نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 46

موضوع: شعرهای زنده یاد احمد شاملو

Hybrid View

پست قبلی پست قبلی   پست بعدی پست بعدی
  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    قصه ی مردی که لب نداشت ...

    يه مردی بود حسين‌قلي
    چشاش سيا لُپاش گُلي
    غُصه و قرض و تب نداشت
    اما واسه خنده لب نداشت. ــ

    خنده‌ی بي‌لب کي ديده؟
    مهتاب ِ بي‌شب کي ديده؟
    لب که نباشه خنده نيس
    پَر نباشه پرنده نيس.

    شبای دراز ِ بي‌سحر
    حسين‌قلي نِشِس پکر
    تو رختخوابش دمرو
    تا بوق ِ سگ اوهواوهو.
    تموم ِ دنيا جَم شدن
    هِي راس شدن هِي خم شدن
    فرمايشا طبق طبق
    همه‌گي به دورش وَقّ و وقّ
    بستن به نافش چپ و راس
    جوشونده‌ی ملاپيناس
    دَم‌اش دادن جوون و پير
    نصيحتای بي‌نظير:


    «ــ حسين‌قلي غصه‌خورَک


    خنده نداری به درک!
    خنده که شادی نمي‌شه
    عيش ِ دومادی نمي‌شه.
    خنده‌ی لب پِشک ِ خَره
    خنده‌ی دل تاج ِ سره،
    خنده‌ی لب خاک و گِله
    خنده‌ی اصلي به دِله...»

    حيف که وقتي خوابه دل
    وز هوسي خرابه دل،
    وقتي که هوای دل پَسه
    اسير ِ چنگ ِ هوسه،
    دل‌سوزی از قصه جداس
    هرچي بگي باد ِ هواس!


    حسين‌قلي با اشک و آه
    رف دَم ِ باغچه لب ِ چاه

    گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم


    مرده‌ی خُلق ِ پاکتم!
    حسرت ِ جونم رُ ديدی
    لبتو امونت نمي‌دی؟
    لبتو بِدِه خنده کنم
    يه عيش ِ پاينده کنم.»


    ننه‌چاهه گُف: «ــ حسين‌قلي


    ياوه نگو، مگه تو خُلي؟
    اگه لَبمو بِدَم به تو
    صبح، چه امونَت چه گرو،
    واسه‌يي که لب تَر بکنن
    چي‌چي تو سماور بکنن؟
    «ضو» بگيرن «رَت» بگيرن
    وضو بي‌طاهارت بگيرن؟
    ظهر که مي‌باس آب بکشن
    بالای باهارخواب بکشن،
    يا شب ميان آب ببرن
    سبو رُ به سرداب ببرن،

    سطلو که بالا کشيدن
    لب ِ چاهو اين‌جا نديدن
    کجا بذارن که جا باشه
    لايق ِ سطل ِ ما باشه؟»

    ديد که نه وال‌ّلا، حق مي‌گه
    گرچه يه خورده لَق مي‌گه.


    حسين‌قلي با اشک و آ
    رَف لب ِ حوض ِ ماهيا

    گُف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری


    به آرزوم راه مي‌بری؟
    مي‌دی که امانت ببرم
    راهي به حاجت ببرم
    لب‌تو روُ مَرد و مردونه
    با خودم يه ساعت ببرم؟»

    حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
    غم به دلش هَوار شد
    گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چي
    اگر نَخوام که همچي
    نشکنه قلب ِ ناز ِت
    غم نکنه دراز ِت:
    حوض که لبش نباشه
    اوضاش به هم مي‌پاشه
    آبش مي‌ره تو پِي‌گا
    به‌کُل مي‌رُمبه از جا.»

    ديد که نه وال‌ّلا، حَقّه
    فوقش يه خورده لَقّه.


    حسين‌قلي اوهون‌اوهون
    رَف تو حياط، به پُشت ِ بون

    گُف: «ــ بيا و ثواب بکن


    يه خير ِ بي‌حساب بکن:
    آباد شِه خونِمونت
    سالم بمونه جونت!
    با خُلق ِ بي‌بائونه‌ت
    لب ِتو بده اَمونت
    باش يه شيکم بخندم
    غصه رُ بار ببندم
    نشاط ِ يامُف بکنم
    کفش ِ غمو چَن ساعتي
    جلو ِ پاهاش جُف بکنم.»

    بون به صدا دراومد

    به اشک و آ دراومد:



    «ــ حسين‌قلي، فدات شَم،




    وصله‌ی کفش ِ پات شَم
    مي‌بيني چي کردی با ما
    که خجلتيم سراپا؟
    اگه لب ِ من نباشه
    جانُوْدوني‌م کجا شِه؟
    بارون که شُرشُرو شِه
    تو مُخ ِ ديفار فرو شِه
    ديفار که نَم کشينِه
    يِه‌هُوْ از پا نِشينه،
    هر بابايي مي‌دونه
    خونه که رو پاش نمونه
    کار ِ بون‌اشم خرابه
    پُلش اون ور ِ آبه.
    ديگه چه بوني چه کَشکي؟
    آب که نبود چه مَشکي؟»
    ديد که نه والّ‌لا، حق مي‌گه
    فوقش يه خورده لَق مي‌گه.


    حسين‌قلي، زار و زبون
    وِيْلِه‌زَنون گريه‌کنون
    لبش نبود خنده مي‌خواس
    شادی پاينده مي‌خواس.

    پاشد و به بازارچه دويد
    سفره و دستارچه خريد
    مُچ‌پيچ و کول‌بار و سبد
    سبوچه و لولِنگ و نمد
    دويد اين سر ِ بازار
    دويد اون سر ِ بازار
    اول خدا رُ ياد کرد
    سه تا سِکّه جدا کرد
    آجيل ِ کارگشا گرفت
    از هم ديگه سَوا گرفت
    که حاجتش روا بِشه
    گِرَه‌ش ايشال‌ّلا وابشه
    بعد سر ِ کيسه واکرد
    سکه‌ها رو جدا کرد
    عرض به حضور ِ سرورم
    چي بخرم چي‌چي نخرم:
    خريد انواع ِ چيزا
    کيشميشا و مَويزا،

    تا نخوری نداني
    حلوای تَن‌تَناني،
    لواشک و مشغولاتي
    آجيلای قاتي‌پاتي
    اَرده و پادرازی
    پنير ِ لقمه‌ْقاضي،

    خانُمايي که شومايين
    آقايوني که شومايين:
    با هَف عصای شيش‌مني
    با هف‌تا کفش ِ آهني
    تو دشت ِ نه آب نه علف
    راه ِشو کشيد و رفت و رَف
    هر جا نگاش کشيده شد
    هيچ‌چي جز اين ديده نشد:
    خشکه‌کلوخ و خار و خس
    تپه و کوه ِ لُخت و بس:
    قطار ِ کوهای کبود
    مث ِ شترای تشنه بود
    پستون ِ خشک ِ تپه‌ها
    مث ِ پيره‌زن وخت ِ دعا.


    «ــ حسين‌قلي غصه‌خورک


    خنده نداشتي به درک!
    خوشي بيخ ِ دندونت نبود
    راه ِ بيابونت چي بود؟

    راه ِ دراز ِ بي‌حيا
    روز راه بيا شب راه بيا
    هف روز و شب بکوب‌بکوب
    نه صُب خوابيدی نه غروب
    سفره‌ی بي‌نونو ببين
    دشت و بيابونو ببين:
    کوزه‌ی خشکت سر ِ راه
    چشم ِ سيات حلقه‌ی چاه
    خوبه که اميدت به خداس
    وگرنه لاشخور تو هواس!»


    حسين‌قلي، تِلُوخورون
    گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون

    خَسّه خَسّه پا مي‌کشيد
    تا به لب ِ دريا رسيد.
    از همه چي وامونده بود
    فقط‌اَم يه دريا مونده بود.

    «ــ ببين، دريای لَم‌لَم
    فدای هيکلت شَم
    نمي‌شه عِزتت کم
    از اون لب ِ درازوت
    درازتر از دو بازوت
    يه چيزی خِير ِ ما کُن
    حسرت ِ ما دوا کُن:
    لبي بِده اَمونت
    دعا کنيم به جونت.»


    «ــ دلت خوشِه حسين‌قلي


    سر ِ پا نشسته چوتولي.
    فدای موی بور ِت!
    کو عقلت کو شعور ِت؟
    ضررای کارو جَم بزن
    بساط ِ ما رو هم نزن!
    مَچِّده و مناره‌ش
    يه درياس و کناره‌ش.

    لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
    کو جيگَرَکي‌ش کو جاهلش؟
    کو سايبونش کو مشتريش؟
    کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
    کو نازفروش و نازخر ِش؟
    کو عشوه‌يي‌ش کو چِش‌چَر ِش؟»


    حسين‌قلي، حسرت به دل
    يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل
    دَساش از پاهاش درازتَرَک
    برگشت خونه‌ش به حال ِ سگ.
    ديد سر ِ کوچه راه‌به‌راه
    باغچه و حوض و بوم و چاه
    هِرتِه‌زَنون ريسه مي‌رن
    مي‌خونن و بشکن مي‌زنن:


    «ــ آی خنده خنده خنده


    رسيدی به عرض ِ بنده؟
    دشت و هامونو ديدی؟
    زمين و زَمونو ديدی؟
    انار ِ گُل‌گون مي‌خنديد؟
    پِسّه‌ی خندون مي‌خنديد؟
    خنده زدن لب نمي‌خواد
    داريه و دُمبَک نمي‌خواد:
    يه دل مي‌خواد که شاد باشه
    از بند ِ غم آزاد باشه
    يه بُر عروس ِ غصه رُ
    به تَئنايي دوماد باشه!
    حسين‌قلي!
    حسين‌قلي!
    حسين‌قلي حسين‌قلي حسين‌قلي!»

    -----------------------------------------------------------------------


    دوستان بر من خرده مگیرید که چرا نمی توانم خود را پس از خواندن این ترانه زیبا لبِ سکوت، بسته نگاه دارم و چیزی نگویم ؛ به همین بسنده می کنم روحت شاد بادا ای ابر مردی که تفکرت ذهن چون منی را به تعمق وا می دارد هرچند عظمت تفکرت فراتر از ذهن کوچک من است.

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    وارطان! بهارخنده زد و ارغوان شكفت

    احمد شاملو در زمان شاه بخاطر سانسور شديد، اين شعر را با نام مرگ نازلي منتشر كرد در شعر زير بجاي تمام كلمات وارطان نام نازلي را درج كرده بود بعضي نسخه ها هنوز با اسم نازلي است.


    وارطان! بهارخنده زد و ارغوان شكفت
    در خانه، زير پنجره گل داد ياس پير
    دست از گمان بدار!
    با مرگ نحس پنجه ميفكن!
    بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
    وارطان سخن نگفت،
    سر افراز
    دندان خشم بر جگر خسته بست رفت

    وارطان ! سخن بگو!
    مرغ سكوت، جوجه مرگي فجيع را
    در آشيان به بيضه نشسته ست!

    وارطان سخن نگفت
    چو خورشيد
    از تيرگي بر آمد و در خون نشست و رفت

    وارطان سخن نگفت
    وارطان ستاره بود:
    يك دم درين ظلام درخشيد و جست و رفت
    وارطان سخن نگفت
    وارطان بنفشه بود:
    گل داد و
    مژده داد: زمستان شكست!
    و
    رفت...

  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    سرود ابراهیم در آتش

    در آوار ِ خونين ِ گرگ‌وميش
    ديگرگونه مردی آنک،
    که خاک را سبز مي‌خواست
    و عشق را شايسته‌ی زيباترين ِ زنان
    که اين‌اش
    به نظر
    هديّتي نه چنان کم‌بها بود
    که خاک و سنگ را بشايد.
    چه مردی! چه مردی!
    که مي‌گفت
    قلب را شايسته‌تر آن
    که به هفت شمشير ِ عشق
    در خون نشيند
    و گلو را بايسته‌تر آن
    که زيباترين ِ نام‌ها را
    بگويد.

    و شيرآهن‌کوه مردی از اين‌گونه عاشق
    ميدان ِ خونين ِ سرنوشت
    به پاشنه‌ی آشيل
    درنوشت.ــ
    رويينه‌تني
    که راز ِ مرگ‌اش
    اندوه ِ عشق و
    غم ِ تنهايي بود.

    «ــ آه، اسفنديار ِ مغموم!
    تو را آن به که چشم
    فروپوشيده باشي

    «ــ آيا نه
    يکي نه
    بسنده بود
    که سرنوشت ِ مرا بسازد؟
    من
    تنها فرياد زدم
    نه!
    من از
    فرورفتن
    تن زدم.
    صدايي بودم من
    ــ شکلي ميان ِ اشکال ــ،
    و معنايي يافتم.
    من بودم
    و شدم،
    نه زان‌گونه که غنچه‌يي
    گُلي
    يا ريشه‌يي
    که جوانه‌يي
    يا يکي دانه
    که جنگلي ــ
    راست بدان‌گونه
    که عامي‌مردی
    شهيدی;
    تا آسمان بر او نماز بَرَد.

    من بي‌نوا بند‌گکي سربه‌راه
    نبودم
    و راه ِ بهشت ِ مينوی من

    بُز روِ طوع و خاک‌ساری

    نبود:

    مرا ديگرگونه خدايي مي‌بايست
    شايسته‌ی ِ آفرينه‌يي
    که نواله‌ی ناگزير را
    گردن
    کج نمي‌کند.
    و خدايي
    ديگرگونه
    آفريدم».


    دريغا شيرآهن‌کوه مردا

    که تو بودی،
    و کوه‌وار
    پيش از آن که به خاک افتي
    نستوه و استوار
    مُرده بودی.
    اما نه خدا و نه شيطان ــ
    سرنوشت ِ تو را
    بُتي رقم زد
    که ديگران
    مي‌پرستيدند.
    بُتي که
    ديگران‌اش
    مي‌پرستيدند.

  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    شرف هنرمند بودن -مقاله‌و شعری منتشرنشده از احمد شاملو

    بدون ‏در ميان ‏آوردن هيچ ‏صغرا و كبرائى برآنيم ‏كه ‏ميان ‏دو گونه ‏برداشت ‏از دستاوردهاى هنرى طى‏ استحكاماتى ‏بكشيم اگرچه ‏دست‏كم ‏از نظر ما جنگى ‏فيزيكى ‏در ميان ‏نيست. اين ‏خط، فقط مشخص‏كننده‏ى مرزهاى يك‏ عقيده ‏است ‏در برابر دو گروه متضادالعمل كه‏ يكى تنها به ‏درون‏مايه اهميت ‏قايل ‏است حتا اگر اين ‏درون‏مايه‏ مرثيه‏ئى ‏باشد كه ‏در قالب ‏دفى-روحوضى‏ ارائه ‏شود، وآن ديگرى تنها به ‏قالب ‏ارج ‏مى‏نهد حتا اگر اين‏ قالب در غياب ‏محتوا به ‏ارائه‏ى ‏هيچ ‏احساسى قادر نباشد.
    جنگ ‏نامربوط كهنه‏ئى‏كه ‏تجديد مطلع‏اش ‏را تنها شرايط اجتماعى‏ى نامربوطى تحميل كرده ‏است ‏كه ‏در فضايى ‏غيرقابل ‏تشخيص‏ و غيرمنطقى معلق ‏است.
    كسـانى ‏بر آن‏اند كه ‏هنر را جز خلق زيبائى، تا فراسوهاى زيبائى‏ى ‏مجرد حتا، وظيفه‏ئى نيست. همچون زير و بمى كه‏ از حنجره‏ئى ‏ملكوتى‏ بر مى‏آيد و آن‏ را نيازى به‏ كلام نيست.
    ما از اين ‏طايفه ‏نيستيم‏ و برخلاف ‏بهتانى ‏كه ‏آن‏ دسته‏ى ‏ديگر در رسانه‏هاى ‏رسمى‏ى ‏تبليغاتى‏ى خود آشكارا عنوان ‏مى‏كنند در پس‏ حرف ‏خود نيز نيتى ‏شريرانه پنهان ‏نكرده‏ايم. ما نيز مى‏گوئيم: آرى چنان ‏حنجره‏ئى‏ نيازمند كلام ‏نيست چرا كه ‏كلمات به ‏سبب ‏مشخص‏ بودن ‏مصداق‏هاشان مى‏تواند، به‏ مثل، از خلوص‏ موسيقى ‏بكاهد. کلام به‏ مصداق ‏توجه ‏مى‏دهد و موسيقى ‏از راه ‏احساس ‏ادراك‏ مى‏شود. اين‏ دو از يك‏ خانواده ‏نيستند، طبايع‏شان‏ متضاد است ‏و چون باهم‏ در آيند آن‏ چه ‏لطمه‏ مى‏بيند موسيقى است.
    ما از اين ‏طايفه ‏نيستيم و هرچند هميشه ‏اتفاق ‏مى‏افتد كه‏ در برابر پرده‏ئى ‏نقاشى‏ى ‏تجريدى يا قطعه‏ئى شعر مجرد ناب از خود بى‏خود شويم و از ته‏ دل ‏به‏ مهارت ‏ و خلاقيت آفريننده‏اش درود بفرستيـم، بى‏گمان ‏از اين‏ كه ‏چرا فريادى‏ چنين‏ رسا تنها به‏ نمايش ‏قدرت ‏فنى ‏پرداخته كسانى ‏چون ما خاموشان نيازمند به ‏همدردى ‏را در برابر خود از ياد برده ‏است دريغ خورده‏ايم.
    اما گرچه‏ ما از آن‏ طايفه ‏نيستيم ‏آثارشان ‏را مى‏خوانيم پرده‏هاشان‏را با اشتياق ‏به‏ تماشا مى‏نشينيم به‏ موسيقى‏شان با دقت‏ گوش ‏مى‏دهيم و هر چيز مؤثرى را كه ‏در آنها بيابيم مى‏آموزيم، زيرا بر اين ‏اعتقاديم كه ‏هرچه‏ بيان پالوده‏تر باشد به ‏پيام ‏اثر قدرت‏ نفاذ بيشترى مى‏بخشـد. چرا كه‏ قالب‏ را تنها براى‏ همين ‏مى‏خواهيم: پيرهن ‏را براى ‏تن، تا اگر نيت ‏اثر، به ‏مثل، نمايش شكوه‏ جسم ‏انسان‏ است تن ‏در آن هرچه ‏برازنده‏تر جلوه ‏كند.
    ما برآنيم‏ كه ‏هنر حامل است‏ و محمول: و اثر هنرى ‏اگر فاقد محموله ‏باشد در نهايت ‏امر استرتيزتك‏ شكيل ‏و راهوارى ‏است ‏كه بى‏بار و بيعـار از علفزار به ‏سر طويله‏ى معتاد خود مى‏خرامد حال‏ آن ‏كه دستاورد شبا روز و ماها سال كشتگران‏ بسـيار خرمن‏ خرمن بر زمين ‏مانده ‏است و بازار‌هاى ‏نياز از كالا تهى ‏است.
    استران ‏پير و خسته ‏را ديگر طاقت‏ پاسخگوئى ‏به‏ نيازهاى ‏بدبار و تل ‏انبار روزگار نو نيست، و صاحبان ‏استران اين ‏زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپايان‏ خويش‏اند، چرا كه ‏در نمايشگاه‏ها گوش‏ چارپا را كوچك‏تر و ميان‏اش‏ را لاغرتر، قوس‏ گردن‏اش ‏را چشم‏گيرتر و عضـلات ‏سينه‏اش ‏را پيچيده‏تر مى‏پسندند و نشان ‏افتخار را تقديم‏ خربنده‏ئى ‏مى‏كنند كه ‏پسند گروه داوران ‏را بهتر و بيش‏تر برآورد. مكتب چارپا به‏ خاطر چارپا، نه چارپا درخور بارى كه بايد نيازهاى سنگين شهروندان را تمهيدى‏ كنـد.

    مطالعه‏ى ‏دستاوردهاى ‏هنرى‏ى ‏انسان بازخواندن ‏حماسه‏ئى ‏پرطبل ‏و پرتپش‏است: حماسه‏ى آفريده‏ئى كه ‏به ‏چند هزاره رازهاى تركيب‏ و تعبيه ‏را تجربه‏ مى‏كند تا سرانجام خود به ‏كرسى‏ى آفريننده‏گى ‏بنشيند. راهى ‏كه ‏شايد سرمنزل‏هايش دم‏ به ‏دم ‏كوتاه‏تر شده اما سرشار از كوشش و مجاهدت بوده ‏است: كوشش‏ و مجاهدتى كه ‏از راه‏هاى ‏بى‏شمار صورت‏ پذيرفته. گاه ‏به ‏حجم وگاهى به ‏صدا، گاهى ‏ به ‏حركت گاهى ‏به ‏نوا، گاه ‏به ‏خط وگاه ‏به ‏رنگ، گاهى‏ به ‏چوب وگاه ‏به ‏سنگ... ـ كوشش‏ و مجاهدتى از راه‏هاى ‏بسيار كه‏ با موانع‏ بى‏شمار پنجه‏ در پنجه ‏كرده ‏است اما اگرچه ‏هر بار پيروز از ميدان ‏بازنيامده بارى ‏از هر شكست ‏تجربه‏ئى ‏اندوخته از هر سرخورده‏گى‏ معرفتى به‏ دست كرده‏است. جاده‏ئى ‏طولانى كه ‏چه‏ بسيار باشكم‏هاى به‏ پشت ‏چسبيده و پاهاى‏ خونين و ايثارهاى شگفت ‏پيموده ‏شده. اما سنگين‏ترين ‏لحظات ‏اين‏ حماسه‏ى ‏رنج، ديگر امروز متعلق به ‏گذشته‏هاست: تاريخ‏اش‏ مدون ‏است ‏و پاسخ‏اش به ‏چند و چون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشكار. زنجيره‏ئى است‏ به ‏هم ‏پيوسته از حلقه‏هاى ‏منفرد و مجزاى‏ تلاش‏هاى ‏پراكنده. امروز ديگر تجربه‏ى ‏مجدد شيمى ‏از دوران ‏خون‏ دل ‏خوردن‏ كيمياگر «گجسته‏دژ»، اگر سفاهت‏ مطلق ‏نباشد نشانه‏ى‏ كامل ‏بيگانه‏گى ‏با زمان حال ‏است. كه ‏آدمى، على‏رغم تمامى‏ى حماقت‏هائى ‏كه ‏از لحاظ اجتماعى در سراسر طول ‏تاريخ ‏خود نشان ‏داده، بارى طبيعت‏ خام ‏را توانسته ‏است رام ‏قدرت ‏آفريننده‏گى خود كند و معضل كنونى او به ‏جز اين ‏نيست كه‏ گيج ‏و درمانده گرفتار چنبره‏ى هزار پيچ و گره ‏بر گره اجتماع خويش‏ است و هر بامداد با انديشه‏ى ‏هول‏ناك ‏تحقير تازه ‏درآمدى‏ كه ‏بر او خواهد رفت ‏از بستر كابوس‏هاى ‏شبانه بر مى‏خيزد.
    ديگر امروز هنر با قوانين ‏مدون‏ و دستاوردهاى پر بار از آزمايشگاه‏هاى‏ ابتدائى ‏بيرون آمده دوره‏هاى ‏كاربرد جادوئى‏ يا تزئينى ‏بودن‏ صرف ‏را پس‏ پشت‏ نهاده ‏به ‏عرصه‏ى ‏پرگير و دار كارزار دانش ‏با خرافه‏انديشى، معرفت‏گرائى با خشك‏باورى‏ى تقديرى، عدالت‏خواهى‏ى ‏شرافتمندانه با قدرت‏مدارى‏ى ‏لومپن‏مسلكانه پانهاده ناطق ‏چيره‏دستى ‏شده‏ است‏ كه ‏بانگ‏اش ‏انعكاس ‏جهانى دارد و سخن‏اش ‏مرز زبان ‏نمى‏شناسد. پس‏ ديگر بايد بتواند به ‏حضور خود در اين ‏معركه معنائى ‏بدهد، وجودش را با جسارت‏ به ‏اثبات ‏برساند، در عمل‏ از حق‏ حيات ‏خود دفاع ‏كند و در اين ‏سنگر پرخون و آتشى كه‏ در آن تنها سخن‏ از مرگ‏ و زنده‏گى ‏مى‏رود و تنابنده‏ئى را با تنابنده‏ئى سرشوخى نيست مسووليتى ‏آشكار متعهد شود.
    امروزه ‏روز ديگر هيچ هنرى بومى و اقليمى‏ى‏ صرف ‏نيست وحتا نويسنده ‏و شاعر نيز كه بناگزير گرفتار حصار زبان ‏خويش ‏است و ابلاغ ‏پيام‏اش نياز به ‏واسطه ‏دارد، باز به ‏هر زبان كه بنويسد نويسنده ‏و شاعر سراسر عالم ‏است. با وجود اين مى‏توان بر هنرهائى چون ‏نقاشى انگشت نهاد كه ‏درك ‏سخن‏اش، در مقايسه ‏با هنرهاى‏ ديگر، به ‏مترجمان‏ چيره‏دست‏ چرب‏زبان نياز چندانى ندارد و مجال‏ ارتباط بى‏واسطه‏ بر او تنگ ‏نيست. در اين ‏حال، سخنورى‏ با اين ‏همه ‏قدرت ‏و امتياز را مى‏توان ناديده‏ گرفت و از او تنهـا به ‏شنيدن ‏افسـانه‏ى خواب‏آور چهل‏ قلندر دل‏خوش ‏بود؟ طبيبى‏ چنين‏ را مى‏توان به ‏خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس ‏پشت نسخه‏ى مسكن‏ها پنهان‏كند؟
    اگر قرار بر اين ‏است‏ كه «هنرمند» همچنان ‏به‏ تفنن ‏دل‏ مشغول ‏كشف ‏شگردهاى ‏بهت‏انگيز باشد: اگر همچنان‏ دربند خوش‏ طبعى ‏نمودن‏ها باقى ‏بماند كدام ‏پيام ‏و پيغام ‏مى‏بايد خيل دم‏ افزون انسان‏هائى ‏را كه‏ درد مى‏كشند و وهن ‏مى‏بينند و تحقير مى‏شوند يا همچنان‏ گرفتار توهمات‏ خويش‏اند و به ‏سود “پاى ‏تا سرشكمان”تحميق‏ مى‏شوند از خواب خوش‏بينى بيداركند و طلسم ‏ديرباورى‏شان را بشكند؟
    اگر قرار بر اين ‏است كه نقاشى همچنان در بند صنعـت و تجريد و بندبازى و چشم‏بندى لوطى‏ صالح‌هاى زمانه باقى بماند، «وظايف مشترك انسانى» ـ كه همگامى چنين كارآيند او را به خود وانهاده ‏است ـ به كدام پايگاه مى تواند نقل مكان كند؟ اگر براستى چنان كه خود ادعا مى‏كند زبان باز كرده چرا سخنى نمى گويد كه به كار آيد، و اگر چيزى براى گفتن ندارد ديگر اين همه قيل و قال بر سر چيست؟
    مرا ببخشيد. مى‏دانم كه ‏اين‏ها نه‏ تنها سخنان ‏تازه ‏درآمدى ‏نيست، كه‏ حتا از دوره‏ى كهنه‏گى‏شان تا فراسوهاى ‏اندراس ‏نيز دهه‏ها و دهه‏ها و دهه‏هاى ‏باورنكردنى‏ گذشته ‏است! ـ بى‏گمان بسيارى ‏از شما مرا از اين ‏كه ‏شايد گمان ‏كرده‏ام ‏در پيام ‏خود، به ‏مثابه ‏درآمدى بر اين‏ محفل گفت‏وگو از نوآورى‏ها، با پيش ‏كشيدن سخنى ‏مندرس‏تر از مصداق‏ ملموس‏ هر اندراس، چه‏ تحفه‏ئى به ‏طبق بر نهاده‏ام ‏سرزنش‏ مى‏كنيد. اما آيا آن‏ دوستان‏ ملامت‏گو مى‏دانند كه ‏ما در اين ‏زمانه‏ كجاى‏ كاريم؟
    آن‏چه ‏بسيارى‏ها نمى‏دانند اين ‏است ‏كه ‏به‏طور رسمى، ما تازه ‏به ‏دوره‏ى ‏كشف ‏غزل ‏عارفانه سقوط اجلال ‏فرموده‏ايم، و بدين‏ جهت آن‏چه‏ من‏ عرض ‏مى‏كنم قرن‏ها از زمانه‏ى ‏خود پيش ‏است و اگر معمولا در مطبوعات رسمى وطن‏مان تنها به ‏صورت ‏احكام ‏صادره‏ى “رسمى فرمايشى قانونى” (تو گيومه) فقط به ‏انحرافى ‏بودن ‏آن‏ها حكم ‏مى‏كنند علت‏اش‏ اين ‏است ‏كه ‏هنوز از لحاظ تاريخى‏ به ‏آن جا نرسيده‏ايم ‏كه ‏بتوان منحرف‏ بودن‏ آن‏ها را از طريق‏ استدلال‏ منطقى ثابت ‏كرد!
    به ‏هرحال، توضيحى ‏بود كه ‏فكر كردم لازم ‏است‏ عرض ‏شود.
    نقاشى ‏و شعر و تئاتر و باقى‏ قالب‏هاى ‏هنرى امروز ديگر فقط ابزارى ‏براى‏ سرگرمى ‏ و تفنن نيست. بچه‏ى ‏بازيگوش كودكستانى‏ى ديروز، اكنون‏ انسان ‏پخته‏ى ‏كاملى ‏است فهيم ‏و پرتجربه ‏و خردمند، كه ‏مى‏تواند جامعه ‏را به ‏درك‏ خود و فرهنگ‏ و مفهوم‏ عميق آزادى‏ى انديشه و رهائى از قيد و بندهاى ‏خرافات مدد برساند. و بى‏شك صرف «توانستن» ايجاد مسووليت مى‏كند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس‏ از آن ‏همه ‏كوشش‏ و جوشش ‏در به ‏دست ‏آوردن شيوه‏هاى ‏بيـان، انديشه‏ئى كارآيند را به‏ معرفتى ‏فراگير مبدل‏ كند حضورش‏ جز به‏ حضور قدحى‏ خالى اما سخت‏ پرنقش ‏و نگار بر سفره‏ى بى‏آش‏گرسنه‏گان به ‏چه‏ مى‏ماند؟
    از اتهامات ما يكى ‏اين ‏است كه گويا مثـلا شعر عاشقانه را نمى‏پسنـديم به ‏اين دليل كوته‏فكرانه كه چنين اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانيد «سياسى») نيست. بگذاريد براى آن‏كه ناگفته‏ئى بر زمين نماند اين را گفته باشيم كه قضا را آنچه مـا نمى‏پسنديم شعر سيـاسى ‏است كه‏ بناگزير از دريچه‏ تنگ تعصبات سخن مى‏گويد و آنچه سخت اجتماعى مى‏شماريم شعر عاشقانه ‏است كه درس محبت مى‏دهـد. ما در دنيائى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مى‏كنيم. دنيائى به ‏وزن سرب و به رنگ سياه و به طعم تلخ. مى‏بينيد كه در فاصله‏ئى كوتاه از خانه خودمان، براى پاره‏ئى از مردم اين روزگار، رهائى از يوغ وحشت و ادبـار به معنى آزادى تيغ بركشيدن و كشتن ديگران‏ است. مـا بايد عشق را بياموزيم تا بتوانيم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شويم.

    گفته‏اند مشت زنى سبب تقويت عضـلات و سرعت واكنش مى‏شود. مى‏بينيم كه براى بسيارى كسـان اين «وسيله» چنان به «هـدفى مجرد» تبديل مى‏شود كه حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واكنش و عضلات پولادين ديگر جز در همان صـحنه ‏پيكار و جز در برابر حريف مقابل در هيچ عرصه ‏ديگرى به دو پول سياه نمى‏ارزد. آقـاى كلى كه روزگارى شرق و غرب عالم را براى نمايش دادن پتك مشت‌هايش در مى‏نوشت احتمالا موجود مزاحمى نيست، منتها اين سوآل اهل تعقل براى هميشه باقى مـى‏ماند كه اگر دستكش و كيسه تمرين و رينگ و سوت و داوران ريز و درشت و خيل ستايشگران بيكار از وجودش ازاله شـود از او چه باقى مى‏مانـد كه جز تفوق بر همزادان بى سود و ثمر ديگرش خير عـامى هـم دست كم براى جامعه گرفتار خويش داشته باشـد؟
    به اعتقاد ما «هنـر» بسيارى از هنرمندان را تنـها مى‏توان با چيـزى نظير «هنر» مشت بازان حرفه‏ئى سنجيد. سرورانى كه براى آوردن آب به كنار جوى رفته‏انـد وآب جـوى ايشـان را با خود برده ‏است. همچنين مى‏توان گفت بسيـارى از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتى كرده‏اند كه در تاريخ رقص مى‏توان ديد: يعنى راه از صورت به معنا نبردن و در نيمراهه دچار بى‏حاصلى شدن.
    [...]
    مطالعه مجموعه‏هاى آثـار هر دوره مشخـص طبعا بايد شناسه اجتماعى آن دوران باشـد. به مثل، در ايران، در قرن‏هـاى سكوت، انسـان دوران سلطه قاجاريه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پرده‏هاى نقاشان آن عصر هر آدميزادى نمودار همه ابناى خويش ‏است: چيزى كه به دو ابروى پيوسته و چشمـانى خمـارآلوده تصوير مى‏شـده است. هيچ‏كس هيچ‏كس نيست و هركس همه است. و مى‏بينيم كه نقاشان عصر، از ديدگاه انتقـادى، رسالت تاريخى‏شـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقيقـا از همين راه به انجام رسانده‏اند. «ناآگاهانه» از آن رو كه بى‏گمان آنان نمى‏توانسته‏اند قاضى هوشمند آثار يا داوران صاحب صلاحيت جامعـه خود باشنـد: پيشه‏ورانى بوده‏انـد كه از سـر ناگزيرى طبيعت طبقه خاصـى را چشم‏بسته عريان كرده‏اند بى اين كه خود بدانند چه مى‏كنند. دوره فروش نمى‏دانـد كه مى‏توان با يك نظر به كالاهـاى درون كولبـاره‏اش مشتريان ويژه او را شناسائى و حتى حـدود استطاعت مالى و برداشت شان از زيبائى را برمـلا كرد. اگر آن نقاشان در پرده‏هاى خود تنها به جزئيات لباس و پرده و آذين‌ها پرداخته‏اند نه گناه ايشان ‏است نه تعمـدى آگاهانه در كارشـان: حقيقت اين ‏است كه انسان پيرامون اين نقاشان، خود را در فضاى سرد ميان پرده‏ها و گلدان‏ها و احتمالا در برابر عشوه مبتذل و بى‏احساس رقاصگـان از ياد برده ‏است.
    اين‏جـا نقاش بينـوا تصـويرگر واقعيت محصـوره‏ئى‏است كه در آن حقيقـتى مطرح نيست. محـدوده‏ئى كه آدمى درآن تنها به دو چشـم بادامى و دو ابروى پيوسته بازشناختـه مى‏شود و اگر در مثـل يكى چون كمال‏الملك به هر دليل كه باشد گوشه پرده‏ئى از زندگى طبقات بيرون ارگ شاهى به كنار زند كارش راهى به دهكوره‏ئى نمى‏برد و حداكثر قضاوتى كه درباره آن مى‏شود اين است كه شازده چيزميزميرزائى سرى بجنباند و بگويد:ـ با مزه‏س! خيلى با مزه‏س... فالگير يهودى!
    اما اين حكايت ‏ديروزها و ديسال‏ها است. روزگار ما ديگر روزگار خاموشى ‏نيست، هرچند كه ‏بازار دهان‏بندسازى ‏همچنان ‏پررونق ‏باشد. روزگار تفنن‏ و اين‏جور حرف‏ها هـم نيست، چرا كه‏ امروزه ‏روز آثار هنرى بر سر بازارها به ‏نمايش‏عام ‏در مى‏آيد و دور نيست ‏كه ‏بيننده، مدعى‏ى بى‏گذشتى ‏از آب‏ درآيد و براى ‏گرفتن ‏حق ‏خود چنگ‏ در گريبان ‏هنرمند افكند. دور نيست ‏كه كسانى اثر هنرى‏ى فاقد پيام ‏و اشارت ‏هنرمند فاقد بينش‏ را ـ به ‏هر اندازه ‏هم كه‏ با شگردها و فوت‏ و فن‌هاى ‏بهت‏انگيز عرضه ‏شده ‏باشد ـ تنها در قياس با ماشين ‏ظريف ‏و پيچيده‏ئى ‏قضاوت كنند كه ‏در عمل كارى‏ از آن ‏ساخته ‏نباشد.
    اين را نيز ناگفته نگذاشته باشيـم كه هنرمند نيز ماننـد هر انسان ديگرى دست كم بدان اندازه آزاد هست كه چيزى را بپذيرد و چيزى را به دورافكند. يكى بر آن ‏است كه هنر به خودى خود فرهنگ و تربيت است، يكى بر آن است كه هنر مى‏تواند بر حسب پيام خود ضداخلاق باشـد و ضـد فرهنگ. در اين ميان كسان ديگرى هم هستند كه مى‏گويند اكنون كه هنرمنـد مى‏توانـد با گردش و چرخش جادوئى ابزار كارش چيزى بگويد تا ما (دست كم ما مردم چپاول شونده و فريب خورنده را كه بى هيچ تعارفى انسان‏هـاى جنوبى مى‏خوانند كه در انتقال از امروز به فرداى خويش حركتى ناگزير در جهت فروتر شدن مى‏كنيـم و متأسفـانه از اين حركت نيز توهمى تقديرى داريـم آگاهـى بدهد) چرا بايد اين امكـان والا را دست كـم بگيرد؟ ـ سخنى كه راستى را به سـود هنرمند نيز هست كه خـود قطره‏ئى از همـين اقيـانوس است.
    به قولى: «هنرمنـد اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم بر سكوهاى گرداگرد ميدان ننشسته ‏است كه، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه يكى تماشاچى بى طرف، صحنه دريـده‏شدن فريب خوردگان به چنگال شيران گرسنه را نقش كند. هنرمند روزگار مـا بر هيچ سكوئى ايمن نيست، در هيچ ميدانى ناظـر مصـون از تعرض قضايـا نيست. او خود مى‏تواند در هر لحظه هم شير باشد هم قربانى. زيرا همه چيز گوش به فرمان جبر بى‏احساس و ترحمى‏ است كه سراسر جهان پهناور ميدان كوچك تاخت و تـاز او است و گنهـكار و بيگناه و هواخواه و بى‏طرف نمى‏شناسـد.»
    در چنين ‏شرايطى ‏كدام‏ انسان ‏شريف‏ مى‏پذيرد كه ‏خود را به ‏صرف ‏اين ‏كه ‏اهل ‏هنر است ‏از معركه دور نگه ‏دارد؟ ما چنين «هنرى» را بهانه‏ى غيرقابل ‏قبول و عذر بتر از گناه كسانى مى‏شماريم كه‏ هنگام ‏تقسيم‏ مواجب‏ و رتبه ‏سرهنگ‏اند و در معركه‏ى ‏جدال ‏بنه‏پا! ـ هنرمند در حضور قاضى‏ى وجدان خود محكوم‏ است ‏در جبهه‏ى مبارزه ‏با خطر متعهد كوششى ‏بشود، و دريغا كه‏ سختى‏ى ‏كار او نيز درست در همين ‏است:
    نقش چهره‏هاى ‏دردكشيده‏ئى كه‏ گرسنه‏گى ‏مچاله‏شان ‏كرده، به‏ نيت ارائه‏ دادن مشكلى جهانى چون‏گرسنه‏گى؟ ــ تصوير صفى‏ بى‏انتها از مشتى ‏انسان پا در زنجير يوغ ‏برگردن، به ‏قصد باز نمودن فجايع ناشى‏ از بهره‏كشى‏ى آدمى ‏از آدمى؟ ــ يا تجسم ‏محبوسى ‏كه ‏ميله‏هاى‏ سياه ‏قفس‏اش‏ را به ‏رنگ ‏سفيد مى‏اندايد، به ‏رسم ‏هشدار دادن از خوش خيالى‏ها؟ ــ
    نه، مسلما هيچ ‏كس‏ مشوق‏ ساده‏گرائى ‏و سطحى‏نگرى، مبلغ‏ خودفريبى ‏و رفع ‏تكليف ‏و خواستار خلق ‏شعارهاى ‏آبكى‏ى بى‏ارز نيست. رويه‏ى ديگر هنر اعتلاى‏ فرهنگ ‏است، و بينش‏ هنرمند مبنائى استوار از منطـق وآگاهى‏ى‏ عميق ‏و گسترده‏ مى‏طلبد تا بتواند جواب‏گوى علل ‏وجودى‏ خويش‏ در عرصه‏ى زمان ‏باشد، ـ چيزى ‏كه ‏نام ‏ديگرش مشاركت ‏در هم‏آوردى در صحنه‏ى‏ جهانى‏ى ‏فرهنگ‏ بشرى ‏است.
    شمار زيادى ‏از هنرمندان ‏ما ترجيح ‏مى‏دهند از همان‏ مرز استادى‏ در چم ‏و خم‏ و ارائه‏ى ‏شگردهاى فنى‏ى‏ كار پا فراتر نگذارند. ترجيح مى‏دهند ناطقانى ‏بلبل‏زبان ‏باشند اما سخنى از آن‏ دست به ميان ‏نياورند كه ‏احتمالا مال‏شان‏ را بى‏خريدار بگذارد چه‏ رسد به ‏بازگفتن‏ حقايقى كه‏ جان‏ شيرين‏شان را به ‏مخاطره ‏اندازد.




    شعري منتشرنشده از احمد شاملو

    سكوت‏آب
    مى‏تواند
    خشكى ‏باشد و فرياد عطش:
    سكوت‏گندم
    مى‏تواند
    گرسنه‏گى ‏باشد و غريو پيروزمندانه‏ى قحط:
    همچنان كه ‏سكوت ‏آفتاب
    ظلمات ‏است ـ
    اما سكوت ‏آدمى فقدان‏ جهان ‏و خداست:
    غريو را
    تصوير كن!
    مهرماه1370

  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    تا شکوفه های سرخ یک پیرهن

    سنگ مي‌کشم بر دوش،
    سنگ ِ الفاظ
    سنگ ِ قوافي را.
    و از عرق‌ريزان ِ غروب، که شب را
    در گود ِ تاريک‌اش
    مي‌کند بيدار،
    و قيراندود مي‌شود رنگ
    در نابيناييِ تابوت،
    و بي‌نفس مي‌ماند آهنگ
    از هراس ِ انفجار ِ سکوت،
    من کار مي‌کنم
    کار مي‌کنم
    کار
    و از سنگ ِ الفاظ
    بر مي‌افرازم
    استوار
    ديوار،
    تا بام ِ شعرم را بر آن نهم
    تا در آن بنشينم
    در آن زنداني شوم...
    من چنين‌ام. احمق‌ام شايد!
    که مي‌داند
    که من بايد
    سنگ‌های زندان‌ام را به دوش کشم
    به‌سان ِ فرزند ِ مريم که صليب‌اش را،
    و نه به‌سان ِ شما
    که دسته‌ی شلاق ِ دژخيم ِتان را مي‌تراشيد
    از استخوان ِبرادر ِتان
    و رشته‌ی تازيانه‌ی جلاد ِتان را مي‌بافيد
    از گيسوان ِ خواهر ِتان
    و نگين به دسته‌ی شلاق ِ خودکامه‌گان مي‌نشانيد
    از دندان‌های شکسته‌ی پدر ِتان!
    **
    و من سنگ‌های گران ِ قوافي را بر دوش مي‌برم
    و در زندان ِ شعر
    محبوس مي‌کنم خود را
    به‌سان ِ تصويري که در چارچوب‌اش
    در زندان ِ قاب‌اش.
    و اي بسا که
    تصويري کودن
    از انساني ناپخته:
    از من ِ ساليان ِ گذشته
    گم‌گشته
    که نگاه ِ خُردسال ِ مرا دارد
    در چشمان‌اش،
    و من ِ کهنه‌تر به جا نهاده است
    تبسم ِ خود را
    بر لبان‌اش،
    و نگاه ِ امروز ِ من بر آن چنان است
    که پشيماني
    به گناهان‌اش!
    تصويري بي‌شباهت
    که اگر فراموش مي‌کرد لبخندش را
    و اگر کاويده مي‌شد گونه‌هايش
    به جُست‌وجوی زنده‌گي
    و اگر شيار برمي‌داشت پيشاني‌اش
    از عبور ِ زمان‌های زنجيرشده با زنجير ِ برده‌گي
    مي‌شد من!
    مي‌شد من
    عيناً!
    مي‌شد من که سنگ‌های زندان‌ام را بر دوش
    مي‌کشم خاموش،
    و محبوس مي‌کنم تلاش ِ روح‌ام را
    در چارديوار ِ الفاظي که
    مي‌ترکد سکوت ِشان
    در خلاء ِ آهنگ‌ها
    که مي‌کاود بي‌نگاه چشم ِشان
    در کوير ِ رنگ‌ها...
    مي‌شد من
    عيناً!
    مي‌شد من که لبخنده‌ام را از ياد برده‌ام،
    و اينک گونه‌ام...
    و اينک پيشاني‌ام...

    چنين‌ام من
    ــ زندانيِ ديوارهای خوش‌آهنگ ِ الفاظ ِ بي‌زبان ــ
    چنين‌ام من!
    تصويرم را در قاب‌اش محبوس کرده‌ام
    و نام‌ام را در شعرم
    و پايم را در زنجير ِ زن‌ام
    و فردايم را در خويشتن ِ فرزندم
    و دل‌ام را در چنگ ِ شما...
    در چنگ ِ هم‌تلاشيِ با شما
    که خون ِ گرم ِتان را
    به سربازان ِ جوخه‌ی اعدام
    مي‌نوشانيد
    که از سرما مي‌لرزند
    و نگاه ِشان
    انجماد ِ يک حماقت است.

    شما
    که در تلاش ِ شکستن ِ ديوارهای دخمه‌ی اکنون ِ خويش‌ايد
    و تکيه مي‌دهيد از سر ِ اطمينان
    بر آرنج
    مِجريِ عاج ِ جمجمه‌تان را
    و از دريچه‌ی رنج
    چشم‌انداز ِ طعم ِ کاخ ِ روشن ِ فرداتان را
    در مذاق ِ حماسه‌ی تلاش ِتان مزمزه مي‌کنيد.
    شما...
    و من...
    شما و من
    و نه آن ديگران که مي‌سازند
    دشنه
    برای جگر ِشان
    زندان
    برای پيکر ِشان
    رشته
    برای گردن ِشان.

    و نه آن ديگرتران
    که کوره‌ی دژخيم ِ شما را مي‌تابانند
    با هيمه‌ی باغ ِ من
    و نان ِ جلاد ِ مرا برشته مي‌کنند
    در خاکستر ِ زادورود ِ شما.
    * *

    و فردا که فروشدم در خاک ِ خون‌آلود ِ تب‌دار،
    تصوير ِ مرا به زير آريد از ديوار
    از ديوار ِ خانه‌ام.

    تصويري کودن را که مي‌خندد
    در تاريکي‌ها و در شکست‌ها
    به زنجيرها و به دست‌ها.
    و بگوييدش:
    «تصوير ِ بي‌شباهت!
    به چه خنديده‌اي؟»
    و بياويزيدش
    ديگربار
    واژگونه
    رو به ديوار!
    و من همچنان مي‌روم
    با شما و برای شما
    ــ برای شما که اين‌گونه دوستار ِتان هستم. ــ
    و آينده‌ام را چون گذشته مي‌روم سنگ بردوش:
    سنگ ِ الفاظ
    سنگ ِ قوافي،
    تا زنداني بسازم و در آن محبوس بمانم:
    زندان ِ دوست‌داشتن.

    دوست‌داشتن ِ مردان
    و زنان
    دوست‌داشتن ِ ني‌لبک‌ها
    سگ‌ها
    و چوپانان
    دوست‌داشتن ِ چشم‌به‌راهي،
    و ضرب‌ْانگشت ِ بلور ِ باران
    بر شيشه‌ی پنجره

    دوست‌داشتن ِ کارخانه‌ها
    مشت‌ها
    تفنگ‌ها
    دوست‌داشتن ِ نقشه‌ی يابو
    با مدار ِ دنده‌هايش
    با کوه‌های خاصره‌اش،
    و شطِ تازيانه
    با آب ِسُرخ‌اش
    دوست‌داشتن ِ اشک ِ تو
    بر گونه‌ی من
    و سُرور ِ من
    بر لبخند ِ تو

    دوست‌داشتن ِ شوکه‌ها
    گزنه‌ها و آويشن ِ وحشي،
    و خون ِ سبز ِ کلروفيل
    بر زخم ِ برگ ِ لگد شده

    دوست‌داشتن ِ بلوغ ِ شهر
    و عشق‌اش
    دوست‌داشتن ِ سايه‌ی ديوار ِ تابستان
    و زانوهای بي‌کاري
    در بغل

    دوست‌داشتن ِ جقه
    وقتي که با آن غبار از کفش بسترند
    و کلاه‌ْخود
    وقتي که در آن دستمال بشويند
    دوست‌داشتن ِ شالي‌زارها
    پاها و
    زالوها

    دوست‌داشتن ِ پير‌یِ سگ‌ها
    و التماس ِ نگاه ِشان
    و درگاه ِ دکه‌ی قصابان،
    تيپا خوردن
    و بر ساحل ِ دورافتاده‌ی استخوان
    از عطش ِ گرسنه‌گي
    مردن

    دوست‌داشتن ِ غروب
    با شنگرف ِ ابرهاي‌اش،
    و بوی رمه در کوچه‌های بيد

    دوست‌داشتن ِ کارگاه ِ قالي‌بافي
    زمزمه‌ی خاموش ِ رنگ‌ها
    تپش ِ خون ِ پشم در رگ‌های گره
    و جان‌های نازنين ِ انگشت
    که پامال مي‌شوند
    دوست‌داشتن ِ پاييز
    با سرب‌ْرنگیِ آسمان‌اش

    دوست‌داشتن ِ زنان ِ پياده‌رو
    خانه‌شان
    عشق ِشان
    شرم ِشان

    دوست‌داشتن ِ کينه‌ها
    دشنه‌ها
    و فرداها

    دوست‌داشتن ِ شتاب ِ بشکه‌های خالیِ تُندر
    بر شيب ِ سنگ‌فرش ِ آسمان
    دوست‌داشتن ِ بوی شور ِ آسمان ِ بندر
    پرواز ِ اردک‌ها
    فانوس ِ قايق‌ها
    و بلور ِ سبزرنگ ِ موج
    با چشمان ِ شب‌ْچراغ‌اش
    دوست‌داشتن ِ درو
    و داس‌های زمزمه
    دوست‌داشتن ِ فريادهای ديگر
    دوست‌داشتن ِ لاشه‌ی گوسفند
    بر قناره‌ی مردک ِ گوشت‌فروش
    که بي‌خريدار مي‌ماند
    مي‌گندد
    مي‌پوسد

    دوست‌داشتن ِ قرمزیِ ماهي‌ها
    در حوض ِ کاشي
    دوست‌داشتن ِ شتاب
    و تاءمل
    دوست‌داشتن ِ مردم
    که مي‌ميرند
    آب مي‌شوند
    و در خاک ِ خشک ِ بي‌روح
    دسته‌دسته
    گروه‌گروه
    انبوه‌انبوه
    فرومي‌روند
    فرومي‌روند و
    فرو
    مي‌روند

    دوست‌داشتن ِ سکوت و زمزمه و فرياد
    دوست‌داشتن ِ زندان ِ شعر
    با زنجيرهای گران‌اش:
    ــ زنجير ِ الفاظ
    زنجير ِ قوافي...
    * *

    و من هم‌چنان مي‌روم:
    در زنداني که با خويش
    در زنجيري که با پاي
    در شتابي که با چشم
    در يقيني که با فتح ِ من مي‌رود دوش‌بادوش
    از غنچه‌ی لبخند ِ تصوير ِ کودني که بر ديوار ِ ديروز
    تا شکوفه‌ی سُرخ ِ يک پيراهن
    بر بوته‌ی يک اعدام:
    تا فردا!

    چنين‌ام من:
    قلعه‌نشين ِ حماسه‌های پُر از تکبر
    سم‌ْضربه‌ی پُرغرور ِ اسب ِ وحشیِ خشم
    بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدير
    کلمه‌ی وزشي
    در توفان ِ سرود ِ بزرگ ِ يک تاريخ
    محبوسي
    در زندان ِ يک کينه
    برقي
    در دشنه‌ی يک انتقام
    و شکوفه‌ی سُرخ ِ پيراهني
    در کنار ِ راه ِ فردای برده‌گان ِ امروز.

    مهر ۱۳۲۹


  6. 2 کاربر مقابل از emad176 عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


  7. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مجموعه شعر بیست و سه

    این مجموعه در ۲۳تير ۱۳۳۰ سروده شده است با همین عنوان نیز چاپ شده است


    بدن ِ لخت ِ خيابان
    به بغل ِ شهر افتاده بود
    و قطره‌هاي بلوغ
    از لمبرهاي راه
    بالا مي‌کشيد
    و تابستان ِ گرم ِ نفس‌ها
    که از روياي جگن‌هاي باران‌خورده سرمست بود
    در تپش ِ قلب ِ عشق
    مي‌چکيد

    خيابان ِ برهنه
    با سنگ‌فرش ِ دندان‌هاي صدف‌اش
    دهان گشود
    تا دردهاي لذت ِ يک عشق
    زهر ِ کام‌اش را بمکد.
    و شهر بر او پيچيد
    و او را تنگ‌تر فشرد
    در بازوهاي پُرتحريک ِ آغوش‌اش.
    و تاريخ ِ سربه‌مهر ِ يک عشق
    که تن ِ داغ ِ دختري‌اش را
    به اجتماع ِ يک بلوغ
    واداده بود
    بستر ِ شهري بي‌سرگذشت را
    خونين کرد.

    جوانه‌ي زنده‌گي‌بخش ِ مرگ
    بر رنگ‌پريده‌گي‌ شيارهاي پيشاني‌ شهر
    دويد،
    خيابان ِ برهنه
    در اشتياق ِ خواهش ِ بزرگ ِ آخرين‌اش
    لب گزيد،
    نطفه‌هاي خون‌آلود
    که عرق ِ مرگ
    بر چهره‌ي پدر ِشان
    قطره بسته بود
    رَحِم ِ آماده‌ي مادر را
    از زنده‌گي انباشت،
    و انبان‌هاي تاريک ِ يک آسمان
    از ستاره‌هاي بزرگ ِ قرباني
    پُر شد: ـ
    يک ستاره جنبيد
    صد ستاره،
    ستاره‌ي صد هزار خورشيد،
    از افق ِ مرگ ِ پُرحاصل
    در آسمان
    درخشيد،
    مرگ ِ متکبر!
    اما دختري که پا نداشته باشد
    بر خاک ِ دندان‌کروچه‌ي دشمن
    به زانو درنمي‌آيد.

    و من چون شيپوري
    عشق‌ام را مي‌ترکانم
    چون گل ِ سُرخي
    قلب‌ام را پَرپَر مي‌کنم
    چون کبوتري
    روح‌ام را پرواز مي‌دهم
    چون دشنه‌يي
    صدايم را به بلور ِ آسمان مي‌کشم:
    «ـ هي!
    چه‌کنم‌هاي سربه‌هواي دستان ِ بي‌تدبير ِ تقدير!
    پشت ِ ميله‌ها و مليله‌هاي اشرافيت
    پشت ِ سکوت و پشت ِ دارها
    پشت ِ افتراها، پشت ِ ديوارها
    پشت ِ امروز و روز ِ ميلاد ـ با قاب ِ سياه ِ شکسته‌اش ـ
    پشت ِ رنج، پشت ِ نه، پشت ِ ظلمت
    پشت ِ پافشاري، پشت ِ ضخامت
    پشت ِ نوميدي‌ سمج ِ خداوندان ِ شما
    و حتا و حتا پشت ِ پوست ِ نازک ِ دل ِ عاشق ِ من،
    زيبايي‌ يک تاريخ
    تسليم مي‌کند بهشت ِ سرخ ِ گوشت ِ تن‌اش را
    به مرداني که استخوان‌هاشان آجر ِ يک بناست
    بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل
    و پولاد ِ بالش ِ بسترشان
    يک پُتک است.»

    لب‌هاي خون! لب‌هاي خون!
    اگر خنجر ِ اميد ِ دشمن کوتاه نبود
    دندان‌هاي صدف ِ خيابان باز هم مي‌توانست
    شما را ببوسد...

    و تو از جانب ِ من
    به آن کسان که به زياني معتادند
    و اگر زياني نَبَرند که با خویشان بيگانه بُوَد
    مي‌پندارند که سودي برده‌اند،
    و به آن ديگرکسان
    که سودشان يک‌سر
    از زيان ِ ديگران است
    و اگر سودي بر کف نشمارند
    در حساب ِ زيان ِ خويش نقطه مي‌گذارند
    بگو:
    «ـ دل ِتان را بکنيد!
    بيگانه‌هاي من
    دل ِتان را بکنيد!
    دعايي که شما زمزمه مي‌کنيد
    تاريخ ِ زنده‌گاني‌ست که مرده‌اند
    و هنگامي نيز
    که زنده بوده‌اند
    خروس ِ هيچ زنده‌گي
    در قلب ِ دهکده‌شان آواز
    نداده بود...
    دل ِتان را بکنيد، که در سينه‌ی تاريخ ِ ما
    پروانه‌ی پاهای بي‌پيکر ِ يک دختر
    به جای قلب ِ همه‌ی شما
    خواهد زد پَرپَر!
    و اين است، اين است دنيايي که وسعت ِ آن
    شما را در تنگي‌ِ خود
    چون دانه‌ی انگوري
    به سرکه مبدل خواهد کرد.
    برای برق انداختن به پوتين ِ گشاد و پُرميخ ِ يکي من!»

    اما تو!
    تو قلب‌ات را بشوي
    در بي‌غشي‌ِ جام ِ بلور ِ يک باران،
    تا بداني
    چه‌گونه
    آنان
    بر گورها که زير ِ هر انگشت ِ پای‌شان
    گشوده بود دهان
    در انفجار بلوغ ِشان
    رقصيدند،
    چه‌گونه بر سنگ‌فرش ِ لج
    پا کوبيدند
    و اشتهای شجاعت ِشان
    چه‌گونه
    در ضيافت ِ مرگي از پيش آگاه
    کباب ِ گلوله‌ها را داغاداغ
    با دندان ِ دنده‌هاشان بلعيدند...
    قلب‌ات را چون گوشي آماده کن
    تا من سرودم را بخوانم:
    ـ سرود ِ جگرهای نارنج را که چليده شد
    در هوای مرطوب ِ زندان...
    در هوای سوزان ِ شکنجه...
    در هوای خفقانی دار،
    و نام‌های خونين را نکرد استفراغ
    در تب ِ دردآلود ِ اقرار
    سرود ِ فرزندان ِ دريا را که
    در سواحل ِ برخورد به زانو درآمدند
    بي که به زانو درآيند
    و مردند
    بي که بميرند!

    اما شما ـ اي نفس‌های گرم ِ زمين که بذر ِ فردا را در خاک ِ ديروز مي‌پزيد!
    اگر بادبان ِ اميد ِ دشمن از هم نمي‌دريد
    تاريخ ِ واژگونه‌ی قايق‌اش را بر خاک کشانده بوديد!


    *************

    با شما که با خون ِ عشق‌ها، ايمان‌ها
    با خون ِ شباهت‌های بزرگ
    با خون ِ کله‌های گچ در کلاه‌های پولاد
    با خون ِ چشمه‌های يک دريا
    با خون ِ چه‌کنم‌های يک دست
    با خون ِ آن‌ها که انسانيت را مي‌جويند
    با خون ِ آن‌ها که انسانيت را مي‌جوند
    در ميدان ِ بزرگ امضا کرديد
    ديباچه‌ی تاريخ ِمان را،
    خون ِمان را قاتي مي‌کنيم
    فردا در ميعاد
    تا جامي از شراب ِ مرگ به دشمن بنوشانيم
    به سلامت ِ بلوغي که بالا کشيد از لمبرهای راه
    برای انباشتن ِ مادر ِ تاريخ ِ يک رَحِم
    از ستاره‌های بزرگ ِ قرباني،
    روز بيست و سه تير
    روز بيست و سه...

  8. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مرغ دریا

    خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
    از برج ِ فار، مرغک ِ دريا، باز
    چون مادري به مرگ ِ پسر، ناليد.
    گريد به زير ِ چادر ِ شب، خسته
    دريا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.


    سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
    از تيره آب ـ در افق ِ تاريک ـ
    با قارقار ِ وحشي‌ ِ اردک‌ها
    آهنگ ِ شب به گوش ِ من آيد; ليک
    در ظلمت ِ عبوس ِ لطيف ِ شب
    من در پي ِ نواي گُمي هستم.
    زين‌رو، به ساحلي که غم‌افزاي است
    از نغمه‌هاي ديگر سرمست‌ام.


    مي‌گيرَدَم ز زمزمه‌ي تو، دل.
    دريا! خموش باش دگر!
    دريا،
    با نوحه‌هاي زير ِ لبي، امشب
    خون مي‌کني مرا به جگر...
    دريا!
    خاموش باش! من ز تو بيزارم
    وز آه‌هاي سرد ِ شبان‌گاه‌ات
    وز حمله‌هاي موج ِ کف‌آلودت
    وز موج‌هاي تيره‌ي جان‌کاه‌ات...


    اي ديده‌ي دريده‌ي سبز ِ سرد!
    شب‌هاي مه‌گرفته‌ي دم‌کرده،
    ارواح ِ دورمانده‌ي مغروقین
    با جثه‌ي ِ کبود ِ ورم‌کرده
    بر سطح ِ موج‌دار ِ تو مي‌رقصند...
    با ناله‌هاي مرغ ِ حزين ِ شب
    اين رقص ِ مرگ، وحشي و جان‌فرساست
    از لرزه‌هاي خسته‌ي اين ارواح
    عصيان و سرکشي و غضب پيداست.
    ناشادمان به‌شادي محکوم‌اند.
    بيزار و بي‌اراده و رُخ‌درهم
    يک‌ريز مي‌کشند ز دل فرياد
    يک‌ريز مي‌زنند دو کف بر هم:
    ليکن ز چشم، نفرت ِشان پيداست
    از نغمه‌هاي ِشان غم و کين ريزد
    رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
    جاي طرب عذاب برانگيزد.
    با چهره‌هاي گريان مي‌خندند،
    وين خنده‌هاي شکلک نابينا
    بر چهره‌هاي ماتم ِشان نقش است
    چون چهره‌ي جذامي، وحشت‌زا.
    خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
    مانند ِ مادري که به امر ِ خان
    بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
    سايد ولي به دندان‌ها، دندان!


    خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
    بگذار در سکوت بماند شب
    بگذار در سکوت بميرد شب
    بگذار در سکوت سرآيد شب.
    بگذار در سکوت به گوش آيد
    در نور ِ رنگ‌رفته و سرد ِ ماه
    فريادهاي ذلّه‌ي محبوسان
    از محبس ِ سياه...


    خاموش باش، مرغ! دمي بگذار
    امواج ِ سرگران‌شده بر آب،
    کاين خفته‌گان ِ مُرده، مگر روزي
    فرياد ِشان برآورد از خواب.


    خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
    بگذار در سکوت بماند شب
    بگذار در سکوت بجنبد موج
    شايد که در سکوت سرآيد تب!


    خاموش شو، خموش! که در ظلمت
    اجساد رفته‌رفته به جان آيند
    وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
    کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.
    بگذار تا ز نور ِ سياه ِ شب
    شمشيرهاي آخته ندرخشد.
    خاموش شو! که در دل ِ خاموشي
    آواز ِشان سرور به دل بخشد.
    خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
    بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
    در۲۱ شهريور ِ ۱۳۲۷

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/