در طی قرن شانزدهم، آرای متأخر دانته به صورتهای مختلفی مورد تأکید قرار گرفت. یوزف یوستوس اسکالیجر (Joseph Justus Scaliger) (۱۶۰۹-۱۵۴۰) دیدگاه دانته را دربارة طبقه بندی زبانها بر حسب «زبانهای مادر» (matrices linguae) دنبال کرد و برای زبانهای اروپایی یازده زبان مادر در نظر گرفت که به اعتقاد وی هیچ خویشاوندی با یکدیگر نداشتند. به این ترتیب، تصور وجود یک زبان مادر و اولیه، خواه عبری و خواه هر زبان دیگر مورد تردید قرار گرفت. در آن ایام خویشاوندی میان زبانها باید بر حسب مجموعه ای از واژه های کلیدی معلوم می شد و همین واژه ها باید «ویژگیهای مشترک» زبانها را مشخص می ساختند. در آن دوره هنوز به مسئلة تغییر زمانی به عنوان ابزاری برای این دسته از طبقه بندیها توجه نمی شد و این نکته موردنظر قرار نمی گرفت که شاید برحسب چنین تغییراتی، صورتی واحد به صورتهایی مبدل شده باشد که رابطه شان در ظاهر مشهود نباشد.
لازم به ذکر است که چند دهه پیش از همین ایام گامی مهم در این زمینه برداشته شده بود که در سالهای بعد، آن را نادیده انگاشته بودند. کلودیو تولومی (Gludio Tolomei) (۱۵۵۵-۱۴۹۲)، برحسب اسناد موجود، برای نخستین بار نه تنها به تفاوتهای موجود میان زبان لاتین و زبان محلی ایتالیای اشاره کرده بود، بلکه کوشش کرده بود تا این دسته از تفاوتها را برحسب تغییراتی زبانی به لحاظ تاریخی توضیح دهد ( ۱۹۶۴:۳۰۱ R.A.Hall,Jr) وی براساس روشی که خود اتخاذ کرده بود و امروزه می تواند مورد تردید قرار گیرد، مثلاً به واژه لاتین pleben اشاره می کند که وقتی به «میدان اصلی شهر توسکانی» رسیده است، به pieve مبدل شده و «کسی که می خواسته این زبان را غنی و پربار نگاه می دارد»، این واژه را در خط با الگوگیری از لاتین به صورت plebe حفظ کرده است.
قرن هفدهم شاید مجموعه وسیعی از مباحث نظری در زمینة دستور زبان بوده است. دستورنویسان پورت رویال (Port- Royal) آن چنان وارد بحث دربارة دستور زبان شده بودند که انگار در گذشته ای نه چندان دور مجموعه هایی به نام سرودهای ربانی وجود نداشته است و قرار هم نبوده که به هنگام بحث دربارة زبان تعداد کثیری از زبانها در کنار هم به شکل نمونه آورده شوند (۱۹۶۷:۱۲۹ Mounin). شاید این امر را بتوان ناشی از هدفی در نظر گرفت که برای این دسته از دستوریان اهمیتی ویژه داشته است. به هر حال این روش دستوریان پورت رویال با نگرش گ.و.لایب نیتس (G.W. Leibniz)، یکی از بزرگترین متفکران آن ایام همسو نیست. پژوهشهای او را می توان در تاریخ زبان شناسی در دو گروه طبقه بندی کرد. وی از یک سو طبقه بندی سنتی زبانها و تعیین خانواده های زبانی ادامه داد، اگرچه همواره پذیرای این نظر بود که تمای زبانها از زبانی واحد اشتقاق یافته اند. یکی از جنبه های مهم طبقه بندیهای وی، توجه به مسئله زمانی- تاریخی رده های زبانی و اعتقاد بر این امر بود که چنین مطالعاتی ابزاری برای تعیین و تبیین تاریخ زبانها به حساب می آیند.
از سوی دیگر، شهرت لایب نیتس در این حوزه و نیز حوزه های دیگر بر این واقعیت استوار بود که وی روش پژوهش را در زمینه های مختلف مدون ساخت. او سعی بر آن داشت تا پطر کبیر را برای انجام پژوهشی فراگیر دربارة زبانهایی متقاعد سازد که خاستگاهشان در اروپا و آسیا تحت سلطه وی قرار داشت. این هدف به شکلی جدی تر در دوره حکومت کاترین دوم دنبال شد و اهداف گسترده تری را دربرگرفت. فهرستهای واژگانی مفصلی از سوی فرمانداران، وابسته های سیاسی و نیز دانشمندان مختلف، از اقصی نقاط جهان گردآوری شد و بدون فوت وقت، در سال ۱۷۸۶م. به کوشش جهانگردی آلمانی به نام پ.س.پالاس (P.S.Pallas) تحت عنوان واژگانهای تطبیقی (Comparative Vocabularies) انتشار یافت. این کتاب تأثیر فراوانی بر جامعة علمی آن ایام گذاشت و نقد و بررسی آن از سی ک.ی.کراوس (Chr.J.Kraus)، استاد اقتصاد سیاسی کونیگزبرگ (Konigsberg)، بر ارزش آن دو چندان افزود. این نقد بررسی عالمانه متعلق به مردی عالم و آگاه نسبت به جریانات علمی زمانة خود بود که ضمناً دربارة گردآوری داده ها تجربه ای عملی داشت. او طرفدار بی چون و چرای روش علمی تحصلی حاکم براین مساعی روسیه بود و در نقد خود، بر استخراج هرچه دقیقتر داده ها، برنامه ریزی هرچه مناسب تر و نیز ترسیم نقشه های جغرافیایی مناطق تکلم هر زبان تأکید داشت. علاوه بر این، کراوس در مقاله انتقادی خود اصطلاح «تطبیق» (Comparison) را در مفهومی به مراتب فنی تر و تخصصی تر از پیشینیان خود حتی لایب نیتس، به کار برده بود. به گفته وی تطبیق دارای دو جنبه است.
این کار از یک جنبه روشی فلسفی است که به ما نشان می دهد مردم چگونه و تا چه حد متفاوت از یکدیگر می اندیشند. او از طریق به گونه ای بر نسبی بودن آوا و معنی در میان مردم تأکید می کند که پیش از وی سابقه نداشته است. به اعتقاد کراوس، جنبه دوم تطبیق این است که اعتقاد بود که به دلیل وجود تفاوتهای ساختاری ژرف میان زبانها، کوچکترین شباهت و مطابقت می تواند ابزاری برای تعیین پیوند تاریخی میان این زبانها تلقی شود. براساس آنچه مطرح شد می توان دریافت که نگرش به زبان، بویژه به دلیل گرایش به سمت و سوی مطالعات تجربی تا چه اندازه نسبت به دوره اسکالیجر متحول شده است. اما آنچه در آن ایام هنوز نادیده گرفته می شد، نقش زبانها به عنوان عوامل یا اسباب تغییر در تاریخ بود، و نه شاهدانی منفعل در مسیر این تغییرات. کراوس در عصر خود نخستین متفکری به حساب می آمد که به این نارسایی پی برده بود.
مسلما این دوره نسبت به ادوار پیش از خود برجسته تر از آن بود که تاکنون گفته شد. قرن هفدهم را باید عصر مجادله دربارة منشأ زبان دانست؛ بحث و مجادلاتی که مبنایی کلیسایی و الاهی نداشت و متناسب با احال و هوای عصر روشنگری بود. در این میان می توان به روسو و لرد مونبودو (Lord Monboddo) اشاره کرد که به لحاظ زمانی، پس از ج.ب.ویکو (G.B.Vico) (۱۷۴۴-۱۶۶۸) و پیش از ی.گ.هردر (J.G.Herder) قرار می گیرند. اهمیت افرادی نظیر اینان در این اقعیت نهفته است که مورخ یا بهتر بگوییم فیلسوف تاریخ بوده اند و طبع پراحساسشان برای آنچه بعدها رخ می دهد نقشی تعیین کننده داشته است. اما فاصله زمانی حضور اینان در تاریخ و آنچه بعدا در مطالعة زبانها رخ می دهد، آن قدر زیاد است که این تأثیرگذاری کمتر محسوس بوده است. زمانی طولانی باید می گذشت تا شخصیتی با ویژگیهای یاکوب گریم (Jacob Grimm) در تاریخ ظاهر شود و احساس هردر را نسبت به تاریخ جهانی و ملی با سنتهای موجود در مطالعة زبان وفق دهد. برحسب ظاهر شاید چنین نماید که انقلاب فرانسه و دوره امپراتوری ناپلئون، همراه با اصلاحاتی که پس از این دوره در روش آموزش پدید آمده است، نقطه پایان این دسته از نظریه پردازیهای «متقدم بر علم» را تعیین کرده است. این همان تصوری است که گاه حتی به شکلی اسطوره ای در ذهن ما جا گرفته ما را بر آن می دارد تا به ظهور ناگهانی زبان شناسی به منزلة دانشی جدی در حدود سال ۱۸۰۰ م. معتقد باشیم.
مجموعة پالاس که پیشتر به آن اشاره شد، و نیز مجموعه ای که از دست نوشته های لورنزو هرواس (Lorenzo Hervas) در طی سالهای ۱۸۰۵-۱۸۰۰ م. از سفرهایش به عنوان مبلغ مذهبی فراهم آمده بود، از این امتیاز بی نظیر برخوردار بودند که می توانستند داده هایی تازه را در اختیار اندیشمندان این حوزه قرار دهند؛ داده های اطلاعاتی که به وی کهنگی نگرفته بودند و گرفتار حدس و گمانه های تاریخ ادبیات و سنتهای ساختگی گذشته نشده بودند. این داده ها گذشته به حساب آمد و به ظهور نگرشی تازه در مطالعه زبانها منجر شد. اطلاعاتی نیز که از نواحی شرقی اروپا و خاور نزدیک به دست آمده بود به همین اندازه توانست راهگشا باشد. حتی در همان دورة لایب نیتس نیز جوب لودولف (job Ludolf) (۱۷۰۴-۱۶۲۴)،زبان شناسان متخصص زبانهای سامی، به تدوین روشی دقیق برای تعیین «خانواده»های زبانی دست یافته بود. روش وی نه بر بنیاد واژه ها و تشخیص شباهتهای واژگانی، بلکه بر پایة دستور زبانها متکی بود.
از قرار معلوم، آنچه پشتوانة وی برای طرح این ادعا به حساب می آمد، مجموعه ای یکپارچه و ظاهرا متنوع از منابعی بود که در اختیارش قرار داشت. آنچه در این میان جالب تر می نماید، پژوهشهای ارزنده ای که به کشف خانوادة زبانهای فینو- اویغوری (Finno-Ugric) انجامیده است. در این مورد باید به مساعی دانشمندان اسکاندیناویایی، بویژه ف.اشترالن برگ (Ph. Strhlenberg) در سال ۱۷۳۰ م. و ی.ساینوویچ (J. Sajnovics) محقق مجاری اشاره کرد که در خدمت ارتش دانمارک بود و به سال ۱۷۷۰ م. در کتاب برهان (Demonstratio) خود به اثبات همانندیهای زبان مجاری و زبان لاپی (Lapp) می پردازد. و سرانجام س.گرماتی (S.Gyrmathi) (۱۸۳۰-۱۷۵۱) هموطن ساینوویچ که رساله اش در باب خویشاوندی میان زبانهای مجاری و فنلاندی، تحت سرپرستی آ.ل. فن اشلوتسر (A.L.Schlozer) (۱۸۰۹-۱۷۳۵)، مورخ واستاد دانشگاه گوتینگن واستاد سابق دانشگاه سنت پترزبورگ، پژوهش برجسته ای در زمینه رابطه میان زبانهای اسلاوی و همسایگان اروپایی شرقی و شمالی شان به حساب می آید.
در این میان، پژوهش ارزنده و در نوع خود کم نظیر سر ویلیام جونز (Sir William Jones) (۱۷۹۴-۱۷۴۶) در باب زبان سنسکریت از اهمیت بسزایی برخوردار است. جونز و دیگر مستشاران انگلیس که در هندوستان به تحصیل زبان سنسکریت می پرداختند، با سنت دستورنویسی هندی آشنا می شدند. شیفتگی جونز در فضای فرهنگیی متولد شد که وی سالهای جوانی اش را در آنجا سپری می کرد و نه تنها از سنتهای عالمانة دستوریان هندی تأثیر می پذیرفت، بلکه مجذوب حرمتهای مذهبیی می گشت که زبان سنکسریت به بیانشان می پرداخت. به گفته سر ویلیام جونز در سال ۱۷۸۶م. «زبان سنسکریت از ساختاری شگفت انگیز برخوردار است؛ کامل تر از یونانی و مفصل تر از لاتین». مقایسه هایی از این دست که به واقع گویای نگرش حاکم بر قرن هجدهم است، اگرچه به رشد دانش مطالعة زبانهای بومی انجامید، ولی تأثیری دلسرد کننده داشت و حتی بر اظهارات بعدی برخی از متفکران سایه افکند. برای نمونه و.فون هومبلت (W.no. Humboldt) به سال ۱۸۲۲م. در نوشته ای چنین ادعا می کند که «اگرچه زبان سنسکریت در میان کهنترین زبانهای شناخته شده، از صورتهای دستوری منسجمی برخودار است... اما بدون تردید این زبان یونانی است که بالاترین حد کمال ساختار دستوری را داراست».
این نکته را نیز به هرحال نباید نادیده گرفت که ملاحظات جونز، به شکل متداول خود، از استحکام ویژه ای برخوردار بود. انسجام و تفصیل در تعیین مختصاتی که جایگاه زبانها را در طرح وارة وی مشخص می ساخت قابل انکار نبود. استدلالهای وی ریشه در علم کلام داشت، هرچند این نکته ضرورتاً در قرن هجدهم و آغاز گرایش زبان شناسان به پذیرش تحول گرایی چندان محسوس نبود. دانیل مورهوف (Daneil Morhof) از نویسندگان حدود صد سال پیش از این دوره در این باره چنین نظر داده بود که «آنچه در این میان بسیار مقبول می نماید این است که نخستین زبان، هیچ یک از زبانهای شناخته شدة امروزی نبوده است و زبانی بوده که با اینها تفاوت داشته است». به این ترتیب، او نیز همچون دانته کتاب بهشت، از جمله افرادی بوده است که اعتقادی به نخستین بودن زبان عبری نداشته است، زیرا به اعتقاد وی، زبان عبری «کامل»تر از آن بود که بتواند «ابتدایی» باشد. مسلماً این همان عاملی بود که جونز اجازه داد تا ادعا کند، «نخستین زبان» یعنی آنچه این سه زبان کامل از آن سرچشمه گرفته اند، باید «منشأ واحدی باشد که احتمالاً دیگر زنده نیست.» علاوه بر این، وقتی وی اعلام می دارد، زبانهایی که بعدها «هند و اروپایی» نامیده شده اند، از «قرابتی به مراتب نزدیکتر» از آن برخوردارند که تصادفاً تولید شده باشند، جانب بحث عامه پسند دیگری را می گیرد که همانا احتمال تعدد منشأاهای اولیه بوده است. در آن ایام نه تنها می شد عبری بودن زبان «نخستین انسان» را مورد تردید قرار داد، بلکه این ادعا می توانست مورد تأیید و خرسندی بسیاری از متفکران آن دوره، از جمله لرد مونبودو (Lord Monboddo) و آدام اسمیت (Adam Smith) باشد.
این دسته از محققان و نویسندگان پیرو این نظر بودند که زبانهای جهان، تعداد کثیری خانواده زبانی را تشکیل می دهند و هریک از این خانواده ها، زبان اولیه و ابتدایی خاص خود را داراست. به همین دلیل، این نکته برای جونز از اهمیت ویژه ای برخوردار بود که ادعا کند، به اعتقاد وی، آن زبانها «قرابتی به مراتب نزدیکتر» از این دارند که برحسب «تصادف» تولید شده باشند- آن هم در شرایطی که طرح همین نکته به شکلی دقیقتر می توانست تأییدی بر منشأ واحد تمامی زبانها باشد! بعدها در قرن نوزدهم از این ادعا تلویحا چنین برداشت شد که روشی ثابت برای نادیده گرفتن و مستثنا ساختن این «تصادف»ها وجود دارد، یا اینکه، اثبات منشأ مشترک زبانها در بازسازی دقیق و یکپارچه این منشأها نهفته است. طرح چنین برداشتهایی حدود صد سال پس از جونز قابل اغماض است، اما خیالبافی دربارة پیش سازی و پیش آگاهی در تاریخ علم و دانش نوعی انحطاط به حساب می آید. این سخن به آن معنی نیست که جونز شخصاً علاقه ای نسبت به کشف این «منشأ مشترک» در خود احساس نمی کرد. در واقع تمایلات وی بیشتر در همین مسیر قرار داشت. جونز حتی بر این اعتقاد بود که «فیثاغورس و افلاطون آرای متعالی و شکوهمند خود را از همان چشمه ای برگرفته اند که از کوهساران دانش و خرد فرزانگان هند می جوشید و جاری می شد» (۱۹۴۶:۲۳۶ Edgerton). این نگرش در نوع خود باید برای ما هشداری در برابر تعابیر و تفاسیر سطحی و کم مایة پیشاهنگ بودن طلیعه آوری باشد. می بینیم که تفاوت نگرش عالمانة جونز با دیگران به حوزة دیگری باز می گردد و در مورد زبان، او سهمی از دیدگاهی را به خود اختصاص داده است که در میان همعران قدیمی تر و جدیدترش مطرح بوده است؛ همعصرانی که نظراتشان، در یک بازاندیشی دقیق، کمتر قابل تفکیک از یکدیگر است.
در این میان جایگاه ف.اشلگل (F.Schlegel) (۱۸۲۹-۱۷۷۲) و کتاب زبان و حکمت هندیان (Language and Wisdom of the Indians) او را نیز که به سال ۱۸۰۸ م. منتشر شده است، نباید دست کم گرفت. عنوان این کتاب، اگرچه در نوع خود جالب است و به نوعی «فیثاغورس و افلاطون» را برای ما تداعی می کند، ولی اهمیت آن در معرفی روش تازه ای نهفته است که برحسب آنچه گفته شد، به تدریج از دورة لایب نیتس به بعد، در استفاده از مفهوم «تطبیق» نضج گرفته بد. ف.اشلگل گونة تازه ای از «دستور تطبیقی» (comparative grammar) را مطرح ساخت که قرار بود «شناخت کاملاً تازه ای از نسب شناسی زبانها» به دست دهد و بر روشی تاکید داشته باشد که با شیوة به کار رفته در کالبدشناسی تطبیقی قابل مقایسه باشد. لازم به یادآوری است که کتاب دروس کالبدشناسی تطبیقی (Lecons d&#۰۳۹;anatomie compare) گ. کوویه در همان ایام (۱۸۰۵-۱۸۰۱) انتشار یافته بود و اشلگل نیز یکی از افرادی به حساب می آمد که در همان سالهای آغازین قرن نوزدهم در پاریس به سر می برد و علاوه بر تماس مستقیم با نحلة شرق شناسان فرانسه، با متفکران و متخصصان هندشناسی از جمله الکساندر هامیلتون (Alexander Hamilton) (۱۸۲۴-۱۷۶۲)، شرق شناسی انگلیسی، ارتباط نزدیک داشت. ذکر این نکته حائز اهمیت است +که در اصل به دلیل معرفی همین دو رشته خاص، یعنی کالبدشناسی تطبیقی و دستور یا بهتر بگوییم، زبان شناسی تطبیقی، اصطلاح «تطبیقی» مفهومی دقیق و فنی یافت و تا به امروز در همین مفهوم ثابت کاربرد یافت. در این دوره «تطبیق» اصطلاحی به حساب نمی آمد که صرفاً به عمل تطبیق، آن هم برای مقایسه زبانها با یکدیگر اشاره کند – برای نمونه، مانند آنچه امروزه تحت عنوان «رده شناسی» (Typology) یا رده شناسی تطبیقی مرسوم است – بلکه دانشی به حساب می آمد که هدفش دستیابی به سیر تحول زبانها بود.

نویسنده: هنری م - هونیگس والد
مترجم: کورش - صفوی