امام رضا عليه السلام فرمود كه : فرعون گفت در وقتى كه حضرت موسى به نزد او آمد كه تبليغ رسالت نمايد كه و فعلت فعلتك التى فعلت و انت من الكافرين (248)، موسى عليه السلام گفت فعلتها اذا و انا من الضالين يعنى : كردم آن كار را - كه كشتن آن مرد باشد - در وقتى كه راه را گم كرده بودم و به شهرى از شهرهاى تو داخل شدم ، پس گريختم از شما چون از شما ترسيدم ، پس بخشيد مرا پروردگار من حكمى ، و گردانيد مرا از پيغمبران مرسل .(249)
و در روايت ديگر منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت موسى كه : بعزت خود سوگند مى خورم اى موسى كه اگر آن شخصى كه كشتى يك چشم بهم زدن اقرار كرده بود براى من كه من آفريننده و روزى دهنده اويم ، هر آينه مزه عذاب خود را به تو مى چشانيدم ، و از براى آن عفو كردم از تو كه او هرگز اقرار نكرد كه من خالق و رازق اويم .(250)
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بقعه هاى زمين بر يكديگر فخر كردند، پس زمين كعبه فخر كرد بر زمين كربلا، و حق تعالى به آن وحى فرستاد كه : ساكت شو و فخر مكن بر زمين كربلا كه آن بقعه مباركى است كه ندا كردم موسى را در آنجا از درخت .(251)
در حديث معتبر ديگر فرمود كه : شاطى وادى ايمن كه خدا ياد كرده است در قرآن ، فرات است ؛ و بقعه مباركه ، كربلا است ؛ و درخت نوربخش كه او ديد، نور محمد صلى الله عليه و آله و سلم بود كه در آن وادى بر او ظاهر گرديد.(252)
مؤ لف گويد: بعيد نيست كه حق تعالى موسى را به طى الارض در يك شب از حوالى شام به كربلا آورده باشد.
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : چون موسى عليه السلام مدت اجاره را تمام نمود و با اهل خود بسوى بيت المقدس روانه شد، راه را غلط كرد، پس آتشى از دور ديد و از پى آتش رفت .(253)
و به سند صحيح منقول است كه بزنطى از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد: دخترى كه موسى عليه السلام به نكاح خود درآورد همان دختر بود كه از پى موسى عليه السلام رفت و او را به نزد شعيب عليه السلام آورد؟ گفت : بلى .
فرمود كه : چون خواست موسى عليه السلام از حضرت شعيب جدا شود و به مصر برگردد شعيب گفت كه : داخل آن خانه شو و يكى از اين عصاها را بگير كه با خود نگاه دارى و درندگان را از خود دفع كنى ؛ و به شعيب عليه السلام رسيده بود خبر آن عصائى كه موسى برداشت و كارهائى كه از آن مى آيد.
چون موسى داخل خانه شد يكى از آن عصاها جست و به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد آن عصا را شناخت و گفت : اين را بگذار و ديگرى را بردار.
چون موسى برگشت آن را گذاشت خواست ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت نموده به دست او آمد، چون به نزد شعيب آورد گفت : نگفتم ديگرى را بردار؟!
موسى گفت : سه مرتبه اين را برگردانيدم باز همين عصا به دست من مى آيد. شعيب گفت : همين را بردار كه از براى تو مقدر شده است .
بعد از آن هر سال يك مرتبه موسى به زيارت شعيب مى آمد و شرايط خدمت او را بجا مى آورد، چون شعيب طعام مى خورد بر بالاى سرش مى ايستاد و نان از براى او ريزه مى كرد.(254)
و در حديث معتبر از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه فرمود: عصاى موسى از آدم بود و به شعيب رسيده بود، و از شعيب به موسى عليه السلام رسيده ، و الحال نزد ماست ، در اين نزديكى او را ديده ام آن سبز است مانند آن روز كه از درختش جدا كردند، و چون با آن سخن مى گوئى حرف مى زند و از براى قائم آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم مهيا شده است ، خواهد كرد به آن مثل آنچه موسى عليه السلام به آن مى كرد، و هرگاه خواهيم ، به حركت مى آيد و آنچه امر مى كنيم ، فرو مى برد، چون امر كنند او را چيزى را فرو برد كام خود را مى گشايد يك طرف را به زمين مى گذارد و يك طرف را به سقف و دهانش به قدر چهل ذراع گشوده مى شود، و به زبان خود مى ربايد آنچه نزد او حاضر است .(255)
در حديث ديگر فرمود: آن را حضرت آدم از بهشت آورد به زمين و از درخت عوسج (256) بهشت بود.
و به روايت معتبر ديگر از درخت مورد بهشت بود و دو شعبه داشت و شعيب عليه السلام پيوسته آن را در فراش خود نگاه مى داشت ، و چون مى خوابيد در ميان رختخواب خود پنهان مى كرد، پس روزى موسى عليه السلام آن را برداشت ، شعيب فرمود: من تو را امين مى دانستم چرا عصا را بى رخصت من برداشته اى ؟.
موسى گفت : اگر عصا از من نمى بود بر نمى داشتم .
چون شعيب دانست كه او به امر خدا برداشته است و پيغمبر است ، عصا را به او واگذاشت .(257)
و در حديث معتبر ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه عصاى موسى عليه السلام چوبى بود از درخت مورد(258) بهشت ، جبرئيل آن را براى آن حضرت آورد در وقتى كه متوجه شهر مدين گرديد.(259)
مؤ لف گويد: ممكن است آن حضرت دو عصا داشته باشد: يكى را جبرئيل به او داده باشد و ديگرى را شعيب .
ثعلبى روايت كرده است كه : عصاى موسى عليه السلام دو شعبه داشت و در پائين دو شعبه كجى داشت و در ته آن آهنى بود، چون موسى داخل بيابانى مى شد و مهتابى نبود از دو شعبه آن نورى ساطع مى شد كه تا چشم كار مى كرد روشن مى كرد؛ و چون محتاج به آب مى شد عصا را داخل چاه مى كرد و آن كشيده مى شد به قدر چاه و دلوى در سرش بهم مى رسيد آب بيرون مى آورد؛ چون به طعام محتاج مى شد عصا را بر زمين مى زد پس از زمين بيرون مى آمد به قدر آنچه آن روز بخورد؛ چون خواهش ميوه مى كرد آن را در زمين فرو مى برد در همان ساعت درختى مى شد و از آن ميوه حاصل مى شد؛ چون مى خواست با دشمن خود جنگ كند، بر دو شعبه آن دو مار عظيم ظاهر مى شد كه دفع دشمن از او مى كردند؛ چون كوهى يا بيشه اى در سر راه ظاهر مى شد عصا را مى زد و راه براى او گشوده مى شد؛ چون مى خواست از نهر بزرگى عبور كند عصا را مى زد تا نهر از براى او شكافته مى شد؛ و گاهى از يك شعبه اش آب و از شعبه ديگرش عسل مى جوشيد؛ چون از راه رفتن مانده مى شد بر آن سوار مى شد و او را بر مى داشت و به هر جا كه مى خواست او را مى برد و او را راهنمائى مى كرد و با دشمنانش جنگ مى كرد؛ و از آن بوى خوشى ساطع بود كه محتاج به بوى خوش ديگرى نبود؛ و چون آن را از براى اظهار معجزه مى انداخت اژدهائى مى شد كه از آن بزرگتر نتواند بود در نهايت سياهى ، و چهارپا بهم مى رسيد آن را، و به جاى دو شعبه دهانى بزرگ براى او بهم مى رسيد و دوازده نيش و دندانها در دهانش ظاهر مى شد، و صداى مهيب از دندانهايش ظاهر مى شد، و از دهانش زباله آتش بيرون مى آمد و به جاى آن كجى ، بالى از براى آن بهم رسيد كه هر مويش مانند نيازك و شهاب مى درخشيد، و چشمهايش مانند برق مى درخشيد و از آن بادى مى وزيد مانند سموم كه به هر چيز مى وزيد آن را مى سوخت و چون به سنگى مى رسيد به بزرگى شترى فرو مى برد، و سنگها در ميان شكمش صدا مى كردند، و درختهاى عظيم را از ريشه مى كند و فرو مى برد.(260)
شاذان بن جبرئيل از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده است كه : فرعون در طلب موسى عليه السلام شكم زنان حامله را مى شكافت و فرزندان را بيرون مى آورد و اطفال را مى كشت ، چون موسى عليه السلام متولد شد در همان ساعت به سخن درآمد و به مادر خود گفت : مرا در تابوتى گذار و آن را در دريا بيانداز!
مادر موسى از آن حال غريب ترسيد و گفت : اى فرزند! مى ترسم غرق شوى . گفت : مترس كه خدا مرا زود به تو خواهد برگردانيد.
مادر در اين حال متعجب و حيران بود تا آنكه بار ديگر موسى عليه السلام گفت : مرا در تابوت گذار و در دريا انداز!
پس مادرش او را به دريا انداخت و در دريا مدتى ماند، چيزى نخورد و نياشاميد تا حق تعالى او را به ساحل انداخت و به مادرش رسانيد.
روايت كرده اند كه : هفتاد روز گذشت تا به مادرش رسيد؛ به روايت ديگر هفت ماه گذشت .(261) تا اينجا بود روايت شاذان .
در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت موسى بيشتر از سه روز از مادرش غائب نبود.(262)
و در حديث معتبر ديگر فرمود: چون فرعون مطلع شد كه زوال ملك او به دست موسى عليه السلام خواهد بود، امر كرد كاهنان را حاضر كنند و از ايشان معلوم كرد كه نسب او از بنى اسرائيل است ، پس پيوسته امر مى كرد اصحابش را كه شكمهاى زنان حامله بنى اسرائيل را بشكافند تا آنكه در طلب موسى بيش از بيست هزار فرزند از بنى اسرائيل كشت ، و نتوانست موسى را كشت براى آنكه حق تعالى او را حفظ كرد از شر او.(263)
و در تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام مذكور است در تفسير قول حق تعالى (و اذ نجيناكم من آل فرعون ) فرمود: يعنى ((ياد آوريد اى بنى اسرائيل در وقتى را كه نجات داديم پدران شما را از آل فرعون ))، يعنى آنها كه منسوب بودند به فرعون به خويشى او، و دين و مذهب او.
(يسومونكم سوء العذاب ) يعنى : ((عذاب مى كردند شما را به بدترين عذابها و عقوبتهاى شديد كه بر شما بار مى كردند. فرمود: از عذاب ايشان آن بود كه فرعون تكليف مى كرد ايشان را كه در بناها و عمارات او كار كنند و مى ترسيد كه از عمل بگريزند، پس امر مى كرد كه زنجيرها در پاى ايشان ببندند كه نگريزند و با زنجيرها گل را از نردبانها بالا مى بردند بر بامها، پس بسيار بود كه يكى از آنها از نردبان به زير مى افتاد و مى مرد يا مزمن (264) مى شد، و هيچ پروا نداشتند! تا آنكه حق تعالى وحى نمود به موسى عليه السلام كه بگو به ايشان ابتدا به هيچ عملى نكنند تا صلوات بفرستند بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او، تا سبك شود بر ايشان ، پس اين را مى كردند و بر ايشان آسان و سبك مى شد. و امر مى كرد هر كه صلوات را فراموش كند و از نردبان بيفتد و مزمن شود صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بفرستد اگر تواند، و اگر نتواند ديگرى صلوات را بر او بخواند كه اگر چنين كنند در ساعت صحت مى يابند.
(يذبحون ابنائكم ) فرمود: چون گفتند به فرعون كه در بنى اسرائيل فرزندى متولد خواهد شد كه بر دست او جارى خواهد شد هلاك تو و زوال پادشاهى تو، پس امر كرد به ذبح پسران ايشان ، پس يكى از ايشان رشوه مى داد به قابله ها كه نمامى نكنند و حملش تمام شود، پس مى انداخت فرزند خود را در صحرائى يا غارى يا گودالى و دو مرتبه صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل محمد بر او مى خواند، پس حق تعالى ملكى را برمى انگيخت كه او را تربيت مى كرد، و از يك انگشت طفل شير جارى مى شد كه او مى مكيد و از انگشت ديگر طعام نرمى بيرون مى آمد كه غذاى او مى شد. تا آنكه نشو و نما كردند بنى اسرائيل ، و آنچه سالم ماندند بيشتر بودند از آنها كه كشته شدند.
(و يستحيون نسائكم ) يعنى : ((زنده مى گذاشتند زنان شما را))، فرمود كه : آنها را باقى مى گذاشتند و به كنيزى بر مى داشتند، پس استغاثه كردند نزد حضرت موسى عليه السلام كه ايشان دختران و خواهران ما را به كنيزى مى گيرند و بكارت آنها را مى برند، پس حق تعالى وحى فرمود كه : بگو به آن دختران كه هرگاه چنين اراده اى نسبت به ايشان بشود صلوات بر محمد و آل طيبين او بفرستند؛ چون چنين كردند خدا دفع كرد از ايشان ضرر قوم فرعون را. و هرگاه كه چنين اراده اى مى كردند، يا مشغول كار ديگر مى شدند يا بيمار مى شدند يا مرض مزمنى ايشان را عارض مى شد و به الطاف الهى نتوانستند به حرمت هيچيك از بنى اسرائيل دست دراز كنند، بلكه حق تعالى به بركت صلوات بر محمد و آل او دفع اين بليه از ايشان كرد.
(و فى ذلكم ) يعنى : ((در اين نجات دادن خدا شما را)) بلاء من ربكم عظيم (265 ) يعنى : ((بلائى بود بزرگ از جانب پروردگار شما)).
پس خدا فرمود: اى بنى اسرائيل ! ياد آوريد و متذكر شويد كه هرگاه خدا از پدران و گذشتگان شما بلا را دفع مى كرد به سبب صلوات بر محمد صلى الله عليه و آله و سلم و آل طيبين او بود، آيا نمى دانستيد كه هرگاه آن حضرت را مشاهده نمائيد و به او ايمان آوريد نعمت بر شما كاملتر و فضل خدا بر شما تمامتر خواهد بود؟(266)
و در نهج البلاغه منقول است از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در بيان زهد فرمود كه : تاءسى به پيغمبر خود بكن . و بعد از آنكه قدرى از زهد آن حضرت را بيان كرد فرمود: اگر خواهى تاءسى كن به موسى كليم الله عليه السلام در وقتى كه عرض كرد رب انى لما انزلت الى من خير فقير(267)، والله كه سؤ ال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه گياه زمين مى خورد و سبزى گياه از پوستهاى شكمش ظاهر بود و ديده مى شد از بسيارى لاغرى بدن و كاهيدن گوشت او.(268)
و در خطبه ديگر فرموده است : حق تعالى با موسى سخن گفت سخن گفتنى ، و به او نمود از آيات خود امر عظيمى بى آنكه سخن گفتن او به عضوى يا به آلتى يا به زبانى يا به دهانى باشد، بلكه آوازى در هوا آفريد و موسى عليه السلام شنيد.(269)
مؤ لف گويد: حق تعالى خطاب فرمود به موسى در بقعه مباركه كه : ((بكن نعلين خود را بدرستى كه تو در وادى مقدسى كه آن طوى نام دارد))،(270)، و خلاف كرده اند مفسران كه چرا امر فرمود او را به كندن نعلين به چندين وجه :
اول آنكه : از پوست خر مرده بود، لهذا فرمود بكن ، و اين مضمون به سند موثق از حضرت صادق عليه السلام منقول است .(271)
دوم آنكه : از پوست گاو تذكيه كرده بود، و امر به كندن براى آن بود كه پاى مبارك آن حضرت به آن وادى مقدس برسد.
و از حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم منقول است كه : آن وادى را براى آن مقدس گفته اند كه ارواح در آنجا تقديس كردند، و ملائكه را در آنجا برگزيدند، و خدا در آنجا با موسى سخن گفت .(272)
سوم آنكه : چون تواضع و شكستگى در پابرهنه كردن است ، امر فرمود پا را برهنه كند، چنانچه در حرم و در روضات مقدسات مستحب است كه پا را برهنه كنند.
چهارم آنكه : چون موسى عليه السلام نعلين را براى احتراز از نجاسات و دفع موذيات و حشرات پوشيده بود، خدا او را ايمن گردانيد از آنها و خبر داد او را به طهارت آن وادى ، و به آنكه در اين وادى مطهر احتياج نيست به پوشيدن كفش و نعلين .
پنجم آنكه : نعلين كنايه از دنيا و آخرت است ، يعنى : چون به وادى قرب ما رسيده اى دل را از محبت دنيا و عقبى بپرداز و مخصوص محبت ما گردان .
ششم آنكه : نعلين كنايه از محبت اهل و مال است يا محبت اهل و فرزند، چون موسى آمده بود كه آتش براى اهل خود ببرد و دلش مشغول خيال آنها بود وحى رسيد به او كه : خيال آنها را از دل بدر كن ، و بغير از ياد ما در خانه دل كه حرمسراى محبت ماست و خلوتخانه ذكر ماست ياد ديگرى را راه مده ، و مؤ يد اين است آنكه اگر كسى خواب ببيند كه كفش او گم شده به حسب تعبير دلالت مى كند بر مردن زنش .(273)
چنانچه در حديث معتبر منقول است كه : سعد بن عبدالله از حضرت صاحب الامر عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيه در وقتى كه آن حضرت طفل بود و در دامن حضرت امام حسن عسكرى عليه السلام نشسته بود و عرض كرد: فقهاى سنى و شيعه مى گويند از براى اين خدا فرمود نعلين را بكند كه از پوست ميته بود.
آن حضرت در جواب فرمود: هر كه اين را گفت افترا بر موسى بسته است و آن حضرت را با مرتبه پيغمبرى نسبت به جهالت داده است ، زيرا كه خالى از دو صورت نيست كه يا نماز موسى در آن نعلين جائز بود يا جائز نبود، اگر جائز بود نماز او در آن نعلين پس پوشيدن در آن بقعه هم جائز بود هر چند آن بقعه مقدس و مطهر باشد، و اگر نماز در آن نعلين جائز نبود پس قائل مى شود گوينده اين سخن كه موسى حلال و حرام را ندانسته است و نمى دانسته است كه در چه چيز نماز جائز است و در چه چيز جائز نيست ، و اين قول كفر است .
سعد گفت : پس بفرما يا مولاى من تاءويل اين آيه را.
فرمود: چون موسى در وادى مقدس درآمد گفت : پروردگارا! من خالص گردانيده ام محبت خود را از براى تو، و شسته ام دل خود را از لوث خواهش ماسواى تو، و هنوز محبت اهلش در دل او بود، پس حق تعالى فرمود: بكن نعلين خود را، يعنى از دل خود بكن و دور كن محبت اهل خود را اگر راست مى گوئى كه محبت تو براى من خالص گرديده است و دل تو به ماسواى من مشغول نيست .(274)
و در حديث معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه مراد از كندن نعلين برداشتن دو ترس است كه در دل آن حضرت بود: يكى ترس ضايع شدن اهلش كه زوجه خود را در درد زائيدن گذشته بود و براى تحصيل كردن آتش آمده بود، و ديگرى ترس از فرعون ، يعنى چون در وادى ايمن حفظ مائى بايد كه از مخاوف دنيا ايمن باشى .(275)
پس ممكن است كه آن روايت اولى كه موافق روايات عامه است بر وجه تقيه وارد شده باشد.
و ثعلبى روايت كرده است كه : در شبى كه حق تعالى موسى عليه السلام را به پيغمبرى گردانيد پيراهنى پوشيده بود كه به جاى بند، خلالى بر آن زده بود، و جبه و جامه هاى او از پشم بود، و حق تعالى با او سخن مى گفت و مى فرمود: اى موسى ! برو با رسالت من و تو را مى بينم و بر احوال تو مطلع و قوت و يارى من با توست ، تو را مى فرستم بسوى مخلوق ضعيف خود كه طاغى شده است از بسيارى نعمت من ، و ايمن گرديده است از عذاب من ، و دنيا او را مغرور گردانيده است به مرتبه اى كه انكار حق من و پروردگارى من مى كند، و گمان مى كند كه مرا نمى شناسد، بعزت و جلال خود سوگند مى خورم كه اگر نه آن بود كه مى خواهم حجت خود را بر خلق تمام كنم هر آينه غضب مى كردم بر او غضب كردن جبارى كه از براى غضب كردن او به غضب در مى آيند اهل آسمانها و زمين و كوهها و درياها و درختان و چهارپايان : اگر آسمان را رخصت مى دادم بر او سنگ مى باريد؛ و اگر زمين را رخصت مى دادم او را فرو مى برد؛ و اگر كوهها را رخصت مى دادم او را خرد مى كردند؛ و اگر درياها را امر مى كردم او را غرق مى كردند؛ و ليكن چون در جنب عظمت من ، او حقير و ذليل بود او را مهلت دادم و حلم من شامل او شد، و من بى نيازم از او و از جميع خلق خود و منم خلق كننده غنى و فقير، نيست غنى مگر كسى كه من او را بى نياز گردانم ، و نيست فقير مگر آنكه من او را فقير گردانم ، پس برسان رسالت مرا به او و بخوان او را به عبادت و يگانه پرستى من ، و بترسان او را از عذاب و عقوبت من ، و قيامت را به ياد او بياور و بگو به او كه : هيچ چيز تاب غضب من ندارد، و با او نرم سخن بگو و درشتى مكن شايد متذكر شود يا بترسد، و او را به كنيت بخوان براى تعظيم او، و نترسى از آنچه من بر او پوشانيده ام از لباس دنيا، بدرستى كه او در تحت قدرت من است ، و ناصيه او به دست من است ، و چشم بر هم نمى زند و سخن نمى گويد و نفس نمى كشد مگر به علم و تقدير من ، و خبر ده او را كه من به عفو و مغفرت نزديكترم از غضب و عقوبت كردن ، و بگو كه : اجابت كن پروردگار خود را كه آمرزش او براى عاصيان گشاده است ، و تو را در اين مدت مهلت داد با آنكه دعوى پروردگارى مى كردى و مردم را از پرستيدن او باز مى داشتى ، و در اين مدت باران بر تو باريد و گياه از زمين براى تو رويانيد و جامه عافيت بر تو پوشانيد، و اگر مى خواست تو را بزودى به عقوبت خود مى گرفت و آنچه به تو عطا كرده است از تو سلب مى كرد و ليكن او صاحب حلم عظيم است .
چون دل موسى مشغول فرزندش بود، خدا ملكى را امر كرد كه دست دراز كرد و فرزندش را به نزد او حاضر و موسى عليه السلام او را گرفت و به سنگى او را ختنه كرد و در همان ساعت جراحتش برطرف شد و ملك او را به جاى خود برگردانيد. و موسى به اهل خود برنگشت و اهلش در آنجا بودند تا آنكه شبانى از اهل مدين بر ايشان گذشت و ايشان را به نزد شعيب برد و نزد او بودند تا خدا فرعون را غرق كرد، بعد از آن شعيب ايشان را براى موسى عليه السلام فرستاد.(276)
مؤ لف گويد: از بعضى روايات معلوم مى شود كه حضرت موسى عليه السلام بسوى اهل خود برگشت .(277)
فـصـل سوم : در بيان مبعوث گردانيدن حضرت موسى و حضرت هارون عليهما السلام است بر فرعون و اصحاب او، و آنچه در ميان ايشان گذشت تا غرق شدن فرعون و اتباع او
به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : فرعون هفت شهر و هفت قلعه بنا كرده بود و در آنها متحصن شده بود از ترس حضرت موسى عليه السلام ، و در ميان هر قلعه تا قلعه ديگر بيشه ها قرار داده بود، و در ميان آن بيشه ها شيران درنده جا داده بود كه هر كه داخل شود بى اذن او، او را هلاك كنند.
چون حق تعالى موسى را به رسالت فرستاد، بسوى او آمد تا به دروازه اول رسيد، چون عصا را به دروازه زد گشوده شد، و چون داخل دروازه شد و شيران را نظر بر او افتاد همه گريختند، و به هر دروازه اى كه مى رسيد براى او گشوده مى شد و شيران نزد او ذليل مى شدند و مى گريختند، تا رسيد به در قصر فرعون و نزد آن نشست ، و پيراهنى از پشم پوشيده بود و عصاى خود را در دست داشت .
چون يساول فرعون كه رخصت براى مردم مى طلبيد بيرون آمد، موسى عليه السلام به او فرمود: براى من رخصت بطلب كه داخل مجلس فرعون شوم ، او ملتفت نشد، باز موسى عليه السلام فرمود: رخصت براى من بطلب كه رسول پروردگار عالميانم بسوى فرعون ، باز او ملتفت نشد. چون آن حضرت اين را مكرر فرمود او گفت : پروردگار عالميان ديگرى را نيافت براى پيغمبرى كه تو را فرستاد؟!
پس آن حضرت در غضب شد و عصا را بر در زد تا هر درى كه ميان او و فرعون بود همه گشوده شد و فرعون نظرش بر او افتاد و گفت : بياوريد او را.
چون داخل مجلس فرعون شد، او در قبه عالى نشسته بود كه هشتاد ذرع ارتفاع آن بود، پس موسى عليه السلام فرمود: من رسول پروردگار عالميانم بسوى تو.
فرعون گفت : علامتى و معجزه اى بياور اگر راست مى گوئى .
پس موسى عليه السلام عصا را انداخت و آن دو شعبه داشت ، ناگاه اژدهاى عظيمى شد و دهان خود را گشود: يك شعبه را بر بالاى قصر گذاشت و يكى را به زير قصر.
فرعون ديد كه از ميان شكمش آتش شعله مى كشد و قصد فرعون كرد، فرعون از ترس ، جامه هاى خود را ملوث كرد و فرياد به استغاثه برآورد كه : اى موسى ! بگير اژدها را، پس بيهوش شد! و هر كه در مجلس او حاضر بود همه گريختند.
چون آن حضرت عصا را گرفت ، فرعون به هوش باز آمد و اراده كرد تصديق موسى عليه السلام بكند و ايمان بياورد به او، هامان وزير او برخاست و گفت : در عين خدائى كه مردم تو را مى پرستند مى خواهى تابع بنده اى بشوى ؟!
و اشراف قوم فرعون نزد او جمع شدند و گفتند: اين مرد ساحر است . و وعده كردند روز معلومى را، و ساحران را در آن روز جمع كردند كه با موسى معارضه كنند. چون ساحران ريسمانها و عصاهاى خود را افكندند و به جادوى ايشان به حركت درآمدند، موسى عليه السلام عصاى خود را انداخت ، پس همه آنها را فرو برد، و ساحران هفتاد و دو مرد بودند از پيران ايشان ، چون اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همه به سجده افتادند و به فرعون گفتند: كار موسى جادو نيست ! اگر جادو بود مى بايست ريسمانها و عصاهاى ما باقى باشد.
پس موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت كه از مصر بيرون برد و فرعون او را تعاقب كرد، چون دريا را شكافت و بنى اسرائيل به دريا رفتند فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند و همه بر اسبان نر سوار بودند، و فرعون ترسيد از داخل شدن به دريا، پس جبرئيل آمد و بر ماديانى سوار بود و پيش روى ايشان روان شد تا اسبان آنها از عقب ماديان داخل دريا شدند و غرق گرديدند. و حق تعالى امر كرد آب را كه جسد فرعون را مرده بيرون افكند تا گمان نكنند بنى اسرائيل كه او نمرده است و پنهان شده است از ايشان .
پس حق تعالى امر كرد موسى را كه با بنى اسرائيل به مصر برگردند و خدا به ميراث داد به بنى اسرائيل اموال و خانه هاى فرعونيان را كه يكى از آنها چندين خانه از خانه هاى ايشان را متصرف مى شد. پس امر كرد حق تعالى كه ايشان به شام بروند، چون از آب گذشتند رسيدند به جماعتى كه بر بتى جمع شده بودند و او را مى پرستيدند! پس بنى اسرائيل به موسى گفتند: براى ما خدائى قرار ده چنانچه اينها خدائى دارند و مى پرستند!
موسى گفت : شما گروهى هستيد جاهل ، آيا خدائى مى خواهيد بغير از خداوند عالميان ؟!(278)
و به سند موثق از حضرت امام صادق عليه السلام منقول است كه : چون حق تعالى موسى عليه السلام را بسوى فرعون فرستاد، به در قصر فرعون آمد و رخصت طلبيد، چون رخصت نيافت عصا را بر در زد تا همه درها به يك مرتبه گشوده شد، پس به مجلس فرعون درآمد و گفت : من رسول پروردگار عالميانم ، مرا بسوى تو فرستاده است كه بنى اسرائيل را به من دهى كه با خود ببرم .
فرعون گفت : آيا ما تو را تربيت نكرديم در ميان خود در وقتى كه طفل بودى ، و كردى آن كار را كه كردى ، يعنى آن مرد را كشتى و تو از كافران بودى ، يعنى كفران نعمت من كردى ؟
موسى عليه السلام گفت : كردم و من از راه گم كردگان بودم ، پس از شما گريختم چون ترسيدم ، پس بخشيد پروردگار من به من حكمت و علم ، و گردانيد مرا از پيغمبران ، و آن نعمت كه بر من مى گذارى كه مرا تربيت كردى به سبب آن بود كه بنى اسرائيل را به بندگى گرفته بودى و فرزندان ايشان را مى كشتى ، پس نعمت تو به سبب بلائى بود كه خود باعث آن شده بودى . فرعون گفت : پروردگار عالم چيست ؟ و چه حقيقت دارد؟ و چگونه است ؟- چون كنه حقيقت حق تعالى را نمى توان دانست و او را به آثار بايد شناخت ، و او را چگونگى و كيفيت نمى باشد و مطلب او بيان كميت بود -.
موسى عليه السلام گفت : پروردگار آسمانها و زمين است و آنچه در ميان آنها هست اگر صاحب يقين هستيد.
فرعون از روى تعجب به اصحابش گفت : نمى شنويد؟ من از كيفيت مى پرسم و او از خلق جواب مى دهد!
موسى عليه السلام گفت : پروردگار شما و پروردگار پدران گذشته شما است .
فرعون گفت : اگر خدائى بغير از من قائل مى شوى ، تو را به زندان مى فرستم .
موسى عليه السلام فرمود: اگر معجزه ظاهرى بياورم باز اعتقاد نخواهى كرد؟
فرعون گفت : بياور اگر راست مى گوئى .
پس آن حضرت عصاى خود را انداخت ناگاه اژدهائى شد هويدا، و هر كه بر دور فرعون نشسته بود همه گريختند و فرعون از ترس ضبط خود نتوانست كرد و فرياد برآورد: اى موسى ! تو را سوگند مى دهم به حق شيرى كه نزد ما خورده اى كه اين را از ما دفع كنى .
موسى عصا را گرفت ، پس دست خود را در بغل كرد و بيرون آورد، از نور و روشنى آن ديده ها خيره شد.
چون فرعون از حيرت و دهشت بازآمد اراده كرد كه به موسى ايمان آورد، هامان به او گفت : بعد از سالها كه خدائى كرده اى و مردم تو را پرستيده اند مى خواهى تابع بنده خود شوى ؟!
پس فرعون گفت به امرا و اشراف قوم خود كه نزد او حاضر بودند كه : اين مرد، ساحر دانائى است ، مى خواهد شما را از زمين مصر به جادوى خود بيرون كند، پس چه امر مى كنيد و چه مصلحت مى دانيد؟
گفتند: امر موسى و برادرش را به تاءخير انداز و بفرست به شهرهاى مصر جماعتى را كه حاضر گردانند نزد تو هر جادوگر دانائى را - كه فرعون و هامان سحر آموخته بودند و بر مردم به سحر غالب شده بودند و فرعون به سحر دعوى خدائى مى كرد. -
چون صبح شد فرستاد بسوى شهرهاى مصر و هزار ساحر جمع كرد و از هزار ساحر صد كس و از صد كس هشتاد نفر اختيار كرد كه از همه ماهرتر و داناتر بودند، پس ساحران به فرعون گفتند: مى دانى كه در دنيا از ما داناترى نيست در علم سحر، اگر بر موسى غالب شويم براى ما چه مزد نزد تو خواهد بود؟
گفت : اگر بر او غالب شويد بدرستى كه از مقربان خواهيد بود نزد من ، و شما را شريك مى گردانم در پادشاهى خود.
پس ساحران گفتند: اگر موسى بر ما غالب شود و سحرهاى ما را باطل كند مى دانيم كه آنچه او آورده است از قبيل سحر نيست و از راه حيله و مكر نيست ، به او ايمان خواهيم آورد و تصديق او خواهيم كرد.
فرعون گفت : اگر موسى بر شما غالب شود من نيز او را تصديق خواهم كرد با شما، و ليكن جمع كنيد مكرها و حيله هاى خود را.
پس وعده كردند كه در روز عيدى كه ايشان داشتند موسى حاضر شود در آن روز. چون آفتاب بلند شد، فرعون جميع ساحران و ساير اهل مملكت خود را جمع كرد و قبه اى از براى او ساخته بودند كه ارتفاعش هشتاد ذراع بود و ملبس به فولاد كرده بودند، و آن فولاد را صيقل زده بودند كه هرگاه آفتاب بر آن مى تابيد از شعاع آفتاب و لمعان آن فولاد كسى را ياراى نظر كردن بسوى آن نبود، پس فرعون و هامان آمدند و بر آن قصر نشستند كه نظر كنند بسوى موسى عليه السلام و ساحران . و موسى عليه السلام به جانب آسمان نظر مى كرد و منتظر وحى پروردگار خود بود.
چون ساحران اين حال موسى را مشاهده كردند به فرعون گفتند كه : ما مردى مى بينيم كه متوجه به جانب آسمان است و سحر ما به آسمان نمى رسد، ما ضامن دفع جادوى اهل زمين شده ايم از براى تو و معجزه آسمانى را چاره نمى توانيم كرد.
پس ساحران به موسى گفتند كه : يا تو مى اندازى اول يا ما مى اندازيم ؟
موسى عليه السلام گفت : بيندازيد آنچه مى اندازيد.
پس ريسمانها و عصاها كه در آنها جادو كرده بودند همه را انداختند و گفتند: بعزت فرعون ما غالب مى شويم ، پس آنها مانند مار و اژدها به حركت درآمدند، مردم ترسيدند، پس موسى عليه السلام در نفس خود خوفى يافت ! ندا از جانب رب اعلى به او رسيد كه : مترس تو بلندترى و غالب مى شوى بر ايشان ، و بينداز عصا را كه در دست راست خود دارى تا بربايد و فروبرد آنچه ايشان ساخته اند، زيرا كه ساخته ايشان جادوست و كار تو معجزه خداوند عالميان است .
چون موسى عليه السلام عصا را انداخت بر روى زمين ، آب شد مانند قلعى و اژدهائى شد عظيم ، و سر از زمين برداشت دهان خود را گشود و كام بالاى خود را بر بالاى قصر فرعون گذاشت و كام پائينش را بر زير قصر فرعون ، پس برگشت و جميع عصاها و ريسمانهاى ساحران را فرو برد.
مردم از دهشت او منهزم شدند، در گريختن ايشان ده هزار كس از مردان و زنان و اطفال پامال و هلاك شدند، پس برگرديد و رو به قصر فرعون آورد فرعون و هامان از شدت و دهشت آن حال ، جامه هاى خود را نجس كردند! موى سر و ريش ايشان سفيد شد! و موسى عليه السلام نيز با مردم منهزم شد، پس خدا به او ندا كرد كه : بگير عصا را و مترس كه ما آن را به حالت اولش بر مى گردانيم .
پس موسى عليه السلام عباى خود را در دست خود پيچيد، در ميان دهان اژدها كرد و كامش را گرفت ، ناگاه همان عصا شد كه پيشتر بود.
چون ساحران اين معجزه ظاهر را مشاهده كردند همگى به سجده افتادند و گفتند: ايمان آورديم به پروردگار عالميان ، پروردگار موسى و هارون . پس فرعون در غضب شد از ايشان و گفت : آيا ايمان آورديد به او پيش از آنكه من شما را رخصت دهم ، بدرستى كه موسى بزرگ شماست كه جادو را به ياد شما داده است ، پس بزودى خواهيد دانست كه با شما چه خواهم كرد، البته خواهم بريد پاها و دستهاى شما را از جانب مخالف يكديگر و همه را در درختان خرما به دار خواهيم كشيد.
گفتند: هيچ ضرر به ما نمى رسد از كرده هاى تو، بدرستى كه بسوى پروردگار خود بر مى گرديم و طمع داريم كه بيامرزد پروردگار ما گناهان ما را، به سبب آنكه اول گروهى بوديم كه به پيغمبر او ايمان آورديم .
پس فرعون حبس كرد هر كه را ايمان به حضرت موسى آورده بود در زندان ، تا آنكه حق تعالى بر ايشان طوفان و ملخ و شپش و وزغ و خون را مسلط گردانيد، و فرعون ايشان را از زندان رها كرد.
پس خدا وحى نمود به حضرت موسى كه : در شب بندگان مرا بردار و از مصر بيرون رو كه فرعون و لشكر او از پى شما خواهند آمد.
موسى عليه السلام بنى اسرائيل را برداشت به كنار درياى نيل آمد كه از دريا بگذرد، چون فرعون خبر شد، لشكر خود را جمع كرد، ششصد هزار كس را مقدمه لشكر خود گردانيده پيش فرستاد و خود با هزار هزار كس سوار شد، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((بيرون كرديم ايشان را از باغستانها و چشمه ها و گنجها و منزلهاى نيكو، و آنها را ميراث داديم به بنى اسرائيل )).(279)
پس از پى ايشان آمدند در وقت طلوع آفتاب ، چون موسى عليه السلام به كنار دريا رسيد و فرعون به نزديك ايشان رسيد، اصحاب موسى عليه السلام گفتند كه : اينها به ما مى رسند.
حضرت موسى فرمود: ايشان بر ما دست نمى يابندن ، پروردگار من با من است ، ما را نجات مى دهد از شر ايشان . پس موسى عليه السلام به دريا خطاب كرد كه : شكافته شو! دريا به سخن آمد و گفت : تكبر مى كنى اى موسى ؟! مرا حكم مى كنى كه براى شما شكافته شوم ، و من هرگز معصيت خدا نكرده ام يك چشم زدن ، در ميان شما هستند جمعى كه معصيت خدا بسيار كرده اند.
موسى عليه السلام گفت : حذر كن اى دريا از نافرمانى خدا و مى دانى كه آدم از بهشت به نافرمانى بيرون آمد، و شيطان به معصيت خدا ملعون شد.
دريا گفت : عظيم است پروردگار من ، و امر او مطاع است ، و هيچ چيز را سزاوار نيست كه نافرمانى او بكند، اگر بفرمايد، اطاعت او مى كنم .
پس يوشع بن نون به نزد حضرت موسى آمد و گفت : اى پيغمبر خدا! حق تعالى تو را به چه چيز امر كرده است ؟
موسى عليه السلام گفت : مرا امر كرده است كه از اين دريا بگذرم .
يوشع به قوت اسب خود را بر روى آب راند، از آب گذشت و سم اسبش تر نشد! چون بنى اسرائيل قبول نكردند كه بر روى آب بروند، خدا وحى كرد به موسى عليه السلام كه : عصاى خود را بزن به دريا، چون عصا را زد دريا شكافته شد و دوازده راه در ميان دريا بهم رسيد، و در ميان راهها آب ايستاده بود مانند كوه عظيم ، و آفتاب بر زمين دريا تاءييد تا زمين خشكيد. و بنى اسرائيل دوازه سبط بودند و هر سبطى در يك راه از آن راهها روانه شدند و آب دريا در بالاى سر ايشان ايستاده بود مانند كوهها، پس به جزع آمدند آن سبطى كه با موسى عليه السلام بودند و گفتند: اى موسى ! برادران ما، يعنى سبطى ديگر، چه شدند؟
موسى عليه السلام گفت : ايشان نيز مثل شما در دريا سير مى كنند.
پس تصديق نكردند موسى عليه السلام را، تا آنكه خدا امر كرد دريا را كه مشبك شد و طاقها در ميان آب بهم رسيد كه يكديگر را مى ديدند و با يكديگر سخن مى گفتند!
چون فرعون با لشكرش به كنار دريا رسيدند، فرعون آن معجزه عظيم را مشاهده كرد رو به اصحاب خود كرد و گفت : من اين دريا را براى شما شكافته ام كه شما عبور كنيد و هيچكس جراءت نمى كرد كه داخل دريا شود، و اسبان ايشان نيز از هول آب رم مى كردند. چون فرعون اسب خود را به كنار دريا راند، منجم او به نزد او آمد و گفت : داخل دريا مشو.
او قبول نكرد و اسب خود را زد كه داخل دريا كند، اسب امتناع كرد، و آنها همه بر اسبان نر سوار بودند، و جبرئيل عليه السلام بر ماديانى سوار بود، آمد در پيش اسب فرعون روانه شد داخل دريا شد، اسب فرعون نيز به هواى ماديان داخل دريا شد و اصحابش همه از عقب او داخل شدند.
چون آخر اصحاب موسى عليه السلام از دريا بيرون رفتند، اول اصحاب فرعون داخل دريا شدند، چون همه اصحاب فرعون در دريا جمع شدند حق تعالى باد را امر كرد كه دريا را برهم زد و كوههاى آب به يكدفعه بر ايشان فرو ريخت . پس فرعون در آن وقت گفت : ايمان آوردم كه خدائى نيست بجز خدائى كه ايمان آورده اند به او بنى اسرائيل و من از مسلمانانم .
پس جبرئيل كفى از لجن گرفت و در دهان او زد و گفت : آيا الحال كه عذاب خدا بر تو نازل شد ايمان آوردى و پيشتر از افساد كنندگان در زمين بودى ؟!(280)
مؤ لف گويد: در سبب ترسيدن موسى عليه السلام از جادوى ساحران خلاف است : بعضى گفته اند كه آن حضرت از آن ترسيد كه مبادا امر معجزه و جادو بر جاهلان مشتبه شود و گمان كنند كه آنچه موسى مى كند نيز مثل كرده آنها است ، و بر اين مضمون روايتى از حضرت اميرالمؤمنين صلوات الله عليه منقول است ؛(281) و بعضى گفته اند كه خوف آن حضرت به مقتضاى بشريت بود و آن منافات با يقين و با مرتبه پيغمبرى ندارد؛ و بعضى گفته اند كه چون دير ماءمور شد به انداختن عصا ترسيد كه پيش از انداختن مردم متفرق شوند و گمان كنند كه آنها محق بوده اند.(282) و وجه اول ظاهرتر است .
بدان كه خلاف است كه آيا فرعون ساحران را كه ايمان آورده بودند كشت يا نه ؟ مشهور آن است كه ايشان را بر دار كشيد، دستها و پاهاى ايشان را بريد، ايشان در اول روز ساحر و كافر بودند و در آخر روز از بزرگان شهيدان گرديدند.(283) و بعضى گفته اند كه ايشان را حبس كرد، در آخر كه عذابها بر او نازل شد با ساير بنى اسرائيل ايشان را رها كردند.(284)
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)