صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 109

موضوع: مهدي سهيلي

  1. #21
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    خدا يا بشكن اين آئينه ها را
    كه من از ديدن تو آئينه سيرم
    مرا روي خوشي از زندگي نيست
    ولي از زنده ماندن نا گزيرم
    از آن روزيكه دانستم سخن چيست ـــ
    همه گفتند: اين دختر چه زشت است
    كدامين مرد ، او را مي پسندد؟
    دريغا دختري بي سرنوشت است.
    ***
    چو در آئينه بينم روي خود را
    در آيد از درم، غم با سپاهي
    مرا روز سياهي دادي ،اما
    نبخشيدي به من چشم سياهي
    ***
    به هر جا پا نهم ، از شومي بخت ـــ
    نگاه دلنوازي سوي من نيست
    از اين دلها كه بخشيدي به مردم ـــ
    يكي در حلقه گيسوي من نيست
    ***
    مرا دل هست ، اما دلبري نيست
    تنم دادي ولي جانم ندادي
    بمن حال پريشان دادي، اما ـــ
    سر زلف پريشانم ندادي
    ***
    به هر ماه رويان رخ نمودند ـــ
    نبردم توشه اي جز شرمساري
    خزيدم گوشه اي سر در گريبان
    به درگاه تو ناليدم بزاري
    ***
    چو رخ پوشم ز بزم خوب رويان ـــ
    همه گويند : كه او مردم گريز است
    نميدانند، زين درد گرانبار ـــ
    فضاي سينه من ناله خيز است
    ***
    به هر جا همگنانم حلقه بستند ـــ
    نگينش دختر ي ناز آفرين بود
    ز شرم روي نا زيبا در آن جمع ـــ
    سر من لحظه ها بر آستين بود
    ***
    چو مادر بيندم در خلوت غم ـــ
    ز راه مهرباني مينوازد
    ولي چشم غم آلوده اش گواهست
    كه در اندوه دختر مي گدازد
    ***
    ببام آفرينش جغد كورم
    كه در ويرانه هم ، نا آشنايم
    نه آهنگي مرا ،تا نغمه خوانم ـــ
    نه روشن ديده اي ، تا پرگشايم
    ***
    خدايا ! بشكن اين آئينه هارا
    كه من از ديدن آئينه سيرم
    مرا روي خوشي از زندگي نيست
    ولي از زنده ماندن ناگزيرم
    ***
    خداوندا !خطا گفتم ، ببخشاي
    تو بر من سينه اي بي كينه دادي
    مرا همراه روئي نا خوشايند ـــ
    دلي روشنتر از آئينه دادي
    ***
    مرا صورت پرستان خوار دارند ـــ
    ولي سيرت پرستان ميستايند
    به بزم پاكجانان چون نهم پاي
    در دل را به رويم مي گشايند
    ***
    ميان سيرت وصورت ،خدايا ! ـــ
    دل زيبا به از رخسار زيباست
    بپاس سيرت زيبا ، كريما! ـــ
    دلم بر زشتي صورت شكيباست.

  2. #22
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    ديرينه سالهاست كه در ديدگاه من -
    شبهاي ماهتاب چو درياست آسمان
    وين تك ستاره هاي درخشان بيشمار -
    سيمين حبابهاست كه بر سطح آبهاست
    *****
    در ديدگاه من -
    اين ماه پرفروغ كه بيتاب مي رود
    سيمينه زورقيست كه بر آب مي رود
    رخشان شهابها كه پراكنده مي خزند -
    هستند ماهيان سبكخيز گرمپوي -
    كاندر پي شكار، شتابنده مي خزند.
    *****
    در ديدگاه من -
    درياست آسمان و ندارد كرانه اي
    جز بي نشانگي -
    از ساحلش نبوده خرد را نشانه اي
    گفتم شبي به خويش:
    اين آسمان پير -
    بحريست بيكرانه ولي چشم من مدام -
    دنبال ناخداست
    پس ناخدا كجاست؟
    در گوش من چكيد صدايي كه نرم گفت:
    درياست آسمان و در آن ناخدا "خداست

  3. #23
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
    كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟
    صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
    شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند
    ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي
    غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند
    شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
    شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند
    « زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
    « زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟


  4. #24
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    روان مادرم شادان كه عمري
    مرا در راه ايزد رهبري كرد
    بگوشم نغمه ي توحيد سرداد
    بجاي مادري،پيغمبري كرد

  5. #25
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    لبخندها فسرد
    پيوندها گسست
    آواي لاي لاي زنان در گلو شكست
    گلبرگ آرزوي جوانان بخاك ريخت
    جغد فراق بر سر ويرانه ها نشست
    از خشم زلزله-
    پوپك،شكسته بال بصحرا پريد و رفت
    گلبانگ نغمه در رگ ناي شبان فسرد
    هر كلبه گور شود
    عشق و اميد،مرد
    ***
    در پهندشت خاك كه اقليم مرگهاست
    با پاي ناتوان و نفسهاي سوخته
    هر سو دوان دوان-
    افسرده كودكان زپي مادران خويش
    دلدادگان دشت-
    سرداده اند گريه پي دلبران خويش
    ***
    در جستجوي دختر خود مادري غمين
    با صد تلاش پنجه فرو ميبرد بخاك
    او بود ودختري كه جز او آرزو نداشت
    اماچه سود؟دختر او،آرزوي او-
    خفته است در درون يكي تيره گون مغاك
    ***
    بس كودكان كه رنگ يتيمي گرفته اند
    بس مادران بخاك غريبي نشسته اند
    بس شهرها كه گور هزاران اميد شد
    شام سياه غم بسر شهر خيمه زد
    آه غريب غمزدگان شكسته دل-
    بالا گرفت و هاله ي ابري سپيد شد
    ***
    آن كومه ها كه پرتو عشق و اميد داشت-
    غير از مغاك نيست
    آن كلبه ها كه خانه ي دلهاي پاك بود-
    جز تل خاك نيست
    ***
    اين گفته بر لبان همه بازمانده هاست:
    كاي دست آفتاب!-
    ديگر مپاش گرد طلا در فضاي شهر
    اي ماه نقره رنگ!
    ديگر مريز نقره بويرانه هاي ده
    مارا دگر نياز بخورشيد وماه نيست
    ديگر نصيب مردم خاموش اين ديار
    غير از شبان تيره و روز سياه نيست
    ***
    خشكيد چشمه ها و بجز چشمه هاي اشك-
    در دشت ما نماند
    افسرد نغمه ها و بجز واي واي جغد-
    در روستا نماند
    ***
    ديگر حديث غربت وتنها نشستن است
    ياران خوش سخن همگي بيزبان شدند
    آنانكه بود بر لبشان داستان عشق-
    خود «داستان» شدند
    ***
    اين گفته بر لبان همه بازمانده ماست:
    هان،اي زمين دشت!
    ما را تو در فراق عزيزان نشانده اي
    ما را تو در بلاي غريبي كشانده اي
    ماداغديده ايم
    با داغديدگي همه دلبسته ي توايم
    زينجا نميرويم
    اين دشت،خوابگاه جوانان دهكده است
    اين خاك،حجله گاه عروسان شهر ماست
    ما با خلوص بر همه جا بوسه ميزنيم
    اينجا مقدس است
    اين دشت عشقهاست
    ***
    هر سبزه اي كه بردمد ازدامن كوير-
    گيسوي دختريست كه در خاك خفته است
    هر لاله اي كه سرزند ازدشت سوخته-
    داغ دل ز نيست كه غمناك خفته است
    اما تو اي زمين
    اي زادگاه ما!
    ما باتو دوستيم
    زين پس شرار قهر به بنياد ما مزن
    ما را چنانكه رفت اسير بلا مكن
    اين كلبه ها كه خانه ي اميد و آرزوست-
    ويرانسرا مكن
    ور خشم ميكني
    ويرانه كن عمارت هر قريه را ولي-
    مارا ز كودكان و عزيزان جدا مكن

  6. #26
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    آي . . . زندانبان!
    صداي ضجه زنداني در مانده را بشنو
    در اين دخمه ي دلتنگ جان فرساي را بگشا
    از اين بندم رهايي ده
    ***
    مرا بار ديگر با نور خورشيد آشنايي ده
    كه من ديدار رنگ آسمان را آرزو مندم
    بسي مشتاق ديدار زن و لبخند فرزندم
    من دور از زن و فرزند ـــ
    به يك ديدار خشنودم
    به يك لبخند، خورسندم
    ***
    الا اي همسرم ، اي همسفر با شادي و رنجم!
    از پشت ميله هاي زندان، ترا دلتنگ مي بينم
    و رويت را كه زيبا گلبن گلخانه ي من بود ـــ
    بسي بيرنگ مي بينم.
    ***
    به پشت ميله هاي سرد، چشمت گريه آلود است
    در آغوش تو مي بينم سر فرزند را بر شانه ات غمناك
    مگو فرزند ... جانم ، دخترم، اميد دلبندم
    تو تنها، دخترم تنها
    ***
    چو مي آئي به ديدارم ـــ
    نگاهت مات و لب خاموش
    نميخواني ز چشمانم ـــ
    كه من مردي گنه آلودم اما پشيمانم
    ترا در چشم غمگين است فرياد ملامت ها
    مرا در جان ناشاد است غوغاي ندامت ها
    ترا مي بينم و بر اين جدائي اشك ميريزم
    نميداني چه غمگينم
    غروب تلخ پائيزم
    ***
    الا اي نغما خوان نيمه شب ، اي رهنورد مست!
    كه هر شب ميخزي از پشت اين ديوار ،مستانه
    و ميپويي بسوي خانه ي خود، مست و ديوانه
    دم ديگر در آغوش زن و فرزند، خورسندي
    نه در رنجي، نه در بندي ـــ
    ولي من آشناي رنجم و با شوق، بيگانه
    تو بر كامي و من ناكام
    تو در آن سوي ، آزادي
    من اينجا بسته ام در دام
    ميان كام و ناكامي، نباشدغير چندين گام
    بكامت باد، اين شادي
    حلالت باد، آزادي
    ***
    تو اي آزاده ي خوشبخت، اي مرد سعادتمند!
    كه شبها خاطري مجموع و ياري نازنين داري
    ميان همسر وفرزند ـــ
    دلت همخانه ي شادي ـــ
    لبت همسايه ي لبخند
    بهر جا ميروي آزاد ـــ
    بهرسويي كه دل مي گويدت رو ميكني خورسند
    نه در رنجي و نه دربند
    بكامت باد، اين شادي
    حلالت باد، آزادي

  7. #27
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    زندگي دفتري از خاطره هاست
    خاطراتي شيرين-
    خاطراتي مغشوش-
    خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد.
    ما ز اقليمي پاك-
    كه بهشتش نامند-
    بچنين رهگذري آمده ايم.
    گذري دنيانام-
    كه نامش پيداست-
    مايه پستي هاست.
    ما ز اقليم ازل-
    ناشناسانه بدين دير خراب آمده ايم
    چو يكي تشنه بديدار سراب آمده ايم
    مادر آن روز نخست-
    تك و تنها بوديم
    خبري از زن و معشوقه و فرزند نبود
    سخني ازپدر و مادر دلبند نبود
    يكزمان دانستيم-
    پدرومادر و معشوقه و فرزندي هست
    خواهر و همسر دلبندي هست
    ***
    زندگي دفتري از خاطره هاست
    خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد:
    روزي از راه رسيد-
    كه پدر لحظه بدرودش بود
    ناله در سينه تنگ-
    اشك در چشم غم آلودش بود
    جز غم و رنج توانكاه نداشت
    سينه اش سنگين بود-
    قوت آه نداشت.
    با نگاهي ميگفت:
    پس از آن خستگي و پيري و بيماريها-
    دفتر عمر پدر را بستند
    اي پسر جان، بدرود!
    اي پسر جان، بدرود!
    لحظه اي رفت و از آن خسته نگاه-
    اثري هيچ نبود
    پدرم چشم غم آلوده حيرانش را
    بست و ديگر نگشود.
    ***
    زندگي دفتري از خاطره هاست
    خاطراتي كه ز تلخي رگ جان ميگسلد:
    روزي از راه رسيد-
    كه چنان روز مباد
    روز ويرانگر سخت
    روز طوفاني تلخ
    كه به درياي وجودم همه طوفان انگيخت
    زورق كوچك بشكسته ما-
    در دل موج خروشنده دريا افتاد
    كاخ اميد فرو ريخت مرا-
    مادر خسته تن خسته دلم-
    زمن آهنگ جدائي دارد
    حالت غمزده اش-
    چشم ماتمزده اش بامن گفت:
    كه از اين بندگران عزم رهائي دارد.
    ***
    مادرم آنكه چو خورشيد بما گرمي داد-
    پيش چشمم افسرد
    باغ سر سبز اميدم پژمرد
    اشك نه، هستي من-
    گشت در جانم و از ديده برخسار دويد
    مادرم رفت و به تاريكي شبها گفتم:
    آفتابم زلب بام پريد.
    ***
    زندگي دفتري ازخاطره هاست
    خاطراتي كه ز تلخي رگ جان ميگسلد:
    لحظه يي ميايد-
    لحظه يي صبر شكن-
    كه يتيمي سر راهي گريد
    پدري نيست كه گردي ز رخش برگيرد
    مادري نيست كه درمانده يتيم-
    جاي در دامن مادر گيرد.
    ***
    زندگي دفتري از خاطره هاست:
    بارها ديده ام و مي بينم-
    مادري اشك آلود
    با نگاهي پردرد
    چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است
    وز تهي دستي خويش-
    بهر تنها فرزند-
    سالها حسرت و ناكامي اندوخته است
    پشت سر مي بيند-
    دشت تا دشت، غم و غربت و سرگرداني
    پيش رو مينگرد-
    كوه تا كوه پريشاني و بي ساماني
    من بجز سكه اشك-
    چه توانم كه بپايش ريزم؟
    نه مرا دستي هست-
    كه غمي از دل او بردارم
    نه دلي سخت كزو بگريزم
    ***
    ما همه همسفريم
    كاروان ميرود و ميرود آهسته براه
    مقصدش سوي خدا آمدهايم-
    باز هم رهسپر كوي خدائيم همه
    ما همه همسفريم
    ليك در راه سفر-
    غم و شادي بهم است
    ساعتي در ره اين دشت غريب-
    ميرسد «راهروي خسته» به «خرم كده» يي
    لحظه يي در دل اين وادي پير-
    ميرسد «همسفري شاد» به «ماتمكده»يي
    ***
    زندگي دفتري از خاطره هاست
    خاطراتي شيرين-
    خاطراتي مغشوش-
    خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد:
    يكنفر در شب كام-
    يكنفر در دل خاك
    يكنفر همدم خوشبختي هاست-
    يكنفر همسفر سختي هاست
    چشم تا باز كنيم-
    عمرمان ميگذرد
    وز سر تخت مراد-
    پاي بر تخته تابوت گذاريم همه
    ما همه همسفريم
    پدر خسته براه-
    مادر بخت سياه-
    سوواران پسر و دختر تنها مانده-
    عاشقاني كه زهم دور شدند-
    دختراني كه چو گل پژمردند-
    كودكاني كه به غربت زدگي-
    خفته در گور شدند-
    همگي همسفريم.
    ***
    تا ببينيم كجا، باز كجا،
    چشممان باردگر-
    سوي هم بازشود؟
    در جهاني كه در آن راه ندارد اندوه-
    زندگي باهمه معني خويش-
    ازنو آغاز شود.
    زندگي دفتري از خاطره هاست
    خاطراتي شيرين-
    خاطراتي مغشوش-
    خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد

  8. #28
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    زندگي » زيباست، كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟
    كو « دل آگاهي » كه در « هستي » دلارائي به بيند ؟
    صبحا « تاج طلا » را بر ستيغ كوه، يابد
    شب « گل الماس » را بر سقف مينائي به بيند
    ريخت ساقي باه هاي گونه گون در جام هستي
    غافل آنكو « سكر » را در باده پيمائي به بيند
    شكوه ها از بخت دارد « بي خدا » در « بيكسي ها »
    شادمان آنكو « خدا » را وقت « تنهائي » به بيند
    « زشت بينان » را بگو در « ديده » خود عيب جويند
    « زندگي » زيباست كو چشمي كه « زيبائي » به بيند ؟


  9. #29
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    جنبش اول كه قلم بر گفت
    حرف نخستين، ز « سخن » در گرفت
    بي سخن آوازه عالم نبود
    اينهمه گفتند و سخن كم نبود
    ما كه نظر بر سخن افكنده ايم
    مرده اوئيم و بدو زنده ايم
    خط هر انديشه كه پيوسته اند
    بر پر مرغان سخن بسته اند
    ليك، سخن را به درم، كار نيست
    شان سخن، مدح « درم دار » نيست
    اهل سخن مردم آزاده اند
    و آندگران خيل گدا زاده اند
    مرد « سخن » چون به « درم » خو گرفت ـ
    كار سخنهاي وي آهو گرفت
    چيست سخن؟ آنچه روانت دهد
    بر زبر عرش، مكانت دهد
    پرده رازي كه سخن پروريست
    سايه يي از پرده پيغمبريست
    كيست سخنور؟ كه خدائي كند
    روح دهد، عقده گشائي كند
    شعر بر آرد با ميريت نام
    كالشعراء امرا ء الكلام
    شاعر روشندل خورشيد راي
    ماه فلك را بكشد زير پاي
    به كه سخن، ديرپسند آوري
    تا سخن از دست بلند آوري
    هر چه در اين پرده نشانت دهند
    گر نپسندي به از آنت دهند
    مرد سخن، آنكه علم برزند
    خيمه ي از ابر فراتر زند
    چون به سخن گرم شود مركبش
    جان به بلب آيد كه ببوسد لبش
    هم، نفسش راحت جانها شود
    هم، سخنش مهر زبانها شود
    كار سخنور، طلب موزه نيست
    ملك سخن، عرصه در يوزه نيست
    نيست سخنور كه نياز آورد
    پيش « درم دار » نماز آورد
    منزله مرد سخنور بسيست
    عرش، كجا منزل هر ناكسيست ؟
    آنكه در اين پرده نوائيش هست ـ
    خوشتر از اين حجره سرائيش هست ـ
    با سر زانوي ولايت ستان ـ
    سر ننهد بر سر هر آستان
    مرد سخن در طلب مزد نيست
    وينهمه، جز كار « سخن دزد » نيست
    دزد سخن، آنكه بود جيفه خوار
    همچو گدا بر در دينار دار
    اف به سخن پيشه كه آزاده نيست
    شاد به انعام خدا داده نيست
    گر كه « سخن » در گرو « زر » شود
    « بيهنري » كار سخنور شود
    پيروي ياوه سرايان كند
    گاه سخن، كارگدايان كند
    لب بسخن دارد و در هر نظر ـ
    ديده به انعام خداوند زر
    در طلب طعمه يكروزه است
    ديده او كاسه در يوزه است
    گر كه « زر اندوز » شود « زرنثار »
    با زر او مرد سخن را چه كار ؟
    دم زند از او كه گدائي كند
    با زر او كار گشائي كند
    مرد سخن در پي ترفند نيست
    خوي « گدا » خوي « هنرمند » نيست
    آنكه ز چلپاسه بگيرد سراغ
    نيست « فلك سير »، كه زاغ است ، زاغ
    مرد سخن، بسته دينار نيست
    هيچ عقابي پي مردار نيست
    ***
    بهر درم ياوه سرائي مكن
    در حرم شعر، گدائي مكن
    چند پري چون مگس از بهر قوت
    در دهن اين تنه عنكبوت ؟
    نقد سخن در گرو و زر مكن
    روي گدائي به توانگر مكن
    دادن زر، گر همه جان دادنست
    ناستدن، بهتر از آن دادنست
    گر چه فروزنده و زيبنده است
    خاك بر او كن كه فريبنده است
    اين چه نشاط است كزو خوشدلي ؟
    غافلي از خود كه ز خود غافلي
    در پي مرداري و چون كركسان
    مرد سخن نيست چو تو ناكسي
    گر كه پي روزي يكروزه اي
    گرسنه اي، تشنه در يوزه اي
    هر سخنت در غم بي ناني است
    اين چه سخن، وين چه سخن داني است ؟
    رسته شوي گر كه تو خستو شوي
    ورنه گدا روي و گدا خو شوي
    خاك بفرقت كه بدين بندگي
    مرگ تو خوشتر بود از زندگي


  10. #30
    ناظم ارشد انجمن
    شاید من بی عیب نباشم اماتوهم نیستی...پس برو وپیش از شمارش اشتباهات من به خطاهای خودت رسیدگی کن
    تاریخ عضویت
    Feb 2010
    محل سکونت
    زیر ی سقف کنار عزیزترینم
    نوشته ها
    12,484
    تشکر تشکر کرده 
    190
    تشکر تشکر شده 
    12,809
    تشکر شده در
    3,688 پست
    حالت من : Relax
    قدرت امتیاز دهی
    11330
    Array

    پیش فرض

    « به دختر خوب و پاكدلم؛ سهيلا »
    دخترم! با تو سخن ميگويم
    گوش كن، با تو سخن ميگويم :
    زندگي در نگهم گلزاريست
    و تو با قامت چون نيلوفر ـ
    شاخه پر گل اين گلزاري
    من در اندام تو يك خرمن گل مي بينم
    گل گيسو ـ گل لبها ـ گل لبخند شباب
    من به چشمان تو گلهاي فراوان ديدم
    گل تقوا ـ
    گل عفت ـ
    گل صد رنگ اميد
    گل فرداي بزرگ
    گل دنياي سپيد
    ***
    ميخرامي و تو را مينگرم
    چشم تو آينه روشن دنياي منست
    تو همان خرد نهالي كه چنين باليدي
    راست، چون شاخه سر سبز و برومند شدي
    همچو پر غنچه درختي، همه لبخند شدي
    ديده بگشاي و در انديشه گلچينان باش
    همه گلچين گل امروزند
    همه هستي سوزند
    ***
    كس بفرداي گل باغ نميانديشد
    آنكه گرد همه گلها بهوس ميچرخد ـ
    بلبل عاشق نيست ـ
    بلكه گلچين سيه كرداريست ـ
    كه سراسيمه دود در پي گلهاي لطيف ـ
    تا يكي لحظه بچنگ آرد و ريزد بر خاك
    دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاك
    تو گل شادابي
    به ره باد، مرو
    غافل از باغ مشو
    ***
    اي گل صد پر من!
    با تو در پرده سخن ميگويم :
    گل چو پژمرده شود جاي ندارد در باغ
    گل پژمرده نخندد بر شاخ
    كس نگيرد ز گل مرده سراغ
    ***
    دخترم! با تو سخن ميگويم:
    عشق ديدار تو بر گردن من زنجيريست
    و تو چون قطعه الماس درشتي كمياب
    « گردن آويز » بر اين زنجيري
    تا نگهبان تو باشم ز « حرامي » هر شب
    خواب بر ديده من هست حرام
    بر خود از رنج به پيچم همه روز
    ديده از خواب بپوشم همه شام
    ***
    دخترم، گوهر من !
    گوهرم، دختر من !
    تو كه تك گوهر دنياي مني
    دل بلبخند « حرامي » مسپار
    « دزد » را « دوست » مخوان
    چشم اميد بر ابليس مدار
    ***
    ديو خويان پليداي كه سليمان رويند
    همه گوهر شكنند
    « ديو » كي ارزش گوهر داند ؟
    نه خردمند بود ـ
    آنكه اهريمن را ـ
    از سر جهل، سليمان خواند
    ***
    دخترم ـ اي همه هستي من !
    تو چراغي، تو چراغ همه شبهاي مني
    به ره باد مرو
    تو گلي، دسته گل صد رنگي
    پيش گلچين منشين
    تو يكي گوهر تابنده بي مانندي
    خويش را خوار مبين
    ***
    آري اي دختركم، اي به سراپا الماس
    از « حرامي » بهراس
    قيمت خودمشكن
    قدر خود را بشناس
    قدر خود را بشناس

صفحه 3 از 11 نخستنخست 1234567 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/