بی بهانه هر شبانه
تا که بر پاست زمانه
من و دل فکر رسيدن
به غزل شانه به شانه
و در اين قافله ياد
من و تا تو رسيدن
فکر من سخت جسور است
بی بهانه هر شبانه
تا که بر پاست زمانه
من و دل فکر رسيدن
به غزل شانه به شانه
و در اين قافله ياد
من و تا تو رسيدن
فکر من سخت جسور است
دل من باز گريست،
قلب من باز ترك خورد و شكست،
باز هنگام سفر بود
و من از چشمانت مي خواندم
كه به آساني از اين شهر سفر خواهي كرد،
و از اين عشق گذر خواهي كرد،
و نخواهي فهميد،
بي تو اين باغ پر از پاييز است
گاهی یخ میکنم
میلرزم
دستهای ام گوشهایم را کر میکند
دندانهای ام زبانم را زندانی
افکارم منجمد می شود
تنهای ام چند برابر.....
تمام روز در آیینه گریه می کردم
بهار ، پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهایی ام نمی گنجید
...
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای پایم از انکار راه برمی خاست
و یاسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود
و آن بهار ... و آن وهم سبز رنگ
که بر دریچه گذر داشت با دلم می گفت :
"نگاه کن
تو هیچ گاه پیش نرفتی
تو فرو رفتی..."
قرارمان
در پس التهاب لحظه ها
در انتهای راه ها
در همه جا
وهیچ جا
در چمن روشن کوه
در آواز کبک عاشق
در ریشه گل و گیاه...
سال ها مي گذرد
و من از پنجره بيداري
کوچه ياد تو را مي نگرم
مي پويم
و چنان آرامم
که کسي فکر نکرد
زير خاکستر آرامش من
چه هياهويي هست ...
لمس کن دلنوشته هایم را
که برايت مي نويسم
تا بخواني و بدانی که چقدر
جايت خاليست
تا بداني آزارم مي دهد نبودنت
لمس کن
دلنوشته هايم را که
لمس نشدنی، لخت و عريان است
كه ازته قلبم بر قلم و كاغذ مي چكد
لمس کن
گونه هايم را که خيس اشك است
لمس کن
لحظه هايم را ...
تويي که نمي داني من كه هستم!
لمس کن
اين بی تو بودن ها را
بی تو ماندن ها را
لمس کن
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)