا و دلنشيني داشت. رويهم رفته قيافه اي داشت كه با ديدنش به جز كلمه مظلوم چيزي به ياد ادم نمي آمد. با ديدن نگاه خيره من سر به زير انداخت و گفت:
    - بفرماييد من در خدمتتان هستم .
    نمي دانستم سر زبان درازم چه بلايي آمده بود. با مشقت گفتم : من مجد هستم . اين ترم با اقاي سرحديان رياضي (1) داريم شما دو هفته پيش براي حل تمرين ...
    آقاي ايزدي كه تازه متوجه شده بود سري تكان داد و گفت : اهان !
    دوباره گفتم : انگار من باعث رنجش شما شدم ... حالا آمدم كه ... يعني اقاي سرحديان گفتند كه شما ناراحت شديد و ... . آقاي ايزدي سر بلند كرد و به من نگاه كرد . نگاهم را دزديدم و سر به زير انداختم . با آرامش گفت : نه من از شما رنجشي به دل ندارم به شما حق مي دهم . شما تازه از دبيرستان وارد دانشگاه شده ايد وقت ميبرد كه به اين محيط عادت كنيد.
    اميدوار نگاهش كردم و گفتم : پس شما بر مي گرديد ؟
    سري تكان داد و گفت : من كه حرفي ندارم اون روز هم اگه رفتم براي اين بود كه يه وقت بهتون بي احترامي نكنم .
    با شادي گفتم : بازهم عذر مي خوام. پس شما تشريف بياريد همه منتظر هستن.
    از جايش بلند شد و گفت : شما بفرماييد . من هم مي ايم.
    خوشحال از اتاق خارج شدم . ليلا پشت در منتظر بود با خنده گفتم :
    - بيا بريم راضي شد بياد .
    وقتي وارد كلاس شديم بچه ها مشغول حرف زدن بودند با ديدن من يكي از دختر ها پزسيد : چي شد ؟ مياد خير سرش يا نه ؟
    با صداي بلند گفتم : من رفتم راضي اش كردم ديگه خود دانيد. دوباره اگه قهر كرد و رفت به من ربطي نداره گفته باشم.
    يكي از پسرها باخنده گفت : شما دست به صندلي ها نزنيد كسي ازتون انتظاري نداره....
    بعد همه خنديدند و من سرخ از خجالت سرجايم نشستم. وقتي آقاي ايزدي در را باز كرد برخلاف دفعه پيش همه ساكن شدند . البته كسي به احترام ورودش از جا بلند نشد ولي از مسخره بازي هم خبري نبود. آقاي ايزدي سلام كرد و سرسريدي كههمراه داشت روي ميز استاد گذاشت. چند نفري از جمله من جواب سلامش را داديم بعد از پرسيدن شماره تمرين ها و زدن ماسك سفيدش شروع به حل تمرين ها كرد. اين بار كسي حرفي نزد و همه شروع به يادداشت
    برداشتن كردند. به جز صداي برخورد قلم وكاغذ و قيژ قيژ ماژيك روي تخته صدايي نمي آمد. لحظه اي سر بلند كردم و به هيكل لاغر آقاي ايزدي نگاه كردم . يك بلوز ساده سفيد و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به پا داشت. كفش هايش كهنه ولي تميز و واكس خورده بود. به دستهايش را كه ماژيك را محكم گرفته بود نگاه كردم دست ديگرش را هم روي تخته گذاشته بود. ناخن هايش به طرز عجيبي كبود بودند. ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگير كرد. لحظه اي چشمانمان بهم افتاد . چشمان درشت و قهوه اي رنگش پر از سادگي و معصوميت بود. حالتي كه حتي در چشمان برادرم سهيل سراغ نداشتم. بقيه صورتش زير ماسك سفيد رنگ پنهان شده بود. سرم را پايين انداختم و شروع به نوشتن كردم. وقتي تمرين ها تمام شد آقاي ايزدي پرسيد :
    - كسي سوالي نداره ؟
    هيچكس جوابي نداد .ايزدي دستانش رابه همماليد و گفت : خيلي ممنون از توجه تان . خداحافظ .
    و به سادگي رفت. با رفتنش كلاس پر از سروصدا شد. ايدا كه كنار من و ليلا نشسته بود گفت : از اون بچه ننه هاست ! انقدر از مردايي كه ادا در ميارن بدم مي آد كه نگو نپرس .
    با تعجب پرسيدم : مگه ادا در آورد؟
    آيدا با نفرت گفت : تو هم چقدر خري ها ماسك زدنش رو ميگم .
    ليلا با سادگي گفت : خوب بيچاره شايد حساسيت داشته باشه . فرشاد شوهر خواهر من هم دستكش دستش مي كنه ، مجبوره، چون حساسيت داره تمام پوستش قاچ قاچ ميشه . اينهم حتما حساسيتي چيزي داره .
    ناخودآگاه گفتم : اصلا به ما چه !
    فرانك از پشت سرم گفت : به به چه خانوم شدي. معلومه حسابي حالت گرفته شد كه رفتي ناز اين بابارو كشيدي .
    برگشتم و نگاهش كردم . دختر بامزه و خوبي بود با موهاي فرفري و صورت كك مكي گفتم : اره بابا اين بيچاره دو ساعت مي آد تمرين حل مي كنه تا دو هفته بعد حالا ما هي پت سر هم حرف بزنيم كه چي بشه . انقدر موضوع براي غيبت هست كه نگو ! و هر چهارتايي خنديديم.
    __________________

    کاربران محترم انجمن آذر دانلود

    در صورت مشاهده هر گونه پست خلاف قوانین سایت (شامل توهین ، تبلیغ ، اسپم و ...) با زدن کلید report مدیران را آگاه نمایید.

    برای تشکر از پست های مفید به جای ارسال پست از کلید سپاس استفاده نمایید.

    موافقت و یا مخالفت خود با پست دیگر کاربران را از طریق کلید reputation اعلام نمایید.

  2. 4 کاربر مقابل از smrbh عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/