تمام روز در آیینه گریه می کردم
بهار ، پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهایی ام نمی گنجید
...
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
و آن بهار ... و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت :
"نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی..."
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)