گلی به هق هق افتاد. نمی دانستم باید چه کار می کردم. دستمال تمیزی از جیبم درآوردم و به طرفش دراز کردم، گرفت و اشک هایش را پاک کرد و با لحن دردمندی گفت:
- دختر بيچاره منو با وحشى گرى هايى كه بعدا ً دهن به دهن به گوشم رسيد به **** بردند و شوهرش تقريبا بهش ***** كرد. تا چند روز بيمارستان شهر خوابيد تا بخيه هاش خوب بشه، اما ديگه عاطفه ما عاطفه نشد كه نشد. از زبون رفته بود، به یک نقطه خيره مى موند و هيچى نمى گفت. هر چى التماس كردم، به پاى مادر و پدر شوهرش افتادم كه چند وقتى بچه ام بياد پيش خودم بمونه، قبول نكردند. مى گفتند اين هم مثل همۀ دختراى ديگه، عادت مى كنه! اما بچه ام عادت نكرد. از خواهراى خداداد می شنيدم كه مى گفتند تا شب مى شه و خداداد مى خواد بره طرفش، جيغ مى كشه و گريه و مى كنه. انقدر مامان و بابا مى گه تا كار شوهرش تموم بشه و دوباره مثل یک تكه گوشت مى افته تو جاش تا فردا شب! مى شنيدم كه پشت سرش لغز مى خوندن كه دختره جنى است و ناز داره. راه مى رفتند و مى گفتند واه واه واه! دختر دهاتى چه نازى داره! اين كارا رو مى كنه كه نازشو بكشن.
خون دل مى خوردم و حرفى نمى زدم. هر بار مى رفتم ديدن بچه ام، از لاغرى و زردى پوستش وحشت مى كردم. هر چى خواهش مى کردم چند وقتى بذارن بياد پيش ما، قبول نمى كردند. صفر هم مثل ديوونه ها شب تا صبح راه مى رفت و با خودش حرف مى زد. عاقبت یک روز صبح، یکی از برادران خداداد، دوان دوان آمد دم خانه و با فرياد از صفر خواست كه خودش رو برسونه. هنوز صداش تو گوشمه، داد مى زد: عاطفه خانوم، نفت ريخته رو خودش، آتيش زده! واى كه چه كشيدم! سر برهنه و پا برهنه نفهميدم چطور خودم را به خانه شان رساندم. توى حياط، پتويى را گلوله كرده بودند. هنوز از پتو دود بلند مى شد. صفر افتاده بود وسط حياط، رفتم جلو و پتو را باز كردم. واى كه خدا براى گرگ بيابون هم نخواد اين روز رو! بچه ام جزغاله شده بود. تمام گوشت و پوست و موهاش سوخته بود. اصلا ً صورتش پيدا نبود. همون لحظه هم مى دونستم كه بچه ام راحت شده، اما باز داد زدم بريد دكتر بياريد... بعد مادر خداداد آمد وسط حياط، دستانش رو بلند مى كرد و مى كوبيد تو سرش، جيغ مى زد: دخترۀ پدر سوخته، آبرومون رو برد. بى شرف اين كارو كرد كه مارو سر شكسته كنه...
ديگه شمر جلو دارم نبود، مثل ببر وحشى شده بودم. رفتم جلو و گيس هاى مادر خداداد را دور دستم پيچوندم. همانطور كه نفرين مى كردم مى كوبيدمش به در و ديوار، بعد خداداد پريد جلو كه مادرش رو نجات بده، نمى دونم چه قدرتى پيدا كرده بودم، پريدم بهش، آنقدر پنجول كشيدم و گازش گرفتم كه تيكه تيكه شد. چشمانش رو با اين ناخن هام درآوردم. چنان گاز مى گرفتم و چنگ مى انداختم كه انگار دارم انتقام دخترم رو ازش مى گيرم. وقتی افتاد چند بار با لگد زدم وسط پاهاش، نعره می زد اما نمی تونست تکون بخوره، هیچکس جلودارم نبود. انقدر زدمش که دلم خنک شد و از حال رفتم. از شهر مأمور آمد، کلانتری آمد، اما نگاه به من و صفر که می کردن، با اطلاعاتی که مردم بهشون داده بودند، نمی توانستند حرفی بهم بزنند. پزشکی قانونی اومد و بعد از یک عالم دنگ و فنگ جواز دفن جگر گوشه ام رو صادر کردن، اما دلم خنک شد که خداداد رو هم از مردی انداختم. چند هفته تو بیمارستان بود، وقتی هم که آمد دیگر اون آدم سابق نشد. یک چشمش هم کور شده بود. از حسرت اینکه چرا قبل از مرگ پارۀ تنم، این کارو نکرده بودم، هنوز می سوزم. رفتند از من شکایت کردند، منهم از اونا شکایت کردم. قاضی برای اونا دیه برید برای منهم همینطور، منتها مبلغ اونا بیشتر بود این شد که مجبور شدن یک پولی هم بهم بدن. اما دست به یک قرونش نزدم! این پول خون بچه ام بود. همه اش رو دادم به یتیم خونه، برای کمک به بچه های بی پدر و مادر! بعدش هم اون خونه رو به نصف قیمت فروختیم. صفر طاقت نداشت نگاه به در و دیوارش بندازه. شب تا صبح خون گریه می کرد. اما من سنگ شده بودم. بعد هم که آقا که خدا رفتگانش رو بیامرزه، من و صفر را ساکن این ویلا کرد...
گلی آهسته چشمانش را پاک کرد و دماغش را بالا کشید. صدای غمگینش به زحمت شنیده شد: شاید مردم حق داشتن، من نحس و بدقدم هستم!
دلم برایش خیلی سوخته بود، اما هیچ راهی به نظرم نمی رسید تا کمکش کنم. از جایم بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. گلی داشت گریه می کرد و دلم نمی خواست مزاحم خلوتش شوم.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)