صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 46

موضوع: شعرهای زنده یاد احمد شاملو

  1. #1
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    بگذار این وطن دوباره وطن شود . هیوز - شاملو

    شعر زیر ترجمه است از اشعار لنگستن هیوز شاعر سیاه پوست امریکایی , توسط زنده یاد احمد شاملو و برگرفته از تارنمای ایشان:


    بگذار این وطن دوباره وطن شود

    بگذارید این وطن دوباره وطن شود.

    بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.


    بگذارید پیشاهنگ دشت شود

    و در آن‌جا که آزاد است منزلگاهی بجوید.

    این وطن هرگز برای من وطن نبود.


    بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای خویش‌داشته‌اند.

    بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود

    سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بی‌اعتنایی نشان دهند نه ستمگران اسباب چینی کنند.

    تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.

    این وطن هرگز برای من وطن نبود.


    آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن:


    آزادی را با تاج ِ گل ِ ساخته‌گی ِ وطن‌پرستی نمی‌آرایند.

    اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست.

    زند‌گی آزاد است و برابری در هوایی است که استنشاق می‌کنیم.


    در این «سرزمین ِ آزاده‌گان» برای من هرگز نه برابری در کار بوده است نه آزادی.

    بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه می‌کنی؟

    کیستی تو که حجابت تا ستاره‌گان فراگستر می‌شود؟

    سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکنده‌اند،

    سیاهپوستی هستم که داغ برده‌گی بر تن دارم،

    سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،

    مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بسته‌ام

    اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبرده‌ام

    که سگ , سگ را می‌درد و توانا ناتوان را لگدمال می‌کند.

    من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار


    که گرفتار آمده‌ام در زنجیره‌ی بی‌پایان ِ دیرینه سال ِ سود، قدرت، استفاده،

    قاپیدن زمین، قاپیدن زر،

    قاپیدن شیوه‌های برآوردن نیاز،


    کار ِ انسان‌ها، مزد آنان،

    و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.

    من کشاورزم ــ بنده‌ی خاک


    کارگر م، زر خرید ماشین.

    سیاه پوستم، خدمتگزار شما همه.

    من مردُمَم : نگران، گرسنه، شوربخت،


    که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.

    هنوز درمانده‌ام. ــ آه، ای پیشاهنگان!

    من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،

    بینواترین کارگری که سال‌هاست دست به دست می‌گردد.

    با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن

    در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم

    بنیادی‌ترین آرزومان را در رویای خود پروردم،

    رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین

    که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود می‌خواند :

    در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار


    شخمی این وطن را سرزمینی کرده که هم اکنون هست.

    آه، من انسانی هستم که :

    سراسر دریاهای نخستین را به جست‌وجوی آنچه می‌خواستم خانه‌ام باشد درنوشتم .

    من همان ام که کرانه‌های تاریک ایرلند و دشت‌های لهستان و جلگه‌های سرسبز انگلستان را بر پشت نهادم

    از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم و آمدم


    تا «سرزمین آزاده‌گان» را بنیان بگذارم.

    آزاده‌گان؟

    یک رویا ــ رویایی که فرامی‌خواندم هنوز امّا.

    آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود ــ


    سرزمینی که هنوز آن‌چه می‌بایست بشود نشده است .

    و باید بشود! ــ سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.

    سرزمینی که از آن ِ من است.

    ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،


    که این وطن را وطن کردند، که خون و عرق جبین‌شان،


    درد و ایمان‌شان، در ریخته‌گری‌های دست‌هاشان،


    و در زیر باران خیش‌هاشان


    بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.

    آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید .

    پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.

    از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیده‌اند .

    ما می‌باید سرزمین‌مان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.

    آه، آری

    آشکارا می‌گویم،

    این وطن برای من هرگز وطن نبود،

    با وصف این سوگند یاد می‌کنم که وطن من، خواهد بود!

    رویای آن

    همچون بذری جاودانه

    در اعماق جان من نهفته است.

    ما مردم می‌باید

    سرزمین‌مان، معادن‌مان، گیاهان‌مان، رودخانه‌هامان،

    کوهستان‌ها و دشت‌های بی‌پایان‌مان را آزاد کنیم:

    همه جا را، سراسر گستره‌ی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ

    و بار دیگر وطن را بسازیم.


    ====================

    به امید ایرانی آباد
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  2. #2
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    شعر بسیار زیبای,ماهی از زنده یاد احمد شاملو

    من فکر می‌کنم
    هرگز نبوده قلبِ من
    اینگونه
    گرم و سُرخ:

    احساس می‌کنم
    در بدترین دقایقِ این شامِ مرگ‌زای
    چندین هزار چشمه‌ی خورشید
    در دلم
    می‌جوشد از یقین؛
    احساس می‌کنم
    در هر کنار و گوشه‌ی این شوره‌زارِ یأس
    چندین هزار جنگلِ شاداب
    ناگهان
    می‌روید از زمین.


    آه ای یقینِ گم‌شده، ای ماهیِ گریز
    در برکه‌های آینه لغزیده توبه‌تو!
    من آبگیرِ صافی‌ام، اینک! به سِحرِ عشق؛
    از برکه‌های آینه راهی به من بجو!


    من فکر می‌کنم
    هرگز نبوده
    دستِ من
    این سان بزرگ و شاد:

    احساس می‌کنم
    در چشمِ من
    به آبشارِ اشکِ سُرخ‌گون
    خورشیدِ بی‌غروبِ سرودی , کشد نفس؛

    احساس می‌کنم
    در هر رگم
    به هر تپشِ قلبِ من
    کنون
    بیدارباشِ قافله‌یی می‌زند جرس.

    آمد شبی برهنه‌ام از در
    چو روحِ آب
    در سینه‌اش دو ماهی و در دستش آینه
    گیسویِ خیسِ او خزه‌ِ بو، چون خزه به‌هم.

    من بانگ برکشیدم از آستانِ یأس:

    آه ای یقین ِ یافته، بازت نمی‌نهم
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  3. #3
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    شعرهای زنده یاد احمد شاملو

    با درود به همه شما خوبان
    با کسب اجازه از مدیران این انجمن و سایر عزیزان بر آن شدم تا شعرهایی از زنده یاد احمد شاملو را در این تاپیک قرار بدم باشد تا آرامش باشد برای روان آن ابر مرد شعر نو ایران زمین . دوستان عزیز اگر می تونید در این مقوله بنده را یاری دهید .


    جمال شخص نه چشم است و روی و عارض وخط
    هـــزار نکتــــه درین کـــــــارو بــــار دلــــــــداریست
    ________________________________________________

    نه همين غمكده، اي مرغك تنها قفس است
    گــر تــو آزاد نباشي همــه دنيــا قفس است

    60187146022645756403


    آرزوی من اینست ؛ خداوند هیچگاه شاهد لبخند ابلیس بابت اشتباهات من نباشد


    EmAd.M

  4. #4
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    پیش فرض شعر ساعت اعدام

    احمد شاملو اين شعر را برای سرهنگ سيامک سروده است.


    درقفل در،کليدی چرخيد
    لرزيد برلبانش لبخندی
    چون رقص آب برسقف
    ازانعکاس تابش خورشيد
    درقفل در،کليدی چرخيد.


    بيرون
    رنگ خوش سپيده دمان
    ماننديکی نوت گمگشته
    می گشت پرسه پرسه زنان روی
    سوراخهای نی
    دنبال خانه اش...

    درقفل در،کليدی چرخيد
    رقصيدبرلبانش لبخندی
    چون رقص آب برسقف
    ازانعکاس تابش خورشيد

    درقفل در
    کليدی چرخيد.

  5. #5
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    با چشم ها

    عنوان اين شعر با "چشم ها " است و در آن از آفتابی دروغين سخن می رود . تاريخ آن دقيقا مشخص نيست اما به احتمال زياد بايد اواخر ۴۲ يا اوائل سال ۴۳ سروده شده باشدآن آفتاب قلابی انقلاب سفيد شاهانه بود که بسياری از مبارزان طراز نوين را فريفت و سالهای دراز مداح رژيم پهلوي کرد
    بسياري از آنان كه به آفتابگونه اي فريفته بودند مدعي شدند كه مگر برای همين اصول مبارزه نمی كرديم ؟ اشاره به اصول چندگانه ننگين شاهنشاهي مي كردند
    احمد شاملو در همان سالها بر سر اين خفتگان فرياد برآورد
    اي ياوه ياوه
    ياوه خلايق!
    مستيد ومنگ ؟
    يا به تظاهر تزوير ميكنيد
    از شب هنوز مانده دودانگي
    ور تائبيد وپاك ومسلمان
    نماز را ازچاوشان نيامده بانگي !
    اين شعر شاملو حديث نفس زنان و مردانی است كه خون رگان خود را قطره قطره نثار کردند، تا خلق با دوچشم خويش ببينند که خورشيدشان کجاست
    شعر زیبای شاملو تقدیم به همه شما دوستداران شعر و ادبیات
    به ویژه مریم رحیمی دختری از تبار جنگل و باران

    با چشم‌ها


    ز حيرت ِ اين صبح ِ نابه‌جای
    خشکيده بر دريچه‌ی خورشيد ِ چارتاق
    بر تارک ِ سپيده‌ی اين روزِ پابه‌زای،
    دستان ِ بسته‌ام را
    آزاد کردم از
    زنجيرهای خواب.

    فرياد برکشيدم:
    «ــ اينک
    چراغ معجزه
    مَردُم!
    تشخيص ِ نيم‌شب را از فجر
    در چشم‌های کوردلي‌تان
    سويي بهجای اگر
    مانده‌ست آن‌قدر،
    تا
    از
    کيسه‌تان نرفته تماشا کنيد خوب
    در آسمان ِ شب
    پرواز ِ آفتاب را !
    با گوش‌های ناشنوايي‌تان
    اين طُرفه بشنويد:
    درنيم‌پرده‌ی شب
    آواز ِ آفتاب را
    «ــ ديديم
    گفتند خلق، نیمی
    پرواز ِ روشن‌اش را. آری
    نيمي به شادي از دل
    فرياد برکشيدند:

    «ــ با گوش ِ جان شنيديم
    آواز ِ روشن‌اش را

    باری
    من با دهان ِ حيرت گفتم:
    «ــ اي ياوه
    ياوه

    ياوه،

    خلائق!

    مستيد و منگ؟


    يا به تظاهر

    تزوير مي‌کنيد؟
    از شب هنوز مانده دو دانگي.
    ورتائب‌ايد و پاک و مسلمان

    نماز را
    از چاوشان نيامده بانگي

    هر گاوگَندچاله دهاني
    آتش‌فشان ِ روشن ِ خشمي شد:

    «ــ اين گول بين که روشني ِ آفتاب را
    از ما دليل مي‌طلبد

    توفان ِ خنده‌ها...

    «ــ خورشيد را گذاشته،

    مي‌خواهد

    با اتکا به ساعت ِ شماطه‌دار ِ خويش
    بيچاره خلق رامتقاعد کند

    که شب
    از نيمه نيز برنگذشته‌ست

    توفان ِ خنده‌ها...

    من
    درد در رگان‌ام
    حسرت در استخوان‌ام
    چيزي نظير ِ آتش در جان‌ام

    پيچيد.

    سرتاسر ِ وجود ِ مرا

    گويي

    چيزی به هم فشرد
    تا قطره‌يي به تفته‌گي ِ خورشيد
    جوشيد ازدو چشم‌ام.
    از تلخي ِ تمامي ِ درياها
    در اشک ِ ناتواني ِ خود ساغریزدم.

    آنان به آفتاب شيفته بودند
    زيرا که آفتاب
    تنهاترين حقيقتِشان بود
    احساس ِ واقعيت ِشان بود.
    با نور و گرمي‌اش
    مفهوم ِ بي‌ريایرفاقت بود
    با تابناکي‌اش
    مفهوم ِ بي‌فريب ِ صداقت بود.

    (اي کاش مي‌توانستند
    از آفتاب ياد بگيرند
    که بي‌دريغباشند
    در دردها و شادی‌هاشان
    حتا

    با نان ِ خشک ِشان. ــ

    و کاردهای شان را
    جز از برای ِ قسمت کردن
    بيروننياورند.)

    افسوس!

    آفتاب

    مفهوم ِ بي‌دريغ ِ عدالت بود و
    آنان به عدل شيفته بودندو
    اکنون
    با آفتاب‌گونه‌يي

    آنان را

    اين‌گونه

    دل

    فريفته بودند!

    ای کاش مي‌توانستم
    خون ِ رگان ِ خود را
    من

    قطره
    قطره
    قطره
    بگريم
    تا باورم کنند.

    ای کاش مي‌توانستم

    ــ يک لحظه مي‌توانستم ای کاش ــ

    بر شانه‌های خود بنشانم
    اين خلق ِ بي‌شمار را،
    گرد ِ حباب ِخاک بگردانم
    تا با دو چشم ِ خويش ببينند که خورشيد ِشان کجاست
    و باورمکنند.

    ای کاش
    مي‌توانستم!

  6. #6
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    مدايح بي صله وصف خويش

    من بامدادم سرانجام
    خسته
    بی آن که جز با خويشتن به جنگ برخاسته باشم.
    هرچند جنگی از اين فرساينده تر نيست،
    که پيش از آن که باره برانگيزی
    آگاهی
    که سايه ی عظيم کرکسی گشوده بال
    بر سراسر ميدان گذشته است:
    تقدير از تو گدازی خون آلوده در خاک کرده است

    و تو را
    از شکست و مرگ
    گريز
    نيست.

    من بامدادم
    شهروندی با اندام و هوشی متوسط.
    نسبم با يک حلقه به آوارگان کابل می پيوندد.
    نام کوچک ام عربی ست
    نام قبيله يی ام ترکی
    کنيت ام پارسی.
    نام قبيله يی ام شرمسار تاريخ است
    و نام کوچک ام را دوست نمی دارم

    تنها هنگامی که توام آواز می دهی
    اين نام زيباترين کلام جهان است
    و آن صدا غمناک ترين آواز استمداد.

    در شب سنگين برفی بی امان
    بدين رباط فرودآمدم
    هم از نخست پيرانه خسته.

    در خانه يی دل گير انتظار مرا می کشيدند
    کنار سقاخانه ی آينه
    نزديک خانقاه درويشان
    بدين سبب است شايد
    که سايه ی ابليس را
    هم از اول
    همواره در کمين خود يافته ام.

    در پنج سالگي هنوز از ضربه ی ناباور ميلاد خويش پريشان بودم
    و با شقشقه ی لوک مست و حضور ارواحی خزندگان زهرآلود برمی باليدم
    بی ريشه
    بر خاکی شور
    در برهوتی دورافتاده تر از خاطره ی غبارآلود آخرين رشته ی نخل هابرحاشيه ی آخرين خشک رود.

    در پنج سالگي
    باديه بر کف
    در ريگ زار عريان به دنبال نقش سراب می دويدم
    پيشاپيش خواهرم که هنوز
    با جذبه ی کهربايی مرد
    بيگانه بود.

    نخستين بار که در برابر چشمانم هابيل مغموم از خويشتن تازيانه خورد شش ساله بودم.
    و تشريفات سخت درخور بود:
    صف سربازان بود با آرايش خاموش پيادگان سرد شطرنج،
    و شکوه پرچم رنگين رقص
    و داردار شيپور و رپ رپه ی فرصت سوز طبل
    تا هابيل از شنيدن زاری خويش زردرويی نبرد.

    بامدادم من
    خسته از باخويش جنگيدن
    خسته ی سقاخانه وخانقاه و سراب
    خسته ی کوير و تازيانه و تحميل
    خسته ی خجلت ازخود بردن هابيل.

    ديری است تا دم برنياورده ام اما اکنون
    هنگام آن است که از جگر فريادی برآرم
    که سرانجام اينک شيطان که بر من دست می گشايد.

    صف پيادگان سرد آراسته است
    و پرچم
    با هيبت رنگين
    برافراشته.
    تشريفات در ذروه ی کمال است و بی نقصی
    راست درخور انسانی که برآن اند
    تا هم چون فتيله ی پردود شمعی بی بها
    به مقراضش بچينند.

    در برابر صف سردم واداشته اند
    و دهان بند زردوز آماده است
    بر سينی حلبی
    کنار دسته ای ريحان و پيازی مشت کوب.

    آنک نشمه ی نايب که پيش می آيد عريان
    با خال پرکرشمه ی انگ وطن بر شرم گاهش

    وينک رپ رپه ی طبل:
    تشريفات آغازمی شود.
    هنگام آن است که تمامت نفرتم را به نعره ای بی پايان تف کنم.
    من بامداد نخستين و آخرينم
    هابيلم من
    بر سکوی تحقير
    شرف کيهانم من
    تازيانه خورده ی خويش
    که آتش سياه اندوهم
    دوزخ را از بضاعت ناچيزش شرمسار می کند.

  7. #7
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    نگران آن دوچشم

    نگران، آن دو چشمان است... نگران،
    آن دو چشمان است،
    دورسوی آن دو سهيل که بر سيبستان ِ حيات ِ من مي‌نگرد
    تا از سبزينه‌ی نارس ِ خويش
    سُرخ برآيد.


    سخت‌گير و آسان‌مهر
    در فراز کن که سهيل مي‌زند!



    سهيلان ِ من‌اند
    ستاره‌گان ِ هماره‌بيدارم،
    و دروازه‌های افق
    بر نگراني‌شان گشوده است.



    بيمارستان مهرداد

    13 اسفند ۱۳۷۵

  8. #8
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    عاشقانه

    آنکه مي‌گويد دوست‌ات مي‌دارم
    خنياگر ِ غم‌گيني‌ست
    که آوازش را از دست داده است.


    ای کاش عشق را
    زبان ِ سخن بود


    هزار کاکُلي شاد
    در چشمان ِ توست
    هزار قناری خاموش
    در گلوی من.


    عشق را
    ای کاش زبان ِ سخن بود

    آنکه مي‌گويد دوست‌ات مي‌دارم
    دل ِ اندُه‌گين ِ شبي‌ست
    که مهتاب‌اش را مي‌جويد.


    ای کاش عشق را
    زبان ِ سخن بود


    هزار آفتاب ِ خندان در خرام ِ توست
    هزار ستاره‌ی گريان
    در تمنای من.


    عشق را
    ای کاش زبان ِ سخن بود


    ۳۱ تير ِ ۱۳۵۸

  9. #9
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    شعر پريا

    يكي بود يكي نبود
    زير گنبد كبود
    لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
    زار و زار گريه مي كردن پريا
    مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
    گيس شون قد كمون رنگ شبق
    از كمون بلن ترك
    از شبق مشكي ترك.
    روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
    پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.

    از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
    از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

    « - پريا! گشنه تونه؟
    پريا! تشنه تونه؟
    پريا! خسته شدين؟
    مرغ پر بسه شدين؟
    چيه اين هاي هاي تون
    گريه تون واي واي تون؟ »

    پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
    مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا
    ***
    « - پرياي نازنين
    چه تونه زار مي زنين؟
    توي اين صحراي دور
    توي اين تنگ غروب
    نمي گين برف مياد؟
    نمي گين بارون مياد
    نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
    نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
    نمي ترسين پريا؟
    نمياين به شهر ما؟

    شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

    پريا!
    قد رشيدم ببينين
    اسب سفيدم ببينين:
    اسب سفيد نقره نل
    يال و دمش رنگ عسل،
    مركب صرصر تك من!
    آهوي آهن رگ من!

    گردن و ساقش ببينين!
    باد دماغش ببينين!
    امشب تو شهر چراغونه
    خونه ديبا داغونه
    مردم ده مهمون مان
    با دامب و دومب به شهر ميان
    داريه و دمبك مي زنن
    مي رقصن و مي رقصونن
    غنچه خندون مي ريزن
    نقل بيابون مي ريزن
    هاي مي كشن
    هوي مي كشن:
    « - شهر جاي ما شد!
    عيد مردماس، ديب گله داره
    دنيا مال ماس، ديب گله داره
    سفيدي پادشاس، ديب گله داره
    سياهي رو سياس، ديب گله داره » ...
    ***
    پريا!
    ديگه توک روز شيكسه
    دراي قلعه بسّه
    اگه تا زوده بلن شين
    سوار اسب من شين
    مي رسيم به شهر مردم، ببينين: صداش مياد
    جينگ و جينگ ريختن زنجير برده هاش مياد.
    آره ! زنجيراي گرون، حلقه به حلقه، لابه لا
    مي ريزد ز دست و پا.
    پوسيده ن، پاره مي شن
    ديبا بيچاره ميشن:
    سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار مي بينن
    سر به صحرا بذارن، كوير و نمكزار مي بينن

    عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
    در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
    غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
    هر كي كه غصه داره
    غمشو زمين ميذاره.
    قالي مي شن حصيرا
    آزاد مي شن اسيرا.
    اسيرا كينه دارن
    داس شونو ور مي ميدارن
    سيل مي شن: گرگرگر!
    تو قلب شب كه بد گله
    آتيش بازي چه خوشگله!

    آتيش! آتيش! - چه خوبه!
    حالام تنگ غروبه
    چيزي به شب نمونده
    به سوز تب نمونده،
    به جستن و واجستن
    تو حوض نقره جستن

    الان غلاما وايسادن كه مشعلا رو وردارن
    بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن
    عمو زنجير بافو پالون بزنن وارد ميدونش كنن
    به جائي كه شنگولش كنن
    سكه يه پولش كنن:
    دست همو بچسبن
    دور ياور برقصن
    « حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
    « قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن

    پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
    گريه تاون، واي واي تون! » ...

    پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
    مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...
    ***
    « - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
    شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
    تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
    بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
    قصه سبز پري زرد پري
    قصه سنگ صبور، بز روي بون
    قصه دختر شاه پريون، -
    شما ئين اون پريا!
    اومدين دنياي ما
    حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
    كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟

    دنياي ما قصه نبود
    پيغوم سر بسته نبود.

    دنياي ما عيونه
    هر كي مي خواد بدونه:

    دنياي ما خار داره
    بيابوناش مار داره
    هر كي باهاش كار داره
    دلش خبردار داره!

    دنياي ما بزرگه
    پر از شغال و گرگه!

    دنياي ما - هي هي هي !
    عقب آتيش - لي لي لي !
    آتيش مي خواي بالا ترك
    تا كف پات ترك ترك ...

    دنياي ما همينه
    بخواي نخواهي اينه!

    خوب، پرياي قصه!
    مرغاي شيكسه!
    آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
    كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
    قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »

    پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
    مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.
    ***
    دس زدم به شونه شون
    كه كنم روونه شون -
    پريا جيغ زدن، ويغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن
    [ پائين اومدن پود شدن، پير شدن گريه شدن، جوون شدن
    [ خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،
    [ ميوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، اميد شدن ياس
    [ شدن، ستاره نحس شدن ...

    وقتي ديدن ستاره
    يه من اثر نداره:
    مي بينم و حاشا مي كنم، بازي رو تماشا مي كنم
    هاج و واج و منگ نمي شم، از جادو سنگ نمي شم -
    يكيش تنگ شراب شد
    يكيش درياي آب شد
    يكيش كوه شد و زق زد
    تو آسمون تتق زد ...

    شرابه رو سر كشيدم
    پاشنه رو ور كشيدم
    زدم به دريا تر شدم، از آن ورش به در شدم
    دويدم و دويدم
    بالاي كوه رسيدم
    اون ور كوه ساز مي زدن، همپاي آواز مي زدن:

    « - دلنگ دلنگ، شاد شديم
    از ستم آزاد شديم
    خورشيد خانم آفتاب كرد
    كلي برنج تو آب كرد.
    خورشيد خانوم! بفرمائين!
    از اون بالا بياين پائين
    ما ظلمو نفله كرديم
    از وقتي خلق پا شد
    زندگي مال ما شد.
    از شادي سير نمي شيم
    ديگه اسير نمي شيم
    ها جستيم و واجستيم
    تو حوض نقره جستيم
    سيب طلا رو چيديم
    به خونه مون رسيديم ... »
    ***
    بالا رفتيم دوغ بود
    قصه بي بيم دروغ بود،
    پائين اومديم ماست بود
    قصه ما راست بود:

    قصه ما به سر رسيد
    غلاغه به خونه ش نرسيد،
    هاچين و واچين
    زنجيرو ورچين!

  10. #10
    مدير باز نشسته
    تاریخ عضویت
    Jul 2010
    محل سکونت
    جزیره کیش
    نوشته ها
    2,485
    تشکر تشکر کرده 
    912
    تشکر تشکر شده 
    2,362
    تشکر شده در
    1,072 پست
    قدرت امتیاز دهی
    263
    Array

    روزی ما دوباره کبوترهایمان را...

    روزی ما دوباره کبوترهایمان
    را پیدا خواهیم کرد و مهربانی
    دست زیبایی را خواهد گرفت.
    روزی که کمترین سرود
    بوسه است
    و هر انسانی برای هر انسانی
    برادری است.
    روزی که مردم دیگر در خانه‌هایشان
    را نمی‌بندند.
    قفل افسانه‌ای است و قلب
    برای زندگی بس است...
    روزی که معنای هر سخن
    دوست داشتن است
    تا تو بخاطر آخرین حرف
    به دنبال سخن نگردی.
    روزی که آهنگ هر حرف
    زندگی است
    تا من بخاطر آخرین شعر
    رنج جستجوی قافیه نبرم.
    روزی که هر لب ترانه‌ای است
    تا کمترین سرود بوسه باشد.
    روزی که تو بیایی
    برای همیشه بیایی
    و مهربانی با زیبایی یکسان شود
    روزی که ما برای کبوترهایمان
    دانه بریزیم...
    و من آن روز را انتظار می‌کشم
    حتي اگر روزی
    که دیگر
    نباشم...

صفحه 1 از 5 12345 آخرینآخرین

برچسب ها برای این تاپیک

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/