باد در قفس



داد ترا نمي‌برم از ياد، در قفس
اي داد بر تو رفت چه بيداد در قفس

گويي زجان و هستي من مايه مي‌گرفت
فريادها كه جان تو سر داد در قفس

ديوار و در گشوده نشد، گرچه صدهزار
چون تو زدند پرپر و فرياد در قفس

چون آفتاب رفتي و من دير چون غروب
چشمم به جاي خالي‌ات افتاد در قفس

از آن همه اميد گرامي دريغ و درد
ديگر نمانده هيچ، بجز باد در قفس.