نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 46

موضوع: شعرهای زنده یاد احمد شاملو

Threaded View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #13
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    تا شکوفه های سرخ یک پیرهن

    سنگ مي‌کشم بر دوش،
    سنگ ِ الفاظ
    سنگ ِ قوافي را.
    و از عرق‌ريزان ِ غروب، که شب را
    در گود ِ تاريک‌اش
    مي‌کند بيدار،
    و قيراندود مي‌شود رنگ
    در نابيناييِ تابوت،
    و بي‌نفس مي‌ماند آهنگ
    از هراس ِ انفجار ِ سکوت،
    من کار مي‌کنم
    کار مي‌کنم
    کار
    و از سنگ ِ الفاظ
    بر مي‌افرازم
    استوار
    ديوار،
    تا بام ِ شعرم را بر آن نهم
    تا در آن بنشينم
    در آن زنداني شوم...
    من چنين‌ام. احمق‌ام شايد!
    که مي‌داند
    که من بايد
    سنگ‌های زندان‌ام را به دوش کشم
    به‌سان ِ فرزند ِ مريم که صليب‌اش را،
    و نه به‌سان ِ شما
    که دسته‌ی شلاق ِ دژخيم ِتان را مي‌تراشيد
    از استخوان ِبرادر ِتان
    و رشته‌ی تازيانه‌ی جلاد ِتان را مي‌بافيد
    از گيسوان ِ خواهر ِتان
    و نگين به دسته‌ی شلاق ِ خودکامه‌گان مي‌نشانيد
    از دندان‌های شکسته‌ی پدر ِتان!
    **
    و من سنگ‌های گران ِ قوافي را بر دوش مي‌برم
    و در زندان ِ شعر
    محبوس مي‌کنم خود را
    به‌سان ِ تصويري که در چارچوب‌اش
    در زندان ِ قاب‌اش.
    و اي بسا که
    تصويري کودن
    از انساني ناپخته:
    از من ِ ساليان ِ گذشته
    گم‌گشته
    که نگاه ِ خُردسال ِ مرا دارد
    در چشمان‌اش،
    و من ِ کهنه‌تر به جا نهاده است
    تبسم ِ خود را
    بر لبان‌اش،
    و نگاه ِ امروز ِ من بر آن چنان است
    که پشيماني
    به گناهان‌اش!
    تصويري بي‌شباهت
    که اگر فراموش مي‌کرد لبخندش را
    و اگر کاويده مي‌شد گونه‌هايش
    به جُست‌وجوی زنده‌گي
    و اگر شيار برمي‌داشت پيشاني‌اش
    از عبور ِ زمان‌های زنجيرشده با زنجير ِ برده‌گي
    مي‌شد من!
    مي‌شد من
    عيناً!
    مي‌شد من که سنگ‌های زندان‌ام را بر دوش
    مي‌کشم خاموش،
    و محبوس مي‌کنم تلاش ِ روح‌ام را
    در چارديوار ِ الفاظي که
    مي‌ترکد سکوت ِشان
    در خلاء ِ آهنگ‌ها
    که مي‌کاود بي‌نگاه چشم ِشان
    در کوير ِ رنگ‌ها...
    مي‌شد من
    عيناً!
    مي‌شد من که لبخنده‌ام را از ياد برده‌ام،
    و اينک گونه‌ام...
    و اينک پيشاني‌ام...

    چنين‌ام من
    ــ زندانيِ ديوارهای خوش‌آهنگ ِ الفاظ ِ بي‌زبان ــ
    چنين‌ام من!
    تصويرم را در قاب‌اش محبوس کرده‌ام
    و نام‌ام را در شعرم
    و پايم را در زنجير ِ زن‌ام
    و فردايم را در خويشتن ِ فرزندم
    و دل‌ام را در چنگ ِ شما...
    در چنگ ِ هم‌تلاشيِ با شما
    که خون ِ گرم ِتان را
    به سربازان ِ جوخه‌ی اعدام
    مي‌نوشانيد
    که از سرما مي‌لرزند
    و نگاه ِشان
    انجماد ِ يک حماقت است.

    شما
    که در تلاش ِ شکستن ِ ديوارهای دخمه‌ی اکنون ِ خويش‌ايد
    و تکيه مي‌دهيد از سر ِ اطمينان
    بر آرنج
    مِجريِ عاج ِ جمجمه‌تان را
    و از دريچه‌ی رنج
    چشم‌انداز ِ طعم ِ کاخ ِ روشن ِ فرداتان را
    در مذاق ِ حماسه‌ی تلاش ِتان مزمزه مي‌کنيد.
    شما...
    و من...
    شما و من
    و نه آن ديگران که مي‌سازند
    دشنه
    برای جگر ِشان
    زندان
    برای پيکر ِشان
    رشته
    برای گردن ِشان.

    و نه آن ديگرتران
    که کوره‌ی دژخيم ِ شما را مي‌تابانند
    با هيمه‌ی باغ ِ من
    و نان ِ جلاد ِ مرا برشته مي‌کنند
    در خاکستر ِ زادورود ِ شما.
    * *

    و فردا که فروشدم در خاک ِ خون‌آلود ِ تب‌دار،
    تصوير ِ مرا به زير آريد از ديوار
    از ديوار ِ خانه‌ام.

    تصويري کودن را که مي‌خندد
    در تاريکي‌ها و در شکست‌ها
    به زنجيرها و به دست‌ها.
    و بگوييدش:
    «تصوير ِ بي‌شباهت!
    به چه خنديده‌اي؟»
    و بياويزيدش
    ديگربار
    واژگونه
    رو به ديوار!
    و من همچنان مي‌روم
    با شما و برای شما
    ــ برای شما که اين‌گونه دوستار ِتان هستم. ــ
    و آينده‌ام را چون گذشته مي‌روم سنگ بردوش:
    سنگ ِ الفاظ
    سنگ ِ قوافي،
    تا زنداني بسازم و در آن محبوس بمانم:
    زندان ِ دوست‌داشتن.

    دوست‌داشتن ِ مردان
    و زنان
    دوست‌داشتن ِ ني‌لبک‌ها
    سگ‌ها
    و چوپانان
    دوست‌داشتن ِ چشم‌به‌راهي،
    و ضرب‌ْانگشت ِ بلور ِ باران
    بر شيشه‌ی پنجره

    دوست‌داشتن ِ کارخانه‌ها
    مشت‌ها
    تفنگ‌ها
    دوست‌داشتن ِ نقشه‌ی يابو
    با مدار ِ دنده‌هايش
    با کوه‌های خاصره‌اش،
    و شطِ تازيانه
    با آب ِسُرخ‌اش
    دوست‌داشتن ِ اشک ِ تو
    بر گونه‌ی من
    و سُرور ِ من
    بر لبخند ِ تو

    دوست‌داشتن ِ شوکه‌ها
    گزنه‌ها و آويشن ِ وحشي،
    و خون ِ سبز ِ کلروفيل
    بر زخم ِ برگ ِ لگد شده

    دوست‌داشتن ِ بلوغ ِ شهر
    و عشق‌اش
    دوست‌داشتن ِ سايه‌ی ديوار ِ تابستان
    و زانوهای بي‌کاري
    در بغل

    دوست‌داشتن ِ جقه
    وقتي که با آن غبار از کفش بسترند
    و کلاه‌ْخود
    وقتي که در آن دستمال بشويند
    دوست‌داشتن ِ شالي‌زارها
    پاها و
    زالوها

    دوست‌داشتن ِ پير‌یِ سگ‌ها
    و التماس ِ نگاه ِشان
    و درگاه ِ دکه‌ی قصابان،
    تيپا خوردن
    و بر ساحل ِ دورافتاده‌ی استخوان
    از عطش ِ گرسنه‌گي
    مردن

    دوست‌داشتن ِ غروب
    با شنگرف ِ ابرهاي‌اش،
    و بوی رمه در کوچه‌های بيد

    دوست‌داشتن ِ کارگاه ِ قالي‌بافي
    زمزمه‌ی خاموش ِ رنگ‌ها
    تپش ِ خون ِ پشم در رگ‌های گره
    و جان‌های نازنين ِ انگشت
    که پامال مي‌شوند
    دوست‌داشتن ِ پاييز
    با سرب‌ْرنگیِ آسمان‌اش

    دوست‌داشتن ِ زنان ِ پياده‌رو
    خانه‌شان
    عشق ِشان
    شرم ِشان

    دوست‌داشتن ِ کينه‌ها
    دشنه‌ها
    و فرداها

    دوست‌داشتن ِ شتاب ِ بشکه‌های خالیِ تُندر
    بر شيب ِ سنگ‌فرش ِ آسمان
    دوست‌داشتن ِ بوی شور ِ آسمان ِ بندر
    پرواز ِ اردک‌ها
    فانوس ِ قايق‌ها
    و بلور ِ سبزرنگ ِ موج
    با چشمان ِ شب‌ْچراغ‌اش
    دوست‌داشتن ِ درو
    و داس‌های زمزمه
    دوست‌داشتن ِ فريادهای ديگر
    دوست‌داشتن ِ لاشه‌ی گوسفند
    بر قناره‌ی مردک ِ گوشت‌فروش
    که بي‌خريدار مي‌ماند
    مي‌گندد
    مي‌پوسد

    دوست‌داشتن ِ قرمزیِ ماهي‌ها
    در حوض ِ کاشي
    دوست‌داشتن ِ شتاب
    و تاءمل
    دوست‌داشتن ِ مردم
    که مي‌ميرند
    آب مي‌شوند
    و در خاک ِ خشک ِ بي‌روح
    دسته‌دسته
    گروه‌گروه
    انبوه‌انبوه
    فرومي‌روند
    فرومي‌روند و
    فرو
    مي‌روند

    دوست‌داشتن ِ سکوت و زمزمه و فرياد
    دوست‌داشتن ِ زندان ِ شعر
    با زنجيرهای گران‌اش:
    ــ زنجير ِ الفاظ
    زنجير ِ قوافي...
    * *

    و من هم‌چنان مي‌روم:
    در زنداني که با خويش
    در زنجيري که با پاي
    در شتابي که با چشم
    در يقيني که با فتح ِ من مي‌رود دوش‌بادوش
    از غنچه‌ی لبخند ِ تصوير ِ کودني که بر ديوار ِ ديروز
    تا شکوفه‌ی سُرخ ِ يک پيراهن
    بر بوته‌ی يک اعدام:
    تا فردا!

    چنين‌ام من:
    قلعه‌نشين ِ حماسه‌های پُر از تکبر
    سم‌ْضربه‌ی پُرغرور ِ اسب ِ وحشیِ خشم
    بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدير
    کلمه‌ی وزشي
    در توفان ِ سرود ِ بزرگ ِ يک تاريخ
    محبوسي
    در زندان ِ يک کينه
    برقي
    در دشنه‌ی يک انتقام
    و شکوفه‌ی سُرخ ِ پيراهني
    در کنار ِ راه ِ فردای برده‌گان ِ امروز.

    مهر ۱۳۲۹


  2. 2 کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/