صفحه 3 از 3 نخستنخست 123
نمایش نتایج: از شماره 21 تا 27 , از مجموع 27

موضوع: حکایت های مدیریتی

  1. #21
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    راهب جوان و زن زيبا

    دو راهب از ميان جنگل مي گذشتند كه چشمشان به زني زيبا افتاد كه كنار رودخانه ايستاده بود و نمي توانست از آن عبور كند. راهب جوان تر به خاطر آن كه سوگند عفت خورده بودند، بدون هيچ كمكي از رودخانه عبور كرد اما راهب پير تر آن زن را بغل گرفت و از رودخانه عبور داد. زن از او تشكر كرد و دو راهب به راه خود ادامه دادند. راهب جوان در سكوت، مرتب اين واقعه را براي خود مرور مي كرد: «چگونه او اين كار را انجام داد؟»

    اين را راهب جوان با عصبانيت به خود مي گفت: «آيا سوگند را فراموش كرده است؟»

    راهب جوان هر چه بيشتر فكر مي كرد بيشتر عصباني مي شد و در ذهن خود با اين موضوع مي جنگيد: «اگر من چنين كاري را انجام داده بودم حتما" توبيخ مي شدم، اين براي من غير قابل هضم است.»

    او به راهب پير نگاه كرد تا ببيند آبا او از كار خود شرمنده است يا خير، ولي مي ديد كه راهب پير خيلي راحت و خونسرد به راه خود ادامه مي دهد. نهايتا" راهب جوان نتوانست بيش از اين طاقت بياورد و از راهب پير پرسيد: «چگونه جرأت كردي به آن زن نگاه كني و او را در آغوش بگيري و حمل كني؟ مگر سوگند را فراموش كرده اي؟»

    راهب پير با تعجب به او نگاهي كرد و سپس با مهرباني به او گفت: «من همان موقع كه او را بر زمين گذاشتم ديگر حمل نكردم ولي تو هنوز داري او را حمل مي كني.»

    شرح حكايت

    اين داستان نشان مي دهد كه چگونه در شرايطي يكسان افراد ديدگاه هاي گوناگون دارند. كه هر كس با توجه به ديدگاه و برداشت، عملي متفاوت انجام مي دهد و ممكن است با نگرشي منفي كاري صحيح را انجام ندهد.

    دريافت نفس و باطن يك مفهوم يا قاعده خيلي مهم تر از صورت ظاهري يا بروز عملي آن است. اگر اين امر در آموزش مد نظر قرار گيرد خيلي از مشكلات سازماني و اجتماعي حل خواهد شد.


  2. #22
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    قانون باورها

    دانشمندان براي بررسي تعيين ميزان قدرت باورها بر كيفيت زندگي انسانها آزمايشي را در دانشگاه هاروارد انجام دادند. 80 پيرمرد و 80 پيرزن را انتخاب كردند. يك شهرك را به دور از هياهو برابر با 40 سال پيش ساختند. غذاهاي 40 سال پيش در اين شهرك پخته مي شد. خط روي شيشه هاي مغازه ها، فرم مبلمان، آهنگ ها، فيلم هاي قديمي، اخباري كه از راديو و تلويزيون پخش مي شد را مطابق با 40 سال قبل ساختند. بعد اين 160 نفر را از هر نظر آزمايش كردند؛ تعداد موي سر، رنگ موي سر، نوع استخوان، خميدگي بدن، لرزش دستها، لرزش صدا، ميزان فشار خون و غيره. بعد اين 160 نفر را به داخل اين شهرك بردند. بعد از گذشت 5 الي 6ماه كم كم پشتشان صاف شد، راست مي ايستادند، لرزش دستها بطور ناخودآگاه از بين رفت، لرزش صدا خوب شد، ضربان قلب مثل افراد جوان، رنگ موهاي سر شروع به مشكي شدن كرد و چين و چروكهاي دست و صورت از بين رفت.

    علت چه بود؟ خيلي ساده است. آنها چون مطابق با 40 سال پيش زندگي كردند، باور كرده بودند 40 سال جوان تر شده اند.

    شرح حكايت

    انسان ها همان گونه كه باور داشته باشند مي توانند بينديشند. باورهاي آدمي است كه در هر لحظه به او القا مي كند كه چگونه بينديشد. اصولا فرق بين انسان ها، فرق ميان باورهاي آنان است. انسانهاي موفق با باورهاي عالي، موفقيت را براي خود خلق مي كنند. انسان هاي ثروتمند، باورهاي عالي و ثروت آفرين دارند كه با اعتماد به نفس عالي خود و بدون توجه به تمام مسائل به دنبال كسب ثروت مي روند و به لحاظ باورهاي مثبتشان به ثروت مطلوب خود مي رسند.

    قانون زندگي قانون باورهاست. باورهاي عالي سرچشمه همه موفقيتهاي بزرگ است. توانمندي يك انسان را باورهاي او تعيين مي كند. انسان ها هر آنچه را كه باور دارند خلق مي كنند. باورهاي شما دستاوردهاي شما را در زندگي مي سازند زيرا باورها تعيين كننده كيفيت انديشه ها، انديشه ها عامل اوليه اقدام ها و اقدام ها عامل اصلي دستاوردها هستند.


  3. #23
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    آزمايشگاه اديسون

    اديسون در سنين پيري پس از كشف لامپ، يكي از ثروتمندان آمريكا به شمار مي رفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمايشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگي بود هزينه مي كرد. اين آزمايشگاه، بزرگترين عشق پيرمرد بود. هر روز اختراعي جديد در آن شكل مي گرفت تا آماده بهينه سازي و ورود به بازار شود. در همين روزها بود كه نيمه هاي شب از اداره آتش نشاني به پسر اديسون اطلاع دادند كه آزمايشگاه پدرش در آتش مي سوزد و حقيقتاً كاري از دست كسي بر نمي آيد و تمام تلاش ماموان فقط براي جلوگيري از گسترش آتش به ساير ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به شكل مناسبي به اطلاع پيرمرد رسانده شود.

    پسر با خود انديشيد كه احتمالاً پيرمرد با شنيدن اين خبر سكته مي كند و لذا از بيدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با كمال تعجب ديد كه پيرمرد در مقابل ساختمان آزمايشگاه روي يك صندلي نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره مي كند. پسر تصميم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او مي انديشيد كه پدر در بدترين شرايط عمرش بسر مي برد.

    ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را ديد و با صداي بلند و سر شار از شادي گفت: «پسر تو اينجايي؟ مي بيني چقدر زيباست! رنگ آميزي شعله ها را مي بيني! حيرت آور است! من فكر مي كنم كه آن شعله هاي بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است. واي! خداي من، خيلي زيباست! كاش مادرت هم اينجا بود و اين منظره زيبا را مي ديد. كمتر كسي در طول عمرش امكان ديدن چنين منظره زيبايي را خواهد داشت. نظر تو چيست پسرم؟»

    پسر حيران و گيج جواب داد: «پدر تمام زندگيت در آتش مي سوزد و تو از زيبايي رنگ شعله ها صحبت مي كني؟ چطور ميتواني؟ من تمام بدنم مي لرزد و تو خونسرد نشسته اي!»

    پدر گفت: «پسرم از دست من و تو كه كاري بر نمي آيد. مأمورين هم كه تمام تلاششان را مي كنند. در اين لحظه بهترين كار لذت بردن از منظره ايست كه ديگر تكرار نخواهد شد. در مورد آزمايشگاه و باز سازي يا نو سازي آن فردا فكر مي كنيم. الآن موقع اين كار نيست. به شعله هاي زيبا نگاه كن كه ديگر چنين امكاني را نخواهي داشت.»

    توماس آلوا اديسون سال بعد مجدداً در آزمايشگاه جديدش مشغول كار بود و همان سال يكي از بزرگترين اختراعات بشريت يعني ضبط صدا را تقديم جهانيان نمود. آري او گرامافون را درست يك سال پس از آن واقعه اختراع كرد.


  4. #24
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    نگاه سبز

    مي گويند در كشور ژاپن مرد ميليونري زندگي مي كرد كه از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق كرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود. وي پس از مشاوره فراوان با پزشكان و متخصصان زياد، درمان درد خود را مراجعه به يك راهب مقدس و شناخته شده مي بيند. وي به راهب مراجعه مي كند و راهب نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد مي دهد كه مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نكند. وي پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمين خود دستور مي دهد با خريد بشكه هاي رنگ سبز تمام خانه را با رنگ سبز، رنگ آميزي كنند. همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض مي كند. پس از مدتي رنگ ماشين، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم مي آيد را به رنگ سبز و تركيبات آن تغيير مي دهد و البته چشم دردش هم تسكين مي يابد.

    بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشكر از راهب وي را به منزلش دعوت مي نمايد. راهب نيز كه با لباس نارنجي رنگ به منزل او وارد مي شود متوجه مي شود كه بايد لباسش را عوض كرده و خرقه اي به رنگ سبز به تن كند. او نيز چنين كرده و وقتي به محضر بيمارش مي رسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسكين يافته ؟ مرد ثروتمند نيز تشكر كرده و مي گويد: «بله. اما اين گرانترين مداوايي بود كه تاكنون داشته.»

    مرد راهب با تعجب به بيمارش مي گويد: «بالعكس، اين ارزانترين نسخه اي بوده كه تاكنون تجويز كرده ام. براي مداواي چشم دردتان، تنها كافي بود عينكي با شيشه سبز خريداري كنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود. براي اين كار نمي تواني تمام دنيا را تغيير دهي، بلكه با تغيير نوع نگاهت مي تواني دنيا را به كام خود درآوري.»

  5. #25
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    به كدام بعد از سلامت كاركنان توجه داريد؟


    روزي سقراط، حكيم معروف يوناني، مردي را ديد كه خيلي ناراحت و متأثر است. علت ناراحتيش را پرسيد.

    مرد پاسخ داد: «در راه كه مي آمدم يكي از آشنايان را ديدم. سلام كردم جواب نداد و با بي اعتنايي و خودخواهي گذشت و رفت و من از اين طرز رفتار او خيلي رنجيدم.»

    سقراط گفت: «چرا رنجيدي؟»

    مرد با تعجب گفت: «معلوم است، چنين رفتاري ناراحت كننده است.»

    سقراط پرسيد: «اگر در راه كسي را مي ديدي كه به زمين افتاده و از درد وبيماري به خود مي پيچد، آيا از دست او دلخور و رنجيده مي شدي؟»

    مرد گفت: «مسلم است كه هرگز دلخور نمي شدم. آدم كه از بيمار بودن كسي دلخور نمي شود.»

    سقراط پرسيد: «به جاي دلخوري چه احساسي مي يافتي و چه مي كردي؟»

    مرد جواب داد: «احساس دلسوزي و شفقت مي يافتم و سعي مي كردم طبيب يا دارويي به او برسانم.»

    سقراط گفت: «همه ي اين كارها را به خاطر آن مي كردي كه او را بيمار مي دانستي. آيا انسان تنها جسمش بيمار مي شود؟ و آيا كسي كه رفتارش نادرست است، روانش بيمار نيست؟ اگر كسي فكر و روانش سالم باشد، هرگز رفتار بدي از او ديده نمي شود.»

  6. #26
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    كيفيت يعني اين!


    يكي از مسئولان پروژه ايجاد يك مركز فرهنگي، از اين مركز در حال ساخت بازديد كرد. او ديد كه يك مجسمه ساز، در حال ساخت يك مجسمه است و متوجه شد كه يك مجسمه ساخته شده مشابه نيز آنجاست.

    با تعجب از مجسمه ساز پرسيد: «از اين مجسمه دو تا نياز داري؟»

    مجسمه ساز بدون نگاه كردن گفت: «نه. فقط يكي مي خواهيم، اما اولي در آخرين مرحله آسيب ديد.»

    مقام مسئول، مجسمه ساخته شده را بررسي كرد و هيچ اشكالي پيدا نكرد و از مجسمه ساز پرسيد: «آسيب كجاست؟»

    مجسمه ساز در حالي كه مشغول كارش بود گفت: «يك خراش روي بيني مجسمه است.»

    مقام مسئول پرسيد: «اين مجسمه را كجا مي خواهيد نصب كنيد؟»

    مجسمه ساز گفت: «روي يك ستون به ارتفاع شش متر.»

    مقام مسئول پرسيد: «اگر در اين ارتفاع نصب مي شود چه كسي خواهد دانست كه يك خراش روي بيني مجسمه است؟»

    مجسمه ساز كارش را قطع كرد، به مقام مسئول نگاه كرد، لبخند زد و گفت: «من كه مي دانم.»

  7. #27
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jun 2010
    نوشته ها
    7,578
    تشکر تشکر کرده 
    3,069
    تشکر تشکر شده 
    4,117
    تشکر شده در
    2,249 پست
    قدرت امتیاز دهی
    866
    Array

    پیش فرض

    ثروت سازماني



    زماني كزروس به كوروش بزرگ گفت: «چرا از غنيمت هاي جنگي چيزي را براي خود بر نمي داري و همه را به سربازانت مي بخشي؟»

    كوروش گفت: «اگر غنيمت هاي جنگي را نمي بخشيديم الان دارايي من چقدر بود؟» گزروس عددي را با معيار آن زمان گفت.

    كوروش يكي از سربازانش را صدا زد و گفت: «برو به مردم بگو كوروش براي امري به مقداري پول و طلا نياز دارد.»

    سرباز در بين مردم جار زد و سخن كوروش را به گوششان رسانيد. مردم هرچه در توان داشتند براي كوروش فرستادند. وقتي كه مالهاي گرد آوري شده را حساب كردند، از آنچه كزروس انتظار داشت بسيار بيشتر بود.

    كوروش رو به كزروس كرد و گفت: «ثروت من اينجاست. اگر آنها را پيش خود نگه داشته بودم، هميشه بايد نگران آنها بودم. زماني كه ثروت در اختيار توست و مردم از آن بي بهره اند مثل اين مي ماند كه تو نگهبان پولهايي كه مبادا كسي آن را ببرد.»

صفحه 3 از 3 نخستنخست 123

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/