صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 13 , از مجموع 13

موضوع: نقد و بررسی ادبی

  1. #11
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    خبرچینان خودفروخته


    نگاهی به "عامل انسانی"


    مردم ،زود به دام عادات خود می افتند .گراهام گرین(نویسنده انگلیسی قرن بیستم )
    1142255161172186249122332195523412520911228
    "کاسِل " سی ساله در دستگاه جاسوسی انگلستان کار می کرد .معاونش "آرتور دیویس "بود.آن ها با پیام های سرّی 6-الف سر و کار داشتند .سرهنگ " دین تری " به آن جا آمده بود تا از کاسل و دیویس بازجویی کند .گویا خبرهایی مهم از آن قسمت جاسوسی به بیرون درز کرده بود .سارا ، همسر کاسل ، سیاه پوست بود و هنگامی که کاسل در افریقای جنوبی بود به او علاقه مند شده و با هم عروسی کرده بودند .آن دو پسری به نا سام داشتند که او نیز سیاه پوست بود .
    "سِر جان هارگریوز " رییس اداره با "دین تری "و دکتر " پرسیوال "(از اعضای سرشناس دستگاه ) مشورت کرد تا هر چه زودتر رخنه ای را که در قسمت افریقای جنوبیِ سیستم امنیتی انگلستان پدید آمده بود از بین برند .به گمان آن ها جاسوسان روسی در سازمان اطلاعاتی انگلستان نفوذ کرده بودند و احتمال می رفت که از قسمت کاسل و دیویس باشد.
    با بررسی مرموزانه و محرمانه روشن شد که دیویس خبرچین دوجانبه است .قرار شد دکتر پرسیوال دیویس را معاینه کند و او را به عمد بیمار جلوه دهد و با این روش ، سر وی را زیر آب کنند تا جنجالی بر پا نشود .
    کاسل در نشستی که با " سِر جان هارگریوز "داشت از موضوع و برنامه ی عملیاتی سرّی به نام " عمو رموس "با خبر شد .این عملیات پنهانی با همکاری سه کشور افریقای جنوبی ، انگلستان و امریکا اجرا شد که درباره ی معادن اورانیوم افریقا بود.
    کاسل به دیویس هشدار داد که بیش تر مراقب باشد؛ چون به آنان شک کرده اند و ایشان را عامل نشر خبرهای محرمانه می دانند .او طبق دستور قبلی – که مربوط به عملیات عمو رموس بود – در خانه اش انتظار "مولر " را می کشید که یکی از رییسان "باس " بود .این انتظار ، آزارش می داد .به یاد سال هایی افتاد که در افریقای جنوبی توسط آقای مولر زیر فشار بود و عشق و ترس را با هم تجربه کرده بود.سرانجام مولر آمد .او دیگر آن فرد هفت سال پیش نبود .فردی سست اراده به نظر می رسید؛ ولی در کارش پیش رفت شایانی کرده و به مقامی بالاتر رسیده بود .
    پس از رفتن مولر، کاسل با همسرش سارا موضوع مرگ "کارسون" ، دوست صمیمی مشترکشان را در میان گذاشت و او را نگران کرد.کاسل ؛خبرچینی دوجانبه بود که برای روس ها کار می کرد و اطلاعات دسته بندی شده و محرمانه را برای آن ها پنهان کارانه می فرستاد.هفت سال از زمانی که کاسل توسط کارسون ، دوست کمونیستش به خدمت در سازمان جاسوسی شوروی ،کا.گ.ب مشغول شده بود می گذشت .
    کاسل نزد بوریس رفت.بوریس رابط او با سازمان امنیتی شوروی بود.کاسل می خواست از او کمک بگیرد و درباره ی عملیات عمو رموس با وی مشورت کند .
    چند روز بعد، دیویس با مرگی ساختگی درگذشت.این اتفاق تلخ بر نگرانی کاسل افزود .او نیز اکنون جانش را در خطر می دید؛ با این حال خبرهای خوبی درمورد عملیات عمو رموس گردآوری نمود و توسط شخصی به نام "هالیدی"- که کتاب فروشی داشت - روس ها را در جریان قرار داد .با اجرای این عملیات ، دست روس ها از منابع اورانیوم افریقا کوتاه می شد و امریکا یکّه تازی می کرد .
    کاسل به سارا گفت که جاسوسی دو جانبه است و خطر تهدیدش می کند و باید بگریزد.او سارا و پسرش را به خانه ی مادرش فرستاد و خودش همه ی مدارک موجود را نابود کرد .
    سِر جان ،دین تری را به منزل کاسل راهی کرد تا اطلاعاتی کسب کند .پس از رفتن او آقای هالیدی آمد .او مأمور بود که به کاسل چگونگی فرار را بگوید. هالیدی نیز خود خبرچین روس ها به شمار می رفت ولی کاسل از این امر بی خبر بود و او رابط کاسلبه شمار می رفت .
    پس از کش مکش های درون سازمانی، هالیدی، مولر را کشت و کاسل را با ماشینش به فرودگاه برد و در آن جا کارهای لازم را به او گوش زد نمود .کاسل را به فرودگاه " استار فلایت" برده بودند و از آن جا عازم فرودگاهی دیگر بود .طبق برنامه ، فردی او را گریم شده و تغییر چهره داده به پاریس و از آن جا به مسکو برد .
    دکتر پرسیوال با سارا در رستوران دیدار کرد .به او گفت که همه چیز را درباره ی کاسل می دانند و او اکنون در مسکو به سر می برد .سارا خوش حال شد .
    در مسکو به کاسل آپارتمانی داده بودند . چند روز بعد بوریس به دیدن کاسل آمد و به او چگونگی تبادل اطلاعات را آموخت .کاسل می کوشید که روس ها را مجبور کند که سارا و سام را به مسکو بیاورند. روس ها ترتیبی دادند که با کاسل مصاحبه شود ؛ از این رو در مطبوعات بازتاب دادند . سارا از این امر ناراحت شد .
    سارا دوست داشت به مسکو برود و نزد شوهرش باشد ، ولی نمی توانست.باید فرزندش را می گذاشت و خود به تنهایی می رفت چون سام گذرنامه نداشت.او نمی خواست بدون سام جایی برود . حالا تنها امید شان شنیدن صدای هم از پشت گوشی تلفن بود .
    ***


    گراهام گرین (Graham Greene)،داستان نویس و نمایش نامه نویس انگلیسی قرن بیستم است. وی تحصیلاتش را در آکسفورد گذراند .در ناتینگهام به روزنامه نگاری پرداخت و همان جا بود که به مذهب کاتولیک درآمد و متعصّبی پرشور گشت.
    در آثار گرین- که غالباً هیجان انگیز و تکان دهنده است - موضوع های شوم و نفرت انگیز، آشکارا در برابر موضوع های الهی و زیبا قرار می گیرد.او معتقد بود که نویسنده باید در یک چشم به هم زدن جبهه اش را عوض کند به همین دلیل با قلمش به خیلی ها حمله کرد و از خیلی ها دفاع نمود .
    نویسنده می خواست نام کتاب "عامل انسانی" را "عقل سلیم" بگذارد.در این اثر به تهدیدی خیال انگیز می پردازد که سیاهان افریقای جنوبی را ترسانده است و عملیات "عمو رموس" نام دارد ؛ نوعی راه حل نهایی را برای مسئله ی نژادی پیشنهاد می کند.قرار است در شورش سیاهان از بمب های اتمی تاکتیکی با اجازه ی امریکا انگلیس و آلمان استفاده شود.مولر، یکی از رییسان سازمان باس(سازمان جاسوسی افریقای جنوبی)به بُن می رود تا در این باره مذاکره کند.عملیات عمو رموس زاده ی تخیّل نویسنده است.از نظر گرین این نوع نقشه ها در آینده ای نه چندان دور پدید می آید ؛چنان که امروز نیز دور از ذهن نیست اگر چه به شکل هایی دیگر .گرین در این داستان به پایان غم انگیز زندگی جاسوسان به ویژه خبرچینان دو جانبه اشاره می کند که زندگیشان روال طبیعی خود را طی نمی کند و هر لحظه جانشان در خطر است، حقیقتی که امروزه بسیار پیچیده تر و مرموزتر جریان دارد.

    محمد خلیلی(گلپایگانی)- ادبیات تبیان
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  2. #12
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    روانْ پریشان درمانده

    درنگی در"اتاق شماره ی شش "(1892)


    خوش بختی انسان نه از راه عشق بلکه از راه حقیقت به دست می آید.آنتوان چخوف(نویسنده ی روسی قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم)
    381912523024010016119019925514898612533
    در یکی از اتاق های بیمارستان – که وضع مناسبی ندارد و مخصوص دیوانگان است – پنج نفر هستند ."مویسیکا"(Moiseyka) تنها دیوانه ای است که می تواند به راحتی از بیمارستان خارج شود.یکی دیگر از این دیوانگان ،"ایوان دمیتری گروموف"(Ivan Dmitritch Gromov) است .او پیش از این، دادستان استان داری بود. یک روز هنگامی که از کوچه ای می گذشت دو زندانی را دید که به زنجیر کشیده شده اند.این موضوع او را به این اندیشه واداشت که مبادا او را نیز به اشتباه به زندان بیفکنند.او به مرحله ای رسید که به همه شک داشت تا این که روزی بخاری سازان را با مأموران آگاهی اشتباه گرفت. دیوانه وار از خانه بیرون زد و به دویدن پرداخت. حالت شگفت او مردم را دچار تردید کرد تا این که وی را گرفتند و به خانه بردند. دکتر "آندره یفی میچ "(Andrey Yefimitch) را صدا زدند .دکتر آمد و ایوان را به بیمارستان و اتاق شماره ی شش فرستاد .
    دکتر آندره یفی میچ در جوانی به علوم دینی بسیار علاقه مند بود؛ ولی به دلیل مخالفت پدرش، در رشته ی پزشکی تحصیل کرد .یکی از دوستانش میخاییل بود که هر چند گاه یک بار نزد وی می آمد و به گپ زدن می پرداختند.
    روزی دکتر آندره هنگامی که برای تهیه کفش برای مویسیکا نزد "نیکیتا" ی دربان رفته بود ، ناگهان ایوان دمیتری را دید. ایوان رفتاری خشونت آمیز داشت ولی بعد از لحظاتی با هم گرم گفت و گو شدند .از آن پس ، هر روز دکتر پیش ایوان می رفت و مشغول صحبت می شدند .
    دکتر "خابوتوف"(Khobotov) – که تازه به آن بیمارستان آمده بود – یک روز حرف های رد و بدل شده بین آندره و ایوان را شنید. شگفت زده شد و رفت .آندره از هنگام دیدارش با ایوان، خود را در محیطی رمزآلود و اسرار آمیز احساس می کرد .
    در ماه اوت او را به استان داری فراخواندند و به بهانه ی تعمیر داروخانه از او پرسش های کردند تا ببینند آندره یفی میچ از حالت طبیعی خارج شده یا نه.وقتی دکتر از این امر آگاه شد، خشمگینانه آن جا را ترک کرد و به منزل رفت .در همین هنگام میخاییل نزدش آمد و از وی خواست که با هم به مسافرت بروند.دکتر ابتدا مخالفت کرد ولی سرانجام استعفایش را اعلام کرد و با هم به مسکو قدم گذاشتند .
    میخاییل در نظر آندره اخلاق خوبی داشت؛ ولی پر حرف و قمار باز بود .او پول هایش را در قمار باخت و از آندره پول گرفت .سپس به شهر خود بازگشتند .آندره كه اندوخته ای نداشت کم کم فقیر شد . میخاییل و دکتر خابوتوف از وی خواستند که برای بهبودش به بیمارستان برود .آندره خشمگینانه آن ها را از خانه اش بیرون انداخت .پس از رفتن آن ها از کارش پشیمان شد .برای پوزش خواهی نزد میخاییل رفت.با هم صحبت کردند و در پایان ،آندره پذیرفت که برای درمان به بیمارستان برود .
    چندی بعد خابوتوف به آن جا آمد و به بهانه ای او را به بیمارستان برد و در اتاق شماره ی شش بستری کرد.دکتر آندره نخست واکنشی نشان نداد؛ ولی هنگامی که خواست از آن جا بیرون برود با مخالفت سرسختانه ی"نیکیتا"ی نگهبان رو به رو شد .دکتر با سخنی ناسزا گونه از وی خواست که مانعش نشود؛ اما نیکیتا رفتاری دیگر بروز داد .به داخل رفت و دکتر آندره را تا می خورد،زیر مشت و لگد گرفت.
    دکتر آندره پس از این حادثه دیگر نه صحبت می کرد و نه غذا می خورد تا این که در اثر سکته ی مغزی جان سپرد .
    *****
    207100858085881112064214364542985245
    آنتوان پاولویچ چخوف(Anton Pavlovitch Tchekhov) در هفدهم ژانویه 1860 در شهر تاگانروگ(Taganrog)، در جنوب روسیه در ساحل دریای آزوف( Azov) زاده شد. پدرش مردی سخت مذهبی بود و فرزندانش را به شرکت در مراسم گوناگون کلیسایی وامی داشت . هم چنین ساعاتی طولانی آن ها را در مغازه اش – که زمستان ها بسیار سرد بود – به کار می گرفت . چخوف بعدها نوشت که در کودکی هرگز کودکی نکرده است.از پدرش چنین یاد می کرد :«سخت هم چون سنگ چخماق که نمی توانستی حتی یک اینچ تکانش بدهی. »
    چخوف شوق به نوشتن را در هشت سالگی در روزنامه ی مدرسه اش تجربه کرد و در همین زمان بود که به تئاتر نیز علاقه مند شد .در 1884 از دانشکده ی پزشکی مسکو به درجه ی دکتری نایل شد. با آن که او هرگز حرفه ی پزشکی را جدّی نگرفت اما گه گاه به آن می پرداخت . در بیش تر نوشته هایش ردّی از پزشک ، بیمار و بیمارستان به چشم می خورد؛ مثل "اتاق شماره شش".او درباره ی دو حوزه ی فعالیتش می گفت :« پزشکی زن من است و ادبیات ، معشوقه ام .»چخوف را امروزه مهم ترین داستان کوتاه نویس همه ی اعصار می شناسند. نوآوری های صوری و موضوعی او در هنر داستان پردازی ، اصول و سنن ادبی را دیگرگون کرده است .او نمایش نامه نویسی چیره دست نیز بود .در واپسین دوره ی زندگی خلّاقه ی چخوف از 1894 تا مرگش در 1904 پیچیده ترین داستان های او نگاشته و منتشر شد.در همین دوره بود که او در زمینه ی تئاتر نیز دست به فعالیتی جدّی زد و چهار نمایش نامه ی بی نظیر، مرغ دریایی (1896)، دایی وانیا(1899) ،سه خواهر(1901) و باغ آلبالو(1904) را نوشت .چخوف سال ها با بیماری سل دست به گریبان بود.او در سال 1901 در اوج شهرت با اولگا کنیپر(Olga knipper)،بازیگر هنرمند و سرشناس روسی ازدواج کرد.این پیوند، سعادتمندانه بود؛اما زمانی شکل گرفت که هر دو می دانستند شبح مرگ بر فراز سر چخوف در پرواز است .
    چخوف در "اتاق شماره ی شش" اتاق بیمارستانی را در شهرستانی نشان می دهد که به صورتی کثیف و بی نظم با چند بیمار روانی به حال خود رها شده و به جز نگهبانی که گه گاه با مشت های سنگین از بیماران پذیرایی می کند و آنان را به سکوت وامی دارد، کسی به فکرشان نیست و"آندره یفی میچ" آن پزشک درست کار نیز پس از چندی از طرف حاکم شهر به بیماری روانی منسوب و بستری می شود .از این دریچه ، چخوف ترک مطلق اراده را در این اثر توصیف کرده است .
    "بخش شش" وضع زندانی در زندان تزاری است که روشن فکران بی عمل در برابر اسیر بودن آن ها در زندان دخیل هستند. به تصویر کشیدن نقاط ضعف روشن فکران آن زمان از مهم ترین نکاتی است که در داستان های چخوف در سال های 1890 تا آغاز قرن بیستم جلوه گر شد .دکتر " آندره یفی میچ" وقتی خود در بیمارستان گرفتار می شود می فهمد که دردش همان دردی است که سال ها افراد بخش را رنجور کرده و خود نسبت به آن بی اعتنا بوده است.از نگاهی دیگر،انسان از حال و روز مردم بی خبر است مگر هنگامی که خود دقیقاً در همان وضعیت گرفتار شود.آندره فردای آن روز از ناراحتی وجدان سکته می کند و می میرد .وجدان ، عنصری است که چخوف آن را مورد خطاب قرار می دهد.این کتاب نشان می دهد که اصول "لئو تولستوی" یعنی مقاومت نکردن در برابر زشتی ها بی فایده است .چخوف در این جا تأکید دارد که آگاهی حتما باید با شهامت همراه باشد .در این داستان ، شاهد نمایشی از قدرت و ضعف و خشونت و نرمش نیز هستیم .
    محمد خلیلی (گلپایگانی)- بخش ادبیات تبیان
    [SIGPIC][/SIGPIC]

  3. #13
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    جهانِ جنگ زده


    نگاهی به داستان "دزد دوچرخه"


    179120139115185301521821588935124823012190
    پایان جنگ جهانی دوم است.ایتالیا یکی از قربانیان جنگ ،اکنون در فقر و فساد غوطه می خورد. مردم برای سیر کردن شکمشان به هر کاری تن می دهند.یکی از این بی چارگان "آنتونیو ریچی "(Antoni Ricci)است که با همسر و دو فرزندش زندگی سختی را می گذراند.
    ریچی پس از سرگردانی بسیار در اداره ی اعلانات کاری یافت و قرار شد تا روز بعد به آن جا برود و دوچرخه اش را نیز به همراه ببرد؛ ولی مشکلی بزرگ وجود داشت.دوچرخه اش در گرو بود.ریچی با همسرش "ماریا" مشورت کرد.ناچار شدند تا برای بازپس گیری دوچرخه ،ملافه هایی را -که هنگام خواب روی خود می انداختند- به گرو بگذارند.
    ریچی با آوارگی روحش دست به گریبان بود تا این که سرانجام دوچرخه ی پسرش "برونو" را آزاد نمود . دستی به سر و گوش دوچرخه کشید و امیدوارانه به محل کارش رفت.او باید به دیواره ها اعلانیه می چسباند و هرگز نباید سهل انگاری می کرد.
    ریچی پس از رسیدن به یکی از محلّه های مورد نظر، از دوچرخه پیاده شد.نردبان را کنار دیوار گذاشت و از آن بالا رفت و مشغول چسباندن کاغذ شد.دو دزد که وی را زیر نظر داشتند از حواس پرتی او بهره بردند و دوچرخه را ربودند. ریچی تا به خود آمد ،آن ها دور شده بودند.دنبالشان کرد؛ ولی بی ثمر بود.انگار کوهی از غم بر دوش می کشید.اندوه وار به اداره ی پلیس رفت و گزارش داد.
    روز بعد با ناامیدی، چند تن از دوستانش را نیز خبر کرد تا ایشان هم برای جست و جوی دوچرخه تلاش کنند.خودش و برونو نیز تا ظهر به کاوش ادامه دادند ؛ولی دستشان به جایی نرسید.فقط دوچرخه ای را دیدند که بدنه اش مانند آن بود و مردی رنگش می کرد.از او خواستند که شماره ی ثبت دوچرخه را نشان دهد؛ اما خودداری کرد.ریچی دست به دامن پلیس شد. دوچرخه ی ریچی نبود.
    ریچی اندیشید که شاید آن را قطعه قطعه کرده و فروخته اند؛ از این رو به چند مغازه سر زد.تلاشش بی فایده بود.در این گیرودار مردی در پی برونو به راه افتاد و ریچی به داد پسرش رسید.
    ریچی از شدت خشم و ناراحتی در حال انفجار بود.دست پسرک را گرفته بود و او را با خود به این سو و آن سو می کشید.آسمان هم وصف حال او بود و اشک وار می بارید.در همین حال و روز بود که ناگاه دزد را سوار بر دوچرخه اش دید.دزد نزد پیرمردی رفت و به او پول داد.ریچی دوید تا او را بگیرد ولی نتوانست.از پیرمرد نشانی او را خواست؛اما پیرمرد به سرعت دور شد.
    مرد ،درمانده شده بود. نزد پیش گویی رفت . کمک طلبید. زن به او گفت که یا دوچرخه را به زودی می یابد و یا هرگز نخواهد یافت. این پاسخی قانع کننده نبود.از منزل زن بیرون آمد.ناگهان دزد را دیدند.تعقیبش کردند.به میخانه ای وارد شد.ریچی از برونو خواست که بیرون منتظر بماند.ریچی ، دزد را یافت و با وی گلاویز شد.او را به سوی در کشید. ازسر وصدای آن ها مردم گرد آمدند .آن جا محل زندگی دزد نامرد بود؛ ولی کسی نمی دانست که او سرقت هم می کند.مادر سارق فریاد کشید تا مردم پسرش را از دست ریچی نجات دهند.پلیس آمد.برونو آن ها را خبر کرده بود.سربازان ، خانه را بازرسی کردند ولی دوچرخه ای نیافتند.
    ریچی و پسرش دوباره به راه افتادند تا به کنار ورزشگاه رسیدند.دوچرخه ای که گوشه ی دیوار قرار داشت نظرشان را جلب نمود.فکری به ذهن ریچی آمد.با پافشاری بسیار ، برونو را راهی کرد تا به خانه بازگردد؛ ولی برونو از قطار جا ماند و به طرف خیابانی که پدرش آن جا بود، حرکت کرد.ریچی می پنداشت برونو رفته است غافل از این که برونو از دور او را می دید.پدرش بر آن دوچرخه پرید و با قدرت هر چه تمام تر رکاب زد.صاحب آن دوچرخه فریادکنان به دنبال ریچی دوید.مردم به کمکش آمدند.ریچی به زمین خورد.همه بالای سرش جمع شدند.پشت سر هم به او ناسزا گفتند.صاحب دوچرخه و دو نفر دیگر می خواستند ریچی را به اداره ی پلیس ببرند ؛ ولی ناله های سوزناک برونو- که پدر را صدا می زد – احساساتشان را برانگیخت و از تصمیمشان بازگشتند و ریچی را رها نمودند. ریچی با مشت هایی گره کرده در حالی که دندان هایش را می فشرد و بغض در گلویش حلقه زده بود ،به راهش ادامه داد.
    ***
    کتاب "دزد دوچرخه "(Thieves Bicycle) فیلم نامه ی فیلمی با همین عنوان است که آن را زاویتینی (Zavittini) ، نویسنده ی ایتالیایی نگاشت و کارگردان مشهور ایتالیایی ، ویتوریو دِسیکا(Vittorio Desica) فیلمی از روی آن ساخت که در شمار ده فیلم برتر تاریخ سینما برگزیده شد.امروزه برخی به این مهم باور دارند.
    در این کتاب، تصویری مه آلود و غم بار از ایتالیای پس از جنگ جهانی دوم به چشم می خورد . بحران اقتصادی دامن گیر کشور جنگ زده ی ایتالیا می شود و مردم ، قربانیان اصلی جنگی ویرانگرند که آثار رقّت بار آن تا سال ها بعد ادامه دارد.فقر، بیماری ، بی کاری ، گرسنگی ، آوارگی و دربه دری ، بی نظمی و بی سروسامانی ، بلای جان مردم می شود. نویسنده و به ویژه کارگردان فیلم ، ویتوریا دسیکا کوشیده اند رابطه ی مخوف چنین دردهایی را با دزدی ، رباخواری ، هرزگی و خرافات به خوبی بیان کنند.در این جا باز هم پیوند ناگسستنی بین مسایل اقتصادی با مسایل اجتماعی و اعتقادی و روانی ،دیده می شود.در واقع، جامعه ی خراب و آشفته و بی قانون و بی نظم ، مردم را به سوی گناه و نا به سامانی سوق می دهد ؛ چنان که ریچی وقتی دستش به جایی نمی رسد اقدام به دزدی دوچرخه ی دیگری می کند . ترسیم ظریف ،زیبا و پرطنین و هیجان انگیز این روابط با بازی بی نظیر "لامبرتو ماگیورانی"(Lamberto Maggiorani) بر شکوه و گیرایی اثر افزوده است. شاید یکی از نقص های "دزد دوچرخه" این باشد که راه کاری برای برون رفت از چنین دردهایی که خوره وار روح را می خورند، ارایه نمی شود؛ با این حال نمی توان از محتوای پر مغز آن در توصیف ایتالیای پس از جنگ به راحتی گذشت .
    آندره بازین درباره ی فیلم دزد دوچرخه می گوید:
    «یکی از نخستین نمونه های سینمای کامل است.از هنرپیشه ها ، حقّه های سینمایی و صحنه سازی ها خبری نیست.این فیلم ، تجسّم کامل ظرایف طبع واقعیت است نه سینما.در این جا هر صحنه ی جدید در همان لحظه موقعیّت اجتماعی" آنتونیو ریچی " را آشکار می کند و تله ای که ریچی را دربر دارد محکم تر می سازد.»
    محمد خلیلی(گلپایگانی)- بخش ادبیات تبیان
    [SIGPIC][/SIGPIC]

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/