در خانواده چی، مشوقی نداشتید؟
نه به آن صورت، پدرم كه از همان ابتدا مخالف سرسخت نقاشی كشیدن من بود، همیشه میگفت تو باید خوب درس بخوانی و حتما دكتر یا مهندس شوی. میگفتم آقاجان من دوست دارم نقاش بشوم، میگفت بیخود! لازم نیست نقاش شوی؛ میخواهی نقاش بشوی و بروی كنار قهوهخانهها بنشینی و نقاشی كنی! خدابیامرز به هر كسی هم كه میرسید میگفت این بچه را نصیحت كنید بلكه دست از نقاشی كشیدن بردارد. یكی از این افراد حاج آقای مشكوری، پیشنماز قلهك بود. ایشان معمولا هر سال روز اول عید از خانه كدخدای قلهك گرفته تا تكتك خانوادهها را سر میزد و ضمن تبریك عید، جویای احوال خانوادهها هم میشد. خانه ما كه آمد پدرم گفت: حاج آقا، این اكبر را یك مقدار نصیحت كنید. حاج آقا علت را جویا شد و پدرم گفت: «بهش میگم نقاشی نكن، نقاشی حرومه ولی به گوشش نمیره كه نمیره، اما میدونم اگه شما ازش بخواید حتما نقاشی رو میذاره كنار.» حاج آقا گفت: «پدرت راست میگه؟! نقاشی میكنی؟! بارك الله!» و دست كرد توی جبیش و عكسی را از آن درآورد و گفت میتوانی عكس من را نقاشی كنی؟ گفتم آره حاج آقا و از روی عكس یك نقاشی تمیز كشیدم؛ دیگر نورعلی نور شده بود. گفت نقاشی بكش اما هیچ وقت بدن لخت و خانمها را نكش. گفتم نه حاج آقا هیچ وقت این كار را نمیكنم. بعد هم گفت حالا الحمد و قل هوالله را بخوان ببینم. برایش خواندم و گفت باركالله! حتی یك غلط هم نداشتی. خلاصه ایشان هم جزو كسانی بود كه راه را برای من هموار كرد. این شك و تردید پدرم برای نقاش یا دكتر شدن من ادامه داشت تا وقتی دانشكده هنر قبول شدم كه آنوقت دیگر حسابی از من راضی شد.
اولین استاد نقاشی شما؟
آقای هایراپتیان اولین استاد نقاشی من بود كه سال 1332 یا 1333 با معرفی آقای برخورداریان و با همان جعبه آبرنگ رویاییام رفتم گالریاش. یك مدل گذاشت جلویم و گفت بكش ببینم چطور نقاشی میكشی؟ و... خلاصه از آن روز به بعد شدم شاگرد هایراپتیان و آبرنگ را از او آموختم.
مخصوصا 3 ماه تعطیلات بیشتر آنجا بودم و آبرنگ و رنگ و روغن كار میكردم.
در دانشكده هم اولین استادم محمدعلی حیدریان بود كه از شاگردان كمالالملك بود.
اولین نقاشی كه چشمتان را گرفت و تاثیر زیادی روی شما گذاشت؟
من چون مطالعه تصویری زیاد داشتم، تصاویر زیبا از نقاشان بزرگ بسیار دیده بودم، اما وقتی برای اولین بار به خارج سفر كردم و به دیدن موزهای رفتم و نقاشیهایی را از نزدیك تماشا كردم، برای اولین بار حیران شدم. آنقدر كه وقتی برگشتم ایران تا مدتی خجالت میكشیدم پشت سه پایه بایستم و نقاشی كنم؛ میگفتم كارهایی به این عظیمی توی دنیا وجود دارد و كار ما در مقابل آنها چه ارزشی دارد. مثلا یكی از آن نقاشیها كارهای «ورمیر» بود كه هم خودش و هم كارهایش را بسیار زیاد دوست داشتم و دارم. بعدها كه كار سوررئال را شروع كردم به كارهای «دالی» و «رنه مگریت» هم خیلی علاقهمند شدم.
اولین بار كه احساس كردید میخواهید نقاشی را به طور جدی و حرفهای ادامه دهید؟
با اینكه توی دبیرستان كارم فقط شده بود نقاشی كردن، اما شاید پس از قبولی در كنكور و پذیرفته شدن در دانشكده هنرهای زیبا (با رتبه اول)، نقاشی برایم جدیتر شد. با این حال نقاشی به این صورتی كه الان كار میكنم را از سال 1356 شروع كردم. پیش از آن بیشتر سرگرم كار ویترای و ساخت فیلم انیمیشن (نقاشی متحرك) بودم، اما از سال 56 به بعد همه كارهایم از قبیل ویترای، فیلمسازی، پلاكارتسازی، قابسازی و... را كنار گذاشتم و بهصورت جدی و حرفهای نقاشی را شروع كردم و سبك سوررئال هم كار میكردم و دیگر تمام وقتم به نقاشی كشیدن و برپایی نمایشگاه نقاشی میگذشت. تقریبا هر سال در نگارخانه سبز نمایشگاه میگذاشتم، در كنار آن نمایشگاه گروهی هم زیاد داشتم.
ظاهرا برای اولینبار شما كار ویترای را در ایران باب كردید، درست است؟
بله، ویترای (شیشههای رنگی منقوش) را من سال 1338 با حال و هوای سبك ایرانی به وجود آوردم.
چطور به این نوآوری رسیدید؟
یك روز یكی از دوستانم به نام حسن ارژنگ گفت میخواهیم یكجا را دكوراسیون كنیم؛ تو میدانی ویترای (شیشه رنگی) چیست؟ گفتم بله، توی دانشكده در كتاب تاریخ هنر چیزهایی درباره آن خواندهام. گفت میتوانی از آنها بسازی. گفتم والا... تا آمدم بیشتر بگویم گفت ببین خلاصه یك كاری بكن. كمی فكر كردم و دیدم این شیرینیفروشیها كه خامه میریزند روی شیرینی و كیك، با یك وسیله مثل قیف این كار را انجام میدهند، با تقلید از آنها و سفت كردن رنگ و یك مقدار خلاقیتهای دیگر به چیزی رسیدم كه همان ویترای بود آنهم با یك سلیقه و حال و هوای خاص ایرانی. پس از این نوآوری آن ساختمان را با این مدل ویترای دكوراسیون كردیم و از آن زمان بود كه سفارشهای ویترای پشت سرهم برایم میرسید و برای خیلی از خانههای ثروتمندان تهران ویترای و دكوراسیون با ویترای ساختم. زمانی كه این كار حسابی گرفت و مشتری زیادی پیدا كرد، در خیابان ولیعصر روبهروی پارك ساعی، «گالری ویترای» را ایجاد كردم؛ آنجا به كمك چند نفر ویترای كار میكردم و مرتب از همه جا سفارش میگرفتیم. كار ویترای را ادامه دادم تا زمانی كه خیلی رایج و بازاری شد، آن وقت آن را كنار گذاشتم و دوباره به نقاشی روی آوردم. بعد از كنار گذاشتن ویترای، گالری ویترای را به «نگارخانه سبز» تغییر نام دادم و آن را به نمایشگاهی برای برپایی و عرضه نقاشیهای خودم و دیگران تبدیل كردم.
اولینبار كه انیمیشن (نقاشی متحرك) ساختید چه زمانی بود؟ اصلا چی شد كه به ساخت انیمیشن روی آوردید؟
دوران سربازی را میگذراندم كه آقای شیروانلو كشیدن تصاویر كتاب پهلوان پهلوانان را به من سفارش داد. نقاشیهای كتاب را كه كشیدم خیلی خوششان آمد. آن موقع كانون فكری كودك و نوجوان تازه داشت بر پا میشد و یكی دو نفری در آن كانون تازه شروع كرده بودند به ساخت انیمیشن. مدیر كانون كه از نقاشیهای من در آن كتاب كه تصاویری به سبك ایرانی بود، خیلی خوشش آمده بود، گفته بود به صادقی بگویید بیاید برای ما فیلم نقاشی به سبك ایرانی بسازد. به او اطلاع داده بودند كه من سرباز هستم، او هم خیلی سریع نامهای به ستادی كه من سربازیام را آنجا میگذراندم نوشته بود و خواستار حضور من در كانون شده بود. پس از آن من به كانون آمدم و آنجا مشغول به كار شدم.
و اولین فیلم انیمیشنی كه ساختید؟
اولین فیلمی كه به من سفارش دادند تا بسازم «هفت شهر» بود. این در حالی بود كه اصلا از سینما و نقاشی متحرك سر درنمیآوردم، درست مثل یك آدم بیسواد كه بگویند بیا این مسائل شیمی و فیزیك را حل كن، اما هر جور بود با كمك دیگران آن را ساختم. فیلم بسیار مشكلی بود چون این فیلم فقط یك قصه داشت و دیگر هیچ، از طرفی سناریو نداشت و باید خودم آن را مینوشتم، گذشته از اینها تا آن زمان دوربین فیلمبرداری انیمیشن ندیده بودم. به هر حال فیلم ساخته شد و روی پرده رفت. خب طبیعی است كه فیلم خوبی از آب درنیاید و صدای یك عده از تماشاگران را در آورد و فحش و بد و بیراهی بود كه نثار ما كردند، اما سال بعد فیلم «گلباران» را ساختم كه فیلم بسیار خوبی شد و جایزههای زیادی هم از كشورهای مختلف گرفت.
برای این فیلم 21 هزار تومان گرفتم كه پولی نبود و همان را هم خرج فیلم و همكارانی كردم كه كمكم كردند؛ درآمدم اصلیام از همان گالری ویترای بود.
از آن زمان فیلمسازی و تصویرگری كتاب را در كنار كار ویترای شروع كردم تا زمانی كه دوباره سراغ نقاشی رفتم یعنی سال 56.
اولین آرزویی كه دارید یا داشتید؟
الان آرزویی ندارم، اما وقتی سال 1387به عنوان چهره ماندگار شناخته شدم آرزو كردم ای كاش پدرم زنده بود و این موفقیت مرا میدید.
البته در زمان حیاتش هم هروقت جایزهای میگرفتم، خیلی خوشحال میشد و دیگر فهمیده بود حتما نباید همه دكتر یا مهندس شوند بلكه هر كسی باید كاری را یاد بگیرد و ادامه دهد كه برای آن ساخته شده و آن را دوست دارد.
منبع: jamejamonline.ir
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)