صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 14 , از مجموع 14

موضوع: چه درد ........

  1. #11
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    تو را مي خواهم و دانم كه هرگز
    به كام دل در آغوشت نگيرم
    تويي آن آسمالن صاف و روشن
    من اين كنج قفس مرغي اسيرم
    ز پشت ميله هاي سرد تيره
    نگاه حسرتم حيران به رويت
    در اين فكرم كه دستي پيش آيد
    و من ناگه گشايم پر به سويت
    در اين فكرم كه در يك لحظه غفلت
    از اين زندان خاموش پر بگيرم
    به چشم مرد زندانبان بخندم
    كنارت زندگي از سر بگيرم
    در اين فكرم من و دانم كه هرگز
    مرا ياراي رفتن زين قفس نيست
    اگر هم مرد زندانبان بخواهد
    دگر از بهر پروازم نفس نيست
    ز پشت ميله ها هر صبح روشن
    نگاه كودكي خندد به رويم
    چو من سر مي كنم آواز شادي
    لبش با بوسه مي آيد به سويم
    اگر اي آسمان خواهم كه يك روز
    از اين زندان خامش پر بگيرم
    به چشم كودك گريان چه گويم
    ز من بگذر كه من مرغي اسيرم
    من آن شمعم كه با سوز دل خويش
    فروزان مي كنم ويرانه اي را
    اگر خواهم كه خاموشي گزينم
    پريشان مي كنم كاشانه اي را






    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

  2. #12
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    ناآشنا

    باز هم قلبي به پايم اوفتاد
    باز هم چشمي به رويم خيره شد
    باز هم در گير و دار يك نبرد
    عشق من بر قلب سردي چيره شد
    باز هم از چشمه لبهاي من
    تشنه يي سيراب شد ‚ سيراب شد
    باز هم در بستر آغوش من
    رهروي در خواب شد ‚ در خواب شد
    بر دو چشمش ديده مي دوزم به ناز
    خود نمي دانم چه مي جويم در او
    عاشقي ديوانه مي خواهم كه زود
    بگذرد از جاه و مال وآبرو
    او شراب بوسه مي خواهد ز من
    من چه گويم قلب پر اميد را
    او به فكر لذت و غافل كه من
    طالبم آن لذت جاويد را
    من صفاي عشق مي خواهم از او
    تا فدا سازم وجود خويش را
    او تني مي خواهد از من آتشين
    تا بسوزاند در او تشويش را
    او به من ميگويد اي آغوش گرم
    مست نازم كن كه من ديوانه ام
    من باو مي گويم اي نا آشنا
    بگذر از من ‚ من ترا بيگانه ام
    آه از اين دل آه از اين جام اميد
    عاقبت بشكست و كس رازش نخواند
    چنگ شد در دست هر بيگانه اي
    اي دريغا كس به آوازش نخواند

  3. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    از ياد رفته

    ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
    نيست ياري كه مرا ياد كند
    ديده ام خيره به ره ماند و نداد
    نامه اي تا دل من شاد كند
    خود ندانم چه خطايي كردم
    كه ز من رشته الفت بگسست
    در دلش جايي اگر بود مرا
    پس چرا ديده ز ديدارم بست
    هر كجا مينگرم باز هم اوست
    كه به چشمان ترم خيره شده
    درد عشقست كه با حسرت و سوز
    بر دل پر شررم چيره شده
    گفتم از ديده چو دورش سازم
    بي گمان زودتر از دل برود
    مرگ بايد كه مرا دريابد
    ورنه درديست كه مشكل برود
    تا لبي بر لب من مي لغزد
    مي كشم آه كه كاش اين او بود
    كاش اين لب كه مرا مي بوسد
    لب سوزنده آن بدخو بود
    مي كشندم چو در آغوش به مهر
    پرسم از خود كه چه شد آغوشش
    چه شد آن آتش سوزنده كه بود
    شعله ور در نفس خاموشش
    شعر گفتم كه ز دل بر دارم
    بار سنگين غم عشقش را
    شعر خود جلوه اي از رويش شد
    با كه گويم ستم عشقش را
    مادر اين شانه ز مويم بردار
    سرمه را پاك كن از چشمانم
    بكن اين پيرهنم را از تن
    زندگي نيست بجز زندانم
    تا دو چشمش به رخم حيران نيست
    به چكار آيدم اين زيبايي
    بشكن اين آينه را اي مادر
    حاصلم چيست ز خودآرايي
    در ببنديد و بگوييد كه من
    جز از او همه كس بگسستم
    كس اگر گفت چرا ؟ باكم نيست
    فاش گوييد كه عاشق هستم
    قاصدي آمد اگر از ره دور
    زود پرسيد كه پيغام از كيست
    گر از او نيست بگوييد آن زن
    دير گاهيست در اين منزل نيست








  4. #14
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    راز من

    هيچ جز حسرت نباشد كار من
    بخت بد بيگانه اي شد يار من
    بي گنه زنجير بر پايم زدند
    واي از اين زندان محنت بار من
    واي از اين چشمي كه مي كاود نهان
    روز و شب در چشم من راز مرا
    گوش بر در مينهد تا بشنود
    شايد آن گمگشته آواز مرا
    گاه مي پرسد كه اندوهت ز چيست
    فكرت آخر از چه رو آشفته است
    بي سبب پنهان مكن اين راز را
    درد گنگي در نگاهت خفته است
    گاه مي نالد به نزد ديگران
    كو دگر آن دختر ديروز نيست
    آه آن خندان لب شاداب من
    اين زن افسرده مرموز نيست
    گاه ميكوشد كه با جادوي عشق
    ره به قلبم برده افسونم كند
    گاه مي خواهد كه با فرياد خشم
    زين حصار راز بيرونم كند
    گاه ميگويد كه : كو ‚ آخر چه شد
    آن نگاه مست و افسونكار تو ؟
    ديگر آن لبخند شادي بخش و گرم
    نيست پيدا بر لب تبدار تو
    من پريشان ديده مي دوزم بر او
    بي صدا نالم كه : اينست آنچه هست
    خود نميدانم كه اندوهم ز چيست
    زير لب گويم : چه خوش رفتم ز دست
    همزباني نيست تا برگويمش
    راز اين اندوه وحشتبار خويش
    بيگمان هرگز كسي چون من نكرد
    خويشتن را مايه آزار خويش
    از منست اين غم كه بر جان منست
    ديگر اين خود كرده را تدبير نيست
    پاي در زنجير مي نالم كه هيچ
    الفتم با حلقه زنجير نيست
    آه اينست آنچه مي جستي به شوق
    راز من راز ني ديوانه خو
    راز موجودي كه در فكرش نبود
    ذره اي سوداي نام و آبرو
    راز موجودي كه ديگر هيچ نيست
    جز وجودي نفرت آور بهر تو
    آه نيست آنچه رنجم ميدهد
    ورنه كي ترسم ز خشم و قهر تو







    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/