صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 30 , از مجموع 43

موضوع: شعرهای زنده یاد رهی معیری

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    سایه اندوه

    هر چه کمتر شود فروغ حیات
    رنج را جانگدازتر بینی
    سوی مغرب چو رو کند خورشید
    سایه ها را درازتر بینی

  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    منظومه ها

    خلقت زن

    کسیم من دردمند ناتوانی
    اسیری خسته ای افسرده جانی
    تذروی ایان بر باد رفته
    به دام افتاده ای از یاد رفته
    دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
    همه سوز و همه داغ و همه درد
    بود آسان علاج درد بیمار
    چو دل بیمار شد مشکل شود کار
    نه دمسازی که با وی راز بگویم
    نه یاری تا غم دل باز گویم
    درین محفل چون من حسرت کشی نیست
    بسوز سینه من آتشی نیست
    الهی در کمند زن نیفتی
    وگر افتی بروز من نیفتی
    میان بر بسته چون خونخواره دشمن
    دلازاری بآزار دل من
    دلم از خوی او دمساز درد است
    زن بد خو بلای جان مرد است
    زنان چون آتشند از تندخویی
    زن و آتش ز یک جنسند گویی
    نه تنها نامراد آن دل شکن باد
    که نفرین خدا بر هر چه زن باد
    نباشد در مقام حیله و فن
    کم از نا پارسا زن پارسا زن
    زنان در مکر و حیلت گونه گونند
    زیانند و فریبند و فسونند
    چو زن یار کسان شد ما را زوبه
    چون تر دامن بود گل و خار از او به
    حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
    که هر دم با خسی گردد هم آغوش
    منه در محفل عشرت چراغی
    کزو پروانه ای گیرد سراغی
    میفشان دانه در راه تذروی
    که ماوا گیرد از سروی به سروی
    وفاداری مجوی از زن که بیجاست
    کزین بر بط نخیزد نغمه راست
    درون کعبه شوق دیر دارد
    سری با تو سری با غیر دارد
    جهان داور چو گیتی را بنا کرد
    پی ایجاد زن اندیشهها کرد
    مهیا تا کند اجزای او را
    ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
    ز دریا عمق و از خورشید گرمی
    ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
    تکاپو از نسیم و مویه از جوی
    ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
    ز اواج خروشان تندخویی
    ز روز و شب دورنگی ودورویی
    صفا از صبح و شور انگیزی از می
    شکر افشانی و شیرینی از ن ی
    ز طبع زهره شادی آفرینی
    ز پروین شیوه بالا نشینی
    ز آتش گرمی و دم سردی از آب
    خیال انگیزی از شبهای مهتاب
    گرانسنگی ز لعل کوهساری
    سبکروحی ز مرغان بهاری
    فریب مار و دوراندیشی از مور
    طراوت از بهشت و جلوه از حور
    ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
    تکبر از پلنگ آهنین چنگ
    ز گرگ تیز دندان کینه جویی
    ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
    ز باد هرزه پو نا استواری
    ز دور آسمان نا پایداری
    جهانی را به هم آمیخت ایزد
    همه در قالب زن ریخت ایزد
    ندارد در جهان همتای دیگر
    بهدنیا در بود دنیای دیگر
    ز طبع زن به غیر از شرر چه خواهی ؟
    وزین موجود افسونگر چه خواهی ؟
    اگر زن نو گل باغ جهان است
    چرا چون خار سرتا پا زبان است ؟
    چه بودی گر سراپا گوش بودی
    چو گل با صد زبان خاموش بودی
    چنین خواندم زمانی درکتابی
    ز گفتار حکیم نکته یابی
    دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
    در دولت به رویش باز گردد
    یکی آن شب که با گوهر فشانی
    رباید مهر از گنجی که دانی
    دگر روزی که گنجور هوس کیش
    به خاک اندر نهد گنجینه خویش

  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    گنجینه دل

    چشم فروبسته اگر وا کنی
    درتو بود هر چه تمنا کنی
    عافیت از غیر نصیب تو نیست
    غیر تو ای خسته طبیب تونیست
    از تو بود راحت بیمار تو
    نیست به غیر از تو پرستار تو
    همدم خود شو که حبیب خودی
    چاره خود کن که طبیب خودی
    غیر که غافل ز دل زار تست
    بی خبر از مصلحت کار تست
    بر حذر از مصلحت اندیش باش
    مصلحت اندیش دل خویش باش
    چشم بصیرت نگشایی چرا ؟
    بی خبر از خویش چرایی چرا ؟
    صید که درمانده ز هر سو شده است
    غفلت او دام ره او شده است
    تا ره غفلت سپرد پای تو
    دام بود جای تو ای وای تو
    خواجه مقبل که ز خود غافلی
    خواجه نه ای بنده نا مقبلی
    از ره غفلت به گدایی رسی
    ور به خود ایی به خدایی رسی
    پیر تهی کیسه بی خانه ای
    داشت مکان در دل ویرانه ای
    روز به دریوزگی از بخت شوم
    شام به ویرانه درون همچو بوم
    گنج زری بود در آن خکدان
    چون پری از دیده مردم نهان
    پای گدا بر سر آن گنج بود
    لیک ز غفلت به غم ورنج بود
    گنج صفت خانه به ویرانه داشت
    غافل از آن گنج کهد ر خانه داشت
    عاقبت از فاقه و اندوه و رنج
    مرد گدا مرد و نهان ماند گنج
    ای شده نالان ز غمو رنج خویش
    چند نداری خبر از گنج خویش؟
    گنج تو باشد دل آگاه تو
    گوهر تو اشک سحرگاه تو
    مایه امید مدان غیر را
    کعبه حاجات مخوان دیر را
    غیر ز دلخواه تو آگاه نیست
    ز آنکه د لی رابدلی راه نیست
    خواهش مرهم ز دل ریش کن
    هر چه طلب می کنی از خویش کن

  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    سوگند

    لاله رویی بر گل سرخی نگاشت
    کز سیه چشمان نگیرم دلبری
    از لب من کس نیابد بوسه ای
    وز کف من کس ننوشد ساغری
    تا نیفتد پایش اندر بند ها
    یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
    ناگهان باد صبا دامن کشان
    سوی سرو و لاله شمشاد رفت
    فارغ از پیمان نگشته نازنین
    کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
    خنده زد گل بر رخ دلبند او
    کآن چنان بر باد شد سوگند او

  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    گل یخ

    به دیماه کز گشت گردان سپهر
    سحاب افکند پرده بر روی مهر
    ز دم سردی ابر سنجاب پوش
    ردای قصب کوه گیرد بهدوش
    جهان پوشد از برف سیمین حریر
    کشد پرده سیمگون آبگیر
    شود دامن باغ از گل تهی
    چمن ماند از زلف سنبل تهی
    دا آن فتنه انگیز طوفان مرگ
    که نه غنچه ماند به گلبن نه برگ
    گلی روشنی بخش بستان شود
    چراغ دل بوستانیان شود
    صبا را کند مست گیسوی خویش
    جهان را بر انگیزد از بوی خویش
    گل بخ بخوانندش و ای شگفت
    کزو باغ افسرده گرمی گرفت
    ز گلها از آن سر بر افراخته است
    که با باغ بی برک و بر ساخته است
    تو نیز ای گل آتشین چهر من
    که انگیختی آتش مهر من
    ز پیری چو افسرد جان در تنم
    تهی از گل و لاله شد گلشنم
    سیه کاری اختر سیه فام
    سیه موی من کرد چون سیم خار
    سهی سروم از بار غم گشت پست
    مرا برف پیری به سرنشست
    به دلجویم در کنار آمدی
    ز مستان غم را بهار آمدی
    گل بخ گر آورد بستان بهدست
    مرا آتشین لاله ای چون تو هست
    ز گلچهرگان سر بر افراختی
    که با جان افسرده ای ساختی

  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    راز شب

    شب چو بوسیدم لب گلگون او
    گشت لرزان قامت موزون او
    زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
    ماه را پئشید با گیسوی خویش
    گفتمش : ای روی تو صبح امید
    در دل شب بوسه ما را که دید ؟
    قصه پردازی در این صحرا نبود
    چشم غمازی به سوی ما نبود
    غنچه خاموش او چون گ ل شکفت
    بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
    با خبر از راز ما گردید شب
    بوسه ای دادیم و آن را دید شب
    بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
    ماه خندید و به موج آب گفت
    موج دریا جانب پارو شتافت
    راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
    قصه را پارو به قایق باز گفت
    داستان دلکشی ز آن راز گفت
    گفت قایق هم به قایق بان خویش
    مانده بود این راز اگر در پیش او
    دل نبود آشفته از تشویش او
    لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
    با زنی آن راز را ابراز کرد
    گفت با زن مرد غافل راز را
    آن تهی طبل بلند آواز را
    لا جرم فردا از آن راز نهفت
    قصه گویان قصه ها خواهند گفت
    زن به غمازی دهان وا می کند
    راز را چون روز افشا می کند

  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    سنگریزه

    روزی به جای لعل و گوهر سنگریزه ای
    بردم به زرگری که بر انگشتری نهد
    بنشاندش به حلقه زرین عقیق وار
    آنسان که داغ بر دل هر مشتری نهد
    زرگر ز من ستاند و بر او خیره بنگریست
    وانگه به خنده گفت که این سنگریزه چیست ؟
    حیف ایدم ز حلقه زرین که این نگین
    نا چیز و خوار مایه و بی فدر و بی بهاست
    شایان دست مردم گوهرشناس نیست
    درزیر پا فکن که بر انگشتری خطاست
    هر سنگ بد گوهر نه سزاوار زینت است
    با زر سرخ سنگ سیه را چه نسبت است ؟
    گفتم به خشم زرگر ظاهر پرست را
    کای خواجه لعل ز آغوش سنگ خاست
    ز آنرو گرانبهاست که همتای آن کم است
    آری هر آنچه نیست فراوان گرانبهاست
    وین سنگریزه ای که فراچنگ من بود
    خوارش مبین که لعل گرنسنگ من بود
    روزی به کوهپایه من و سرو ناز من
    بودیم ره سپر به خم کوچه باغ ها
    این سو روان به شادی و آن سو دوان به شوق
    لبریزه کرد از می عشرت ایاغها
    ناگاه چون پری زدگان آن پری فتاد
    وز درد پا ز پویه و بازیگری فتاد
    آسیمه سر دویدم و در بر گرفتمش
    کز دست رفت طاقتم از درد پای او
    بر پای نازنین چو نکو بنگریستم
    آگه شدم ز حادثه جانگزای او
    دریافتم که پنجه آن ماه رنجه است
    وز سنگریزه ای بت من در شکنجه است
    من خم شدم به چاره گری در برابر خویش
    و آن مه نهاد بر کف من پای نرم خویش
    شستم به اشک پای وی و چاره ساختم
    آن داغ رابهبوسه لبهای گرم خویش
    وین گوهری که در نظر سنگ سادهاست
    برپای ‌آن پری چو رهی بوسه داده است

  8. #28
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    ساز محجوبی

    آنکه جانم شد نوا پرداز او
    می سرایم قصه ای از ساز او
    ساز او در پرده گوید رازها
    سر کند در گوش جان آوازها
    بانگی از آوای بلبل گرم تر
    وز نوای مرغ چمن جان پرور است
    لیک دراین ساز سوزی دیگر است
    آنچه آتش با نیستان می کند
    ناله او با دلم آن می کند
    خسته دل داند بهای ناله را
    شمع داند قدر داغ لاله را
    هر دلی از سوز ما آگاه نیست
    غیر را در خلوت ما راه نیست
    دیگران دل بسته جان و سرند
    مردم عاشق گروهی دیگرند
    شرح این معنی ز من باید شنید
    رز عشق از کوهکن باید شنید
    حال بلبل از دل پروانه پرس
    قصه دیوانه از دیوانه پرس
    من شناسم آه آتشنک را
    بانگ مستان گریبان چک را
    چیستم من ؟ آتشی افروخته
    لاله ای داغ از حسرت سوخته
    شمع را در سینه سوز من مباد
    در محبت کس به روز منمباد
    سودم از سودای دل جز درد نیست
    غیر اشک گرم و آه سرد نیست
    خسته از پیکان محرومی پرم
    مانده بر زانوی خاموشی سرم
    عمر کوتاهم چو گل بر باد رفت
    نغمه شادی مرا از یاد رفت
    گر چه غم درسینه حکم برد
    ساز محجوبی بر افلکم برد
    شعله ای چون وی جهان افروز نیست
    مرتضی از مردم امروز نیست
    جان من با جان او پیوسته است
    زانکه چون من از دو عالم رسته است
    ما دوتن در عاشقی پاینده ایم
    تا محبت زنده باشد زنده ایم

  9. #29
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    بهار عشق

    روان پرور بود خرم بهاری
    که گیری پای سروی دست یاری
    و گر یاری ندارد لاله رخسار
    بود یکسان به چشمت لاله و خار
    چمن بی همنشین زندان جانست
    صفای بوستان از دوستان است
    غمی در سایه جانان نداری
    و گر جانان نداری جان نداری
    بهار عاشقان رخسار یار است
    که هر جا نوگلی باشد بهار است

  10. #30
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    مریم سپید

    عروس چمن مریم تابناک
    گرو برده از نو عروسان خاک
    که او را به جز سادگی مایه نیست
    نکو روی محتاج پیرایه نیست
    به رخ نور محض و به تن سیم ناب
    به صافی چو اشک و به پکی چو آب
    به روشندلی قطره شبنم است
    به پکیزگی دامن مریم است
    چنان نازک اندام و سیمینه تن
    که سیمین تن نازک اندام من
    سخنها کند با من از روی دوست
    ز گیسوی او بشنوم بویدوست
    به رخساره چون نازنین من است
    نشانی ز ناز آفرین من است
    بود جان ما سرخوش از جام او
    که ما را گلی هست همنام او
    گل من نه تنها بدان رنگ و بوست
    که پکیزه دامان پکیزه خوست
    قضا چون زند جام عمرم به سنگ
    به داغم شوددیده ها لاله رنگ
    به خک سیه چون شود منزلم
    بود داغ آن سیمتن بر دلم
    بهاران چو گل از چمن بردمد
    گل مریم از خک من بردمد
    نوازد دل و جان غمناک را
    پر از بوی مریم کند خاک را

صفحه 3 از 5 نخستنخست 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/