پنجره ها بسته و درها گرفته كيپ
قافله ي نور نمي خواندم به خويش
بر لب اين پله چوبين نشسته ام
قافله ي مور همي آيدم به پيش
پند دهندم كه بيا عنكبوت شو
زندگي آموخته جولاهگان پير
كه ت زند آن شاهد قدسي بسي صلا
كه ت رسد از ناي سروشي بسي صفير
من نتوانم چو شما عنكبوت شد
كولي شوريده سرم من ، پرنده ام
زين گنه ، اي روبهكان دغل ! مرا
مرگ دهد توبه ، كه گرگ درنده ام
باز فتادم به خراسان مرگبار
غمزده ، خاموش ، فروخفته ، خصم كامل
دزدي و بيداد و ريا اندر آن حلال
پهلوي ديوار ترك خورده اي كه نوز
مي گذرد بر تن او كاروان مور
بر لب يك پله ي چوبين نشسته ام
با نگهي گمشده در خاطرات دور
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)