بگذار سنگی را ببوسم
که دیگر سنگها را سوئی زد
تا خون لورکا
بر سینهی او بریزد.
بگذار لیموئی را ببوسم
که رفت و در ترانهی لورکا نامش را نوشت.
بگذار جلیقهی نازکی را ببوسم
که گمان میکرد
بر سینهی گرمش ضد گلولهئی خواهد شد.
اما ماه ماه
تو چرا خیره خیره نگاه کردی و چیزی نگفتی
آسمان را برای چه روشنی بخشیدی
تا گلوله سربازها سینهی او را بهتر ببیند
و حالا آمدی
در آسمان گل آلودهی تهران و چه را میجوئی!
برو ماه ماه
برو که پشیمانی سودی ندارد
برو، بر دو زانو بنشین، زاری کن
برو، تاریکی بهتر
از نوری که اتاق فرانکو را روشن میکند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)