می بینم گهگاه به تنهایی
تابوت های بادبان افراشته،
که حمل می کنند مردگان تاسیده، زنان گیسوان مرده،
نانوایان به سپیدی فرشتگان،
دختران غمین شوی کرده در محضر عمومی
تابوت هایی صعود کننده از فراز رودخانه مردگان،
رودخانه ارغوانی
فراز رودی، با بادبانهای آکنده از آوای مرگ،
آکنده از آوای خاموش مرگ.
مرگ به کرانه های پر خروش می رسد
همچون کفشی بی پای، همچون جامه ای بی تن،
می رسد تا با انگشتری بی نگین و بی انگشت به در بکوبد،
می رسد تا بی دهان، بی زبان و بی گلو فریاد برآورد.
***
با این همه گام هایش طنین می اندازد،
وجامه اش ،خموشانه، به سان درختی، می توفد.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)