شهــر


اين صبح تابناك اهورايي
نوباوة « طراوت» و « لبخند» است

اين بامداد پاك بهشت آسا
آيينة جمال خدواند است

پيروزه‌گون سپهر درخشانش
چون آسمان آخر اسفند است

آن گونه شسته رفته كه از اين دور
پيدا در آن شكوه دماوند است

مهري كه از نسيم رسد بر گل
همتاي مهر مادر و فرزند است

گويي كه تار و پود طبيعت نيز
از لطف اين مشاهده خرسند است

آيا نسيم روح مسيحا نيست
كز ذره ذرة زندگي آكنده است؟

دردا كه با برآمدن خورشيد
ديگر نه آن صفاي خوش‌آيند است

ديگر نه اين تبسم شيرين است
ديگر نه اين ترنم دلبند است

روز است و گرم‌تاز دغلباران
در عرصة تقلب و ترفند است

روز است و هاي و هوي رياكاران
هنگامة چه برد و چه بردند است

بازار چند و چون چپاول‌ها
تا: خونبهاي جان بشر چند است؟

بس گونه‌گون فريب، كه ايمان است
بس گونه‌گون دروغ كه سوگند است

غارتگري به باديه اين سان نيست
نه، نه، كه اين و آن نه همانند است

تا شب همين بساط فراگير است
فردا همين روال فزاينده است

آه آن طلوع روشن زيبا را
با اين غروب تيره چه پيوند است

اين صبح و شام مي‌گذرد بر ما
اما بلاي جان خردمند است.