صفحه 5 از 27 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 261

موضوع: اشعار زنده یاد مهدی اخوان ثالث

  1. #41
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    غـــــــزل

    ای تکیه گاه و پناه
    زیباترین لحظه های
    پرعصمت و پر شکوه
    تنهایی و خلوت من
    ای شط شیرین پرشوکت من
    ای با تو من گشته بسیار
    درکوچه های بزرگ نجابت
    ظاهر نه بن بست عابر فریبنده ی استجابت
    در کوچه های سرور و غم راستینی که مان بود
    در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
    در کوچه باغ گل سرخ شرمم
    در کوچه های نوازش
    در کوچه های چه شبهای بسیار
    تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
    در کوچه های مه آلود بس گفت و گو ها
    بی هیچ از لذت خواب گفتن
    در کوچه های نجیب غزلها که چشم تو می خواند
    گهگاه اگر از سخن باز می ماند
    افسون پاک منش پیش می راند
    ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
    ای شط زیبای پر شوکت من
    ای رفته تا دوردستان
    آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
    روشنترین همنشین شب غربت تو ؟
    ای همنشین قدیم شب غربت من
    ای تکیه گاه و پناه
    غمگین ترین لحظه های کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
    در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
    در کوچه های چه شبها که اکنون همه کور
    آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
    که شب فروز تو خورشید پاره ست ؟

  2. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  3. #42
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    بی دل

    آری ، تو آنکه دل طلبد آنی
    اما
    افسوس
    دیری ست کان کبوتر خون آلود
    جویای برج گمشده ی جادو
    پرواز کرده ست


  4. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  5. #43
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    آخر شاهنامه

    این شکسته چنگ بی قانون
    رام چنگ چنگی شوریده رنگ پیر
    گاه گویی خواب می بیند
    خویش را در بارگاه پر فروغ مهر
    طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت
    یا پریزادی چمان سرمست
    در چمنزاران پاک و روشن مهتاب می بیند
    روشنیهای دروغینی
    کاروان شعله های مرده در مرداب
    بر جبین قدسی محراب می بیند
    یاد ایام شکوه و فخر و عصمت را
    می سراید شاد
    قصه ی غمگین غربت را
    هان ، کجاست
    پایتخت این کج ایین قرن دیوانه ؟
    با شبان روشنش چون روز
    روزهای تنگ و تارش ، چون شب اندر قعر افسانه
    با قلاع سهمگین سخت و ستوارش
    با لئیمانه تبسم کردن دروازه هایش ،‌سرد و بیگانه
    هان ، کجاست ؟
    پایتخت این دژایین قرن پر آشوب
    قرن شکلک چهر
    بر گذشته از مدارماه
    لیک بس دور از قرار مهر
    قرن خون آشام
    قرن وحشتناک تر پیغام
    کاندران با فضله ی موهوم مرغ دور پروازی
    چار رکن هفت اقلیم خدا را در زمانی بر می آشوبند
    هر چه هستی ، هر چه پستی ، هر چه بالایی
    سخت می کوبند پاک می روبند
    هان ، کجاست ؟
    پایتخت این بی آزرم و بی ایین قرن
    کاندران بی گونه ای مهلت
    هر شکوفه ی تازه رو بازیچه ی باد است
    همچنان که حرمت پیران میوه ی خویش بخشیده
    عرصه ی انکار و وهن و غدر و بیداد است
    پایتخت اینچنین قرنی
    کو؟
    بر کدامین بی نشان قله ست
    در کدامین سو ؟
    دیده بانان را بگو تا خواب نفریبد
    بر چکاد پاسگاه خویش ،‌دل بیدار و سر هشیار
    هیچشان جادویی اختر
    هیچشان افسون شهر نقره ی مهتاب نفریبد
    بر به کشتیهای خشم بادبان از خون
    ما، برای فتح سوی پایتخت قرن می اییم
    تا که هیچستان نه توی فراخ این غبار آلود بی غم را
    با چکاچاک مهیب تیغهامان ، تیز
    غرش زهره دران کوسهامان ، سهم
    پرش خارا شکاف تیرهامان ،‌تند
    نیک بگشاییم
    شیشه های عمر دیوان را
    از طلسم قلعه ی پنهان ، ز چنگ پاسداران فسونگرشان
    جَلد برباییم
    بر زمین کوبیم
    ور زمین گهواره ی فرسوده ی آفاق
    دست نرم سبزه هایش را به پیش آرد
    تا که سنگ از ما نهان دارد
    چهره اش را ژرف بشخاییم
    ما
    فاتحان قلعه های فخر تاریخیم
    شاهدان شهرهای شوکت هر قرن
    ما
    یادگار عصمت غمگین اعصاریم
    ما
    راویان قصه های شاد و شیرینیم
    قصه های آسمان پاک
    نور جاری ، آب
    سرد تاریک ،‌خاک
    قصه های خوشترین پیغام
    از زلال جویبار روشن ایام
    قصه های بیشه ی انبوه ، پشتش کوه ، پایش نهر
    قصه های دست گرم دوست در شبهای سرد شهر
    ما
    کاروان ساغر و چنگیم
    لولیان چنگمان افسانه گوی زندگیمان ،‌ زندگیمان شعر و افسانه
    ساقیان مست مستانه
    هان ، کجاست
    پایتخت قرن ؟
    ما برای فتح می اییم
    تا که هیچستانش بگشاییم
    این شکسته چنگ دلتنگ محال اندیش
    نغمه پرداز حریم خلوت پندار
    جاودان پوشیده از اسرار
    چه حکایتها که دارد روز و شب با خویش
    ای پریشان گوی مسکین ! پرده دیگر کن
    پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد
    مرد ، مرد ، او مرد
    داستان پور فرخزاد را سر کن
    آن که گویی ناله اش از قعر چاهی ژرف می اید
    نالد و موید
    موید و گوید
    آه ، دیگر ما
    فاتحان گوژپشت و پیر را مانیم
    بر به کشتیهای موج بادبان را از کف
    دل به یاد بره های فرهی ، در دشت ایام تهی ، بسته
    تیغهامان زنگخورده و کهنه و خسته
    کوسهامان جاودان خاموش
    تیرهامان بال بشکسته
    ما
    فاتحان شهرهای رفته بر بادیم
    با صدایی ناتوانتر زانکه بیرون اید از سینه
    راویان قصه های رفته از یادیم
    کس به چیزی یا پشیزی برنگیرد سکه هامان را
    گویی از شاهی ست بیگانه
    یا ز میری دودمانش منقرض گشته
    گاهگه بیدار می خواهیم شد زین خواب جادویی
    همچو خواب همگنان غار،
    چشم می مالیم و می گوییم : آنک ، طرفه قصر زرنگار
    صبح شیرین کار
    لیک بی مرگ است دقیانوس
    وای ، وای ، افسوس



    -----------------------------------------------------------

    خدایا این شعر چقدر زیباست دیوانم کرد هرچند بار ها خونده بودمش .

  6. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  7. #44
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    قولی در ابوعطا

    کرشمه ی درآمد
    دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
    زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من
    همه بودها دگرگون شد
    سواحل آشنایی
    در ابرهای بی سخاوت پنهان گشت
    جزیره های طلایی
    در آب تیره مدفون شد


    برگشت
    افق تا افق آب است
    کران تا کران دریا

    حجاز 1
    ببر ای گهواره ی سرد ! ای موج
    مرا به هر کجا که خواهی
    دگر چه بیم و دگر چه پروا چه بیم و پروا ؟
    که برگهای شمیم هستیم را ، با نسیم صحرا سپرده ام من
    دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من

    برگشت
    کران تا کران آب است
    افق تا افق دریا

    حجاز2
    چه پروا ، ای دریا
    خروش چندان که خواهی برآور از دل
    نخواهد گشودن ز خواب چشم این کودک
    چه بیم ای گهواره جنبان دریا گم کرده ساحل ؟
    که دیری ست دیری ،‌ تا کلید گنجینه های قصر خوابم را
    به جادوی لالا سپرده ام من
    دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من

    گبری
    گنه نکرده بادافره کشیدن
    خدا داند که این درد کمی نیست
    بمیر ای خشک لب ! در تشنه کامی
    که این ابر سترون را نمی نیست
    خوشا بی دردی و شوریده رنگی
    که گویا خوشتر از آن عالمی نیست

    برگشت
    افق تا افق آب است
    کران تا کران دریا
    نه ماهیم من ، از شنا چه حاصل ؟
    که نیست ساحل ساحل که نیست ساحل
    دگر بازوانم خسته ست
    مرا چه بیم و ترا چه پروا ای دل
    که دانی که دانی
    دگر تخته پاره به امواج دریا سپرده ام من
    زمام حسرت به دست دریغا سپرده ام من


    __________________________________

    نکته : دوستان عزیز لازم دیدم نکته کوچکی را توضیح دهم . نخست تحسین می گویم روح بزرگ این مرد را که اینگونه به موسیقی اصیل ایرانی اشراف داشته است . دوم : ابوعطا یکی از مقامهای موسیقی ردیفی ایرانی ست که جزو هفت دستگاه اصلی حساب نمی شود و یکی از زیر مجموعه های دستگاه شور می باشد . هر یک از دستگاه های ردیفی ایرانی از گوشه هایی تشکیل شده اند که اگر ردیف آوازی ایرانی را یک کتاب در نظر بگیریم . این کتاب 7 سرفصل اصلی دارد به نامهای :
    شور - ماهور - همایون - سه گاه - چهار گاه - راست پنچ گاه - نوا
    و 5 مقام یا مایه دارد با نامهای :
    دشتی - ابوعطا - اصفهان - بیات ترک - افشاری
    که اینها جزو زیر فصلهای فصلهای اصلی است که توضیح دادم می باشد .
    و هر کدام ازین 12 دستگاه به طور کلی هریک گوشه هایی دارند با نامهای متفاوت .
    در ابوعطا : درآمد - کرشمه - حجاز - گبری و ... جزو گوشه های آن به حساب می آید و برگشت که بازگشت گفته می شود در واقع حرکت بین این گوشه هاست یعنی وقتی در گوشه ای نواخته و یا خوانده می شود . برای رفتن به گوشه همان دستگاه و یا دستگاهی دیگر که منجر به مرکب خوانی می شود به بازگشت به مایه اصلی دستگاه نیاز است.
    نوشته شده توست عماد .

  8. کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده است:


  9. #45
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    چه آرزوها

    درآمد
    چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم
    چها که می بینم و باور ندارم
    چها ،‌چها ، چها ، که می بینم و باور ندارم

    مویه
    حذر نجویم از هر چه مرا برسر اید
    گو در اید ، در اید
    که بگذر ندارد و من هم که بگذر ندارم

    برگشت به فرود
    اگرچه باور ندارم که یاور ندارم
    چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم

    مخالف
    سپیده سر زد و من خوابم نبرده باز
    نه خوابم که سیر ستاره و مهتابم نبرده باز
    چه آرزوها که داشتیم و دگر نداریم
    خبر نداریم
    خوشا کزین بستر دیگر ، سر بر نداریم

    برگشت
    در این غم ، چون شمع ماتم
    عجب که از گریه آبم نبرده باز
    چها چها چها که می بینم و باور ندارم
    چه آرزوها که داشتم من و دیگر ندارم

  10. #46
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    وداع

    سکوت صدای گامهایم را باز پس می دهد
    با شب خلوت به خانه می روم
    گله ای کوچک از سگها بر لاشه ی سیاه خیابان می دوند
    خلوت شب آنها را دنبال می کند
    و سکوت نجوای گامهاشان را می شوید
    من او را به جای همه بر می گزینم
    و او می داند که من راست می گویم
    او همه را به جای من بر می گزیند
    و من می دانم که همه دروغ می گویند
    چه می ترسد از راستی و دوست داشته شدن ، سنگدل
    بر گزیننده ی دروغها
    صدای گامهای سکوت را می شنوم
    خلوتها از با همی سگها به دروغ و درندگی بهترند
    سکوت گریه کرد دیشب
    سکوت به خانه ام آمد
    سکوت سرزنشم داد
    و سکوت ساکت ماند سرانجام
    چشمانم را اشک پر کرده است

  11. #47
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیامی از آن سوی پایان

    اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
    بالهامان سوخته ست ،‌ لبها خاموش
    نه اشکی ، نه لبخندی ،‌و نه حتی یادی از لبها و چشمها
    زیرک اینجا اقیانوسی ست که هر بدستی از سواحلش
    مصب رودهای بی زمان بودن است
    وزآن پس آرامش خفتار و خلوت نیستی
    همه خبرها دروغ بود
    و همه ایاتی که از پیامبران بی شمار شنیده بودم
    بسان گامهای بدرقه کنندگان تابوت
    از لب گور پیشتر آمدن نتوانستند
    باری ازین گونه بود
    فرجام همه گناهان و بیگناهی
    نه پیشوازی بود و خوشامدی ،‌نه چون و چرا بود
    و نه حتی بیداری پنداری که بپرسد : کیست ؟
    زیرک اینجا سر دستان سکون است
    در اقصی پرکنه های سکوت
    سوت ، کور ، برهوت
    حبابهای رنگین ، در خوابهای سنگین
    چترهای پر طاووسی خویش برچیدند
    و سیا سایه ی دودها ،‌در اوج وجودشان ،‌گویی نبودند
    باغهای میوه و باغ گل های آتش رافراموش کردیم
    دیگر از هر بیم و امید آسوده ایم
    گویا هرگز نبودیم ،‌نبوده ایم
    هر یک از ما ، در مهگون افسانه های بودن
    هنگامی که می پنداشتیم هستیم
    خدایی را ، گرچه به انکار
    انگار
    با خویشتن بدین سوی و آن سوی می کشیدیم
    اما کنون بهشت و دوزخ در ما مرده ست
    زیرام خدایان ما
    چون اشکهای بدرقه کنندگان
    بر گورهامان خشکیدند و پیشتر نتوانستند آمد
    ما در سایه ی آوار تخته سنگهای سکوت آرمیده ایم
    گامهامان بی صداست
    نه بامدادی ، نه غروبی
    وینجا شبی ست که هیچ اختری در آن نمی درخشد
    نه بادبان پلک چشمی، نه بیرق گیسویی
    اینجا نسیم اگر بود بر چه می وزید ؟
    نه سینه ی زورقی ، نه دست پارویی
    اینجا امواج اگر بود ، با که در می آویخت ؟
    چه آرام است این پهناور ، این دریا
    دلهاتان روشن باد
    سپاس شما را ، سپاس و دیگر سپاس
    بر گورهای ما هیچ شمع و مشعلی مفروزید
    زیرا تری هیچ نگاهی بدین درون نمی تراود
    خانه هاتان آباد
    بر گورهای ما هیچ سایبان و سراپرده ای مفرازید
    زیرا که آفتاب و ابر شما را با ما کاری نیست
    و های ،‌ زنجره ها ! این زنجموره هاتان را بس کنید
    اما سرودها و دعاهاتان این شبکورها
    که روز همه روز ،‌و شب همه شب در این حوالی به طوافند
    بسیار ناتوانتر از آنند که صخره های سکوت را بشکافند
    و در ظلمتی که ما داریم پرواز کنند
    به هیچ نذری و نثاری حاجت نیست
    بادا شما را آن نان و حلواها
    بادا شما را خوانها ، خرامها
    ما را اگر دهانی و دندانی می بود ،‌در کار خنده می کردیم
    بر اینها و آنهاتان
    بر شمعها ، دعاها ،‌خوانهاتان
    در آستانه ی گور خدا و شیطان ایستاده بودند
    و هر یک هر آنچه به ما داده بودند
    باز پس می گرفتند
    آن رنگ و آهنگها، آرایه و پیرایه ها ، شعر و شکایتها
    و دیگر آنچه ما را بود ،‌بر جا ماند
    پروا و پروانه ی همسفری با ما نداشت
    تنها ، تنهایی بزرگ ما
    که نه خدا گرفت آن را ، نه شیطان
    با ما چو خشم ما به درون آمد
    کنون او
    این تنهایی بزرگ
    با ما شگفت گسترشی یافته
    این است ماجرا
    ما نوباوگان این عظمتیم
    و راستی
    آن اشکهای شور ،‌زاده ی این گریه های تلخ
    وین ضجه های جگرخراش و درد آلودتان
    برای ما چه می توانند کرد ؟
    در عمق این ستونهای بلورین دلنمک
    تندیس من های شما پیداست
    دیگر به تنگ آمده ایم الحق
    و سخت ازین مرثیه خوانیها بیزاریم
    زیرا اگر تنها گریه کنید ، اگر با هم
    اگر بسیار اگر کم
    در پیچ و خم کوره راههای هر مرثیه تان
    دیوی به نام نامی من کمین گرفته است
    آه
    آن نازنین که رفت
    حقا چه ارجمند و گرامی بود
    گویی فرشته بود نه آدم
    در باغ آسمان و زمین ، ما گیاه و او
    گل بود ، ماه بود
    با من چه مهربان و چه دلجو ، چه جان نثار
    او رفت ، خفت ،‌ حیف
    او بهترین ،‌عزیزترین دوستان من
    جان من و عزیزتر از جان من
    بس است
    بسمان است این مرثیه خوانی و دلسوزی
    ما ، از شما چه پنهان ،‌دیگر
    از هیچ کس سپاسگزار نخواهیم بود
    نه نیز خشمگین و نه دلگیر
    دیگر به سر رسیده قصه ی ما ،‌مثل غصه مان
    این اشکهاتان را
    بر من های بی کس مانده تان نثار کنید
    من های بی پناه خود را مرثیت بخوانید
    تندیسهای بلورین دلنمک
    اینجا که ماییم سرزمین سرد سکوت است
    و آوار تخته سنگهای بزرگ تنهایی
    مرگ ما را به سراپرده ی تاریک و یخ زده ی خویش برد
    بهانه ها مهم نیست
    اگر به کالبد بیماری ، چون ماری آهسته سوی ما خزید
    و گر که رعدش غرید و مثل برق فرود آمد
    اگر که غافل نبودیم و گر که غافلگیرمان کرد
    پیر بودیم یا جوان ،‌بهنگام بود یا ناگهان
    هر چه بود ماجرا این بود
    مرگ ، مرگ ، مرگ
    ما را به خوابخانه ی خاموش خویش خواند
    دیگر بس است مرثیه ،‌دیگر بس است گریه و زاری
    ما خسته ایم ، آخر
    ما خوابمان می اید دیگر
    ما را به حال خود بگذارید
    اینجا سرای سرد سکوت است
    ما موجهای خامش آرامشیم
    با صخره های تیره ترین کوری و کری
    پوشانده اند سخت چشم و گوش روزنه ها را
    بسته ست راه و دیگر هرگز هیچ پیک وپیامی اینجا نمی رسد
    شاید همین از ما برای شما پیغامی باشد
    کاین جا نهمیوه ای نه گلی ، هیچ هیچ هیچ
    تا پر کنید هر چه توانید و می توان
    زنبیلهای نوبت خود را
    از هر گل و گیاه و میوه که می خواهید
    یک لحظه لحظه هاتان را تهی مگذارید
    و شاخه های عمرتان را ستاره باران کنید

  12. #48
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    با همین دل و چشمهایم ، همیشه

    با همین چشم ، همین دل
    دلم دید و چشمم می گوید
    آن قدر که زیبایی رنگارنگ است ،‌هیچ چیز نیست
    زیرا همه چیز زیباست ،‌زیباست ،‌زیباست
    و هیچ چیز همه چیز نیست
    و با همین دل ، همین چشم
    چشمم دید ، دلم می گوید
    آن قد که زشتی گوناگون است ،‌هیچ چیز نیست
    زیرا همه چیز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
    و هیچ چیز همه چیز نیست
    زیبا و زشت ، همه چیز و هیچ چیز
    وهیچ ، هیچ ، هیچ ، اما
    با همین چشم ها و دلم
    همیشه من یک آرزو دارم
    که آن شاید از همه آرزوهایم کوچکتر است
    از همه کوچکتر
    و با همین دل و چشمم
    همیشه من یک آرزو دارم
    که آن شاید از همه آرزوهایم بزرگتر است
    از همه بزرگتر
    شاید همه آرزوها بزرگند ، شاید همه کوچک
    و من همیشه یک آرزو دارم
    با همین دل
    و چشمهایم
    همیشه

  13. #49
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیغام

    چون درختی در صمیم سرد و بی ابر زمستانی
    هر چه برگم بود و بارم بود
    هر چه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
    هر چه یاد و یادگارم بود
    ریخته ست
    چون درختی در زمستانم
    بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
    دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
    در چنین عریانی انبوهم ایا لانه خواهد بست ؟
    دیگر ایا زخمه های هیچ پیرایش
    با امید روزهای سبز اینده
    خواهدم این سوی و آن سو خست ؟
    چون درختی اندر اقصای زمستانم
    ریخته دیری ست
    هر چه بودم یاد و بودم برگ
    یاد با نرمک نسیمی چون نماز شعله ی بیمار لرزیدن
    برگ چونان صخره ی کری نلرزیدن
    یاد رنج از دستهای منتظر بردن
    برگ از اشک و نگاه و ناله آزردن
    ای بهار همچنان تا جاودان در راه
    همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگربگذر
    هرگز و هرگز
    بربیابان غریب من
    منگر و منگر
    سایه ی نمناک و سبزت هر چه از من دورتر ،‌خوشتر
    بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
    تکمه ی سبزی بروید باز ، بر پیراهن خشک و کبود من
    همچنان بگذار
    تا درود دردناک اندهان ماند سرود من

  14. #50
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    برف

    *یک)

    پاسی از شب رفته بود و برف می بارید
    چون پر افشانی پر پهای هزار افسانه ی از یادها رفته
    باد چونان آمری مأمور و ناپیدا
    بس پریشان حکمها می راند مجنون وار
    بر سپاهی خسته و غمگین و آشفته
    برف می بارید و ما خاموش
    فار غ از تشویش
    نرم نرمک راه می رفتیم
    کوچه باغ ساکتی در پیش
    هر به گامی چند گویی در مسیر ما چراغی بود
    زاد سروی را به پیشانی
    با فروغی غالبا افسرده و کم رنگ
    گمشده در ظلمت این برف کجبار زمستانی
    برف می بارید و ما آرام
    گاه تنها ، گاه با هم ، راه می رفتیم
    چه شکایتهای غمگینی که می کردیم
    با حکایتهای شیرینی که می گفتیم
    هیچ کس از ما نمی دانست
    کز کدامین لحظه ی شب کرده بود این بادبرف آغاز
    هم نمی دانست کاین راه خم اندر خم
    به کجامان میکشاند باز
    برف می بارید و پیش از ما
    دیگرانی همچو ما خشنود و ناخشنود
    زیر این کج بار خامشبار ،‌از این راه
    رفته بودندو نشان پایهایشان بود


    *دو)

    پاسی از شب رفته بود و همرهان بی شمار ما
    گاه شنگ و شاد و بی پروا
    گاه گویی بیمناک از آبکند وحشتی پنهان
    جای پا جویان
    زیر این غمبار ، درهمبار
    سر به زیر افکنده و خاموش
    راه می رفتند
    وز قدمهایی که پیش از این
    رفته بود این راه را ،‌افسانه می گفتند
    من بسان بره گرگی شیر مست ، آزاده و آزاد
    می سپردم راه و در هر گام
    گرم می خواندم سرودی تر
    می فرستادم درودی شاد
    این نثار شاهوار آسمانی را
    که به هر سو بود و بر هر سر
    راه بود و راه
    این هر جایی افتاده این همزاد پای آدم خاکی
    برف بود و برف این آشوفته پیغام این پیغام سرد پیری و پاکی
    و سکوت ساکت آرام
    که غم آور بود و بی فرجام
    راه می رفتم و من با خویشتن گهگاه می گفتم
    کو ببینم ، لولی ای لولی
    این تویی ایا بدین شنگی و شنگولی
    سالک این راه پر هول و دراز آهنگ ؟
    و من بودم
    که بدین سان خستگی نشناس
    چشم و دل هشیار
    گوش خوابانده به دیوار سکوت ، از بهر نرمک سیلی صوتی
    می سپردم راه و خوش بی خویشتن بودم

    *سه)

    اینک از زیر چراغی می گذشتیم ، آبگون نورش
    مرده دل نزدیکش و دورش
    و در این هنگام من دیدم
    بر درخت گوژپشتی برگ و بارش برف
    همنشین و غمگسارش برف
    مانده دور از کاروان کوچ
    لکلک اندوهگین با خویش می زد حرف
    بیکران وحشت انگیزی ست
    وین سکوت پیر ساکت نیز
    هیچ پیغامی نمی آرد
    پشت ناپیدایی آن دورها شاید
    گرمی و نور و نوا باشد
    بال گرم آشنا باشد
    لیک من ، افسوس
    مانده از ره سالخوردی سخت تنهایم
    ناتوانیهام چون زنجیر بر پایم
    ور به دشواری و شوق آغوش بگشایم به روی باد
    همچو پروانه ی شکسته ی آسبادی کهنه و متروک
    هیچ چرخی را نگرداند نشاط بال و پرهایم
    آسمان تنگ است و بی روزن
    بر زمین هم برف پوشانده ست رد پای کاروانها را
    عرصه ی سردرگمی هامانده و بی در کجاییها
    باد چون باران سوزن ، آب چون آهن
    بی نشانیها فرو برده نشانها را
    یاد باد ایام سرشار برومندی
    و نشاط یکه پروازی
    که چه بشکوه و چه شیرین بود
    کس نه جایی جسته پیش از من
    من نه راهی رفته بعد از کس
    بی نیاز از خفت ایین و ره جستن
    آن که من در می نوشتم ، راه
    و آن که من می کردم ، ایین بود
    اینک اما ، آه
    ای شب سنگین دل نامرد
    لکلک اندوهگین با خلوت خود درد دل می کرد
    باز می رفتیم و می بارید
    جای پا جویان
    هر که پیش پای خود می دید
    من ولی دیگر
    شنگی و شنگولیم مرده
    چابکیهام از درنگی سرد آزرده
    شرمگین از رد پاهایی
    که بر آنها می نهادم پای
    گاهگه با خویش می گفتم
    کی جدا خواهی شد از این گله های پیشواشان بز ؟
    کی دلیرت را درفش آسا فرستی پیش
    تا گذارد جای پای از خویش ؟

    *چهار)

    همچنان غمبار درهمبار می بارید
    من ولیکن باز
    شادمان بودم
    دیگر کنون از بزان و گوسپندان پرت
    خویشتن هم گله بودم هم شبان بودم
    بر بسیط برف پوش خلوت و هموار
    تک و تنها با درفش خویش ، خوش خوش پیش می رفتم
    زیر پایم برفهای پاک و دوشیزه
    قژفژی خوش داشت
    پام بذر نقش بکرش را
    هر قدم در برفها می کاشت
    شهر بکری برگرفتن از گل گنجینه های راز
    هر قدم از خویش نقش تازه ای هشتن
    چه خدایانه غروری در دلم می کشت و می انباشت

    *پنج)

    خوب یادم نیست
    تا کجاها رفته بودم ، خوب یادم نیست
    این ، که فریادی شنیدم ، یا هوس کردم
    که کنم رو باز پس ، رو باز پس کردم
    پیش چشمم خفته اینک راه پیموده
    پهندشت برف پوشی راه من بود
    گامهای من بر آن نقش من افزوده
    چند گامی بازگشتم ، برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    جای پاها تازه بود اما
    برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    جای پاها دیده می شد ، لیک
    برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    جای پاها باز هم گویی
    دیده می شد ‌لیک
    برف می بارید
    باز می گشتم
    برف می بارید
    برف می بارید ، می بارید ، می بارید
    جای پاهای مرا هم برف پوشانده ست

صفحه 5 از 27 نخستنخست 12345678915 ... آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/