باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک
جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک
نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال
می زنم در غزلی باده صفت آتشنک
بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟
که چو باد از همه سو می دوم و گمراهم
همه سر چشمم و از دیدن او محرومم
همه تن دستم و از دامن او کوتاهم
باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس
بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس
گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی
پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس
آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه
جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه
بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام
پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه
گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها
پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها
مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک
غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها
گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او
ندهد بار ، دهم باری دشنام به او
من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی
ندهد نقل به من، من ندهم جام به او
روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد
لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد
شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر
پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد
باده ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد
گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد
من و این ناله ی زار من و این باد سحر
آه اگر ناله ی زارم نرساند به تو باد
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)