صفحه 6 از 57 نخستنخست ... 23456789101656 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 569

موضوع: شعرهای زنده یاد فروغ فرخزاد .

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    قصه ای در شب


    چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد
    می خرامد شب در میان شهر خواب آلود
    خانه ها با روشنایی های رویایی
    یک به یک در گیر و دار بوسه بدرود
    ناودانها ناله ها سر داده در ظلمت
    در خروش از ضربه های دلکش باران
    می خزد بر سنگفرش کوچه های دور
    نور محوی از پی فانوس شبگردان
    دست زیبایی دری میگشاید نرم
    میدود در کوچه برق چشم تبداری
    کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد
    بانگ پای رهرو از پشت دیواری
    باد از ره میرسد عریان و عطر آلود
    خیس باران میکشد تن بر تن دهلیز
    در سکوت خانه میپیچد نفس هاشان
    ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز
    چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست
    جوی می نالد که آیا کیست دلدارش ؟
    شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر
    ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش
    کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد
    بانگ پای رهروی از پشت دیواری
    می خزد در ‌آسمان خاطری غمگین
    نرم نرمک ابر دود آلود پنداری
    بر که میخندد فسون چشمش ای افسوس ؟
    وز کدامین لب لبانش بوسه میجوید ؟
    پنجه اش در حلقه موی که میلغزد ؟
    با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟
    تیرگیها را به دنبال چه میکاوم؟
    پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟
    در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟
    نه ... دگر هرگز نمی آید به دیدارم
    پیکری گم میشود در ظلمت دهلیز
    باد در را با صدایی خشک میبندد
    مرده ای گویی درون حفره گوری
    بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد

  2. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    شکست نیاز



    آتشی بود و فسرد
    رشته ای بود و گسست
    دل چو از بند تو رست
    جام جادویی اندوه شکست
    آمدم تا به تو آویزم
    لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی
    لیک دیدم که تو بر چهره امیدم
    خنده مرگی
    وه چه شیرینست
    بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود
    پای کوبیدن
    وه چه شیرینست
    از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور
    چشم پوشیدن
    وه چه شیرینست
    از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن
    در به روی غم دل بستن
    که بهشت اینجاست
    به خدا سایه ابر و لب کشت اینجاست
    تو همان به ‚ که نیندیشی
    بمن و درد روانسوزم
    که من از درد نیاسایم
    که من از شعله نیفروزم

  3. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    شکوفه اندوه


    شادم که در شرار تو میسوزم
    شادم که در خیال تو می گریم
    شادم که بعد وصل تو باز اینسان
    در عشق بی زوال تو می گریم
    پنداشتی که چون ز تو بگسستم
    دیگر مرا خیال تو در سر نیست
    اما چه گویمت که جز این آتش
    بر جان من شراره دیگر نیست
    شبها چو در کناره نخلستان
    کارون ز رنج خود به خروش آید
    فریادهای حسرت من گویی
    از موجهای خسته به گوش آید
    شب لحظه ای به ساحل او بنشین
    تا رنج آشکار مرا بینی
    شب لحظه ای به سایه خود بنگر
    تا روح بی قرار مرا بینی
    من با لبان سرد نسیم صبح
    سر میکنم ترانه برای تو
    من آن ستاره ام که درخشانم
    هر شب در آسمان سرای تو
    غم نیست گر کشیده حصاری سخت
    بین من و تو پیکر صحراها
    من آن کبوترم که به تنهایی
    پر میکشم به پهنه دریاها
    شادم که همچو شاخه خشکی باز
    در شعله های قهر تو میسوزم
    گویی هنوز آن تن تبدارم
    کز آفتاب شهر تو میسوزم
    در دل چگونه یاد تو میمیرد
    یاد تو یاد عشق نخستین است
    یاد تو آن خزان دل انگیزی است
    کو را هزار جلوه رنگین است
    بگذار زاهدان سیه دامن
    رسوای کوی و انجمنم خوانند
    نام مرا به ننگ بیالایند
    اینان که آفریده شیطانند
    اما من آن شکوفه اندوهم
    کز شاخه های یاد تو می رویم
    شبها ترا بگوشه تنهایی
    در یاد آشنای تو می جویم

  4. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    پاسخ



    بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
    هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
    زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
    پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
    پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
    بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
    نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
    بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
    ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
    بر رویمان ببست به شادی در بهشت
    او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
    گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
    طوفان طعنه خنده ما را زلب نشست
    کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم
    چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
    زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
    ماییم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم
    ماییم ... ما که جامه تقوا دریده ایم
    زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
    زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
    آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
    گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
    دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
    نام گناهکاره رسوا نداده بود
    بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
    در گوش هم حکایت عشق مدام ما
    "هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
    ثبت است در جریده عالم دوام ما"

  5. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    دیوار


    در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
    چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
    گرد من دیوار میسازد
    می گریزم از تو در بیراهه های راه
    تا ببینم دشتها را در غبار ماه
    تا بشویم تن به آب چشمه های نور
    در مه رنگین صبح گرم تابستان
    پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی
    بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان
    می گریزم از تو تا در دامن صحرا
    سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را
    یا بنوشم شبنم سرد علفها را
    می گریزم از تو تا در ساحلی متروک
    از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
    بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را
    در غروبی دور
    چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
    دشتها را کوهها را آسمانها را
    بشنوم از لابلای بوته های خشک
    نغمه های شادی مرغان صحرا را
    می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
    راه شهر آرزو را
    و درون شهر ...
    درب سنگین طلایی قصر رویا را
    لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
    راهها را در نگاهم تار میسازد
    همچنان در ظلمت رازش
    گرد من دیوار میسازد
    عاقبت یکروز ...
    میگریزم از فسون دیده تردید
    می تروام همچو عطری از گل رنگین رویا ها
    می خزم در موج گیسوی نسیم شب
    می روم تا ساحل خورشید
    در جهانی خفته در آرامشی جاوید
    نرم میلغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
    پنجه های نور میریزد بروی آسمان شاد
    طرح بس آهنگ
    من از آنجا سر خوش و آزاد
    دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
    راههایش را به چشمم تار میسازد
    دیده میدوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
    همچنان در ظلمت رازش
    گرد آن دیوار میسازد

  6. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    ستیزه



    شب چو ماه آسمان پر راز
    گرد خود آهسته می پیچد حریر راز
    او چو مرغی خسته از پرواز
    می نشیند بر درخت خشک پندارم
    شاخه ها از شوق می لرزند
    در رگ خاموششان آهسته می جوشد
    خون یادی دور
    زندگی سر میکشد چون لاله ای وحشی
    از شکاف گور
    از زمین دست نسیمی سرد
    برگهای خشک را با خشم می روبد
    آه ... بر دیوار سخت سینه ام گویی
    نا شناسی مشت میکوبد
    بازکن در ... اوست
    باز کن در ...اوست
    من به خود آهسته میگویم
    باز هم رویا
    آن هم اینسان تیره و درهم
    باید از داروی تلخ خواب
    عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
    می فشارم پلکهای خسته را بر هم
    لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم
    ناشناسی مشت میکوبد
    باز کن در ... اوست
    باز کن در ... اوست
    دامن از آن سرزمین دور برچیده
    ناشکیبا دشتها را نور دیده
    روزها در آتش خورشید رقصیده
    نیمه شبها چون گلی خاموش
    در سکوت ساحل مهتاب روییده
    باز کن در ... اوست
    آسمانها را به دنبال تو گردیده
    درره خود خسته و بی تاب
    یاسمن ها را به بوی عشق بوییده
    بالهای خسته اش را در تلاشی گرم
    هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
    باز کن در ... اوست
    باز کن در ... اوست
    اشک حسرت می نشیند بر نگاه من
    رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من
    لیک من با خشم میگویم
    باز هم رویا
    آنهم اینسان تیره و درهم
    باید از داروی تلخ خواب
    عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
    می فشارم پلکهای خسته را بر هم

  7. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    قهر



    نگه دگر به سوی من چه میکنی؟
    چو در بر رقیب من نشسته ای
    به حیرتم که بعد از آن فربیها
    تو هم پی فریب من نشسته ای
    به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
    که جام خود به جام دیگری زدی
    چو فال حافظ آن میانه باز شد
    تو فال خود به نام دیگری زدی
    برو ... برو ... به سوی او مرا چه غم
    تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان
    بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام
    به ناز روی شانه ستارگان
    بر او بتاب ز آنکه گریه میکند
    در این میانه قلب من به حال او
    کمال عشق باشد این گذشتها
    دل تو مال من، تن تو مال او
    تو که مرا به پرده ها کشیده ای
    چگونه ره نبرده ای به راز من ؟
    گذشتم از تن تو زانکه در جهان
    تنی نبود مقصد نیاز من
    اگر بسویت این چنین دویده ام
    به عشق عاشقم نه بر وصال تو
    به ظلمت شبان بی فروغ من
    خیال عشق خوشتر از خیال تو
    کنون که در کنار او نشسته ای
    تو و شراب و دولت وصال او
    گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
    تن تو ماند و عشق بی زوال او

  8. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    تشنه



    من گلی بودم
    در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون
    در شبی تاریک روییدم
    تشنه لب بر ساحل کارون
    بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
    یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش
    سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
    غنچه نشکفته ای می چید
    پیکرم فریاد زیبایی
    در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی
    دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی
    که نسیم رهگذر در گوش من میگفت
    "آفتابش رنگ شادی دیگری دارد"
    عاقبت من بی خبر از ساحل کارون
    رخت بر چیدم
    در ره خود بس گل پژمرده را دیدم
    چشمهاشان چشمه خشک کویر غم
    تشنه یک قطره شبنم
    من به آنها سخت خندیدم
    تا شبی پیدا شد از پشت مه تردید
    تک چراغ شهر رویا ها
    من در آنجا گرم و خواهشبار
    از زمینی سخت روییدم
    نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من
    محو شد در رنگ هر گلبرگ
    رنگ درد من
    منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار
    دیدگان صبح سیمین را
    تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
    شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را
    لیکن ای افسوس من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویا ها
    نور خورشیدی
    زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند
    چهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است
    خوب میدانم که دیگر نیست امیدی
    نیست امیدی
    محو شد در جنگل انبوه تاریکی
    چون رگ نوری طنین آشنای من
    قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار
    از نگاه خسته ابری به پای من
    من گل پژمرده ای هستم
    چشمهایم چشمه خشک کویر غم
    تشنه یک بوسه خورشید
    تشنه یک قطره شبنم

  9. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    ترس



    شب تیره و ره دراز و من حیران
    فانوس گرفته او به راه من
    بر شعله بی شکیب فانوسش
    وحشت زده می دود نگاه من
    بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
    در بستر سبزه های تر دامان
    گویی که لبش به گردنم آویخت
    الماس هزار بوسه سوزان
    بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
    من او شدم ... او خروش دریاها
    من بوته وحشی نیازی گرم
    او زمزمه نسیم صحراها
    من تشنه میان بازوان او
    همچون علفی ز شوق روییدم
    تا عطر شکوفه های لرزان را
    در جام شب شکفته نوشیدم
    باران ستاره ریخت بر مویم
    از شاخه تکدرخت خاموشی
    در بستر سبزه های تر دامان
    من ماندم و شعله های آغوشی
    می ترسم از این نسیم بی پروا
    گر با تنم این چنین در آویزد
    ترسم که ز پیکرم میان جمع
    عطر علف فشرده برخیزد

  10. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض

    دنیای سایه ها



    شب به روی جاده نمناک
    سایه های ما ز ما گویی گریزانند
    دور از ما در نشیب راه
    در غبار شوم مهتابی که میلغزد
    سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
    سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند
    شب به روی جاده نمناک
    در سکوت خاک عطر آگین
    نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
    سایه های ما ...
    همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
    گویی آنها در گریز تلخشان از ما
    نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
    نغمه هایی را که ما با خشم
    در سکوت سینه میرانیم
    زیر لب با شوق میخوانند
    لیک دور از سایه ها
    بی خبر از قصه دلبستگی هاشان
    از جداییها و از پیوستگی هاشان
    جسمهای خسته ما در رکود خویش
    زندگی را شکل میبخشند
    شب به روی جاده نمناک
    ای بسا پرسیده ام از خود
    زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟
    یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
    همچنان شب کور
    میگریزم روز و شب از نور
    تا نتابد سایه ام بر خاک
    در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
    راه می بندم به روزنها
    می خزم در گوشه ای تنها
    ای هزاران روح سرگردان
    گرد من لغزیده در امواج تاریکی
    سایه من کو ؟
    نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
    سایه من کو ؟
    سایه من کو ؟
    او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
    من من گمگشته را در خویش می جوید
    پنجه او چون مهی تاریک
    میخزد در تار و پود سرد رگهایم
    در سیاهی رنگ می گیرد
    طرح آوایم
    از تو می پرسم
    ای خدا ... ای سایه ابهام
    پس چرا بر من نمیخندد
    آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام
    از چه در آیینه دریا
    صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟
    از چه شب بر شانه صحرا
    باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد
    از تو می پرسم
    ای خدا ای ظلمت جاوید
    در کدامین گور وحشتناک
    عاقبت خاموش خواهد شد
    خنده خورشید ؟
    من نمیخواهم
    سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
    من نمیخواهم
    او بلغزد دور از من روی معبرها
    یا بیفتد خسته و سنگین
    زیر پاهای رهگذرها
    او چرا باید به راه جستجوی خویش
    روبرو گردد
    با لبان بسته درها ؟
    او چرا باید بساید تن
    بر در و دیوار هر خانه ؟
    او چرا باید ز نومیدی
    پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
    آه ...ای خورشید
    لعنت جاوید من بر تو
    شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را
    با که گویم قصه درد نهانم را
    سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟
    از چه دور از او مرا در روشنایی ها
    رهسپار گور می سازی ؟
    گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
    بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما
    آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
    یا که او را محو کن در زیر پای ما
    آه ... ای خورشید
    لعنت جاوید من بر تو
    هر زمان رو در تو آوردم
    گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش
    خیره تر کردی
    لیک در پایم
    سایه ام را تیره تر کردی
    از تو می پرسم
    ای خدا ... ای راز بی پایان
    سایه بر گور چیست ؟
    عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
    بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟
    اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
    از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟
    از تو می پرسم
    تیرگی درد است یا شادی ؟
    جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟
    ظلمت شب چیست ؟
    شب خداوندا
    سایه روح سیاه کیست ؟
    وه که لبریزم
    از هزاران پرسش خاموش
    بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
    این شب تاریک
    سایه روح خداوند است
    سایه روحی که آسان می کشد بر دوش
    بار رنج بندگان تیره روزش را
    آه ...
    او چه میگوید ؟
    او چه میگوید ؟
    خسته و سرگشته و حیران
    میدوم در راه پرسش های بی پایان

صفحه 6 از 57 نخستنخست ... 23456789101656 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/