شخصى از مردم قافله او را به بيست درهم خريد و برادران يوسف در يوسف از زاهدان بودند - يعنى اعتنائى به شاءن او نداشتند و او را به قيمت كم فروختند - و شخصى كه او را خريده بود به مصر برد و به پادشاه مصر فروخت ، چنانچه حق تعالى مى فرمايد: ((گفت آن كسى كه او را خريده بود از مصر به زن خود كه : گرامى دار يوسف را شايد نفع بخشد ما را در كارهاى ما، يا آنكه او را به فرزندى خود برداريم )).(64)
راوى گفت : پرسيدم از آن حضرت : چند سال داشت يوسف در روزى كه او را به چاه انداختند؟
فرمود: نه سال داشت - و بنا بر بعضى نسخه ها هفت سال ،(65) و اين صحيح است -.
راوى پرسيد: ميان منزل يعقوب و ميان مصر چقدر راه بود؟
فرمود: دوازده روز.
و فرمود: يوسف در حسن و جمال نظير نداشت ، چون به بلوغ رسيد زن پادشاه عاشق او شد و سعى مى كرد او را راضى كند كه با او زنا كند.
يوسف فرمود: معاذ الله ! ما از خانواده ايم كه ايشان زنا نمى كنند.
آن زن روزى درها را بر روى خود و يوسف بست و گفت : مترس ! و خود را بر روى او انداخت ، يوسف خود را رها كرد و رو به درگاه گريخت و زليخا از عقب او رسيد و پيراهنش را از عقب سر كشيد تا آنكه گريبانش را دريد! پس يوسف خود را رها كرد و با پيراهن دريده بيرون رفت .
در اين حال پادشاه در مقابل در به ايشان برخورد، چون ايشان را در اين حال ديد، زن از براى رفع تهمت از خود، گناه را به يوسف نسبت داد و گفت : چيست جزاى كسى كه اراده كند با اهل تو كار بدى را مگر آنكه او را به زندان فرستد يا عذابى دردناك به او رسانند؟!
پس قصد كرد پادشاه يوسف را عذاب كند، يوسف عليه السلام فرمود: به حق خداى يعقوب سوگند مى خورم كه اراده بدى نسبت به اهل تو نكردم بلكه او در من آويخته بود و مرا تكليف به معصيت مى كرد و من از او گريختم ، پس بپرس از اين طفل كه حاضر است كداميك از ما اراده ديگرى كرده بوديم ؟! و نزد آن زن طفلى از اهل او بود و به ديدن او آمده بود، پس حق تعالى آن طفل را گويا گردانيد و گفت : اى پادشاه ! نظر كن به پيراهن يوسف ، اگر از پيش دريده شده است ، يوسف قصد او كرده است ، و اگر از عقب دريده شده است ، او قصد يوسف نموده است .
چون پادشاه اين سخن غريب را از آن طفل بر خلاف عادت شنيد بسيار ترسيد، و چون نظر به پيراهن كرد ديد از عقب دريده شده است ، به زن خود گفت : اين از مكرهاى شماست و مكرهاى شما بزرگ است ، پس به يوسف گفت : از اين درگذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود.
و يوسف عليه السلام اين سخن را مخفى نداشت و پهن شد در شهر، حتى گفتند زنى چند از اهل شهر كه : زن عزيز مصر با جوان خود عشقبازى مى كند و او را بسوى خود مايل مى گرداند! چون اين خبر به زليخا رسيد، آن زنان را طلبيد و مجلسى آراست و طعامى براى ايشان مهيا نمود و هر يك را ترنجى و كاردى به دست داد، پس به يوسف گفت : بيرون بيا به مجلس ايشان .
چون نظر ايشان بر جمال آن حضرت افتاد از حسن و جمال آن حضرت مدهوش شده و دستهاى خود را به عوض ترنج پاره پاره كرد و گفتند: اين بشر نيست مگر فرشته اى گرامى !
زليخا گفت به ايشان : اين است كه شما مرا ملامت مى كرديد در محبت او.
چون زنان از آن مجلس بيرون آمدند، هر يك از ايشان پنهان بسوى يوسف رسولى فرستادند و التماس مى نمودند كه به ديدن ايشان برود و آن حضرت ابا مى فرمود، پس مناجات كرد كه : پروردگارا! زندان را بهتر مى خواهم از آنچه ايشان مرا به آن مى خوانند، و اگر نگردانى از من مكر ايشان را، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از جمله بى خردان خواهم بود. پس ‍ خدا دور نمود از آن حضرت مكر ايشان را.
چون شايع شد امر يوسف و زليخا و آن زنان در شهر مصر، پادشاه اراده كرد- با آنكه از آن طفل شنيده بود و دانسته بود كه يوسف را تقصيرى نيست - كه او را به زندان فرستد، لذا آن حضرت را به زندان فرستاد و در زندان گذشت آنچه خدا در قرآن ياد فرموده است .(66)
على بن ابراهيم از جابر انصارى روايت كرده است كه : يازده ستاره اى كه حضرت يوسف در خواب ديد اين ستاره ها بودند: طارق ، حوبان ، ذيال ، ذوالكتفين ، و ثاب ، قابس ، عمودان ، فيلق ، مصبح ، وصوح و فروغ .(67)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام روايت كرده است كه : تاءويل خوابى كه حضرت يوسف عليه السلام ديده بود كه يازده ستاره با آفتاب و ماه او را سجده كردند، آن بود كه پادشاه مصر خواهد شد و پدر و مادر و برادرانش به نزد او خواهند رفت ؛ پس آفتاب ، مادر آن حضرت بودو كه راحيل نام داشت ؛ و ماه ، حضرت يعقوب عليه السلام ؛ و يازده ستاره ، برادران او بودند. چون داخل شدند بر او همه سجده كردند خدا را به شكر آنكه يوسف را زنده ديدند، و اين سجده از براى خدا بود نه از براى يوسف .(68) و به سند معتبر ديگر از آن حضرت روايت كرده است كه : يوسف عليه السلام يازده برادر داشت ، و بنيامين از آنها با او از يك مادر بود، و يعقوب عليه السلام را اسرائيل الله مى گفتند، يعنى خالص از براى خدا، يا برگزيده خدا، و او پسر اسحاق پيغمبر خدا بود، و او پسر حضرت ابراهيم خليل خدا بود، و چون يوسف آن خواب را ديد عمر او نه سال بود، چون خواب را به يعقوب عليه السلام نقل كرد يعقوب عليه السلام گفت : اى فرزند عزيز من ! خواب خود را با برادران خود مگو، اگر بگوئى براى تو مكرى خواهند كرد، بدرستى كه شيطان براى انسان دشمنى است ظاهر كننده دشمنى را.
فرمود: يعنى حيله براى دفع تو خواهند كرد.
پس حضرت يعقوب عليه السلام به يوسف عليه السلام گفت : چنانچه اين خواب را ديدى ، برخواهد گزيد تو را پروردگار تو، و تعليم تو خواهد كرد از تاءويل احاديث - يعنى تعبير خوابها، و يا اعم از آن و از ساير علوم الهى - و تمام خواهد كرد نعمت خود را بر تو به پيغمبرى چنانچه تمام كرد نعمت خود را بر دو پدر تو پيش از تو كه آنها ابراهيم و اسحاق بودند، بدرستى كه پروردگار تو دانا و حكيم است .
و يوسف عليه السلام در حسن و جمال بر همه اهل زمان خود زيادتى داشت ، و يعقوب عليه السلام او را بسيار دوست مى داشت و بر ساير فرزندان او را اختيار مى نمود، و به اين سبب حسد بر برادران او مستولى شد و با يكديگر گفتند چنانچه خدا ياد فرموده است كه : يوسف و برادرش محبوبترند بسوى پدر ما از ما و حال آنكه ما عصبه ايم - فرمود كه : يعنى جماعتى هستيم - بدرستى كه پدر ما در اين باب در گمراهى هويداست . پس تدبير كردند كه يوسف را بكشند تا شفقت پدر مخصوص ايشان باشد، پس ((لاوى )) در ميان ايشان گفت : جايز نيست كشتن او، بلكه او را از ديده پدر خود پنهان مى كنيم كه پدر او را نبيند و با ما مهربان گردد.
پس آمدند به نزد پدر و گفتند: اى پدر ما! چرا ما را امين نمى گردانى بر يوسف و حال آنكه ما خيرخواه اوئيم . بفرست او را با ما فردا تا بچرد - يعنى گوسفند بچراند - و بازى كند و بدرستى كه ما او را محافظت و نگاهبانى مى كنيم .
پس خدا بر زبان حضرت يعقوب جارى كرد كه گفت : مرا به اندوه مى آورد بردن شما او را، مى ترسم كه گرگ او را بخورد و شما از او غافل باشيد.
گفتند: اگر گرگ او را بخورد و ما عصبه ايم و با او همراهيم هر آينه از زيانكاران خواهيم بود. - فرمود: ده نفر تا سيزده نفر را عصبه مى گويند -.
پس يوسف را بردند و اتفاق كردند كه او را در ته چاه بيندازند، و ما وحى كرديم در چاه بسوى يوسف كه : تو خبر خواهى داد ايشان را به اين امر در وقتى كه ندانند و نشناسند.
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: يعنى جبرئيل بر او نازل شد در چاه و به او گفت كه : تو را عزيز مصر جلالت خواهيم گردانيد، و برادران تو را محتاج تو خواهيم كرد كه بيايند بسوى تو، و تو ايشان را خبر دهى به آنچه امروز نسبت به تو كردند، و ايشان تو را نشناسند كه يوسفى .(69 )
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : در وقتى كه اين وحى در چاه بر او نازل شد هفت سال داشت .(70)
پس على بن ابراهيم گفت : چون حضرت يوسف را از پدر خود دور كردند و خواستند بكشند او را، لاوى به ايشان گفت كه : مكشيد يوسف را بلكه در اين چاه بياندازيد او را تا بعضى از رهگذران او را بيابند و با خود ببرند، اگر سخن مرا قبول مى كنيد.
پس او را بر سر چاه آوردند و گفتند: بكن پيراهن خود را.
يوسف عليه السلام گريست و گفت : اى برادران من ! مرا برهنه مكنيد.
پس يكى از ايشان كارد كشيد و گفت : اگر پيراهن را نمى كنى تو را مى كشم ؛ پس پيراهن يوسف را كندند و او را به چاه افكندند و برگشتند.
پس يوسف در چاه با خداى خود مناجات كرد و گفت : اى خداوند ابراهيم و اسحاق و يعقوب ! رحم كن ضعف و بيچارگى و خردسالى مرا. پس قافله اى از اهل مصر نزديك آن چاه فرود آمدند و شخصى را فرستادند كه براى ايشان آب از چاه بكشد، چون دلو را به چاه فرستاد يوسف عليه السلام به دلو چسبيد، چون دلو را بالا كشيد طفلى ديد كه ديده روزگار مانند او در حسن و جمال نديده است ، پس دويد بسوى رفيقان خود و گفت : بشارت باد كه چنين غلامى يافتم ، مى بريم و او را مى فروشيم و قيمتش را سرمايه خود مى گردانيم . چون اين خبر به برادران يوسف عليه السلام رسيد به نزد مردم قافله آمدند و گفتند: اين غلام ماست ! گريخته بود - و پنهان به يوسف گفتند: اگر اقرار به بندگى ما نمى كنى ما تو را مى كشيم - پس اهل قافله به يوسف گفتند كه : چه مى گوئى ؟
گفت : من بنده ايشانم .
اهل قافله گفتند كه : به ما مى فروشيد اين غلام را؟
گفتند: بلى .
و به ايشان فروختند به شرط آنكه او را به مصر برند و در اين بلاد اظهار نكنند، و او را به قيمت كمى فروختند، به درهمى چند معدود كه هجده درهم بود، از روى بى اعتنائى به يوسف .(71)
و به سند صحيح از حضرت امام رضا عليه السلام روايت كرده است كه : قيمتى كه يوسف را به آن فروختند بيست درهم بود،(72) كه به حساب اين زمان هزار و دويست و شصت دينار فلوس باشد.
و از تفسير ابوحمزه ثمالى نقل كرده اند كه : آنكه يوسف را خريد ((مالك بن زعير)) نام داشت ، و تا يوسف را خريدند پيوسته او و اصحابش به بركت آن حضرت خير و بركت در آن سفر در احوال خود مشاهده مى كردند، تا هنگامى كه از يوسف عليه السلام مفارقت كردند و او را فروختند ديگر آن بركت از ايشان برطرف شد، و پيوسته دل مالك بسوى يوسف عليه السلام مايل بود، و آثار جلالت و بزرگى در جبين او مشاهده مى نمود، روزى از يوسف عليه السلام پرسيد كه : نسب خود را به من بگوى .
گفت : منم يوسف پسر يعقوب پسر اسحاق پسر ابراهيم عليهم السلام .
پس مالك او را در برگرفت و گريست و گفت : از من فرزند بهم نمى رسد، مى خواهم كه از خداى خود بطلبى كه به من فرزندان كرامت فرمايد و همه پسر باشند.
چون حضرت يوسف عليه السلام دعا كرد، خدا دوازده شكم فرزند به او داد، و در هر شكمى دو پسر.(73)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : چون برادران يوسف خواستند كه به نزد يعقوب عليه السلام برگردند، پيراهن يوسف را به خون بزغاله آلوده كردند كه چون به نزد پدر آيند بگويند كه گرگ او را دريد.(74)
و از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : بزغاله اى را كشتند و پيراهن را به خون آن آلوده كردند، چون اين كار را كردند لاوى به ايشان گفت كه : اى قوم ! ما فرزندان يعقوبيم اسرائيل خدا فرزند اسحاق پيغمبر خدا و فرزند ابراهيم خليل خدا، آيا گمان مى كنيد كه خدا اين خبر را از پدر ما پنهان خواهد كرد؟
گفتند: چه چاره اى كنيم ؟
گفت : بر مى خيزيم و غسل مى كنيم و نماز جماعت مى كنيم و تضرع مى كنيم بسوى حق تعالى كه اين خبر را از پدر ما پنهان دارد، بدرستى كه خدا بخشنده و كريم است .
پس برخاستند و غسل كردند - در سنت ابراهيم و اسحاق و يعقوب چنان بود كه تا يازده نفر جمع نمى شدند نماز جماعت نمى توانستند كرد - و ايشان ده نفر بودند، گفتند: چه كنيم كه امام نماز نداريم ؟
لاوى گفت : خدا را امام خود مى گردانيم .
پس نماز كردند و گريستند و تضرع نمودند به درگاه خدا كه اين خبر را از پدر ايشان مخفى دارد، پس در وقت خفتن به نزد پدر خود آمدند گريان ، و پيراهن خون آلود يوسف را آوردند و گفتند: اى پدر! ما رفتيم كه گرو بدويم و يوسف را نزد متاع خود گذاشتيم ، پس گرگ او را دريد، و تو باور نمى كنى سخن ما را هر چند ما راستگويان باشيم . و پيراهن يوسف را آوردند با خون دروغى .
يعقوب عليه السلام فرمود: بلكه زينت داده است براى شما نفسهاى شما امرى را، پس من صبر جميل مى كنم و از خدا يارى مى جويم بر صبر كردن بر آنچه شما مى گوئيد از امر يوسف ، پس يعقوب فرمود: چه بسيار شديد بوده است غضب اين گرگ بر يوسف ، و چه مهربان بوده است به پيراهن او كه يوسف را را خورده است و پيراهنش را ندريده است ! !
پس اهل آن قافله يوسف را بسوى مصر بردند و او را به عزيز مصر فروختند، عزيز مصر چون حسن و جمال او را ديد، و نور عظمت و جلال در جبين او مشاهده نمود، به زن خود زليخا سفارش كرد كه : گرامى دار جاى او را - يعنى منزلت او را - شايد كه او نفعى بخشد به ما، يا او را به فرزندى خود بگيريم .
و عزيز فرزند نداشت ، پس گرامى داشتند يوسف را و تربيت كردند، و چون به حد بلوغ رسيد، زن عزيز عاشق او شد، و هيچ زنى نظر به يوسف نمى افكند مگر آنكه از عشق او بى تاب مى شد، و هيچ مردى او را نمى ديد مگر آنكه از محبت او بى قرار مى گرديد، و روى نورانيش مانند ماه شب چهارده بود.
و زليخا سعى كرد كه يوسف را بسوى خود مايل نمايد و با او همخوابه گردد، تا آنكه روزى درها به روى او بست و گفت : زود بيا كام مرا روا كن .
يوسف فرمود: پناه به خدا مى برم از آن عمل قبيح كه مرا به آن مى خوانى ، بدرستى كه عزيز مرا تربيت كرده است و محل مرا نيكو گردانيده است ، بدرستى كه خدا رستگار نمى گرداند ستمكاران را.
پس در يوسف در آويخت ، و در آن حال يوسف صورت يعقوب را در كنار خانه ديد كه انگشت خود را به دندان مى گزد و مى گويد: اى يوسف ! تو را در آسمان از پيغمبران نوشته اند، مكن كارى كه در زمين تو را از زناكاران بنويسند.(75)
و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون زليخا قصد يوسف عليه السلام كرد، بتى در آن خانه بود، برخاست و جامه اى بر روى آن بت انداخت ، يوسف به او فرمود: چه مى كنى ؟
گفت : جامه بر روى اين بت مى اندازم كه ما را در اين حال نبيند، كه من از او شرم مى كنم .
فرمود: تو شرم مى كنى از بتى كه نه مى شنود و نه مى بيند، و من شرم نكنم از پروردگار خود كه بر هر آشكار و نهان مطلع است ؟!
پس برجست و دويد زليخا از عقب او دويد، در اين حال عزيز در خانه به ايشان رسيد، زليخا به عزيز گفت : چيست جزاى كسى كه اراده بدى نسبت به اهل تو كند مگر اينكه او را به زندان فرستى يا او را به عذاب درد آوردنده معذب گردانى ؟!
يوسف به عزيز گفت : او اين اراده بد نسبت به من كرد.
و در آن خانه طفلى در گهواره بود، خدا يوسف را الهام كرد كه به عزيز فرمود: از اين طفل كه در گهواره است بپرس تا او شهادت دهد كه من خيانتى نكرده ام .
چون عزيز از طفل سؤ ال كرد، حق تعالى طفل را در گهواره براى يوسف به سخن آورد و گفت : اگر پيراهن يوسف از پيش رو دريده شده است پس زليخا راست مى گويد و يوسف از دروغگويان است ، و اگر پيراهن او از عقب دريده شده است پس زليخا دروغ مى گويد و يوسف از راستگويان است .
چون عزيز نظر به پيراهن يوسف كرد ديد از عقب دريده شده است ، به زليخا گفت : اين از مكر شماست بدرستى كه مكر شما عظيم است ، پس به يوسف گفت : از اين سخن در گذر و اين حرف را مخفى دار كه كسى از تو نشنود، و به زليخا گفت : استغفار كن براى گناه خود، بدرستى كه تو از خطاكاران بودى .
پس آن خبر در مصر شهرت يافت و زنان قصه زليخا را ذكر مى كردند و او را ملامت مى كردند، چون آن خبر به زليخا رسيد، سركرده هاى آن زنان را طلبيد و مجلسى براى ايشان آراست و به دست هر يك از ايشان ترنجى و كاردى داد و گفت : اين ترنج را پاره كنيد، و در آن حال يوسف را داخل آن مجلس كرد، چون زنان را نظر بر جمال يوسف عليه السلام افتاد دست را از ترنج نشناختند و دستهاى خود را پاره پاره كردند، پس زليخا به ايشان گفت كه : مرا معذور داريد، اين است آنكه مرا ملامت مى كرديد در محبت او، و من او را بسوى خود خوانده ام و او امتناع مى نمايد، و اگر نكند من او را به آن امر مى كنم هر آينه او را به زندان فرستم به خوارى .
پس اين روز به شب نرسيد كه هر يك از آن زنان بسوى يوسف عليه السلام فرستادند و يوسف را بسوى خود خواندند، پس حضرت يوسف دلتنگ شد و با خدا مناجات كرد كه : پروردگارا! زندان رفتن محبوبتر است بسوى من از آنچه زنان مرا بسوى آن مى خوانند، و اگر تو مكر ايشان را از من نگردانى ، ميل بسوى ايشان خواهم كرد و از بى خردان خواهم بود. پس حق تعالى دعاى او را مستجاب گردانيد و حيله ها و مكرهاى آن زنان را از او دفع كرد، و زليخا امر كرد كه يوسف را به زندان بردند، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((ايشان را به خاطر رسيد بعد از آن آيتها كه بر پاكى دامن يوسف مشاهده كردند، كه او را به زندان فرستند تا مدتى )).(76)(77)
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: آن آيتها، گواهى طفل در گهواره بود، و پيراهن دريده يوسف عليه السلام از عقب ، و دويدن يوسف و زليخا از عقب او.
چون يوسف قبول قول زليخا نكرد، حيله ها برانگيخت تا شوهرش يوسف عليه السلام را به زندان فرستاد، و با يوسف داخل زندان شدند دو جوان از غلامان پادشاه كه يكى خباز او بود و ديگرى ساقى او.(78)
و به روايت ديگر، پادشاه دو كس را به يوسف عليه السلام موكل گردانيد كه او را محافظت نمايند، چون داخل زندان شدند به يوسف گفتند كه : تو چه صناعت دارى ؟
گفت : من تعبير خواب مى دانم .
پس يكى از ايشان گفت كه : من در خواب ديدم انگور براى شراب مى فشردم .
يوسف گفت كه : از زندان بيرون خواهى رفت و ساقى پادشاه خواهى شد، و منزلت تو نزد او بلند خواهد گرديد.
پس ديگرى كه خباز بود گفت : من در خواب ديدم كه نانى چند در ميان كاسه بود، بر سر گرفته بودم ، مرغان مى آمدند از آن مى خوردند - و او دروغ گفت ، اين خواب را نديده بود -.
پس يوسف عليه السلام به او گفت كه : پادشاه تو را مى كشد و بر دار مى كشد، و مرغان از مغز سر تو خواهند خورد.
پس آن مرد انكار كرد و گفت : من خوابى نديده بودم .
يوسف عليه السلام گفت : آنچه به شما گفتم واقع خواهد شد.
و پيوسته يوسف عليه السلام نيكى به اهل زندان مى كرد، و بيماران ايشان را پرستارى مى نمود، و محتاجان را اعانت مى كرد، و بر اهل زندان جا را گشايش مى داد، پس پادشاه طلبيد آن كسى كه در خواب ديده بود كه انگور براى شراب مى فشرد كه از زندان نجات دهد، حضرت يوسف عليه السلام به او گفت كه : چون نزد پادشاه بروى مرا نزد او ياد كن ؛ شيطان از خاطر او فراموش كرد كه او را نزد پادشاه ياد كند، و سالها بعد از آن يوسف در زندان ماند.(79)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام روايت كرده است كه : جبرئيل به نزد حضرت يوسف آمد و گفت : اى يوسف ! خداوند عالميان تو را سلام مى رساند و مى گويد كه : كى تو را نيكوترين خلق خود گردانيد؟
پس يوسف عليه السلام فرياد برآورد و پهلوى روى خود را به زمين گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
پس جبرئيل گفت : خدا مى فرمايد: كى تو را بسوى پدرت محبوب گردانيد از ميان برادران تو؟
پس حضرت يوسف فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
جبرئيل گفت كه : مى فرمايد: كى تو را از چاه بيرون آورد بعد از آنكه تو را در چاه انداخته بودند، و يقين به هلاك خود كرده بودى ؟
پس يوسف عليه السلام فغان برآورد و پهلوى روى خود را بر زيمن گذاشت و گفت : تو اى پروردگار من .
جبرئيل گفت : بدرستى كه پروردگار تو عقوبتى براى تو قرار داده است ، براى آنكه استغاثه بغير او كردى ، پس بمان در زندان چندين سال .
چون مدت منقضى شد و رخصت دادند او را كه دعاى فرج را بخواند، پهلوى روى خود را بر زمين گذاشت و گفت : اللهم ان كانت ذنوبى قد اخلقت وجهى عندك فانى اتوجه اليك بوجه آبائى الصالحين ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب يعنى : ((خداوندا! اگر بوده باشند گناهان من كه كهنه كرده باشند روى مرا نزد تو، پس بدرستى كه من متوجه مى شوم بسوى تو به روى پدران شايسته خودم ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب ))، پس خدا او را فرج داد و از زندان نجات بخشيد.
راوى گفت : فداى تو شوم ! آيا ما هم اين دعا را بخوانيم ؟
فرمود: مثل اين دعا را بخوانيد و بگوئيد: اللهم ان كانت ذنوبى قد اخلقت وجهى عندك فانى اتوجه اليك بنبيك نبى الرحمة صلى الله عليه و آله و على و فاطمة و الحسن و الحسين و الائمة عليهم السلام .(80)
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : پادشاه خوابى ديد و به وزيران خود گفت كه : من در خواب ديدم هفت گاو فربه را كه مى خوردند آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه سبز ديدم كه هفت خوشه خشك بر آنها پيچيدند و غالب شدند بر آنها، پس گفت : اى گروه ! مرا فتوى دهيد در خوابى كه ديده ام اگر تعبير خواب مى توانيد كرد.
ايشان ندانستند تعبير آن خواب را و گفتند: اين از خوابهاى پريشان است ، و ما تعبير اين خوابهاى پريشان را نمى دانيم . پس آن كسى كه يوسف عليه السلام تعبير خواب او كرده بود، چون از زندان نجات يافت يوسف عليه السلام از او التماس كرده بود كه او را به ياد پادشاه بياورد، در اين وقت نزد پادشاه ايستاده بود، بعد از آنكه هفت سال از وقت زندان بيرون آمدن او گذشته بود يوسف عليه السلام به ياد او آمد، به پادشاه عرض كرد كه : من شما را خبر مى دهم ، پس مرا بفرستيد به زندان تا از يوسف تعبير اين خواب را معلوم كنم .
چون به نزد يوسف آمد گفت : اى يوسف ! اى بسيار راستگو و راست كردار! فتوى ده ما را در هفت گاو فربه كه بخورد آنها را هفت گاو لاغر، و هفت خوشه گندم سبز و هفت خوشه خشك ، تعبير اين خواب را بگو شايد كه من برگردم بسوى پادشاه و اصحاب او و خبر دهم ايشان را، شايد كه ايشان بدانند فضيلت و بزرگوارى تو را با تعبير خواب .
حضرت يوسف عليه السلام فرمود: بايد زراعت كند هفت سال پياپى با نهايت اهتمام ، پس آنچه درو كنيد در اين سالها در خوشه خود بگذاريد و خرد مكنيد، تا كرم در آن نيفتد و ضايع نشود، مگر به قدرى كه در آن سالها بخوريد، پس بيايد بعد از اين هفت سال ، هفت سال ديگر قحط شديد در آنها باشد كه خورده شود در اين سالهاى قحط آنچه در آن هفت سال پيش ذخيره كرده باشيد، پس بيايد بعد از اين هفت سال ، سالى كه باران براى مردم بسيار ببارد و ميوه و حاصل فراوان گردد.
پس آن شخص برگشت و بسوى پادشاه آمد و آنچه حضرت يوسف عليه السلام فرموده بود عرض كرد، پادشاه گفت كه : بياوريد يوسف را به نزد من .
چون آن رسول بسوى حضرت يوسف عليه السلام برگشت ، يوسف گفت : برو به نزد پادشاه و بپرس از او كه : چون بود حال آن زنانى كه زليخا حاضر كرده بود و چون مرا ديدند دستهاى خود را بريدند؟ بدرستى كه پروردگار من به مكرهاى ايشان داناست ، يعنى بگو كه آن زنان را بطلبد و حال من و زليخا را از ايشان معلوم كند، كه ايشان مطلعند بر آنكه من به اين سبب به زندان آمدم كه تكليف زليخا و ايشان را قبول نكردم .
پس عزيز فرستاد آن زنان را طلبيد و از ايشان سؤ ال نمود كه : چون بود قصه و كار شما در هنگامى كه يوسف را بسوى خود تكليف مى كرديد؟
گفتند: تنزيه مى كنيم خدا را، و ندانستيم از يوسف هيچ امر بدى .
پس زليخا گفت كه : در اين وقت حق ظاهر گرديد، و من او را بسوى خود مى خواندم ، و او از جمله راستگويان بود.
پس حضرت يوسف گفت كه : غرض من آن بود كه عزيز بداند من در غيبت او به او خيانت نكرده ام ، بدرستى كه خدا هدايت نمى كند مكر خيانت كنندگان را، و برى نمى دانم نفس ‍ خود را از بدى ، بدرستى كه نفس من بسيار امر كننده است به بدى مگر در وقتى كه رحم كند پروردگار من ، بدرستى كه پروردگار من آمرزنده و مهربان است .
پس عزيز گفت : بياوريد يوسف را به نزد من تا او را از براى خود برگزينم . پس يوسف عليه السلام به نزد او آمد، نظرش بر حضرت يوسف افتاد و با او سخن گفت ، و انوار رشد و نيكى و صلاح و عقل و دانائى از غره ناصيه او مشاهده كرد، گفت : بدرستى كه تو امروز نزد ما صاحب منزلت و مقرب و امينى ، هر حاجت كه دارى از من بطلب .
يوسف گفت : مرا امين گردان بر خزينه ها و انبارهاى زمين مصر كه جميع حاصل زراعتهاى آن در تصرف من باشد، بدرستى كه من حفظ كننده و نگاهدارنده و دانايم كه به چه مصرف صرف كنم .
پس عزيز مصر جميع حاصلهاى مصر را در تصرف آن حضرت گذاشت ، چنانچه حق تعالى فرموده است كه : ((چنين تمكين و اقتدار داديم از براى يوسف در زمين مصر كه هر جا خواهد قرار گيرد و به هر طرف حكمش جارى باشد، مى رسانيم به رحمت خود هر كه را خواهيم در دنيا و آخرت ، و ضايع نمى گردانيم مزد نيكوكاران را، و بتحقيق كه مزد آخرت بهتر است از براى آنها كه ايمان آورده اند و پرهيزكارند)).(81)
پس امر كرد يوسف عليه السلام كه انبارها را از سنگ و ساروج بنا كردند، و امر كرد كه زراعتهاى مصر را درو كردند و به هر كس به قدر قوت او داد و باقى را در خوشه گذاشت و خرد نكرد و در انبارها ضبط كرد، و مدت هفت سال چنين مى كرد.
چون سالهاى خشكسالى و قحط درآمد آن خوشه ها را كه ضبط كرده بود بيرون مى آورد و به آنچه مى خواست مى فروخت ، و ميانه او و پدرش هيجده روز راه بود، و مردم از اطراف عالم بسوى مصر مى آمدند كه از يوسف عليه السلام طعام بگيرند.
و يعقوب و فرزندانش بر باديه فرود آمده بودند كه در آنجا مقل (82) بسيار بود، پس برادران يوسف قدرى از آن مقل گرفتند و بسوى مصر بار بستند كه آذوقه از مصر بياورند. و يوسف عليه السلام خود متوجه فروختن مى شد و به ديگرى نمى گذاشت ، چون برادران يوسف عليه السلام به نزد او آمدند ايشان را شناخت و ايشان او را نشناختند، و آنچه مى خواستند به ايشان داد، و در كيل احسان نمود نسبت به ايشان ، پس به ايشان گفت : كيستيد شما؟ گفتند: ما فرزندان يعقوبيم ، او پسر اسحاق است و او پسر ابراهيم خليل خداست كه نمرود او را به آتش انداخت و نسوخت و خدا آتش را بر او سرد و سلامت گردانيد.
فرمود: چون است حال پدر شما و چرا او نيامده است ؟
گفتند: مرد پير ضعيفى است .
فرمود: آيا شما را برادرى ديگر هست ؟
گفتند: برادر ديگر داريم كه از پدر ماست و از مادر ديگر است .
فرمود: چون بسوى من برگرديد بار ديگر، آن برادر را با خود بياوريد، آيا نمى بينيد كه من وفا مى كنم كيل را، و نيكو رعايت مى كنم هر كه را بسوى من مى آيد، پس اگر آن برادر را با خود نياوريد كيلى نخواهد بود شما را نزد من ، و شما را نزديك خود نخواهم طلبيد. گفتند: به هر حيله كه هست پدرش را راضى خواهيم كرد و در اين باب تقصير نخواهيم كرد.
يوسف عليه السلام به ملازمان خود فرمود كه : آن متاعى كه ايشان براى قيمت طعام آورده بودند، بى خبر از ايشان در ميان بارهاى ايشان بگذاريد، شايد چون به اهل خود برگردند و بار خود را بگشايند و ببينند كه متاع ايشان را پس داده ايم بسوى ما باز برگردند.
چون برادران حضرت يوسف عليه السلام بسوى پدر خود برگشتند گفتند: اى پدر! عزيز مصر گفته است كه اگر برادر خود را با خود نبريم طعام به ما كيل نكند، پس بفرست با ما برادر ما را تا طعام از او بگيريم ، بدرستى كه ما محافظمت كننده ايم او را.
ححضرت يعقوب گفت : آيا امين گردانم شما را بر او چنانچه امين گردانيدم شما را به برادر او پيشتر؟! پس خدا نيكو حفظ كننده اى است ، و او رحم كننده ترين رحم كنندگان است .
پس متاعهاى خود را گشودند، يافتند سرمايه خود را كه براى خريدن طعام برده بودند كه به ايشان پس داده اند در ميان بارهاى ايشان گذاشته اند.
گفتند: اى پدر! زياده از اين احسان نمى باشد كه عزيز نسبت به ما كرده است ، اينك متاع ما را به ما پس داده است ، و از ما قيمت قبول نكرده است ، اگر برادر ما را همراه بفرستى آذوقه از براى اهل خود مى آوريم و برادر خود را حفظ مى كنيم ، و به سبب بردن برادر خود يك شتر بار زياده مى گيريم ، و آنچه آورده ايم طعامى است اندك ، وفا به آذوقه ما نمى كند.
حضرت يعقوب عليه السلام فرمود: هرگز او را با شما نفرستم تا بدهيد به من عهدى از جانب حق تعالى ، و سوگند به خدا بخوريد كه البته او را براى من بياوريد مگر آنكه امرى روى دهد كه اختيار از دست شما به در رود. پس ايشان سوگند خوردند، يعقوب عليه السلام فرمود: خدا بر آنچه ما گفتيم گواه و مطلع است ، پس چون ايشان خواستند كه بيرون روند يعقوب عليه السلام به ايشان گفت : اى فرزندان من ! همه از يك در داخل مشويد مبادا شما را چشم بزنند، و از درهاى متفرق داخل شويد، و من دفع نمى توانم كرد از شما آنچه خدا از براى شما مقدر كرده است ، حكم نيست مگر از براى او، بر او توكل كنندگان باشيد.
و چون برادران داخل شدند نزد حضرت يوسف چنانچه پدر ايشان وصيت كرده بود، هيچ فايده نبخشيد هر تدبيرى كه حضرت يعقوب عليه السلام براى ايشان كرده بود كه قضاى خدا را از ايشان دفع كند مگر آنكه يعقوب عليه السلام خوفى كه در نفس او بود بر بنيامين فرزند خود اظهار نمود، بدرستى كه او صاحب علم و دانا بود، و مى دانست كه تدابير او مانع تقدير خدا نمى گردد و ليكن اكثر مردم نمى دانند.
چون ايشان از نزد حضرت يعقوب عليه السلام بيرون رفتند، بنيامين با ايشان چيزى نمى خورد و همنشينى نمى كرد و سخن نمى گفت ، چون به خدمت حضرت يوسف عليه السلام رسيدند و سلام كردند، چشم حضرت يوسف به برادرش بنيامين افتاد و به ديدن او شاد شد، چون ديد كه دور از ايشان نشسته است گفت : تو برادر ايشانى ؟
گفت : بلى .
فرمود: چرا با ايشان ننشسته اى ؟
بنيامين گفت : از براى اينكهك برادرى داشتم كه از پدر و مادر با من يكى بود، ايشان او را با خود بردند و او را برنگردانيدند، دعوى كردند كه گرگ او را خورد، پس من به سوگند بر خود لازم گردانيدم كه در هيچ امرى با ايشان مجتمع نشوم تا زنده باشم .
يوسف عليه السلام پرسيد: آيا زن خواسته اى ؟
گفت : بلى .
فرمود كه : فرزند از براى تو بهم رسيده است ؟
گفت : بلى .
فرمود: چند فرزند بهم رسانيده اى ؟
گفت : سه پسر.
فرمود: چه نام كرده اى ايشان را؟
گفت : يكى را گرگ نام كرده ام ، و يكى را پيراهن ، و يكى را خون !
فرمود: چگونه اين نامها را اختيار كرده اى ؟
گفت : از براى اينكه فراموش نكنم برادر خود را، هرگاه كه يكى از ايشان را بخوانم برادر خود را بياد آورم .
پس حضرت يوسف عليه السلام به برادران خود گفت كه : بيرون رويد؛ و بنيامين را پيش خود نگاه داشت و ايشان بيرون رفتند، و بنيامين را به نزد خود طلبيد و گفت : من برادر توام يوسف ، پس غمگين مباش به آنچه ايشان كردند و گفت كه : مى خواهم تو را نزد خود نگاهدارم .
بنيامين گفت : برادران نمى گذارند مرا، زيرا كه پدرم عهد و پيمان خدا از ايشان گرفته است كه مرا بسوى او برگردانند.
يوسف گفت كه : من چاره اى در اين باب مى كنم و حيله بر مى انگيزم ، پس آنچه ببينى انكار مكن و برادران را خبر مده .
چون حضرت يوسف عليه السلام طعام را به ايشان داد و احسان فراوانى نسبت به ايشان بعمل آورد، به بعضى از ملازمان خود فرمود: اين صاع را در ميان بار بنيامين بگذاريد - و آن صاعى بود از طلا كه به آن كيل مى كردند - پس آن را در ميان بار بنيامين گذاشتند به نحوى كه برادران بر آن مطلع نشدند.
چون ايشان بار كردند، حضرت يوسف عليه السلام فرستاد و ايشان را نگاهداشت ، پس امر فرمود منادى را كه ندا كرد در ميان ايشان كه : اى گروه اهل قافله شما دزدانيد.
پس برادران حضرت يوسف عليه السلام آمدند و پرسيدند كه : چه چيز از شما ناپيدا شده است ؟
ملازمان يوسف عليه السلام گفتند كه : صاع پادشاه پيدا نيست ، و هر كه آن را بياورد يك شتر بار به او مى دهيم و ما ضامنيم كه به او برسانيم .
پس برادران به حضرت يوسف گفتند كه : بخدا سوگند كه شما مى دانيد كه ما نيامده بوديم كه افساد كنيم در زمين ، و نبوديم ما دزدان .
حضرت يوسف عليه السلام فرمود كه : پس چيست جزاى كسى كه صاع به نزد او ظاهر شود و اگر شما دروغگو باشيد؟
گفتند: جزاى او آن است كه او را به بندگى نگاه دارى ، چنين جزا مى دهيم ستمكاران را. و در شريعت حضرت يعقوب عليه السلام چنين بود كه هر كه دزدى مى كرد او را به بندگى مى گرفتند.
پس ، از براى دفع تهمت ، حضرت يوسف عليه السلام فرمود كه اول بارهاى برادران را بكاوند پيش از بار بنيامين ، و چون به بار بنيامين رسيدند صاع در ميان بار او ظاهر شد، پس ‍ بنيامين را گرفتند و حبس كردند.
و از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه : چگونه حضرت يوسف فرمود كه ندا كنند اهل قافله را كه شما دزدانيد و حال آنكه ايشان دزدى نكرده بودند؟
فرمود كه : آنها دزدى نكرده بودند و حضرت يوسف عليه السلام دروغ نگفت ، زيرا كه غرض حضرت يوسف آن بود كه : شما يوسف را از پدرش دزديديد.
پس برادران حضرت يوسف گفتند كه : اگر بنيامين دزدى كرد، برادر او يوسف نيز پيشتر دزدى كرده بود.
پس حضرت يوسف عليه السلام تغافل نمود، جواب ايشان نگفت و در خاطر خود فرمود: بلكه شما بدكرداريد چنانچه يوسف را از پدر دزديديد، و خدا داناتر است به آنچه شما مى گوئيد.
پس برادران همگى جمع شدند و از بدن ايشان خون زرد مى چكيد و با حضرت مجادله مى كردند در نگاهداشتن برادرش ، و عادت فرزندان يعقوب عليه السلام چنين بود كه هرگاه غضب بر ايشان مستولى مى شد موهاى ايشان از جامه ها بيرون مى آمد و از سر آن موها خون زرد مى ريخت . پس گفتند به حضرت يوسف كه : اى عزيز! بدرستى كه او را پدرى هست پير و سالدار، پس بگير يكى از ما را به جاى او، بدرستى كه مى بينيم تو را از نيكوكاران ، پس رها كن او را.
يوسف عليه السلام گفت : معاذ الله ! پناه به خدا مى برم از آنكه بگيريم كسى را جز آن كه متاع خود را نزد او يافته ام - و نگفت : مگر كسى كه متاع ما را دزديده است ، تا دروغ نگفته باشد - زيرا كه اگر ديگرى را بگيريم از ستمكاران خواهيم بود.
چون نااميد شدند از برادر خود، خواستند كه بسوى پدر خود برگردند، برادر بزرگ ايشان با سركرده ايشان - كه به يك روايت لاوى بود، و به روايت ديگر يهودا، و بنا بر مشهور شمعون بود،(83) و در حديث ديگر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه يهودا بود(84)- گفت به ايشان كه : مگر نمى دانيد كه پدر شما از شما پيمان خدا گرفت در باب اين فرزند، و پيشتر تقصير كرديد در باب يوسف ، پس برگرديد شما بسوى پدر خود اما من نمى آيم بسوى او، و از زمين مصر به در نمى روم تا رخصت دهد مرا پدر من يا خدا حكم كند از براى من كه برادر خود را از ايشان بگيرم و او بهترين حكم كنندگان است . پس به ايشان گفت كه : برگرديد بسوى پدر خود و بگوئيد: اى پدر! بدرستى كه پسر تو دزدى كرد و ما گواهى نمى دهيم مگر به آنچه دانستيم ، و ما حفظ كننده غيب نبوديم ، و سؤ ال كن از اهل شهرى كه ما در آنجا بوديم و از اهل قافله كه در ميان ايشان بوديم ، و بدرستى كه ما راستگويانيم .
پس برادران يوسف عليه السلام بسوى پدر خود برگشتند و يهودا در مصر ماند و به مجلس حضرت يوسف عليه السلام حاضر شد و در باب بنيامين سخن بسيار گفت تا آنكه آوازها بلند شد و يهودا به غضب آمد، و بر كتف يهودا موئى بود كه چون به غضب مى آمد آن مو بلند مى شد و خون از آن مى ريخت و ساكن نمى شد تا يكى از فرزندان يعقوب دست بر او بگذارد؛ چون حضرت يوسف ديد كه خون از موى او جارى شد و در پيش يوسف عليه السلام طفلى از فرزندان او بازى مى كرد و در دستش رمانه اى از طلا بود كه با آن بازى مى كرد، حضرت يوسف رمانه را از او گرفت و به جانب يهودا گردانيد، چون طفل از پى رمانه رفت كه آن را بگيرد دستش بر يهودا خورد و غضب او ساكن گرديد، پس يهودا به شك افتاد و طفل رمانه را گرفت و بسوى حضرت يوسف برگشت .