صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 36

موضوع: عارفانه های حضرت مولانا

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    عارفانه های حضرت مولانا

    با درود به همه شما خوبان
    بر آن شدم تا به احترام عظمت وجود این عارف بزرگ ایرانی که متاسفانه در دنیای امروزی او را از تبار ترکان عثمانی می دانند و این از غفلت خودمان است که هیچ صدایی و پاسخی به این هجو گویی ها نداریم و سکوتمان را نماد رضا در نظر می گیرند .
    مولانا یکی از بزرگان تبار عرفان این مرزو بوم است و همه گان به بزرگی و برکت وجودی او گواهند . امید آن دارم تا با حمایت شما خوبان بتوانیم با گذاردن و خواندن اشعار ناب این عارف گرانقدر ایرانی موجبات خوشحالی روح و روان او را فراهم آورده و تبرکی برای خودمان باشد. روانش شاد و یادش گرامی بادا .
    ارادتمند شما عماد
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را

    جرمی ندارم بیش از این کز دل هوا دارم تو را
    از زعفران روی من رو می‌بگردانی چرا
    یا این دل خون خواره را لطف و مراعاتی بکن

    یا قّوت صبرش بده در یفعل الله ما یشا
    این دو ره آمد در روش یا صبر یا شکر نعم

    بی شمع روی تو نتان دیدن مر این دو راه را
    هر گه بگردانی تو رو آبی ندارد هیچ جو

    کی ذره‌ها پیدا شود بی‌شعشعه شمس الضحی
    بی بادهء تو کی فتد در مغز نغزان مستی ای

    بی عصمت تو کی رود شیطان بلا حول و لا
    نی قرص سازد قرصی ای مطبوخ هم مطبوخی ای

    تا درنیندازی کفی ز اهلیله خود در دوا
    امرت نغّرد کی رود خورشید در برج اسد

    بی تو کجا جنبد رگی در دست و پای پارسا
    در مرگ هشیاری نهی در خواب بیداری نهی

    در سنگ سقایی نهی در برق میرنده وفا
    سیل سیاه شب برد هر جا که عقلست و خرد

    زان سیلشان کی واخرد جز مشتری هل اتی
    ای جان جان جزیی و کل وی حله بخش باغ و گل

    وی کوفته هر سو دهل کای جان حیران الصلا
    هر کس فریباند مرا تا عشر بستاند مرا

    آن کم دهد فهم بیا گوید که پیش من بیا
    زان سو که فهمت می‌رسد باید که فهم آن سو رود

    آن که ات (کَت خوانده می شود یعنی که تورا ) دهد طال بقا او را سزد طال بقا
    هم او که دل تنگت کند سرسبز و گلرنگت کند
    هم اوت آرد در دعا هم او دهد مزد دعا
    هم ری و بی و نون را کردست مقرون با الف

    در باد دم اندر دهن تا خوش بگویی ربنا
    لبیک لبیک ای کرم سودای تست اندر سرم

    ز آب تو چرخی می‌زنم مانند چرخ آسیا
    هرگز نداند آسیا مقصود گردش‌های خود

    کاستون قوت ماست او یا کسب و کار نانبا
    آبیش گردان می‌کند او نیز چرخی می‌زند

    حق آب را بسته کند او هم نمی‌جنبد ز جا
    خامش که این گفتار ما می‌پرّد از اسرار ما

    تا گوید او که گفت او هرگز بننماید قفا

  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

    یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا یار
    تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
    نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

    سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا
    نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

    مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا
    قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی

    قند تویی زهر تویی بیش میازار مرا
    حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

    روضه اومید تویی راه ده ای یار مرا
    روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

    آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا
    دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

    پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا
    این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

    راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا ؟

    ای بگرفته از وفا گوشه کران چرا چرا ؟
    بر من خسته کرده‌ای روی گران چرا چرا ؟
    بر دل من که جای تست کارگه وفای تست

    هر نفسی همی‌زنی زخم سنان چرا چرا ؟
    گوهر نو بــِـه گوهری بُـردِ سبق ز مشتری

    جان و جهان همی‌بری جان و جهان چرا چرا ؟
    چشمه خضر و کوثری ز آب حیات خوشتری

    ز آتش هجر تو منم خشک دهان چرا چرا ؟
    مهر تو جان، نهان بُـود مهر تو بی‌نشان بود

    در دل من ز بهر تو نقش و نشان چرا چرا ؟
    گفت که جانِ جان منم دیدن جان طمع مکن

    ای بنموده روی تو صورت جان چرا چرا ؟
    ای تو به نور مستقل وی ز تو اختران خجل

    بس دو دلی میان دل ز ابر گمان چرا چرا ؟

  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا

    با لب او چه خوش بود گفت و شنید و ماجرا
    خاصّه که در گشاید و گوید : خواجه اندرآ
    با لب خشک گوید او قصه چشمه ئ خَضَر

    بر قد مرد می‌برد درزی عشق او قبا
    مست شوند چشم‌ها از سکرات چشم او

    رقص کنان درخت‌ها پیش لطافت صبا
    بلبل با درخت گل ؛ گوید چیست در دلت

    این دم در میان بنه نیست کسی تویی و ما
    گوید تا تو با تویی هیچ مدار این طمع

    جهد نمای تا بری رخت تهی از این سرا
    چشمه سوزن هوس تنگ بود یقین بدان

    ره ندهد به ریسمان چونک ببیندش دوتا
    بنگر آفتاب را تا به گلو در آتشی

    تا که ز روی او شود روی زمین پر از ضیا
    چونک کلیم حق بشد سوی درخت آتشین

    گفت من آب کوثرم کفش برون کن و بیا
    هیچ مترس ز آتشم زانک من آبم و خوشم

    جانب دولت آمدی صدر تراست مرحبا
    جوهریی و لعل کان، جانِ مکان و لامکان

    نادره زمانه‌ای خلق کجا و تو کجا
    بارگه عطا شود از کف عشق هر کفی

    کارگه وفا شود از تو جهان بی‌وفا
    ز اول روز آمدی ساغر خسروی به کف

    جانب بزم می‌کشی جان مرا که الصلا
    دل چه شود چو دست دل گیرد دست دلبری

    مس چه شود چو بشنود بانگ و صلای کیمیا
    آمد دلبری عجب نیزه به دست چون عرب

    گفتم هست خدمتی گفت تعال عندنا
    جست دلم که من دوم گفت خرد که من روم

    کرد اشارت از کرم گفت بلی کلا کما
    خوان چو رسید از آسمان دست بشوی و هم دهان

    تا که نیاید از کفت بوی پیاز و گندنا
    کان نمک رسید هین گر تو ملیح و عاشقی

    کاس، ستان و کاسه ده شور گزین نه شوربا
    بسته کنم من این دو لب تا که چراغ روز و شب

    هم به زبانه زبان گوید قصه با شما

  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را

    مسلمانان مسلمانان چه باید گفت یاری را
    که صد فردوس می‌سازد جمالش نیم خاری را
    مکان‌ها بی‌مکان گردد زمین‌ها جمله کان گردد

    چو عشق او دهد تشریف یک لحظه دیاری را
    خداوندا زهی نوری لطافت بخش هر حوری

    که آب زندگی سازد ز روی لطف ناری را
    چو لطفش را بیفشارد هزاران نوبهار آرد

    چه نقصان گر ز غیرت او زند برهم بهاری را
    جمالش آفتاب آمد جهان او را نقاب آمد

    ولیکن نقش کی بیند بجز نقش و نگاری را
    جمال گل گواه آمد که بخشش‌ها ز شاه آمد

    اگر چه گل بنشناسد هوای سازواری را
    اگر گل را خبر بودی همیشه سرخ و تر بودی

    ازیرا آفتی ناید حیات هوشیاری را
    به دست آور نگاری تو کز این دستست کار تو

    چرا باید سپردن جان نگاری جان سپاری را
    ز شمس الدین تبریزی منم قاصد به خون ریزی

    که عشقی هست در دستم که ماند ذوالفقاری را

  7. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    تو از خواری همی‌نالی نمی‌بینی عنایت‌ها

    تو از خواری همی‌نالی نمی‌بینی عنایت‌ها
    مخواه از حق عنایت‌ها و یا کم کن شکایت‌ها
    تو را عزت همی‌باید که آن فرعون را شاید

    بده آن عشق و بستان تو چو فرعون، این ولایت‌ها
    خنک جانی که خواری را به جان زاول نهد بر سر

    پی امید آن بختی که هست اندر نهایت‌ها
    دهان پرپست می‌خواهی مزن سرنای دولت را

    نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیت‌ها
    ازآن دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد

    به باغ جان هر خلقی کند آن جو کفایت‌ها
    دلا منگر به هر شاخی که در تنگی فرومانی

    به اول بنگر و آخر که جمع آیند غایت‌ها
    اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین

    رود هر یک به اصل خود ز ارزاق و کفایت‌ها
    سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم

    که لاف عشق حق دارد و او داند وقایت‌ها
    تو بدنامی عاشق را منه با خواری دونان

    که هست اندر قفای او ز شاه عشق رایت‌ها
    چو دیگ از زر بُـوَد ؛او را سیه رویی چه غم آرد

    که از جانش همی‌تابد به هر زخمی حکایت‌ها
    تو یادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش

    که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایت‌ها

  8. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا

    معشوقه به سامان شد تا باد چنین بادا
    کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا
    ملکی که پریشان شد از شومی شیطان شد

    باز آنِ سلیمان شد تا باد چنین بادا
    یاری که دلم خستی در بر رخ ما بستی

    غمخواره یاران شد تا باد چنین بادا
    هم باده جدا خوردی هم عیش جدا کردی

    نک سرده مهمان شد تا باد چنین بادا
    زان طلعت شاهانه زان مشعله خانه

    هر گوشه چو میدان شد تا باد چنین بادا
    زان خشم دروغینش زان شیوه شیرینش

    عالم شکرستان شد تا باد چنین بادا
    شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد

    خورشید درخشان شد تا باد چنین بادا
    از دولت محزونان وز همت مجنونان

    آن سلسله جنبان شد تا باد چنین بادا
    عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

    عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا
    ای مطرب صاحب دل در زیر مکن منزل

    کان زهره به میزان شد تا باد چنین بادا
    درویش فریدون شد هم کیسه قارون شد

    همکاسه سلطان شد تا باد چنین بادا
    آن باد هوا را بین ز افسون لب شیرین

    با نای در افغان شد تا باد چنین بادا
    فرعون بدان سختی با آن همه بدبختی

    نک موسی عمران شد تا باد چنین بادا
    آن گرگ بدان زشتی با جهل و فرامشتی

    نک یوسف کنعان شد تا باد چنین بادا
    شمس الحق تبریزی از بس که درآمیزی

    تبریز خراسان شد تا باد چنین بادا
    از اسلم شیطانی شد نفس تو ربانی

    ابلیس مسلمان شد تا باد چنین بادا
    آن ماه چو تابان شد کُـونیِن گلستان شد

    اشخاص همه جان شد تا باد چنین بادا
    بر روح برافزودی تا بود چنین بودی

    فر تو فروزان شد تا باد چنین بادا
    قهرش همه رحمت شد زهرش همه شربت شد

    ابرش شکرافشان شد تا باد چنین بادا
    از کاخ چه رنگستش وز شاخ چه تنگستش

    این گاو چو قربان شد تا باد چنین بادا

  9. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا

    لب را تو به هر بوسه و هر لوت میالا
    تا از لب دلدار شود مست و شکرخا
    تا از لب تو بوی لب غیر نیاید

    تا عشق مجرد شود و صافی و یکتا
    آن لب که بود کَـون خری بوسه گه او

    کی یابد آن لب ؛ شکربوس مسیحا
    می‌دانک حدث باشد جز نور قدیمی

    بر مزبله پرحدث آن گاه تماشا
    آنگه که فنا شد حدث اندر دل پالیز

    رست از حدثی و شود او چاشنی افزا
    تا تو حدثی لذت تقدیس چه دانی

    رو از حدثی سوی تبارک و تعالی
    زان دست مسیح آمد داروی جهانی

    کو دست نگه داشت ز هر کاسه سکبا
    از نعمت فرعون چه موسی کف و لب شست

    دریای کرم داد مر او را ید بیضا
    خواهی که ز معده و لب هر خام گریزی

    پرگوهر و روتلخ همی‌باش چو دریا
    هین چشم فروبند که آن چشم غیورست

    هین معده تهی دار که لوتیست مهیا
    سگ سیر شود هیچ شکاری بنگیرد

    کز آتش جوعست تک و گام تقاضا
    کو دست و لب پاک که گیرد قدح پاک

    کو صوفی چالاک که آید سوی حلوا
    بنمای از این حرف تصاویر حقایق

    یا من قسم القهوه و الکاس علینا

  10. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام

    به جان عشق که از بهر عشق دانه و دام
    که عزم صد سفرستم ز روم تا سوی شام
    نمی‌خورم به حلال و حرام من سوگند

    به جان عشق که بالاست از حلال و حرام
    به جان عشق که از جان جان لطیفتر است

    که عاشقان را عشق است هم شراب و طعام
    فتاده ولوله در شهر از ضمیر حسود

    که بازگشت فلان کس ز دوست دشمن کام
    نه عشق آتش و جان من است سامندر

    نه عشق کوره و نقد من است زّر تمام
    نه عشق ساقی و مخمور اوست جان شب و روز

    نه آن شراب ازل را شده‌ست جسمم جان
    نهاده بر کف جامی بر من آمد عشق

    که ای هزار چو من عشق را غلام غلام
    هزار رمز به هم گفته جان من با عشق

    در آن رموز نگنجیده نظم حرف و کلام
    بیار باده خامی که خالی است وطن

    که عاشق زر پخته ز عشق باشد خام
    ورای وهم حریفی کنیم خوش با عشق

    نه عقل گنجد آن جا نه زحمت اجسام
    چو گم کنیم من و عشق خویشتن در می

    بیاید آن شه تبریز شمس دین که سلام

صفحه 1 از 4 1234 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/