سه :
اي مرغهاي دريايي
بيهوده نام مرا ميخوانيد
بر تخته سنگ ملايم كفها شعري رسم ميكنيد
كه ازآن من نيست
شعري كه دهان به دهان آب ميشود
و سطري از آن را
تعويض بالهاي زخميتان كردهايد.
سه :
اي مرغهاي دريايي
بيهوده نام مرا ميخوانيد
بر تخته سنگ ملايم كفها شعري رسم ميكنيد
كه ازآن من نيست
شعري كه دهان به دهان آب ميشود
و سطري از آن را
تعويض بالهاي زخميتان كردهايد.
چهار :
در «ست»
رودخانهاي است
كه ميگويند «والري» پيش از گزاردن شعرهايش
ليواني از آن مينوشيد
و واژههاي فراموششده از پوستش ميتراويد
رودخانهاي
كه والري را غرق كرد.
پنج :
در «ست»
باغباني است
كه تخم ستاره دريايي برابر چشمتان ميكارد
از اين ستارهها ميشود
در گلدان اتاق خوابتان كاشت
و صبح
با صداي گرفتهاي، در ستايش روشني
بيدار شد.
شش :
كوچههايي است
كه از عبور رهگذران خنكا ميتراود
طوري انگار
كه در آسمان خيابانها شبنم ميفروشند
و سراشيبيها را پايان نيست
مگر كه بيايند
و چشم رودخانههاي خجول را ببوسند.
ماه خجالتي
انگشتريش هر شب
در رودخانه فرو ميافتد
و تا سپيده بستر آب را ميكاود.
كاش جرثقيلي داشتم
«ست» را برميداشتم
ميبردم
در كوچههاي نازك كابل دور ميزدم.
هفت :
در «ست»
مرگ را ديدهام
با چشماني خيس، از ملامت زندگي
كه تمنا ميكرد
به زندگيش بازگردانيم و نميشد
چرا كه تمامي شاعران
در ستايش شادي دست ميزديم
دستي نداشتيم
دستگيرش شويم.
هشت :
طنابي مخفي
سراسر شهر را پوشانيده بود
كه راه ورودي رنج را ببندد
در خيابانها زورقهايي روان بود
كه با تنفس بچهها كار ميكرد
و شاعران بيداري كشيده
سحرگاهان خم ميشدند بر ساحل
و بسته به اندوهي كه در دل خود كشته بودند
شعر جمع ميكردند.
نُه :
و از اينجايي كه من ايستادهام
مديترانه بركه سبزفامي است
كه فقط دو پرنده در آن جاي ميگيرند
آن هم گونهاي
كه نك بالشان، از آب
بيرون ميماند.
ده :
اين شب
با زخم ستارهها بر پيكر
كه زير بال هواپيما با ما بال ميزند
اين شب
با سربند سرخ نازك ابرها
كه به سوي فرودگاه با ما پرواز ميكند
اين شب
تنهاست.
من در فرودگاه اورلي پاريس ديدهام كه نگاه ميكند
و مثل سگي گردن ميكشد
اين شب
تنهاست
ميآيد با ما
تا بالش را بر خاك ميهنمان بگستراند
و باقي عمر را با ما سركند.
پی نوشت:
ست، زادگاه پل والري، شهري ساحلي در جنوب فرانسه و محل برگزاري جشنواره شاعران مديترانه
بگذار سنگی را ببوسم
که دیگر سنگها را سوئی زد
تا خون لورکا
بر سینهی او بریزد.
بگذار لیموئی را ببوسم
که رفت و در ترانهی لورکا نامش را نوشت.
بگذار جلیقهی نازکی را ببوسم
که گمان میکرد
بر سینهی گرمش ضد گلولهئی خواهد شد.
اما ماه ماه
تو چرا خیره خیره نگاه کردی و چیزی نگفتی
آسمان را برای چه روشنی بخشیدی
تا گلوله سربازها سینهی او را بهتر ببیند
و حالا آمدی
در آسمان گل آلودهی تهران و چه را میجوئی!
برو ماه ماه
برو که پشیمانی سودی ندارد
برو، بر دو زانو بنشین، زاری کن
برو، تاریکی بهتر
از نوری که اتاق فرانکو را روشن میکند.
________________________________________________
نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس استگــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است
آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد
EmAd.M
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)