صفحه 6 از 27 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 51 تا 60 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #51
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    قصیده


    همچو دیوی سهمگین در خواب
    پیکرش نیمی به سایه ، نیم در مهتاب
    درکنار برکه ی آرام
    اوفتاده صخره ای پوشیده از گلسنگ
    کز تنش لختی به ساحل خفته و لختی دگر در آب
    سوی دیگر بیشه ی انبوه
    همچو روح عرصه ی شطرنج
    در همان لحظه ی شکست سخت ، چون پیروزی دشوار
    لحظه ی ژرف نجیب دلکش بغرنج
    سوی دیگر آسمان باز
    واندر آن مرغان آرام سکوتی پاک ، در پرواز
    گاه عاشق وار غوک نوجوان در دوردست برکه خوش می خواند
    با صدایی چون بلور آبی روشن
    غوکخای دیگر از این سوی و آن سو در جوابش گرم می خواندند
    با صداهایی چو آوار پلی ز آهن
    خرد می گشت آن بلوری شمش
    زیر آن آوار
    باز خامش بود
    پهنه ی سیمابگون برکه ی هموار
    عصر بود و آفتاب زرد کجتابی
    برکه بود و بیشه بود و آسمان باز
    برکه چون عهدی که با انکار
    در نهان چشمی آبی خفته باشد ، بود
    بیشه چون نقشی
    کاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد ، بود
    آسمان خموش
    همچو پیغامی که کس نشنفته باشد ، بود


    من چو پیغامی به بال مرغک پیغامبر بسته
    در نجیب پر شکوه آسمان پرواز می کردم
    تکیه داده بر ستبر صخره ی ساحل
    با بلورین دشت صیقل خورده ی آرام
    راز می کردم
    می فشاندم گاه بی قصدی
    در صفای برکه مشتی ریگ خاک آلود
    و زلال ساده ی ایینه وارش را
    با کدورت یار می کردم
    و بدین اندیشه لختی می سپردم دل
    که زلالی چیست پس ، گر نیست تنهایی ؟
    باز با مشتی دگر تنهاییش را همچنان بیمار می کردم
    بیشه کم کم در کنار برکه می خوابید
    و آفتاب زرد و نارنجی
    جون ترنجی پیر و پژمرده
    از خال شاخ و برگ ابر می تابید
    عصر تنگی بود
    و مرا با خویشتن گویی
    خوش خوشک آهنگ جنگی بود
    من نمی دانم کدامین دیو
    به نهانگاه کدامین بیشه ی افسون
    در کنار برکه ی جادو ، پرم در آتش افکنده ست
    لیک می دانم دلم چون پیر مرغی کور و سرگردان
    از ملال و و حشت و اندوه کنده ست


    خوابگرد قصه های شوم وحشتناک را مانم
    قصه هایی با هزاران کوچه باغ حسرت و هیهات
    پیچ و خمهاشان بسی آفات را ایات
    سوی بس پس کوچه ها رانده
    کاروان روز و شب کوچیده ، من مانده
    با غرور تشنه ی مجروح
    با تواضعهای نادلخواه
    نیمی آتش را و نیمی خاک را مانم
    روزها را همچو مشتی برگ زرد پیر و پیراری
    می سپارم زیر پای لحظه های پست
    لحظه های مست ، یا هشیار
    از دریغ و از دروغ انبوه
    وز تهی سرشار
    و شبان را همچو چنگی سکه های از رواج افتاده و تیره
    می کنم پرتاب
    پشت کوه مستی و اشک و فراموشی
    جاودان مستور در گلسنگهای نفرت و نفرین
    غرقه در سردی و خاموشی
    خوابگد قصه های بی سرانجام
    قصه هایی با فضای تیره و غمگین
    و هوای گند و گرد آلود
    کوچه ها بن بست
    راهها مسدود


    در شب قطبی
    این سحر گم کرده ی بی کوکب قطبی
    در شب جاوید
    زی شبستان غریب من
    نقبی از زندان به کشتنگاه
    برگ زردی هم نیارد باد ولگردی
    از خزان جاودان بیشه ی خورشید

  2. #52
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    سر کوه بلند

    سر کوه بلند آمد سحر باد
    ز توفانی که می آمد خبرداد
    درخت سبزه لرزیدند و لاله
    به خاک افتاد و مرغ از چهچهه افتاد
    سر کوه بلند ابر است و باران
    زمین غرق گل و سبزه ی بهاران
    گل و سبزه ی بهاران خاک و خشت است
    برای آن که دور افتد ز یاران
    سر کوه بلند آهوی خسته
    شکسته دست و پا ، غمگین نشسته
    شکست دست و پا درد است ، اما
    نه چون درد دلش کز غم شکسته
    سر کوه بلند افتان و خیزان
    چکان خونش از دهان زخم و ریزان
    نمی گوید پلنگ پیر مغرور
    که پیروز اید از ره ، یا گریزان
    سر کوه بلند آمد عقابی
    نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی
    نشست و سر به سنگی هشت و جان داد
    غروبی بود و غمگین آفتابی
    سر کوه بلند از ابر و مهتاب
    گیاه و گل گهی بیدار و گه خواب
    اگر خوابند اگر بیدار ، گویند
    که هستی سایه ی ابر است ، دریاب
    سر کوه بلند آمد حبیبم
    بهاران بود و دنیا سبز و خرم
    در آن لحظه که بوسیدم لبش را
    نسیم و لاله رقصیدند با هم

  3. #53
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مرثیه

    خشمگین و مست و دیوانه ست
    خاک را چون خیمه ای تاریک و لرزان بر می افرازد
    باز ویران می کند زود آنچه می سازد
    همچو جادویی توانا ، هر چه خواهد می تواند باد
    پیل ناپیدای وحشی باز آزاد است
    مست و دیوانه
    بر زمین و بر زمان تازد
    کوبد و آشوبد و بر خاک اندازد
    چه تناورهای باراو مند
    و چه بی برگان عاطل را
    که تکانی داد و از بن کند
    خانه ازبهر کدامین عید فرخ می تکاند باد ؟
    لیکن آنجا ، وای
    با که باید گفت ؟
    بر درختی جاودان از معبر بذل بهاران دور
    وز مسیر جویباران دور
    ایانی بود ،‌مسکین در حصار عزلتش محصور
    آشیان بود آن ، که در هم ریخت ،‌ ویران کرد ،‌ با خود برد
    آیا هیچ داند باد ؟

  4. #54
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    گفت و گو

    ... باری ، حکایتی ست
    حتی شنیده ام
    بارانی آمده ست و به راه اوفتاده سیل
    هر جا که مرز بوده و خط ،‌پاک شسته است
    چندان که شهربند قرقها شکسته است
    و همچنین شنیده ام آنجا
    باران بال و پر
    می بارد از هوا
    دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست
    کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو
    حتی نجیب بودن و ماندن ، محال نیست
    بیدار راستین شده خواب فسانه ها
    مرغ سعادتی که در افسانه می پرید
    هر سو زند صلا
    کای هر کئی ! بیا
    زنبیل خویش پر کن ، از آنچه ت آرزوست
    و همچنین شنیده ام آنجا
    چی ؟
    لبخند می زنی ؟
    من روستاییم ، نفسم پاک و راستین
    باور نمی کنم که تو باور نمی کنی
    آری ، حکایتی ست
    شهری چنین که گفتی ، الحق که آیتی ست
    اما
    من خواب دیده ام
    تو خواب دیده ای
    او خواب دیده است
    ما خواب دی...ـ
    بس است

  5. #55
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    ساعت بزرگ

    یادمان نمانده کز چه روزگار
    از کدام روز هفته ، در کدام فصل
    ساعت بزرگ
    مانده بود یادگار
    لیک همچو داستان دوش و دی
    مانده یادمان که ساعت بزرگ
    در میان باغ شهر پر غرور
    بر سر ستونی آهنین نهاده بود
    در تمام روز و شب
    تیک و تک او به گوش می رسید
    صفحه ی مسدسش
    رو به چارسو گشاده بود
    با شکفته چهره ای
    زیر گونه گون نثار فصلها
    ایستاده بود
    گرچه گاهگاه
    چهرش اندکی مکدر از غبار بود
    لیکن از فرودتر مغاک شهر
    وز فرازتر فراز
    با همه کدورت غبار ‌، باز
    از نگار و نقش روی او
    آنچه باید آشکار بود
    با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
    ساعت بزرگ
    ساعت یگانه ای که راستگوی دهر بود
    ساعتی که طرفه تیک و تک او
    ضرب نبض شهر بود
    دنگ دنگ زنگ او بلند
    بازویش دراز
    همچو بازوان میترای دیرباز
    دیرباز دور یاز
    تا فرودتر فرود
    تا فراز تر فراز
    سالهای سال
    گرم کار خویش بود
    ما چه حرفها که می زدیم
    او چه قصه ها که می سرود
    ساعت بزرگ شهر ما
    هان بگوی
    کاروان لحظه ها
    تا کجا رسیده است ؟
    رهنورد خسته گام
    با دیار آِنا رسیده است ؟
    تیک و تک - تیک و تک
    هر کرانه جاودان دوان
    رهنورد چیره گام ما
    با سرود کاروان روان
    ساعت بزرگ شهر ما
    هان بگوی
    در کجاست آفتاب
    اینک ، این دم ، این زمان؟
    در کجا طلوع ؟
    در کجا غروب ؟
    در کجا سحرگهان
    تک و تیک - تیک و تک
    او بر آن بلند جای
    ایستاده تابناک
    هر زمان بر این زمین گرد گرد
    مشرقی دگر کند پدید
    آورد فروغ و فر پرشکوه
    گسترد نوازش و نوید
    یادمان نمانده کز چه روزگار
    مانده بود یادگار
    مانده یادمان ولی که سالهاست
    در میان باغ پیر شهر روسپی
    ساعت بزرگ ما شکسته است
    زین مسافران گمشده
    در شبان قطبی مهیب
    دیگر اینک ، این زمان
    کس نپرسد از کسی
    در کجا غروب
    در کجا سحرگهان

  6. #56
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    جراحت

    دیگر کنون دیری و دوری ست
    کاین پریشان مرد
    این پریشان پریشانگرد
    در پس زانوی حیرت مانده ، خاموش است
    سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
    جمله تن ، چون در دریا ، چشم
    پای تا سر ، چون صدف ، گوش است
    لیک در ژرفای خاموشی
    ناگهان بی اختیار از خویش می پرسد
    کآن چه حالی بود ؟
    آنچه می دیدیم و می دیدند
    بود خوابی ، یا خیالی بود ؟
    خامش ، ای آواز خوان ! خامش
    در کدامین پرده می گویی ؟
    وز کدامین شور یا بیداد ؟
    با کدامین دلنشین گلبانگ ، می خواهی
    این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد ؟
    چرکمرده صخره ای در سینه دارد او
    که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
    پهنه ور دریای او خشکید
    کی کند سیراب جود جویبارانش ؟
    با بهشتی مرده در دل ،‌کو سر سیر بهارانش ؟
    خنده ؟ اما خنده اش خمیازه را ماند
    عقده اش پیر است و پارینه
    لیک دردش درد زخم تازه را ماند
    گرچه دیگر دوری و دیری ست
    که زبانش را ز دندانهاش
    عاجگون ستوار زنجیری ست
    لیکن از اقصای تاریک سکوتش ، تلخ
    بی که خواهد ، یا که بتواند نخواهد ، گاه
    ناگهان از خویشتن پرسد
    راستی را آن چه حالی بود ؟
    دوش یا دی ، پار یا پیرار
    چه شبی ، روزی ، چه سالی بود ؟
    راست بود آن رستم دستان
    یا که سایه ی دوک زالی بود ؟

  7. #57
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    رباعی


    گـــر زری و گــــر سیم زرانــدودی ، باش
    گـــر بحری و گـــر نهری و گر رودی باش


    در این قفس شوم ، چه طاووس،چه بوم
    چون ره ابدی ست ،‌هر کجا بودی ، باش

  8. #58
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    خفتگان

    خفتگان نقش قالی ، دوش با من خلوتی کردند
    رنگشان پرواز کرده با گذشت سالیان دور
    و نگاه این یکیشان از نگاه آن دگر مهجور
    با من و دردی کهن ،‌ تجدید عهد صحبتی کردند
    من به رنگ رفته شان ، وز تار و پود مرده شان بیمار
    و نقوش در هم و افسرده شان ، غمبار
    خیره ماندم سخت و لختی حیرتی کردم
    دیدم ایشان هم ز حال و حیرت من حیرتی کردند
    من نمی گفتم کجا یند آن همه بافنده ی رنجور
    روز را با چند پاس از شب به خلط سینه ای
    در مزبل افتاده بنام سکه ای مزدور
    یا کجایند آن همه ریسنده و چوپان و گله ی خوش چرا
    در دشت و در دامن
    یا کجا گلها و ریحانهای رنگ افکن
    من نمی رفتم به راه دور
    به همین نزدیکها اندیشه می کردم
    همین شش سال و اندی پیش
    که پدرم آزاد از تشویش بر این خفتگان می هشت
    گام خویش
    یاد از او کردم که اینک سر کشیده زیر بال خاک و خاموشی
    پرده بسته بر حدیثش عنکبوت پیر و بی رحم فراموشی
    لاجرم زی شهر بند رازهای تیره ی هستی
    شطی از دشنام و نفرین را روان با قطره اشک عبرتی کردم
    دیدم ایشان نیز
    سوی ن گفتی نگاه عبرتی کردند
    گفتم : ای گلها و ریحانهای رویات برمزار او
    ای بی آزرمان زیبا رو
    ای دهانهای مکنده ی هستی بی اعتبار او
    رنگ و نیرنگ شما ایا کدامین رنگسازی را بکار اید
    بیندش چشم و پسندد دل
    چون به سیر مرغزاری ، بوده روزی گورزار ، اید ؟
    خواندم این پیغام و خندیدم
    و ، به دل ،‌ ز انبوه پیغام آوران هم غیبتی کردم
    خفتگان نقش قالی همنوا با من
    می شنیدم کز خدا هم غیبتی کردند

  9. #59
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    قاصدک

    قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
    از کجا وز که خبر آوردی ؟
    خوش خبر باشی ، اما ،‌اما
    گرد بام و در من
    بی ثمر می گردی
    انتظار خبری نیست مرا
    نه ز یاری نه ز دیّار و دیاری باری
    برو آنجا که بُود چشمی و گوشی با کس
    برو آنجا که تو را منتظرند
    قاصدک
    در دل من همه کورند و کرند
    دست بردار ازین در وطن خویش غریب
    قاصد تجربه های همه تلخ
    با دلم می گوید
    که دروغی تو ، دروغ
    که فریبی تو. ، فریب
    قاصدک! هان ، ولی ... آخر ... ای وای
    راستی آیا رفتی با باد ؟
    با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
    راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
    مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
    در اجاقی طمع شعله نمی بندم ، خُردک شرری هست هنوز ؟
    قاصدک
    ابرهای همه عالم شب و روز
    در دلم می گریند


    __________________________________
    شعر قاصدک یکی از صد شعر برتر نو ایی ایست که در طول زندگی ام خوانده ام . بی نظیر و پر معنی و آنگونه که مرا در خود غرق می کند .روحش شاد و یادش گرامی بادا

  10. #60
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    گله

    شب خامش است و خفته در انبان تنگ روی
    شهر پلید کودن دون ، شهر روسپی
    ناشسته دست و رو
    برف غبار بر همه نقش و نگار او
    بر یاد و یادگارش ، آن اسب ، آن سوار
    بر بام و بر درختش ، و آن راه و رهسپار
    شب خاموش است و مردم شهر غبار پوش
    پیموده راه تا قلل دور دست خواب
    در آرزوی سایه ی تری و قطره ای
    رؤیای دیر باورشان را
    کنده است همت ابری ، چنانکه شهر
    چون کشتی شده ست ، شناور به روی آب
    شب خامش است و اینک ، خاموشتر ز شب
    ابری ملول می گذرد از فراز شهر
    دور آنچنانکه گویی در گوشش اختران
    گویند راز شهر
    نزدیک آنچنانک
    گلدسته ها رطوبت او را
    احساس می کنند
    ای جاودانگی
    ای دشتهای خلوت وخاموش
    باران من نثار شما باد

صفحه 6 از 27 نخستنخست ... 234567891016 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/