گاهی یخ میکنم
میلرزم
دستهای ام گوشهایم را کر میکند
دندانهای ام زبانم را زندانی
افکارم منجمد می شود
تنهای ام چند برابر.....
گاهی یخ میکنم
میلرزم
دستهای ام گوشهایم را کر میکند
دندانهای ام زبانم را زندانی
افکارم منجمد می شود
تنهای ام چند برابر.....
تمام روز در آیینه گریه می کردم
بهار ، پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهایی ام نمی گنجید
...
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
و آن بهار ... و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت :
"نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی..."
قرارمان
در پس التهاب لحظه ها
در انتهای راه ها
در همه جا
وهیچ جا
در چمن روشن کوه
در آواز کبک عاشق
در ریشه گل و گیاه...
سال ها مي گذرد
و من از پنجره بيداري
کوچه ياد تو را مي نگرم
مي پويم
و چنان آرامم
که کسي فکر نکرد
زير خاکستر آرامش من
چه هياهويي هست ...
لمس کن دلنوشته هایم را
که برايت مي نويسم
تا بخواني و بدانی که چقدر
جايت خاليست
تا بداني آزارم مي دهد نبودنت
لمس کن
دلنوشته هايم را که
لمس نشدنی، لخت و عريان است
كه ازته قلبم بر قلم و كاغذ مي چكد
لمس کن
گونه هايم را که خيس اشك است
لمس کن
لحظه هايم را ...
تويي که نمي داني من كه هستم!
لمس کن
اين بی تو بودن ها را
بی تو ماندن ها را
لمس کن
سنجاق مي كنم
شب را با پنجره
و تو را تكرار مي كنم
همه شب
يا تو را بر دوش مي كشم
دستت را مي گيرم
قدم مي زنيم در اتاق كوچكم
نور كمي دارد
اما
باران از پنجره اش پيداست
من هم باران مي شوم
و مي چكم
بر نبودن هم اكنونت
انگشت ها در هم
نفس ها تقسیم
پلک ها ارام
چشم ها خیره
چقدر بوسه به جفتمان می امد ...
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)