صفحه 8 از 27 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 71 تا 80 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #71
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    سگها و گرگها

    هوا سرد است و برف آهسته بارد
    ز ابری ساکت و خاکستری رنگ
    زمین را بارش مثقال ، مثقال
    فرستد پوشش فرسنگ ، فرسنگ
    سرود کلبه ی بی روزن شب
    سرود برف و باران است امشب
    ولی از زوزه های باد پیداست
    که شب مهمان توفان است امشب
    دوان بر پرده های برفها ، باد
    روان بر بالهای باد ، باران
    درون کلبه ی بی روزن شب
    شب توفانی سرد زمستان
    آواز سگها
    «زمین سرد است و برف آلوده و تر
    هواتاریک و توفان خشمناک است
    کشد - مانند گرگان - باد ، زوزه
    ولی ما نیکبختان را چه باک است ؟»
    «کنار مطبخ ارباب ، آنجا
    بر آن خاک اره های نرم خفتن
    چه لذت بخش و مطبوع است ، و آنگاه
    عزیزم گفتن و جانم شنفتن »
    «وز آن ته مانده های سفره خوردن»
    «و گر آن هم نباشد استخوانی »
    «چه عمر راحتی دنیای خوبی
    چه ارباب عزیز و مهربانی »
    «ولی شلاق ! این دیگر بلایی ست »
    «بلی ، اما تحمل کرد باید
    درست است اینکه الحق دردناک است
    ولی ارباب آخر رحمش اید
    گذارد چون فروکش کرد خشمش
    که سر بر کفش و بر پایش گذاریم
    شمارد زخمهامان را و ما این
    محبت را غنیمت می شماریم »



    خروشد باد و بارد همچنان برف
    ز سقف کلبه ی بی روزن شب
    شب توفانی سرد زمستان
    زمستان سیاه مرگ مرکب
    آواز گرگها
    «زمین سرد است و برف آلوده و تر
    هوا تاریک و توفان خشمگین است
    کشد - مانند سگها - باد ، زوزه
    زمین و آسمان با ما به کین است »
    «شب و کولاک رعب انگیز و وحشی
    شب و صحرای وحشتناک و سرما
    بلای نیستی ، سرمای پر سوز
    حکومت می کند بر دشت و بر ما »
    «نه ما را گوشه ی گرم کنامی
    شکاف کوهساری سر پناهی »
    «نه حتی جنگلی کوچک ، که بتوان
    در آن آسود بی تشویش گاهی
    دو دشمن در کمین ماست ، دایم
    دو دشمن می دهد ما را شکنجه
    برون : سرما درون : این آتش جوع
    که بر ارکان ما افکنده پنجه »
    «و ... اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه
    برون جست از کمین و حمله ور گشت
    سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم
    نه پای رفتن و نی جای برگشت »
    «بنوش ای برف ! گلگون شو ، برافروز
    که این خون ، خون ما بی خانمانهاست
    که این خون ، خون گرگان گرسنه ست
    که این خون ، خون فرزندان صحراست »
    «درین سرما ، گرسنه ، زخم خورده ،
    دویم آسیمه سر بر برف چون باد
    ولیکن عزت آزادگی را
    نگهبانیم ، آزادیم ، آزاد »


    _______________________________________________

    یکی دیگر از 100 بهترین شعرهای نو - بی نظیره و قابل تعمق .

  2. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #72
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    فراموش

    با شما هستم من ، آی ... شما
    چشمه هایی که ازین راهگذر می گذرید
    با نگاهی همه آسودگی و ناز و غرور
    مست و مستانه هماهنگ سکوت
    به زمین و به زمان می نگرید
    او درین دشت بزرگ
    چشمه ی کوچک بی نامی بود
    کز نهانخانه ی تاریک زمین
    در سحرگاه شبی سرد و سیاه
    به جهان چشم گشود
    با کسی راز نگفت
    در مسیرش نه گیاهی ، نه گلی ، هیچ نرست
    رهروی هم به کنارش ننشست
    کفتری نیز در او بال نشست
    من ندیدم شب و روزش بودم
    صبح یک روز که برخاستم از خواب ، ندیدم او را
    به کجا رفته ، نمی دانم ، دیری ست که نیست
    از شما پرسم من ، ای ... شما
    رهروان هیچ نیاسودند
    خوشدل و خرم و مستانه
    لذت خویش پرستانه
    گرم سیر و سفر و زمزمه شان بودند
    با شما هستم من ، ای ... شما
    سبزه های تر ، چون طوطی شاد
    بوته های گل ، چون طاووس مست
    که بر این دامنه تان دستی کشت
    نقشتان شیرین بست
    چو بهشتی به زمین ، یا چو زمینی به بهشت
    او بر آن تپه ی دور
    پای آن کوه کمر بسته ز ابر
    دم آن غار غریب
    بوته ی وحشی تنهایی بود
    کز شبستان غم آلود زمین
    در غروبی خونین
    به جهان چشم گشود
    نه به او رهگذری کرد سلام
    نه نسیمی به سویش برد پیام
    نه بر او ابری یک قطره فشاند
    نه بر او مرغی یک نغمه سرود
    من ندیدم شب و روزش بودم
    صبح یک روز نبود او ، به کجا رفته ، ندانم به کجا
    از شما پرسم من ، ای شما
    طاوسان فارغ و خاموش نگه کردند
    نگی بی غم و بیگانه
    طوطیان سر خوش و مستانه
    سر به نزدیک هم آوردند
    با شما هستم من ، ای شما
    اخترانی که درین خلوت صحرای بزرگ
    شب که اید ، چو هزاران گله گرگ
    چشم بر لاشه ی رنجور زمین دوخته اید
    واندر آهنگ بی آزرم نگهتان تک و توک
    سکه هایی همه قلب و سیه اما به زر اندوده ز احساس و شرف
    حیله بازانه نگه داشته ، اندوخته اید
    او در آن ساحل مغموم افق
    اختر کوچک مهجوری بود
    کز پس پستوی تاریک سپهر
    در دل نیمشبی خلوت و اسرار آمیز
    با دلی ملتهب از شعله ی مهر
    به جهان چشم گشود
    نه به مردابی یک ماهی پیر
    هشت بر پولکش از وی تصویر
    نه بر او چشمی یک بوسه پراند
    نه نگاهی به سویش راه کشید
    نه به انگشت کس او را بنمود
    تا شبی رفت و ندانم به کجا
    از شما پرسم من ، ای ... شما
    گرگها خیره نگه کردند
    هم صدا زوزه بر آوردند
    ما ندیدیم ، ندیدیمش
    نام ، هرگز نشنیدیمش
    نیم شب بود و هوا ساکت و سرد
    تازه ماه از پس کهسار برون آمده بود
    تازه زندان من از پرتو پر الهامش
    کز پس پنجره ای میله نشان می تابید
    سایه روشن شده بود
    و آن پرستو که چنان گمشده ای داشت ، هنوز
    همچنان در طلبش غمزده بود
    ماه او را دم آن پنجره آورد و به وی
    با سر انگشت مرا داد نشان
    کاین همان است ، همان گمشده ی بی سامان
    که درین دخمه ی غمگین سیاه
    کاهدش جان و تن و همت و هوش
    می شود سرد و خموش

  4. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #73
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    فریاد

    خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز
    هر طرف می سوزد این آتش
    پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
    من به هر سو می دوم گریان
    در لهیب آتش پر دود
    وز میان خنده هایم تلخ
    و خروش گریه ام ناشاد
    از درون خسته ی سوزان
    می کنم فریاد ، آی فریاد ! آی فریاد
    خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی بی رحم
    همچنان می سوزد این آتش
    نقشهایی را که من بستم به خون دل
    بر سر و چشم در و دیوار
    در شب رسوای بی ساحل
    وای بر من ، سوزد و سوزد
    غنچه هایی را که پروردم به دشواری
    در دهان گود گلدانها
    روزهای سخت بیماری
    از فراز بامهاشان ، شاد
    دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان بر لب
    بر من آتش به جان ناظر
    در پناه این مشبک شب
    من به هر سو می دوم ،
    گریان ازین بیداد
    می کنم فریاد ، ای فریاد ! ای فریاد
    وای بر من ، همچنان می سوزد این آتش
    آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان
    و آنچه دارد منظر و ایوان
    من به دستان پر از تاول
    این طرف را می کنم خاموش
    وز لهیب آن روم از هوش
    ز آن دگر سو شعله برخیزد ، به گردش دود
    تا سحرگاهان ، که می داند که بود من شود نابود
    خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر
    صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر
    وای ، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب
    مهربان همسایگانم از پی امداد ؟
    سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد
    می کنم فریاد ، آی فریاد ! آی فریاد


    _______________________________________

    این هم یکی دیگه از 100 بهترین های نو . به ایماژهای این شعر توجه بفرمایید و ذوق زنده یاد اخوان را تحسین کنید . روحش شاد و یادش ماندگار بادا.

  6. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #74
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مشعل خاموش

    لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک
    رخساره پر غبار غم از سالهای دور
    در گوشه ای ز خلوت این دشت هولناک
    جوی غریب مانده ی بی آب و تشنه کام
    افتاده سوت و کور
    بس سالها گذشته کز آن کوه سربلند
    پیک و پیام روشن و پاکی نیامده ست
    وین جوی خشک ، رهگذر چشمه ای که نیست
    در انتظار سایه ی ابری و قطره ای
    چشمش به راه مانده ، امدیش تبه شده ست
    بس سالها گذشته که آن چشمه ی بزرگ
    دیگر به سوی معبر دیرین روانه نیست
    خشکیده است ؟ یا ره دیگر گرفته پیش ؟
    او ساز شوق بود و سرود و ترانه داشت
    و کنون که نیست ، ساز و سرود و ترانه نیست
    در گوشه ای ز خلوت دشت اوفتاده خوار
    بر بستر زوال و فنا ، در جوار مرگ
    با آن یگانه همدم دیرین دیر سال
    آن همنشین تشنه ، چنار کهن ، که نیست
    بر او نه آشیانه ی مرغ و نه بار و برگ
    آنجا ، در انتظار غروبی تشنه است
    کز راه مانده مرغی بر او گذر کند
    چون بیند آشیانه بسی دور و وقت دیر
    بر شاخه ی برهنه ی خشکش ، غریب وار
    سر زیر بال برده ، شبی را سحر کند
    این است آن یگانه ندیمی که جوی خشک
    همسایه است با وی و همراز و همنشین
    وز سالهای سال
    در گوشه ای ز خلوت این دشت یکنواخت
    گسترده است پیکر رنجور بر زمین
    ای جوی خشک ! رهگذر چشمه ی قدیم
    وقتی مه ، این پرنده ی خوشرنگ آسمان
    گسترده است بر تو و بر بستر تو بال
    ایا تو هیچ لب به شکایت گشودهای
    از گردش زمانه و نیرنگ آسمان ؟
    من خوب یادم اید ز آن روز و روزگار
    کاندر تو بود ، هر چه صفا یا سرور بود
    و آن پاک چشمه ی تو ازین دشت دیولاخ
    بس دور و دور بود ، و ندانست هیچ کس
    کز کوهسار جودی ، یا کوه طور بود
    آنجا که هیچ دیده ندید و قدم نرفت
    آنجا که قطره قطره چکد از زبان برگ
    آنجا که ذره ذره تراود ز سقف غار
    روشن چو چشم دختر من ، پاک چون بهشت
    دوشیزه چون سرشک سحر ، سرد چون تگرگ
    من خوب یادم اید ز آن پیچ و تابهات
    و آنجا که آهوان ز لبت آب خورده اند
    آنجا که سایه داشتی از بیدهای سبز
    آنجا که بود بر تو پل و بود آسیا
    و آنجا که دختران ده آب از تو برده اند
    و کنون ، چو آشیانه متروک ، مانده ای
    در این سیاه دشت ، پریشان وسوت و کور
    آه ای غریب تشنه ! چه شد تا چنین شدی
    لبها پریده رنگ و زبان خشک و چاک چاک
    رخساره پر غبار غم از سالهای دور ؟

  8. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #75
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    اندوه

    نه چراغ چشم گرگی پیر
    نه نفسهای غریب کاروانی خسته و گمراه
    مانده دشت بیکران خلوت و خاموش
    زیر بارانی که ساعتهاست می بارد
    در شب دیوانه ی غمگین
    که چو دشت او هم دل افسرده ای دارد
    در شب دیوانه ی غمگین
    مانده دشت بیکران در زیر باران ، آه ، ساعتهاست
    همچنان می بارد این ابر سیاه ساکت دلگیر
    نه صدای پای اسب رهزنی تنها
    نه صفیر باد ولگردی
    نه چراغ چشم گرگی پیر

  10. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  11. #76
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    قصه ای از شب

    شب است
    شبی آرام و باران خورده و تاریک
    کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
    فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
    به کرداری که گویی می شود نزدیک
    درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
    زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
    دود بر چهره ی او گاه لبخندی
    که گوید داستان از باغ رؤیای خوش ایندی
    نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در سکوت پر درد
    گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
    کنار دخمه ی غمگین
    سگی با استخوانی خشک سرگرم است
    دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
    دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
    شب است
    شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
    نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
    و لیکن چون شکست استخوانی خشک
    به دندان سگی بیمار و از جان سیر
    زنی در خواب می گرید
    نشسته شوهرش بیدار
    خیالش خسته ، چشمش تار

  12. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  13. #77
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مرداب

    عمر من دیگر چون مردابی ست
    راکد و ساکت و آرام و خموش
    نه از او شعله کشد موج و شتاب
    نه در او نعره زند خشم و خروش
    گاهگه شاید یک ماهی پیر
    مانده و خسته در او بگریزد
    وز خرامیدن پیرانه ی خویش
    موجکی خرد و خفیف انگیزد
    یا یکی شاخه ی کم جرأت سیل
    راه گم کرده ، پناه آوردش
    و ارمغان سفری دور و دراز
    مشعلی سرخ و سیاه آوردش
    بشکند با نفسی گرم و غریب
    انزوای سیه و سردش را
    لحظه ای چند سراسیمه کند
    دل آسوده ی بی دردش را
    یا شبی کشتی سرگردانی
    لنگر اندازد در ساحل او
    ناخدا صبح چو هشیار شود
    بار و بن برکند از منزل او
    یا یکی مرغ گریزنده که تیر
    خورده در جنگل و بگریخته چست
    دیگر اینجا که رسد ، زار و ضعیف
    دست و پایش شود از رفتن سست
    همچنان محتضر و خون آلود
    افتد ، آسوده ز صیاد بر او
    بشکند اینه ی صافش را
    ماهیان حمله برند از همه سو
    گاهگاه شاید مرغابیها
    خسته از روز بر او خیمه زنند
    شبی آنجا گذرانند و سحر
    سر و تن شسته و پرواز کنند
    ورنه مرداب چه دیدیه ست به عمر
    غیر شام سیه و صبح سپید ؟
    روز دیگر ز پس روز دگر
    همچنان بی ثمر و پوچ و پلید ؟
    ای بسا شب که به مردب گذشت
    زیر سقف سیه و کوته ابر
    تا سحر ساکت و آرام گریست
    باز هم خسته نشد ابر ستبر
    و ای بسا شب که ب او می گذرد
    غرقه در لذت بی روح بهار
    او به مه می نگرد ، ماه به او
    شب دراز است و قلندر بیکار
    مه کند در پس نیزار غروب
    صبح روید ز دل بحر خموش
    همه این است و جز این چیزی نیست
    عمر بی حادثه ی بی جر و جوش
    دفتر خاطره ای پاک سپید
    نه در او رسته گیاهی ، نه گلی
    نه بر او مانده نشانی نه، خطی
    اضطرابی تپشی ، خون دلی
    ای خوشا آمدن از سنگ برون
    سر خود را به سر سنگ زدن
    گر بود دشت گذشتن هموار
    ور بوده درخ سرازیر شدن
    ای خوشا زیر و زبرها دیدین
    راه پر بیم و بلا پیمودن
    روز و شب رفتن و رفتن شب و روز
    جلوه گاه ابدیت بودن
    عمر « من » اما چون مردابی ست
    راکد و ساکت و آرام و خموش
    نه در او نعره زند مجو و شتاب
    نه از او شعله کشد خشم و خروش

  14. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  15. #78
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    برای دخترکم لاله و آقای مینا

    با دستهای کوچک خوش
    بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را
    بشکن حصار نور سردی را که امروز
    در خلوت بی بام و در کاشانه ی من
    پر کرده سر تا سر فضا را
    با چشمهای کوچک خویش
    کز آن تراود نور بی نیرنگ عصمت
    کم کم ببین این پر شگفتی عالم ناآشنا را
    دنیا و هر چیزی که در اوست
    از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
    از مرغها ، گلها و آدمها و سگها
    وز این لحاف پاره پاره
    تا این چراغ کور سوی نیم مرده
    تا این کهن تصویر من ، با چشمهای باد کرده
    تا فرش و پرده
    کنون به چشم کوچک تو پر شگفتی ست
    هر لحظه رنگی تازه دارد
    خواند به خویشت
    فریاد بی تابی کشی ، چون شیهه ی اسب
    وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
    یا همچو قمری با زبان بی زبانی
    محزون و نامفهوم و گرم ، آواز خوانی
    ای لاله ی من
    تو می توانی ساعتی سر مست باشی
    با دیدن یک شیشه ی سرخ
    یا گوهر سبز
    اما من از این رنگها بسیار دیدم
    وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
    از آسمان و ابر و آدمها و سگها
    مهری ندیدم ، میوه ای شیرین نچیدم
    وز سرخ و سبز روزگاران
    دیگر نظر بستم ، گذشتم ، دل بریدم
    دیگر نیم در بیشه ی سرخ
    یا سنگر سبز
    دیگر سیاهم من ، سیاهم
    دیگر سپیدم من ، سپیدم
    وز هرچه بود و هست و خواهد بود ، دیگر
    بیزارم و بیزار و بیزار
    نومیدم و نومید و نومید
    هر چند می خوانند امیدم
    نازم به روحت ، لاله جان ! با این عروسک
    تو می توانی هفته ای سرگرم باشی
    تا در میان دستهای کوچک خویش
    یک روز آن را بشکنی ، وز هم بپاشی
    من نیز سبز و سرخ و رنگین
    بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
    و کنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
    چون کولیی دیوانه هستم
    ور باده ای روزی شود ، شب
    دیوانه مستم
    من از نگاهت شرم دارم
    امروز هم با دستخالی آمدم من
    مانند هر روز
    نفرین و نفرین
    بر دستهای پیر محروم بزرگم
    اما تو دختر
    امروز دیگر هم بمک پستانکت را
    بفریب با آن
    کام و زبان و آن لب خندانکت را
    و آن دستهای کوچکت را
    سوی خدا کن
    بنشین و با من « خواجه مینا » را دعا کن

  16. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  17. #79
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    زمستان

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
    سرها در گریبان است .
    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
    نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
    که ره تاریک و لغزان است .
    وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،
    به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛
    که سرما سخت سوزان است .
    نفس ، کز گرمگاه سینه می آید برون ، ابری شود تاریک
    چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
    نفس کاین است! ، پس دیگر چه داری چشم
    ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
    مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !
    هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی...
    دمت گرم و سرت خوش باد !
    سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!
    منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .
    منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .
    منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .
    نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .
    بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .
    حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .
    تگرگی نیست ، مرگی نیست .
    صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .
    من امشب آمدستم وام بگزارم.
    حسابت را کنار جام بگذارم .
    چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
    فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .
    حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .
    و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .
    به تابوت ستبر ظلمت نُه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .
    حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .
    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .
    هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،
    نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،
    درختان اسکلتهای بلور آجین .
    زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،
    غبار آلوده مهر و ماه ،
    زمستان است .


    _____________________________________

    زیباترین شعر نو یی که در تمام زندگانیم خواندم این شعر بوده ؛ هست و خواهد بود . عاشقانه این شعر رو دوست دارم .

  18. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  19. #80
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    گزارش

    خدایا ! پر از کینه شد سینه ام
    چو شب رنگ درد و دریغا گرفت
    دل پاکروتر ز آیینه ام
    دلم دیگر آن شعله ی شاد نیست
    همه خشم و خون است و درد و دریغ
    سرایی درین شهرک آباد نیست
    خدایا ! زمین سرد و بی نور شد
    بی آزرم شد ، عشق ازو دور شد
    کهن گور شد ، مسخ شد ، کور شد
    مگر پشت این پرده ی آبگون
    تو ننشسته ای بر سریر سپهر
    به دست اندرت رشته ی چند و چون ؟
    شبی جبه دیگر کن و پوستین
    فرود آی از آن بارگاه بلند
    رها کرده ی خویشتن را ببین
    زمین دیگر آن کودک پاک نیست
    پر آلودگیهاست دامان وی
    که خاکش به سر ، گرچه جز خاک نیست
    گزارشگران تو گویا دگر
    زبانشان فسرده ست ، یا روز و شب
    دروغ و دروغ آورندت خبر
    کسی دیگر اینجا تو را بنده نیست
    درین کهنه محراب تاریک ، بس
    فریبنده هست و پرستنده نیست
    علی رفت ، زردشت فرمند خفت
    شبان تو گم گشت ، و بودای پاک
    رخ اندر شب نی روانان نهفت
    نمانده ست جز من کسی بر زمین
    دگر ناکسانند و نامردمان
    بلند آستان و پلید آستین
    همه باغها پیر و پژمرده اند
    همه راهها مانده بی رهگذر
    همه شمع و قندیلها مرده اند
    تو گر مرده ای ، جانشین تو کیست ؟
    که پرسد ؟ که جوید ؟ که فرمان دهد ؟
    وگر زنده ای ، کاین پسندیده نیست
    مگر صخره های سپهر بلند
    که بودند روزی به فرمان تو
    سر از امر و نهی تو پیچیده اند ؟
    مگر مهر و توفان و آب ، ای خدا
    دگر نیست در پنجه ی پیر تو ؟
    که گویی : بسوز ، و بروب ، و برای
    گذشت ، ای پیر پریشان ! بس است
    بمیران ، که دونند ، و کمتر ز دون
    بسوزان ، که پستند ، و ز آن سوی پست
    یکی بشنو این نعره ی خشم را
    برای که بر پا نگه داشتی
    زمینی چنین بی حیا چشم را ؟
    گر این بردباری برای من است
    نخواهم من این صبر و سنگ تو را
    نبینی که دیگر نه جای من است ؟
    ازین غرقه در ظلمت و گمرهی
    ازین گوی سرگشته ی ناسپاس
    چه ماده ست ؟ چه قرنهای تهی ؟
    گران است این بار بر دوش من
    گران است ، کز پس شرم و شرف
    بفرسود روح سیه پوش من
    خدایا ! غم آلوده شد خانه ام
    پر از خشم و خون است و درد و دریغ
    دلِ خسته ی پیر ِدیوانه ام

  20. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


صفحه 8 از 27 نخستنخست ... 45678910111218 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/