عنوان اين شعر با "چشم ها " است و در آن از آفتابی دروغين سخن می رود . تاريخ آن دقيقا مشخص نيست اما به احتمال زياد بايد اواخر ۴۲ يا اوائل سال ۴۳ سروده شده باشدآن آفتاب قلابی انقلاب سفيد شاهانه بود که بسياری از مبارزان طراز نوين را فريفت و سالهای دراز مداح رژيم پهلوي کرد
بسياري از آنان كه به آفتابگونه اي فريفته بودند مدعي شدند كه مگر برای همين اصول مبارزه نمی كرديم ؟ اشاره به اصول چندگانه ننگين شاهنشاهي مي كردند
احمد شاملو در همان سالها بر سر اين خفتگان فرياد برآورد
اي ياوه ياوه
ياوه خلايق!
مستيد ومنگ ؟
يا به تظاهر تزوير ميكنيد
از شب هنوز مانده دودانگي
ور تائبيد وپاك ومسلمان
نماز را ازچاوشان نيامده بانگي !
اين شعر شاملو حديث نفس زنان و مردانی است كه خون رگان خود را قطره قطره نثار کردند، تا خلق با دوچشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست
شعر زیبای شاملو تقدیم به همه شما دوستداران شعر و ادبیات
به ویژه مریم رحیمی دختری از تبار جنگل و باران
با چشمها
ز حيرت ِ اين صبح ِ نابهجای
خشکيده بر دريچهی خورشيد ِ چارتاق
بر تارک ِ سپيدهی اين روزِ پابهزای،
دستان ِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجيرهای خواب.
فرياد برکشيدم:
«ــ اينک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخيص ِ نيمشب را از فجر
در چشمهای کوردليتان
سويي بهجای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
از
کيسهتان نرفته تماشا کنيد خوب
در آسمان ِ شب
پرواز ِ آفتاب را !
با گوشهای ناشنواييتان
اين طُرفه بشنويد:
درنيمپردهی شب
آواز ِ آفتاب را!»
«ــ ديديم
گفتند خلق، نیمی
پرواز ِ روشناش را. آری!»
نيمي به شادي از دل
فرياد برکشيدند:
«ــ با گوش ِ جان شنيديم
آواز ِ روشناش را!»
باری
من با دهان ِ حيرت گفتم:
«ــ اي ياوه
ياوه
ياوه،
خلائق!
مستيد و منگ؟
يا به تظاهر
تزوير ميکنيد؟
از شب هنوز مانده دو دانگي.
ورتائبايد و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نيامده بانگي!»
هر گاوگَندچاله دهاني
آتشفشان ِ روشن ِ خشمي شد:
«ــ اين گول بين که روشني ِ آفتاب را
از ما دليل ميطلبد.»
توفان ِ خندهها...
«ــ خورشيد را گذاشته،
ميخواهد
با اتکا به ساعت ِ شماطهدار ِ خويش
بيچاره خلق رامتقاعد کند
که شب
از نيمه نيز برنگذشتهست.»
توفان ِ خندهها...
من
درد در رگانام
حسرت در استخوانام
چيزي نظير ِ آتش در جانام
پيچيد.
سرتاسر ِ وجود ِ مرا
گويي
چيزی به هم فشرد
تا قطرهيي به تفتهگي ِ خورشيد
جوشيد ازدو چشمام.
از تلخي ِ تمامي ِ درياها
در اشک ِ ناتواني ِ خود ساغریزدم.
آنان به آفتاب شيفته بودند
زيرا که آفتاب
تنهاترين حقيقتِشان بود
احساس ِ واقعيت ِشان بود.
با نور و گرمياش
مفهوم ِ بيريایرفاقت بود
با تابناکياش
مفهوم ِ بيفريب ِ صداقت بود.
(اي کاش ميتوانستند
از آفتاب ياد بگيرند
که بيدريغباشند
در دردها و شادیهاشان
حتا
با نان ِ خشک ِشان. ــ
و کاردهای شان را
جز از برای ِ قسمت کردن
بيروننياورند.)
افسوس!
آفتاب
مفهوم ِ بيدريغ ِ عدالت بود و
آنان به عدل شيفته بودندو
اکنون
با آفتابگونهيي
آنان را
اينگونه
دل
فريفته بودند!
ای کاش ميتوانستم
خون ِ رگان ِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگريم
تا باورم کنند.
ای کاش ميتوانستم
ــ يک لحظه ميتوانستم ای کاش ــ
بر شانههای خود بنشانم
اين خلق ِ بيشمار را،
گرد ِ حباب ِخاک بگردانم
تا با دو چشم ِ خويش ببينند که خورشيد ِشان کجاست
و باورمکنند.
ای کاش
ميتوانستم!
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)