گفت : نمى دانم فرزند كيست ، اين را آب آورد و از روى آب گرفتم .
پس چندان التماس و سعى كرد تا فرعون راضى شد.
چون مردم شنيدند فرعون پسرى را به فرزندى برداشته است ، هر كه بود از امراى فرعون و اشراف مصر زنان خود را فرستادند كه موسى را شير بدهند و نگهدارى كنند، و موسى پستان هيچيك را قبول نكرد كه شير از آن بخورد.
آسيه گفت : دايه اى براى پسر من طلب كنيد و هيچكس را حقير مشماريد و هر كه باشد بياوريد، و هر كه را مى آوردند موسى شير او را قبول نمى كرد.
پس مادر موسى به خواهر او گفت : برو تفحص بكن شايد اثرى از موسى ظاهر شود. پس خواهر موسى آمد تا در خانه فرعون و گفت : شنيده ام شما دايه اى براى فرزند خود مى طلبيد و در اينجا زن صالحه اى هست كه فرزند شما را مى گيرد كه شير بدهد و نگاهدارى بكند، چون به زن فرعون گفتند گفت : بياوريد او را، چون خواهر موسى را به نزد آسيه بردند پرسيد: از چه طايفه اى ؟
گفت : از بنى اسرائيل .
گفت : برو اى دختر كه ما را با شما كارى نيست .
زنان به آسيه گفتند: خدا تو را عافيت دهد، بياور و ملاحظه بكن كه آيا پستان او را قبول مى كند يا نه ؟
آسيه گفت : اگر قبول كند، آيا فرعون راضى خواهد شد كه طفل از بنى اسرائيل و دايه هم از بنى اسرائيل باشد؟ هرگز به اين راضى نخواهد شد.
گفتند: چه مى شود، امتحان مى كنيم كه آيا شير او را قبول مى كند يا نه ؟ پس آسيه گفت : برو او را بياور.
خواهر موسى به نزد مادرش آمد و گفت : بيا كه زن پادشاه تو را مى طلبد، پس آمد به نزد آسيه ، چون موسى را در دامنش گذاشت چسبيد به پستان او و شيرش را به شادى مى خورد! چون آسيه ديد كه پسرش شير او را قبول كرد بيتاب شد و دويد بسوى فرعون و گفت : از براى فرزند خود دايه اى يافتم و شير او را قبول كرد.
پرسيد: دايه از چه طايفه است ؟
گفت : از بنى اسرائيل .
فرعون گفت : اين هرگز نمى شود كه طفل از بنى اسرائيل باشد و دايه هم از بنى اسرائيل . آسيه گفت : چه ترس دارى از اين طفل كه فرزند توست و در دامن تو بزرگ مى شود؟ چندان وجوه گفت و التماس كرد كه فرعون را از راءى خود برگردانيد و راضى نمود! پس موسى عليه السلام در ميان آل فرعون نشو و نمو كرد و مادرش و خواهرش و قابله امر او را مخفى داشتند تا آنكه مادرش و قابله فوت شدند. پس موسى عليه السلام بزرگ شد و بنى اسرائيل از او خبر نداشتند و در طلب او بودند و خبر او را مى پرسيدند و بر ايشان پوشيده بود.
چون فرعون شنيد كه ايشان در تفحص و تجسس آن فرزندند، فرستاد و عذاب را بر آنها شديدتر كرد و ميان ايشان جدائى انداخت و نهى كرد ايشان را از آنكه خبر دهند به آمدن او، و از سؤ ال كردن از احوال او.
پس در شب ماهتاب روشنى بنى اسرائيل بيرون رفتند و جمع شدند نزد مرد پير عالمى كه در ميان ايشان بود در صحرا و به او گفتند: ما راحتى كه مى يافتيم از اين شدتها، به خبرها و وعده ها بود، پس تا كى و تا چه وقت ما در اين بلا خواهيم بود؟
گفت : والله كه پيوسته در اين بلا خواهيد بود تا خدا بفرستد پسرى از فرزندان لاوى پسر يعقوب عليه السلام كه نام او موسى بن عمران است ، پسر بلند قامت پيچيده موئى خواهد بود. در اين سخن بودند كه ناگاه موسى عليه السلام آمد به نزديك ايشان و بر استرى سوار بود و نزد ايشان ايستاد، چون آن پيرمرد به آن حضرت نظر كرد شناخت آن حضرت را به آن وصفها كه خوانده و شنيده بود، پس از او پرسيد: چه نام دارى خدا تو را رحمت كند؟
فرمود: موسى .
پرسيد: پسر كيستى ؟
فرمود: پسر عمران .
آن پير برجست و بر دستش چسبيد و بوسيد و بنى اسرائيل هجوم آوردند و پايش را بوسيدند و آن حضرت ايشان را شناخت و ايشان او را شناختند و ايشان را شيعه خود گردانيد.
و بعد از اين مدتى گذشت ، پس روزى موسى بيرون آمد و داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد، ناگاه ديد كه مردى از شيعيانش جنگ مى كند با مردى از قبطيان از آل فرعون ، پس ‍ استغاثه كرد آنكه شيعه او بود، و يارى طلبيد بر آن قبطى كه دشمن موسى بود، پس موسى عليه السلام دستى بر سينه قبطى زد كه دور كند او را، قبطى افتاد و مرد، و حق تعالى به موسى گشادگى در جسم و بدن و شدت بطشى و قوت عظمى عطا كرده بود. پس مردم اين واقعه را ذكر كردند و شايع شد امر او و گفتند: موسى مردى از آل فرعون را كشت ! پس ‍ صبح كرد در آن شهر ترسان و مترقب اخبار بود.
چون صبح روز ديگر شد ناگاه آن شخصى كه ديروز از موسى طلب يارى كرده بود باز طلب يارى كرد از آن حضرت بر ديگرى ! موسى عليه السلام به او گفت : بدرستى كه تو گمراهى و ظاهر كننده اى گمراهى را، ديروز با مردى منازعه كردى و امروز با مردى منازعه مى كنى ؟!
پس چون اراده كرد كه بطش و غضب كند به آن كسى كه دشمن هر دو بود، گفت : اى موسى ! مى خواهى مرا بكش چنانچه كشتى نفسى را ديروز؟! اراده ندارى مگر آنكه بوده باشى جبارى در زمين ، و نمى خواهى بوده باشى از مصلحان .
و مردى آمد از اقصاى شهر و به سرعت مى آمد و گفت : اى موسى ! بدرستى كه اشراف آل فرعون مشورت مى كنند با هم براى تو، كه تو را بكشند، پس بيرون رو بدرستى كه من براى تو از ناصحانم .
پس موسى بيرون رفت از شهر مصر بى پشت و پناهى ، و بى چهارپا و خادمى ، همه جا طى بيابانها مى كرد تا به شهر ((مدين )) رسيد و در زير درختى قرار گرفت ، ناگاه ديد در آنجا چاهى هست و نزد آن چاه گروهى از مردم جمع شده اند و آب مى كشند، و دو دختر ضعيف ديد كه گوسفندى چند آورده آب بدهند و دور ايستاده اند، از ايشان پرسيد: شما به چه كار آمده ايد؟
گفتند: پدر ما مرد پيرى است و ما دو دختر ضعيفيم و قدرت مزاحمت با مردان نداريم ، پس صبر مى كنيم تا مردان از آب كشيدن فارغ شوند بعد از آن گوسفندان خود را آب مى دهيم .
موسى عليه السلام رحم كرد بر ايشان و دلو ايشان را گرفت و گفت : گوسفندان خود را پيش آوريد. و از براى ايشان آب كشيد تا گوسفندان ايشان سيراب شدند و آنها در بامداد پيش ‍ از مردم ديگر برگشتند.
موسى عليه السلام برگشت و در زير درخت قرار گرفت و عرض كرد: پروردگارا! من براى آنچه بفرستى از خيرى ، فقير و محتاجم . و روايت رسيده است كه : در وقتى كه اين دعا كرد محتاج بود به نصف يك دانه خرما.
چون دختران به نزد پدر خود شعيب آمدند گفت : چه باعث شد كه شما در اين زودى برگشتيد؟
گفتند: مرد صالح رحيم مهربانى را يافتيم كه براى ما آب كشيد.
شعيب عليه السلام يكى از آن دختران را گفت : برو آن مرد را براى من بطلب .
پس آمد يكى از آن دختران به نزد موسى عليه السلام با نهايت حيا و گفت : بدرستى كه پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى آنكه آب كشيدى از براى ما. پس روايت رسيده است كه موسى عليه السلام به او گفت كه : راه را به من بنما و از عقب من راه بيا كه ما فرزندان يعقوبيم ، نظر در عقب زنان نمى كنيم .
چون آن حضرت به نزد شعيب عليه السلام آمد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد شعيب گفت : مترس كه نجات يافتى از گروه ستمكاران . پس يكى از آن دختران گفت : اى پدر! او را به اجاره بگير، بدرستى كه بهتر كسى كه به اجاره گيرى آن است كه قوى و امين باشد. شعيب عليه السلام به آن حضرت گفت : من مى خواهم به نكاح تو درآورم يكى از اين دو دختر را براى آنكه خود را اجير من گردانى هشت سال ، و اگر ده سال را تمام كنى پس از نزد توست ، اختيار دارى ، و روايت رسيده كه : موسى عليه السلام عمل به ده سال كه تمامتر بود كرد، زيرا كه پيغمبران اخذ نمى نمايند مگر به آنچه بهتر و تمامتر است .
چون موسى عليه السلام وعده را تمام كرد و زنش را برداشت و رو به جانب بيت المقدس روانه شد، در شب تارى راه را گم كرد، پس آتشى از دور ديد و گفت با اهل خود كه : در اينجا مكث كنيد كه من آتشى ديدم شايد بياورم براى شما پاره اى از آن آتش يا خبرى از راه .
چون به آتش رسيد درختى سبز و خرم ديد كه از پائين تا بالاى آن همه را آتش گرفته است ، چون نزديك آن رفت ، درخت از او دور شد، پس موسى برگشت و در نفس خود خوفى احساس كرد، پس آتش به او نزديك شد و ندا رسيد به او از جانب راست وادى در بقعه اى مباركه از آن درخت كه : اى موسى ! بدرستى كه منم خداوندى كه پروردگار عالميانم . و ندا رسيد كه : بينداز عصاى خود را. پس انداخت و آن عصا اژدها شد و به حركت آمد و مى جست و مارى شد به قدر درخت خرمائى ، و از دندانهايش صداى عظيمى ظاهر مى شد، و از دهانش زبانه آتش شعله مى كشيد.
چون موسى اين حال را مشاهده كرد ترسيد و پشت كرد و گريخت ، پس ندا به او رسيد كه : برگرد؛ چون برگشت و بدنش مى لرزيد و زانوهايش بر يكديگر مى خورد، گفت : خداوندا! اين سخنى كه من مى شنوم كلام توست ؟
فرمود: بلى ، پس مترس .
و چون اين خطاب به او رسيد ايمن گرديد و پا را بر دم اژدها گذاشت و دست در دهان آن كرد، پس برگشت و همان عصا شد كه پيشتر بود.
اين خطاب به او رسيد كه : بكن نعلين خود را، بدرستى كه تو در وادى مقدس و مطهرى كه آن ((طوى )) است - پس روايتى وارد شده است كه امر كرد خدا او را به كندن نعلين براى آنكه از پوست خر مرده بود، و روايت ديگر وارد شده است كه مراد از نعلين دو ترس بود كه در دل او بود: يكى ترس ضايع شدن عيالش و يكى ترس از فرعون - پس خدا او را به رسالت فرستاد بسوى فرعون و اشراف قوم او به دو آيت : يكى دست نورانى و يكى عصا. منقول است كه حضرت صادق عليه السلام به بعضى از اصحاب خود فرمود: باش ‍ براى آنچه اميد ندارى اميدوارتر از آنچه اميد دارى ، بدرستى كه موسى عليه السلام رفت براى اهل خود آتش بياورد، چون بسوى ايشان برگشت ، پيغمبر مرسل بود، پس خدا امر پيغمبرى او را در يك شب به اصلاح آورد، و همچنين وقتى كه خدا خواهد قائم آل محمد عليهم السلام را ظاهر گرداند در يك شب امر او را به اصلاح مى آورد، و از غيبت و حيرت او را ظاهر مى گرداند.(234)
ثعلبى و بعضى از راويان عامه روايت كرده اند كه : چون مادر موسى عليه السلام ترسيد كه يساولان فرعون به خانه درآيند و موسى را ببينند، او را در تنورى كه مشتعل بود انداخت و بعد از مدتى كه بر سر تنور رفت ديد كه موسى با آتش بازى مى كند.(235)
و روايت كرده اند كه : چون موسى از مادرش شير قبول كرد، آسيه او را تكليف كرد كه در خانه فرعون بماند و او را شير بدهد، او راضى نشد و موسى را به خانه خود آورد، و چون او را از شير گرفت آسيه فرستاد كه : من مى خواهم فرزند خود را ببينم ، و در راه كه موسى را به خانه فرعون مى بردند انواع تحفه ها و هديه ها مردم بر سر راه آوردند و نثارها بر سر راه او مى ريختند تا او را به خانه فرعون آوردند.(236)
و به سند معتبر از امام زين العابدين عليه السلام منقول است كه حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: چون وقت وفات يوسف عليه السلام شد، جمع كرد اهل بيت و شيعيان خود را و حمد و ثناى حق تعالى ادا نمود، پس خبر داد ايشان را به شدتى كه به ايشان خواهد رسيد كه مردان ايشان كشته خواهند شد و شكم زنان آبستن را خواهند دريد و اطفال را ذبح خواهند كرد، تا ظاهر گرداند خدا حق را در قائم از فرزندان لاوى پسر يعقوب ، و او مردى خواهد بود گندمگون و بلند بالا، و وصف كرد براى ايشان صفات او را، پس بنى اسرائيل متمسك به اين وصيت شدند. پس شدت رو داد ايشان را، و انبيا و اوصيا از ميان ايشان غائب شدند در مدت چهارصد سال ، و ايشان در اين مدت انتظار قيام قائم مى كشيدند تا آنكه بشارت رسيد به ايشان كه موسى متولد شد، و ديدند علامتهاى ظهور آن حضرت را، و بليه بر ايشان بسيار شديد شد، و بار كردند بر ايشان چوب و سنگ .
پس طلب كردند آن عالمى را كه به احاديث او مطمئن مى شدند و از خبرهايش راحت مى يافتند، و او از ايشان پنهان شد، و مراسله ها بسوى او فرستادند كه : ما با اين شدت استراحت مى يافتيم از حديث تو، پس وعده كرد با ايشان و بسوى بعضى از صحراها بيرون رفتند، و با ايشان نشست و حديث قائم را به ايشان نقل كرد و صفات او را بيان و بشارت مى داد آنها را كه خروج او نزديك شده است ، و اين در شب مهتابى بود، پس در اين سخن بودند كه ناگاه حضرت موسى مانند آفتاب بر ايشان طالع شد، و در آن وقت آن حضرت در ابتداى سن جوانى بود، و از خانه فرعون به بهانه طلب نزهت و سير بيرون آمده بود، و از لشكر و حشم و خدم خود جدا شده بود، تنها به نزد ايشان آمد و بر استرى سوار بود و طيلسان خزى پوشيده بود، چون عالم نظرش بر او افتاد به آن صفاتى كه شنيده بود آن حضرت را شناخت و برجست و بر پاهاى او افتاد و بوسيد و گفت : حمد مى كنم خداوندى را كه مرا نمى ميراند تا تو را به من نمود.
چون شيعيان كه حاضر بودند اين حال را مشاهده كردند دانستند كه قائم موعود ايشان ، اوست ، پس همه بر زمين افتادند و سجده شكر الهى بجا آوردند، پس زياده از اين سخن به ايشان نگفت كه : اميد دارم خدا فرج شما را نزديك گرداند؛ و از ايشان غايب شد و رفت بسوى شهر مدين و نزد شعيب عليه السلام ماند آنچه ماند.
پس غيبت دوم شديدتر بود بر ايشان از غيبت اولى ، و پنجاه و چند سال مقرر شده بود، و بلا بر ايشان سخت تر شد، آن عالم از ميان ايشان پنهان شد، پس به نزد او فرستادند كه : ما را صبر نيست بر پنهان بودن تو از ما. پس آن عالم بسوى بعضى از صحراها بيرون رفت و ايشان را طلبيد و ايشان را تسلى فرمود و خوشحال نمود و اعلام فرمود ايشان را كه : حق تعالى بسوى او وحى كرده است كه بعد از چهل سال فرج خواهد بخشيد ايشان را. پس همه گفتند: الحمدلله .
پس حق تعالى وحى نمود بسوى او كه : بگو به ايشان كه من مدت را سى سال گردانيدم براى ((الحمدلله )) كه ايشان گفتند.
پس همه گفتند كه : هر نعمتى از خداست .
پس خدا وحى نمود بسوى او كه : بگو به ايشان كه مدت را بيست سال گردانيدم .
پس گفتند كه نمى آورد خير را بغير از خدا.
پس خدا وحى نمود كه : بگو به ايشان كه مدت را ده سال گردانيدم .
پس گفتند: بدى را دور نمى گرداند بغير از خدا.
پس خدا وحى نمود كه : بگو به ايشان از جاى خود حركت نكنند كه رخصت داده ام در فرج ايشان ، پس در اين سخن بودند كه ناگاه خورشيد جمال حضرت موسى عليه السلام از افق غيبت بر ايشان طالع گرديد و بر درازگوشى سوار بود.
آن عالم خواست كه به ايشان بشناساند امرى چند را به آنها كه مستبصر و بينا گردند در امر حضرت موسى عليه السلام ، پس موسى عليه السلام به نزد ايشان آمد و ايستاد و سلام كرد، آن عالم پرسيد: چه نام دارى ؟
فرمود: موسى .
پرسيد: پسر كيستى ؟
فرمود: پسر عمران .
گفت : او پسر كيست ؟
فرمود: پسر قاهث پسر لاوى پسر يعقوب عليه السلام .
گفت : براى چه آمده اى ؟
فرمود: براى پيغمبرى از جانب حق تعالى .
پس عالم برخاست و دستش را بوسيد. حضرت موسى پياده شد در ميان ايشان نشست و ايشان را تسلى داد و به امرى چند ايشان را از جانب حق تعالى ماءمور گردانيد و فرمود: متفرق شويد.
پس از آن وقت تا فرج ايشان به غرق شدن فرعون چهل سال بود.(237)
و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حضرت موسى عليه السلام مادرش به او حامله شد حملش ظاهر نگرديد مگر در وقتى كه وضع حمل نمود، و فرعون موكل گردانيده بود به زنان بنى اسرائيل زنى چند از قبطيان را كه محافظت ايشان مى كردند به سبب خبرى كه به او رسيده بود كه بنى اسرائيل مى گويند كه : در ميان ما مردى بهم خواهد رسيد كه نام او موسى بن عمران است و هلاك فرعون و اصحاب او بر دست او خواهد بود. پس فرعون در آن وقت گفت : البته خواهم كشت مردان فرزندان ايشان را تا آنچه ايشان مى خواهند نشود. و جدائى انداخت ميان مردان و زنان و حبس نمود مردان را در زندانها.
پس چون حضرت موسى عليه السلام متولد شد و مادرش را نظر بر او افتاد غمگين و اندوهناك گرديد و گريست و گفت : در همين ساعت او را خواهند كشت .
پس حق تعالى مهربان گردانيد بر او دل آن زن را كه بر او موكل گردانيده بود و به مادر حضرت موسى گفت : چرا رنگت زرد شده ؟
گفت : براى اينكه مى ترسم فرزند مرا بكشند.
گفت : مترس .
و حضرت موسى چنين بود كه هر كه او را مى ديد از محبت او بيتاب مى شد، چنانچه حق تعالى خطاب نمود به آن حضرت كه : ((انداختم بر تو محبتى از جانب خود)).(238 )
پس دوست داشت او را آن زن قبطيه كه به او موكل بود، و حق تعالى بر مادر موسى عليه السلام تابوتى از آسمان فرستاد و ندا به او رسيد كه : بگذار فرزند خود را در تابوت و بيانداز او را در دريا و مترس و اندوهناك مباش ، بدرستى كه ما بر مى گردانيم او را بسوى تو، و مى گردانيم او را از پيغمبران مرسل . پس موسى را در تابوت گذاشت و در تابوت را بست و در نيل انداخت .
و فرعون قصرها داشت در كنار رود نيل كه براى تنزه و سير ساخته بود، در يكى از آن قصرها با آسيه نشسته بود كه ناگاه نظرش بر سياهى افتاد در ميان رود نيل كه موج آن را بلند مى كرد و باد بر آن مى زند تا آنكه رسيد به در قصر فرعون ، پس فرعون امر كرد كه آن را گرفتند و به نزد او آوردند، چون در تابوت را گشود پسرى در ميان آن ديد و گفت : اين از بنى اسرائيل است . پس خدا از موسى در دل فرعون محبت شديدى انداخت و آسيه نيز از محبت او بيتاب گرديد، چون فرعون اراده كشتن او كرد آسيه گفت : مكش او را شايد به ما نفع بخشد يا او را به فرزندى برداريم . و ايشان نمى دانستند كه آن فرزند موعود كه از آن مى ترسيدند همين فرزند است . و فرعون فرزند نداشت ، پس گفت : طلب كنيد براى او دايه اى كه او را تربيت كند.
پس زنان بسيار آوردند از آن زنان كه فرزندان ايشان را كشته بود و شير هيچيك را نخورد، چنانچه حق تعالى امر فرموده است : ((حرام كرده بوديم بر او زنان شيرده را پيشتر)).(239)
و چون خبر رسيد به مادرش كه فرعون او را گرفته است ، بسيار محزون شد، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((گرديد دل مادر موسى خالى از عقل و شعور از بسيارى اندوه ، و نزديك بود اظهار كند درد نهان خود را يا بميرد، اگر نه آن بود كه ما دل او را محكم گردانيديم به صبر و از براى آنكه بوده باشد از ايمان آورندگان به وعده هاى ما))(240)، پس ‍ به تاءييد الهى خود را ضبط كرد و صبر كرد، به خواهر موسى گفت كه : برو از پى برادر خود و از او خبر بگير.
پس خواهرش به نزد او آمد در خانه فرعون و از دور بسوى او نظر كرد و ايشان نمى دانستند كه او خواهر موسى است ، پس موسى پستان هيچيك از آنها را قبول نكرد و فرعون به غايت غمناك شد، پس خواهر موسى گفت : مى خواهيد شما را دلالت كنم بر اهل بيتى كه او را محافظت كنند و خيرخواه او باشند؟
گفتند: بلى .
پس مادرش را آورد به خانه فرعون ، چون مادرش موسى را به دامن گرفت و پستان را در دهان او گذاشت بر پستان او چسبيده به شوق تمام تناول نمود.
فرعون و اهلش شادى كردند و مادرش را گرامى داشتند و گفتند: اين طفل را براى ما تربيت كن كه تو را چنين
و چنان خواهيم كرد، و وعده هاى بسيار به او دادند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((رد كرديم موسى را بسوى مادرش تا روشن گردد ديده او و اندوهناك نباشد، و تا بداند كه وعده خدا حق است ، و ليكن اكثر مردم نمى دانند)).(241) و فرعون مى كشت فرزندان بنى اسرائيل را هر يك كه از ايشان متولد مى شد و موسى را تربيت مى كرد و گرامى مى داشت ، و نمى دانست كه هلاكش بر دست او خواهد بود.
پس چون موسى به راه افتاد، روزى نزد فرعون بود كه فرعون عطسه كرد، موسى گفت : ((الحمدلله رب العالمين ))، فرعون اين سخن را بر او انكار كرد و طپانچه اى بر روى او زد و گفت : اين چيست كه مى گوئى ؟! پس برجست موسى و بر ريش فرعون چسبيد و قدرى از آن كند، و فرعون ريش بلندى داشت ، پس فرعون قصد كشتن موسى كرد، آسيه گفت : طفل خردسالى است ، چه مى داند كه چه مى گويد و چه مى كند!
فرعون گفت : چنين نيست ، بلكه دانسته مى گويد و مى كند.
آسيه گفت كه : اگر خواهى كه امتحان كنى ، نزد او طبقى از خرما و طبقى از آتش بگذار. اگر ميان خرما و آتش تمييز كند، چنان است كه تو مى گوئى .
چون هر دو را نزد او گذاشتند و خواست كه دست به جانب خرما دراز كند جبرئيل نازل شد و دستش را بسوى آتش گردانيد، پس اخگرى برداشت و در دهان گذاشت و زبانش ‍ سوخت و فرياد زد و گريست ، پس آسيه به فرعون گفت : نگفتم كه او نمى فهمد، پس فرعون عفو كرد از او.
راوى به حضرت عرض كرد كه : چند گاه موسى عليه السلام از مادرش غايب بود تا به او برگشت ؟
حضرت فرمود: سه روز.
پرسيد كه : هارون از مادر و پدر با موسى عليه السلام برادر بود؟
فرمود: بلى .
پرسيد كه : وحى به هر دو نازل مى شد؟
فرمود كه : وحى بر حضرت موسى نازل مى شد و موسى عليه السلام به هارون وحى مى كرد.
پرسيد كه : حكم كردن و قضا و امر و نهى با هر دو بود؟
فرمود كه : حضرت موسى مناجات مى كرد با پروردگار خود و علم را مى نوشت و حكم مى كرد ميان بنى اسرائيل ، و چون موسى غايب مى شد از قوم خود براى مناجات پروردگار خود، هارون خليفه او بود در ميان قومش .
پرسيد كه : كدام يك پيشتر فوت شد؟
فرمود كه : هارون پيش از موسى عليه السلام فوت شد و هر دو در ((تيه )) فوت شدند.
پرسيد كه : موسى عليه السلام فرزند داشت ؟
گفت : نه ، فرزند از هارون بود.
پس فرمود كه : حضرت موسى در نهايت كرامت و عزت بود نزد فرعون تا به حد مردان رسيد، و آنچه موسى عليه السلام تكلم مى نمود به آن از توحيد، انكار مى كرد بر او فرعون تا آنكه قصد كشتن او كرد.
پس موسى عليه السلام از نزد فرعون بيرون آمد و داخل شهر شد، پس دو مرد را ديد كه با يكديگر جنگ مى كردند كه يكى به قول حضرت موسى قايل بود و ديگرى به قول فرعون قايل بود، پس موسى عليه السلام آمد به نزديك ايشان و دستى زد بر آنكه به قول فرعون قايل بود و او در ساعت هلاك شد، و موسى عليه السلام از ترس در شهر پنهان شد.
چون روز ديگر شد، ديگرى آمد و به همان شخص چسبيد كه به قول موسى عليه السلام قائل بود، باز او استغاثه به موسى عليه السلام كرد، پس آن فرعونى به موسى عليه السلام گفت : آيا مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز كسى را كشتى ؟! پس موسى عليه السلام دست از او برداشت و گريخت . و خزينه دار فرعون به موسى عليه السلام ايمان آورده بود، ششصد سال ايمان خود را پنهان داشته بود، چنانچه حق تعالى فرموده است : ((و گفت مرد مؤ منى از آل فرعون كه ايمان خود را كتمان مى كرد كه : آيا مى كشيد مردى را به سبب آنكه مى گويد كه پروردگار من خداوند عالميان است )).(242)
و چون به فرعون رسيد خبر كشتن موسى عليه السلام آن مرد را، در جستجوى او شد كه او را بكشد، مؤ من آل فرعون فرستاد بسوى موسى عليه السلام كه : اشراف قوم فرعون مشورت مى كنند كه تو را بكشند پس بيرون رو بدرستى كه من از براى تو از خيرخواهانم .
پس بيرون رفت چنانچه خدا فرموده است ترسان و منتظر آنكه رسولان فرعون به او رسند، و به جانب راست و چپ نظر مى كرد و مى گفت : پروردگارا! مرا نجات ده از گروه ستمكاران . و روانه شهر مدين شد، و ميان او و مدين سه روز راه فاصله بود، چون به دروازه مدين رسيد چاهى ديد كه مردم براى گوسفندان و چهارپايان خود از آن آب مى كشيدند، پس در كنارى نشسته و سه روز بود كه چيزى نخورده بود، پس نظرش بر دو دختر افتاد كه در كنارى ايستاده بودند و گوسفندى چند همراه داشتند و نزديك چاه نمى آمدند، به ايشان گفت : چرا آب نمى كشيد ؟
گفتند: انتظار مى كشيم كه راعيان برگردند، و پدر ما مرد پيرى است و به اين سبب ما به آب دادن گوسفندان آمده ايم .
پس رحم كرد موسى عليه السلام بر ايشان و به نزديك چاه رفت و گفت به آن شخصى كه بر سر چاه ايستاده بود كه : مرا بگذار آب بكشم كه يك دلو از براى شما بكشم و يك دلو از براى خود بكشم - و دلو ايشانت را ده مرد مى كشيدند، - موسى عليه السلام تنهائى يك دلو از براى ايشان كشيد و يك دلو از براى دختران شعيب عليه السلام كشيد تا گوسفندان ايشان را آب داد، پس رفت بسوى سايه و گفت رب انى لما انزلت الى من خير فقير(243)، و بسيار گرسنه بود.
و حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: بدرستى كه موسى كليم خدا چون اين دعا كرد از خدا سؤ ال نكرد مگر نانى كه بخورد، زيرا كه در آن مدت سبزه زمين را مى خورد و سبزى گياهها از پوست شكمش ديده مى شد از بسيارى لاغرى او.
چون دختران شعيب عليه السلام به نزد پدر خود برگشتند به ايشان گفت : امروز زود برگشتيد؟ ايشان قصه موسى عليه السلام را به پدر خود نقل كردند، شعيب عليه السلام به يكى از آن دو دختر گفت كه : برو آن مرد را كه از براى شما آب كشيد با خود بياور تا مزد آب كشيدن او را بدهم .
پس آمد آن دختر بسوى موسى با نهايت حيا و گفت : پدرم تو را مى خواند كه مزد دهد تو را براى اجر آب كشيدن از براى ما.
پس موسى عليه السلام برخاست و با او به جانب خانه شعيب عليه السلام روانه شد، و چون باد بر جامه هاى آن دختر مى پيچيد و حجم بدنش ظاهر مى شد، موسى عليه السلام به او گفت كه : از عقب من بيا و مرا راهنمائى كن ، كه من از گروهى هستم كه ايشان نظر در عقب زنان نمى كنند.
چون موسى عليه السلام شعيب عليه السلام را ملاقات كرد و قصه هاى خود را براى او نقل كرد، شعيب گفت : مترس ، نجات يافتى از گروه ظالمان .
پس يكى از دختران شعيب گفت : اى پدر! او را اجاره كن كه بهتر كسى است كه اجاره مى كنى كه توانا و امين است .
شعيب گفت : توانائى و قوت او را به كشيدن دلو به تنهائى دانستى ، امانت او را به چه چيز دانستى ؟
گفت : به آنكه راضى نشد كه من پيش روى او راه روم كه مبادا نظرش بر عقب من بيفتد.
پس شعيب عليه السلام به موسى عليه السلام گفت كه : من مى خواهم كه يكى از دو دختر خود را به نكاح تو درآورم به صداق آنكه اجير من باشى در مدت هشت سال ، و اگر ده سال را تمام كنى اختيار با تو است ، و نمى خواهم كه بر تو دشوار كنم ، و بزودى مرا خواهى يافت اگر خدا خواهد از شايستگان .
پس موسى عليه السلام گفت : اين است شرط ميان من و تو، هر يك از دو وعده را تمام كنم بر من تعدى نخواهد بود، اگر خواهم ده سال بكنم و اگر خواهم هشت سال بكنم ، و خدا بر آنچه مى گوئيم وكيل و گواه است .
از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : كدام وعده را بعمل آورد؟
فرمود كه : ده سال را.
پرسيدند: پيش از تمام شدن وعده ، زفاف شد يا بعد از آن ؟
فرمود: پيشتر.
پرسيدند كه : اگر شخصى زنى را خواستگارى نمايد و از براى پدرش شرط كند اجاره دو ماه را، آيا جايز است ؟
فرمود كه : موسى عليه السلام مى دانست كه شرط را تمام خواهد كرد، اين مرد چگونه مى داند كه خواهد ماند تا شرط را تمام كند؟
پرسيدند كه : شعيب عليه السلام كدام دختر را به عقد او درآورد؟
فرمود: آن دختر را كه رفت موسى عليه السلام را آورد و به پدر گفت : او را اجاره بگير كه او توانا و امين است .
چون موسى عليه السلام مدت ده سال را تمام كرد، به شعيب عليه السلام گفت كه : ناچار است مرا كه برگردم بسوى وطن خود و مادر خود و اهل بيت خود، پس چه چيز به من خواهى داد؟ شعيب عليه السلام گفت : هر گوسفند ابلقى كه امسال از گوسفندان من بهم رسد از توست .
پس حضرت موسى چون خواست كه گوسفندان نر را بر ماده بجهاند، عصاى خود را ابلق كرد و بعضى از پوست آن را كند و بعضى را گذاشت و در ميان گله گوسفند عصا را نصب كرد و عباى ابلقى بر روى آن انداخت و بعد از آن گوسفندان را بر ماده جهانيد، پس در آن سال آن گوسفندان هر بره كه كه آوردند ابلق بود.
چون سال تمام شد، حضرت موسى زن خود را با گوسفندان برداشت و بيرون آمد و شعيب عليه السلام توشه داد ايشان را، و در وقت بيرون آمدن به شعيب گفت كه : عصائى از تو مى خواهم كه با من باشد - و عصاهاى پيغمبران همه به او ميراث رسيده بود و در خانه گذاشته بود - پس گفت به حضرت موسى كه : داخل اين خانه شو و يك عصا بردار. چون داخل خانه شد عصاى نوح عليه السلام و ابراهيم عليه السلام جست و حركت كرد و به دست او آمد، چون آن عصا را به نزد شعيب عليه السلام آورد گفت : اين را برگردان و ديگرى را بردار. چون آن عصا را برد و در ميان عصاها گذاشت و خواست كه ديگرى را بردارد باز همان عصا حركت كرد و به دست او درآمد، تا آنكه سه مرتبه چنين شد! شعيب چون اين حال را مشاهده كرد گفت : ببر اين عصا را كه خدا تو را به اين عصا مخصوص گردانيده است .
پس متوجه مصر گرديد و در اثناى راه به بيابانى رسيد، در شب تارى بود و باد و سرماى عظيم او را و اهلش را فرا گرفت ، پس موسى عليه السلام نظر كرد و آتشى از دور مشاهده كرد، چنانچه حق تعالى در قرآن فرموده است كه : ((چون تمام كرد موسى مدت اجاره را و روانه شد با اهل بيت خود، ديد از جانب كوه طور آتشى ، گفت مر اهل خود را كه : مكث كنيد، من ديدم آتشى ، شايد بياورم براى شما از آن آتش خبرى ، يا پاره اى از آن آتش شايد كه گرم شويد)).(244)
پس رو به جانب آتش روانه شد، ناگاه درختى ديد كه آتش در آن مشتعل گرديده بود، چون نزديك رفت كه آتش بگيرد، آتش به جانب او ميل كرد، پس بترسيد و گريخت ، و آتش ‍ بسوى درخت برگشت ، چون نظر كرد و ديد كه آتش برگشت باز متوجه درخت شد و باز آتش رو به او شعله كشيد و او گريخت ، تا آنكه سه مرتبه چنين شد و در مرتبه سوم گريخت و رو به عقب نكرد.
پس حق تعالى او را ندا كرد كه : اى موسى ! منم خداوندى كه پروردگار عالميانم .
موسى عليه السلام گفت : چه دليل هست بر اين ؟
حق تعالى فرمود كه : چيست آنچه در دست راست توست اى موسى ؟
گفت : اين عصاى من است .
فرمود: بيانداز آن را.
چون عصا را انداخت ، مارى شد. پس موسى ترسيد و گريخت ، پس خدا او را ندا كرد كه : بگير آن را و مترس ، بدرستى كه از ايمنانى ، و داخل كن دست خود را در گريبان خود كه چون بيرون آورى سفيد و نورانى خواهد بود بى علتى و مرضى - زيرا كه موسى عليه السلام سياه رنگ بود - چون دست را از گريبان بيرون آورد عالم به نور آن روشن شد، پس خدا فرمود: اين دو معجزه است و دليل بر حقيت تو، بايد كه بروى بسوى فرعون و قوم او، بدرستى كه ايشان گروهى اند فاسقان .
موسى گفت : پروردگارا! من از ايشان آدمى كشته ام و مى ترسم كه ايشان مرا بكشند، و برادر من هارون زبانش از من فصيحتر است ، پس او را با من بفرست كه معين و ياور من باشد و مرا تصديق نمايد در اداى رسالت ، بدرستى كه من مى ترسم كه مرا تكذيب كنند. حق تعالى فرمود كه : بزودى قوى خواهم كرد بازوى تو را به برادر تو هارون ، و قرار خواهم داد براى شما سلطنت و قوت و برهانى ، پس ضرر ايشان به شما نخواهد رسيد به سبب آيات و معجزاتى كه من به شما داده ام ، شما و هر كه متابعت شما كند غالب خواهيد بود.(245)
مؤ لف گويد: از جمله شبهه ها كه جماعتى به خطا و گناه پيغمبران قائل شده اند و وارد ساخته اند قصه كشتن موسى عليه السلام است آن قبطى را، و گفته اند كه : اگر كشتن آن مرد جايز نبود پس موسى گناه نموده است ، و اگر جايز بود چرا موسى بعد از آن گفت كه : اين عمل شيطان بود؟ و چرا گفت : پروردگارا! من ظلم كردم بر نفس خود، پس بيامرز مرا؟ و چرا در وقتى كه فرعون به او اعتراض كرد و گفت : كردى آن كار را كه كردى و از كافران بودى ، موسى فرمود: كردم در آن وقت و از گمراهان بودم ؟ و جواب به چند وجه مى توان گفت :
اول آنكه : موسى به قصد كشتن نكرد بلكه مطلبش دفع ضرر از مظلومى بود و آخر منتهى به كشتن شد، و كسى كه از براى دفع ضرر از خود يا از مؤ منى مدافعه كند و آخر بى تقصير او به كشتن آن ظالم منتهى شود عقابى بر او نيست .
دوم آنكه : او كافر بود و خونش حلال بود و به اين سبب حضرت موسى عليه السلام او را كشت . و بر هر تقدير آنچه موسى عليه السلام گفت كه اين عمل از شيطان بود چند وجه بر توجيه آن مى توان گفت :
اول آنكه : هر چند مباح بود كشتن كافر و دفع كردن او از مسلمان ، اما اولى آن بود كه در آن وقت آن را واقع نسازد و صبر كند تا هنگامى كه ماءمور شود او به معارضه ايشان ، پس اين مبادرت نمودن مكروه و ترك اولى بود، لهذا گفت كه : از عمل شيطان بود.
دوم آنكه : اشاره به عمل آن كشته شده كرد كه عمل او از شيطان بود نه عمل خودش ، و مطلب عذر كشتن او بود.
سوم : اشاره به كشته شده خودش بود كه او از عمل شيطان بود، يعنى از لشكرهاى شيطان بود، و اين اصطلاح در عرف عرب شايع است .
و اما اعترافى كه به ظلم بر خود فرمود به همان نحو است كه در احوال حضرت آدم عليه السلام مذكور گرديد كه از براى اظهار شكستگى در درگاه حق تعالى بود بى آنكه گناهى نموده باشد، يا براى فعل مكروه و ترك اولى بود چنانچه گذشت ، يا مراد آن بود كه : پروردگارا! ستم بر خود كردم كه خود را در معرض اذيت و عقوبت فرعون درآوردم ، زيرا كه اگر فرعون بداند مرا در عوض او خواهد كشت ، (فاغفرلى ) يعنى پس بپوشان بر من و چنان كن كه فرعون نداند كه من اين كار كرده ام ، (فغفر له ) يعنى پس خدا پوشانيد عمل او را از فرعون و چنان كرد كه فرعون بر او دست نيافت .
و اما آنچه فرعون گفت كه : تو از كافران بودى ، يعنى : كفران نعمت من كردى و حق تربيت مرا رعايت نكردى ، پس موسى گفت كه : من از ضالان و گمراهان بودم ، يعنى نمى دانستم كه دفع كردن من آن قبطى را، به كشتن منتهى خواهد شد؛ يا گمراه بودم به كردن مكروه و ترك اولى ؛ يا راه را گم كرده بودم و به آن شهر افتادم و مرا چنان كارى ضرور شد براى خلاصى مؤ من از دست كافر.
و در حديث معتبر منقول است كه : ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام پرسيد از تفسير اين آيات ، فرمود: موسى عليه السلام داخل شهرى از شهرهاى فرعون شد در وقتى كه اهل آن شهر غافل بودند در ميان وقت نماز شام و خفتن ، پس دو شخص را ديد كه با يكديگر مقاتله مى كردند كه يكى شيعه او بود و ديگرى دشمن او، پس يارى طلبيد از او آنكه شيعه او بود براى دفع ضرر آنكه دشمن او بود، پس حكم كرد موسى بر دشمن خود به حكم خدا و دستى بر او زد و او مرد، پس موسى عليه السلام گفت كه : اين از عمل شيطان بود، يعنى مقاتله و جنگ اين دو مرد از كار شيطان بود نه فعل موسى ، بدرستى كه شيطان دشمنى است گمراه كننده و دشمنى را ظاهر كننده .
ماءمون گفت : پس چه معنى دارد قول موسى عليه السلام رب انى ظلمت نفسى فاغفر لى (246) فرمود: ظلم ، وضع شى ء است در غير موضعش ، يعنى : نفس خود را در غير موضعش گذاشتم كه داخل اين شهر شدم ، پس پنهان دار مرا از دشمنان خود كه به من ظفر نيابند، پس حق تعالى او را مستور داشت ، بدرستى كه خدا پوشاننده و رحيم است .
پس حضرت موسى گفت : پروردگارا! به آنچه انعام كردى بر من از قوت كه به يك دست زدن شخصى را كشتم پس هرگز معين و ياور مجرمان و كافران نخواهم بود، بلكه پيوسته به اين قوت در راه رضاى تو جهاد با دشمنان تو خواهم كرد تا تو راضى شوى ، پس صبح كرد حضرت موسى در آن شهر ترسان و مترقب و منتظر بود كه دشمنان او را بيابند، ناگاه ديد مردى را كه ديروز از او يارى طلبيد امروز با ديگرى از كافران جنگ مى كند و از موسى عليه السلام يارى مى طلبد بر او، پس موسى عليه السلام بر سبيل نصيحت به او گفت : بدرستى كه تو گمراهى هستى هويدا كننده گمراهى خود را، ديروز با كسى جنگ كردى و امروز با ديگرى جنگ مى كنى ! من تو را تاءديب خواهم كرد كه ديگر چنين نكنى ؛ چون خواست كه او را تاءديب كند گفت : اى موسى ! مى خواهى مرا بكشى چنانچه ديروز شخصى را كشتى ، نمى خواهى مگر آنكه جبارى بوده باشى در زمين ، و نمى خواهى كه بوده باشى از اصلاح كنندگان .
ماءمون گفت : خدا تو را جزاى خير دهد اى ابوالحسن ، پس چه معنى دارد قول موسى كه با فرعون گفت فعلتها اذا و انا من الضالين ؟(247)