مناجات
می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست
می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل های ماست
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رویت خداست
مناجات
می شناسمت
چشمهای تو
میزبان آفتاب صبح سبز باغهاست
می شناسمت
واژه های تو
کلید قفل های ماست
می شناسمت
آفریدگار و یار روشنی
دستهای تو
پلی به رویت خداست
نامیدن
به نام تو امروز آواز دادم سحر را
به نام تو خواندم
درخت و پل و باد و
نیلوفر صبحدم را
تو را باغ نامیدم و صبح در کوچه بالید
تو را در نفس های خود
آشیان دادم ای آذرخش مقدس
میان دل خویش و دریا
برای تو جایی دگر بایدم ساخت
در ایجاز باران و جایی
که نشنفته باشد
صدای قدم ها و هیهای غم را
از لحظه های آبی یک
سبوی حافظه سرشار
و باز ریزش بارانکی ست روشن بار
درین بلاغت سبز
حضور روشن ایجاز قطره بر لب برگ
و بالهای نسیم از نثار باران تر
سبوی خاطره لبریز می رسم از راه
به هر چه می بینم
در امتداد جوی و درخت
دوباره ساغری از واژه
می دهم سرشار
از لحظه های آبی دو
در آن بهار بلند آن سپیده ی بیدار
مرا به گونه ی باران
مرا به گونه ی گل
به موجواره ی آنشط روشنی بسپار
در آن بهار کبود
آن دو دشت رستاخیز
در آن سکوت پذیرنده و گریزنده
مرا به سان سرودی
دوباره
کن تکرار
این کیمیای هستی
با واژه های تو
من مرگ را محاصره کردم
در لحظه ای که از شش سو می آمد
آه این چه بود این نفس تازه باز
در ریه ی صبح
با من بگو چراغ حروفت را
تو از کدام صاعقه روشن کردی ؟
بردی مرا بدان سوی ملکوت زمین
وین زادن دوباره
بهاری بود
امروز
احساس می کنم
که واژه های شعرم را
از روی سبزه های سحرگاهی
برداشته ام
جوانی
این گل سرخ
این گل سرخ صد برگ شاداب
این گل سرخ تاج خدایان
که به هر روز برگی از آن را
می کنی با سرانگشت نفرت
تا نبینی که پژمردگی هاش
می شود درنظر ها نمایان
چند روز دگر برگهایش
می رسد اندک اندک به پایان
در پرسش از شکوفه بادام
اندام بیدبن ها در امتداد جوی
از دور
سبز می زند
اما هنوز هم
نزدیک شاخه ها
همه لخت اند
مرز بهار و مرز زمستان
نزدیک تر شده ست
آرام و رام
می پرسم از شکوفه ی بادام
ایا کدام فاتح مغرور
ایا کدام وحشی خونخوار
در ساحت شکوه تو
آرامش سپید
وقتی رسید
بی اختیار اسلحه اظ را
یک سو نمی نهد؟
گنجشک ها به چهچه شاداب و شنگ شان
سطح سکوت صیقلی صبحگاه را
هاشور می زنند
وانگاه
پر در هوای صبح نشابور می زنند
تردید
گفتم : بهار آمده
گفتی : اما درخت ها را
اندیشه ی بلند شکفتن نیست
گویا درخت ها
باور نمی کنند که این ابر این نسیم
پیغام آن حقیقت سبز است
آری بهار جامه ی سبزی نیست
تا هر کسی
هر لحظه ای که خواست
به دوشش بیفکند
خنیای خاک
سپیده دم در کویر
بلاغت رنگ هاست
طلوع نور و نماز
به خار و خارا و خاک
فراز فرسنگ هاست
سپیده دم در کویر
طنین آهنگ رنگ
و رنگ آهنگهاست
ژانویه
با چنین قامت بالنده ی سبز
کاج
در باغ
خدایی ابدی ست
گوش سرشار نماز باران
بهر میلاد پسر خوانده ی خاک
مشکنیدش مبریدش یاران
از زبور تنهایی
اسفالت
باران خورده
مثل فلس ماهی ها
از روشنی گاهی
بر هستی اشیا گواهی ها
تنهایی ای
آن سان که حتی سایه ات با تو
گاه اید و گاهی نمی اید
در بی پناهی ها
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)