آدم عليه السلام در دل خود يافت آنچه او نموده بود، پس به او گفت : بيا تا برويم به آنجا كه قربانى برديد، چون به محل قربان رسيدند بر آدم عليه السلام ظاهر شد كه هابيل كشته شده است ، پس لعنت كرد زمينى را كه خون هابيل را قبول كرده بود، و خدا امر كرد آدم را كه لعنت كند قابيل را، و از آسمان ندائى به قابيل رسيد كه : ملعون شدى چنانچه برادر خود را كشتى . و چون آدم زمين را لعنت كرد كه خون هابيل را خورد، ديگر زمين خون كسى را فرو نبرد. پس آدم برگشت و چهل شبانه روز بر هابيل گريست ، پس چون جزعش بر او زياد شد، شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس وحى نمود خدا بسوى او كه : من مى بخشم به تو پسرى كه خلف هابيل باشد، پس متولد از حوا پسر پاكيزه مباركى ، و چون روز هفتم شد خدا وحى نمود به او كه : اى آدم ! اين پسر هبه اى است كه از من براى تو، پس نام كن او را هبة الله ، پس آدم عليه السلام او را هبة الله نام كرد.(441)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : هابيل راعى گوسفندان بود، قابيل زارع بود، چون هر دو بالغ شدند آدم عليه السلام گفت : من مى خواهم كه شما قربانى به درگاه خدا نزديك بريد شايد حق تعالى از شما قبول كند، پس هابيل رفت و بهترين گوسفندى كه در ميان گوسفندانش بود گرفت و براى قربانى آورد از براى محض رضاى خدا و خشنودى پدر خود، و قابيل رفت و خوشه هاى زبون كه در خرمنش مانده بود و گاو نمى توانست كه آنها را خرد كند دسته اى از آن را آورد و غرضش رضاى خدا و خوشنودى پدر خود نبود، پس خدا قربانى هابيل را قبول كرد و قربانى قابيل را رد كرد، پس شيطان به نزد قابيل آمد و گفت : اگر فرزندان از هابيل بوجود آيند فخر خواهند كرد بر فرزندان تو كه قربانى پدر ايشان مقبول شده است ، او را بكش تا از او فرزند بهم نرسد.
پس او را كشت و حق تعالى جبرئيل را فرستاد و هابيل را در خاك پنهان كرد، پس در آن وقت قابيل گفت يا ويلتا اعجزت ان اكون مثل هذا الغراب (442) ((آيا عاجز بودم از آنكه بوده باشم مثل اين غراب ؟!))، فرمود: يعنى مثل اين غراب كه او را نمى شناختم و آمد و برادر مرا دفن كرد و من نمى دانستم كه چگونه دفن كنم ، و ندا رسيد از آسمان بسوى قابيل كه : ملعون شدى چون برادر خود را كشتى ، و گريست آدم عليه السلام بر هابيل عليه السلام چهل شب و روز.(443)
و به سند حسن از آن حضرت منقول است كه : چون آدم عليه السلام وصيت كرد به هابيل و او را وصى خود گردانيد، حسد برد بر او قابيل و او را كشت ، پس خدا هبة الله را به آدم بخشيد و امر كرد كه او را وصى خود گرداند و پنهان دارد، پس سنت چنين جارى شد كه وصيت را پنهان دارند، پس قابيل به هبة الله گفت كه : دانستم پدرت تو را وصى گردانيده است ، اگر اين را اظهار مى كنى يا از اينگونه سخن مى گوئى تو را مى كشم چنانچه برادرت را كشتم .(444 )
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : چون فرزند آدم عليه السلام خواست كه برادرش را بكشد، ندانست كه چگونه او را بكشد تا شيطان به نزد او آمد و گفت : سرش را ميان دو سنگ بگذار و بكوب .(445)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون دو پسر آدم عليه السلام قربانى كردند و از هابيل مقبول شد و از قابيل مقبول نشد، رشك بسيار قابيل را عارض شد و پيوسته در كمين او مى بود و در خلوتها از پى او مى رفت تا آنكه روزى او را از آدم تنها يافت و او را كشت .(446)
و به سند معتبر منقول است از حضرت امام رضا عليه السلام كه : مردى از اهل شام از اميرالمؤ منين پرسيد از قول خدا كه : ((روزى كه مرد از برادرش بگريزد))(447)، فرمود: قابيل است كه از دست برادرش هابيل خواهد گريخت .
و پرسيد از نحوست روز چهارشنبه ، فرمود: آن چهارشنبه آخر ماه است كه در تحت الشعاع واقع شود، و در چنين روزى قابيل هابيل را كشت .
و پرسيد: كه بود اول كسى كه شعر گفت ؟ فرمود: آدم عليه السلام بود.
پرسيد كه : چه چيز بود شعر او؟ فرمود: چون از آسمان به زمين آمد و تربت زمين و پهناورى و هواى آن را ديد و قابيل هابيل را كشت ، آدم عليه السلام گفت شعرى چند كه مضمونش اين است : دگرگون شدند شهرها و آنچه در آنها بود، پس روى زمين گرد آلوده و زشت است ، و متغير شده هر رنگ و مزه و كم شد بشاشت روى نمكين و نيكو.
پس ابليس ((عليه اللعنه )) در جواب گفت : دور شو از شهرها و از آنها كه در شهرها ساكنند، پس به سبب من در بهشت مكان گشاده آن بر تو تنگ شد، بودى تو و جفت تو در بهشت در قرار و دلت از آزار دنيا در راحت بود، پس جدا نشدى از فريب و مكر من تا آنكه از دست تو رفت آن قيمت سودمند، و اگر نه رحمت خداى جبار شامل حال تو مى شد از بهشت خلد بجز بادى در دست نمى ماند و بهره اى از آن نداشتى .(448)
و در حديث موثق از امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : در عقب بلاد هند شخصى هست كه او را برپا بازداشته اند و پلاس پوشيده است و موكلند به او ده نفر، هرگاه كه يكى از آن ده نفر مى ميرند اهل آن قريه بدل او را بيرون مى فرستند، پس مردم مى ميرند و آن ده نفر كم نمى شوند، و چون آفتاب طلوع مى كند روى او را بسوى آفتاب مى گردانند و همچنين پيوسته روى او را مقابل آفتاب مى گردانند تا آفتاب غروب كند، و در هواى سرد آب سرد و در هواى گرم آب گرم بر او مى ريزند، پس مردى بر او گذشت و گفت : كيستى تو اى بنده خدا؟
پس نظر كرد بسوى او و گفت : آيا احمق ترين مردمى يا عاقل ترين مردمى ؟ از اول دنيا تا حال من در اينجا ايستاده ام و غير از تو كسى از من نپرسيد تو كيستى .
پس فرمود: مى گويند او پسر آدم است كه برادرش را كشت .(449)
و در حديث معتبر ديگر همين مضمون از آن حضرت منقول است و در آنجا اشعار فرمود كه خود به آنجا رفته بودند و او را ديده بودند و از او سؤ ال كرده بودند، و در آنجا مذكور است كه در تابستان در دورش آتش مى افروزند و در زمستان آب سرد بر او مى ريزند.(450)
و به سند معتبر ديگر از آن حضرت منقول است كه : شخصى به خدمت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آمد و گفت : يا رسول الله ! امر عظيمى مشاهده كردم .
فرمود: چه چيز ديدى ؟
گفت : بيمارى داشتم و براى او آبى نشان دادند از چاه احقاف كه مردم از آن شفا مى طلبند در وادى برهوت ، پس بر من مهيا شدم و با خود مشكى و قدحى برداشتم ، چون خواستم كه از آن آب بگيرم و در مشك بريزم ناگاه چيزى ديدم كه فرود آمد از آسمان مانند زنجير و مى گفت كه : مرا آب ده كه در همين ساعت مى ميرم ، پس سر بالا كردم و قدح را بسوى او بلند كردم كه او را آب دهم ، ناگاه مردى ديدم كه زنجيرى در گردن او بود، چون رفتم كه قدح را به او دهم كشيده شد تا به چشمه آفتاب رسيد، باز چون رفتم كه آب بردارم فرود آمد و مى گفت : العطش العطش مرا آب ده كه مى ميرم ، پس چون قدح را بلند كردم كشيده شد تا آويخته شد به چشمه آفتاب ، تا آنكه سه مرتبه چنين كرد و من مشك را بستم و او را آب ندادم .
حضرت رسول صلى الله عليه و آله و سلم فرمود كه : او قابيل پسر آدم است كه برادرش را كشت ، و اين است معنى قول خدا و الذين يدعون من دونه لا يستجيبون لهم بشى ء الا كباسط كفيه الى الماء ليبلغ فاه و ما هو ببالغه و ما دعاء الكافرين الا فى ضلال (451) كه ترجمه اش اين است : ((آنان كه مى خوانند خدايان بغير از خدا، استجابت نمى نمايند آن خدايان ايشان را به چيزى مگر مانند كسى كه دراز كننده باشد دستهايش را بسوى آب براى اينكه برسد آب به دهان او و نتواند رسانيد، و نيست خواندن كافران مگر در گمراهى )).(452)
و به چندين سند منقول است كه : روزى حضرت امام محمد باقر عليه السلام در مسجد الحرام نشسته بود و طاووس يمانى به رفيق خود گفت : مى رويم كه از او مساءله بپرسيم ، نمى دانم كه جوابش را مى داند يا نه ؟
پس آمدند به خدمت آن حضرت و سلام كردند و طاووس پرسيد كه : آيا مى دانى كدام روز بود كه ثلث مردم مرد؟
حضرت فرمود: هرگز ثلث مردم نمرد، غلط كردى ، خواستى بگوئى ربع مردم ، ثلث مردم گفتى .
گفت : اين چگونه بود؟
فرمود: روزى كه در دنيا آدم و حوا و قابيل و هابيل بودند، و قابيل هابيل را كشت چهار يك مردم مرد
گفت : راست گفتى .
حضرت فرمود: آيا مى دانى كه با قابيل چه كردند؟
گفت : نه .
فرمود: او را در چشمه آفتاب آويخته اند و آب گرم بر او مى ريزند تا روز قيامت .
پس پرسيد: كدام يك پدر مردمند؛ كشنده يا كشته شده ؟
فرمود: هيچيك نبودند، بلكه پدر مردم شيث پسر آدم است .(453)
مؤ لف گويد: ممكن است كه خواهرهاى ايشان كه با ايشان متولد شدند پيشتر مرده باشند و قابيل كيفيت دفن ايشان را نديده باشد، يا آنكه متولد شدن خواهرها با ايشان محمول بر تقيه بوده باشد، يا اين جواب موافق علم سائل بوده باشد چنانچه در حديث ديگر منقول است كه طاووس در مسجد الحرام گفت : اول خونى كه بر زمين ريخت خون هابيل بود و در آن روز ربع مردم كشته شد، حضرت امام زين العابدين عليه السلام فرمود: چنين نيست كه او گفت : اول خونى كه زمين ريخت خون حوا بود در وقتى كه حايض شد و در آن روز شش يك مردم مرد، زيرا كه در آن روز آدم و حوا و قابيل و هابيل و دو خواهرش بودند، بعد از آن فرمود: خدا دو ملك را موكل گردانيده است به قابيل كه چون آفتاب طالع مى شود او را با آفتاب بيرون مى آورند، و چون آفتاب فرو مى رود او را با آفتاب فرو مى برند، و آب گرم با گرمى آفتاب بر او مى پاشند تا روز قيامت .(454)
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : بدترين مردم از جهت عذاب در قيامت هفت نفرند: اول ايشان پسر آدم است كه برادرش را كشت ؛ و نمرود؛ و فرعون ؛ و دو كس از بنى اسرائيل كه يكى يهود را گمراه كرد و ديگرى نصارى را؛ و دو كس كه اين امت را گمراه كردند -(455) يعنى ابوبكر و عمر عليهم اللعنه -.
و عامه از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه : بدترين خلق خدا پنج كسند: ابليس ؛ و قابيل ؛ و فرعون ؛ و شخصى از بنى اسرائيل كه ايشان را از دين خود برگردانيد؛ و شخصى از اين امت كه بر كفر در باب او(456) بيعت خواهند كرد در شام (457)، يعنى معاويه .
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : چون قابيل ديد كه قربانى هابيل را آتش قبول كرد و قربانى او را قبول نكرد، شيطان به او گفت : هابيل اين آتش را مى پرستيد، براى اين قربانى او را قبول كرد.
قابيل گفت : من آتشى را كه هابيل آن را مى پرستيده است ، عبادت نمى كنم و ليكن آتش ديگر را عبادت مى كنم و قربانى به نزد آن مى برم كه قربانى مرا قبول كند. پس آتشكده ها ساخت و قربانى براى آنها برد، و پروردگار خود را نمى شناخت و به فرزندانش ميراث نداد چيزى بغير از آتش پرستى .(458)
و در حديث معتبر ديگر فرمود كه : در زمان حضرت آدم عليه السلام وحشيان و مرغان و درندگان و هر چه خدا خلق كرده بود همه با هم مخلوط بودند و آميزش مى كردند، چون پسر آدم عليه السلام برادرش را كشت از يكديگر نفرت كردند و ترسيدند و هر حيوانى بسوى شكل خود و نوع خود رفت .(459)
و به سند معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : قابيل پسر آدم عليه السلام به موى سرش آويخته است در چشمه آفتاب ، مى گرداند او را هر جا كه مى گردد در سرما و گرماى خود تا روز قيامت ، چون روز قيامت شود خدا او را به آتش برد.(460)
و به روايت ديگر منقول است كه از آن حضرت پرسيدند كه : فرزند آدم حالش در جهنم چون خواهد بود؟
فرمود: سبحان الله ! خدا از آن عادلتر است كه جمع كند بر او عقوبت دنيا و آخرت را.(461)
مؤ لف گويد: اين حديث مخالف ساير احاديث است ، و شايد مراد آن باشد كه عذاب دنيا براى او سبب تخفيف عذاب آخرت مى گردد، يا آنكه براى كشتن ، او را در آخرت عذاب نمى كنند كه وى براى كافر بودن به جهنم برود.
و به سند معتبر از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مروى است كه : فرزند آدم كه برادر خود را كشت قابيل بود كه در بهشت متولد شده بود.(462)
مؤ لف گويد: اين حديث موافق روايات عامه است ، و ظاهر احاديث شيعه آن است كه از حضرت آدم در بهشت فرزندى بهم نرسيد.
و در كتب معتبره از حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام منقول است كه : اول كسى كه بغى و طغيان كرد بر خدا ((عناق )) دختر آدم بود، حق تعالى بيست انگشتر براى او خلق كرده بود و در هر انگشتى دو ناخن بلند داشت مانند دو داس بزرگ ، و جاى نشستن او در زمين يك جريب بود، چون بغى كرد خدا فرستاد براى او شيرى مانند فيل ، و گرگى مانند شتر، و كركسى مانند خر، و اين جانوران در اول آفرينش چنين بزرگ بودند، پس خدا اينها را بر او مسلط گردانيد تا او را كشتند.(463)
و در بعضى از روايات منقول است كه : عوج پسر عناق جبارى بود دشمن خدا و دشمن اسلام ، و جثه عظيمى داشت ، و دست مى زد و ماهى را از ته دريا مى گرفت و بلند مى كرد بسوى آسمان و در حرارت آفتاب بريان مى كرد و مى خورد، و عمر او سه هزار و ششصد سال بود، و چون نوح عليه السلام خواست كه به كشتى سوار شود عوج به نزد او آمد و گفت : مرا با خود به كشتى ببر.
نوح گفت كه : من ماءمور نشده ام به اين ، پس آب از زانوهاى او نگذشت و ماند تا ايام حضرت موسى عليه السلام ، و حضرت موسى عليه السلام او را كشت .(464)
و حق تعالى در سوره مباركه اعراف فرموده است كه هو الذى خلقكم من نفس واحدة ((اوست آن كسى كه آفريده است شما را از يك نفس )) (و جعل منها زوجها) ((و آفريده است از او يا از جنس او يا از براى او جفت او را)) (ليسكن اليها) ((تا انس گيرد با او)) فلما تغشيها حملت حملا خفيفا فمرت به ((پس چون با او جماع كرد حامله شد حمل سبك ، پس مستمر شد بر اين حال )) فلما اثقلت دعوا الله ربهما ((پس چون سنگين شد از بار حمل ، خواندند پروردگار خود را )) لئن آتيتنا صالحا لنكونن من الشاكرين (465 ) ((اگر عطا كنى به ما فرزند شايسته هر آينه خواهيم بود از شكركنندگان )) (فلما آتيهما صالحا) ((پس عطا كرد به ايشان فرزند شايسته )) جعلا له شركاء فيما آتيهما ((گردانيدند از براى او شريكها در آنچه به ايشان عطا كرده بود )) (فتعالى الله عما يشركون )(466) ((پس خدا بلندتر است از آنچه ايشان به او شريك مى گردانند)).
و به سند حسن از حضرت امام محمد باقر عليه السلام منقول است كه : چون حامله شد حوا از آدم عليه السلام و فرزندش به حركت آمد به آدم گفت كه : چيزى در شكم من حركت مى كند.
آدم گفت : آنچه در شكم تو حركت مى كند نطفه اى است از من كه در رحم تو قرار گرفته است و حق تعالى از آن خلقى خواهد آفريد كه ما را امتحان نمايد در او.
پس شيطان به نزد حوا آمد و گفت : چونيد شما؟
حوا گفت كه : فرزندى از آدم در شكم من حركت مى كند.
شيطان گفت كه : اگر نيت كنى كه او را ((عبدالحارث )) نام كنى ، پسر خواهد شد و زنده خواهد ماند، و اگر نيت نكنى ، بعد از زائيدن به شش روز خواهد مرد، پس در خاطر حوا از گفته شيطان چيزى افتاد و به آدم عليه السلام نقل كرد سخن شيطان را، حضرت آدم عليه السلام گفت : آن خبيث به نزد تو آمده است كه تو را فريب دهد، سخن او را قبول مكن كه من اميد دارم كه اين فرزند از براى ما باقى بماند و خلاف گفته او بعمل آيد. و در نفس آدم نيز از سخن آن ملعون چيزى بهم رسيد.
پس از حوا فرزندى متولد شد و بعد از شش روز فوت شد، حوا به آدم گفت كه : آنچه حارث ملعون گفت به حصول پيوست . و شكى در خاطر هر دو بهم رسيد، پس در آن زودى حمل ديگر حوا را از آدم بهم رسيد، پس شيطان آمد به نزد حوا و گفت : چونيد شما؟
حوا گفت كه : پسرى زائيدم و در روز ششم مرد.
آن ملعون گفت كه : اگر نيت مى كردى كه او را عبدالحارث نام كنى زنده مى ماند، و آنچه الحال در شكم توست جانورى خواهد شد از چهارپايان يا شتر يا گاو و يا گوسفند يا بز. پس در دل حوا ميلى بهم رسيد كه تصديق او نمايد، و چون به حضرت آدم نقل كرد در دل آدم عليه السلام نيز چنين چيزى بهم رسيد، پس چون بار حمل بر حوا سنگين شد دعا كردند آدم و حوا كه : اگر فرزند شايسته به ما بدهى ما تو را شكر خواهيم كرد، پس چون خدا فرزند شايسته به ايشان داد، يعنى شتر و گاو و گوسفند و بز نبود، پس شيطان به نزد حوا آمد پيش از زائيدن و گفت : چونيد شما؟
حوا گفت كه : سنگين شده ام و زائيدنم نزديك شده است .
شيطان گفت كه : بزودى پشيمان خواهى شد و خواهى ديد از فرزندى كه در شكم توست آنچه نخواهى ، و چون فرزند تو شتر يا گاو يا گوسفند يا بز باشد آدم را از تو و از فرزند تو انحرافى بهم خواهد رسيد.
پس چون مايل گردانيد حوا را به اينكه او را اطاعت كند و سخن او را قبول نمايد گفت : بدان كه اگر نيت كنى كه او را عبد الحارث نام كنى و از براى من بهره اى در او قرار دهيد پسرى مستوى الخلقه از تو بوجود خواهد آمد و از براى شما باقى خواهد ماند.
حوا گفت : من نيت كردم براى تو در او نصيبى قرار دهم .
آن ملعون گفت : آدم نيز مى بايد كه براى من در او نصيبى قرار دهد و نيت نمايد كه او را عبدالحارث نام نهد.
پس حوا به نزد آدم آمد و سخن شيطان را به آدم نقل كرد، پس در دل آدم از آن سخن خوفى بهم رسيد و ميلى به آن اورا حادث شد، پس حوا به آدم گفت : اگر نيت نكنى كه اين فرزند را عبد الحارث نام كنى و حارث را در آن نصيبى قرار دهى نخواهم گذاشت كه نزديك من آئى و با من مقاربت نمائى و ميان من و تو دوستى نخواهد بود.
چون آدم اين سخن را از حوا شنيد گفت : تو سبب معصيت اول ما شدى و در اينجا نيز تو را فريبى خواهد بود، و من متابعت تو كردم و نيت نمودم كه او را عبدالحارث نام كنم .
پس فرزند مستوى الخلقه اى متولد شد و ايشان شاد شدند و ايمن گرديدند از آنچه مى ترسيدند و اميد بهم رسانيدند كه از براى ايشان باقى بماند و در روز ششم نميرد، و در روز هفتم او را عبدالحارث نام كردند.(467)
و در دو حديث ديگر منقول است كه : از امام محمد باقر عليه السلام پرسيدند از تفسير قول حق تعالى فلما آتيهما صالحا جعلا له شركاء فيما آتيهما(468)، فرمود: ايشان آدم و حوا بودند و شرك ايشان شرك طاعت بود كه اطاعت شيطان كردند در آنكه براى او نصيبى در خلق خدا قرار دادند و او را عبدالحارث نام كردند، نه شرك عبادت كه غير خدا را پرستيده باشند.(469)
مترجم گويد: اين احاديث به حسب ظاهر مخالف اصول مقرره شيعه و موافق روايات و اصول عامه اند، و شايد بر وجه تقيه وارد شده باشند، بلكه مشهور ميان شيعه آن است كه ضمير تثنيه در (جعلا له شركاء) راجع است به ذكور و اناث از فرزندان آدم ، يعنى چون خدا فرزندان شايسته و مستوى الخلقه به آدم و حوا داد بعضى از ذكور و بعضى از اناث فرزندان ايشان به خدا شرك آوردند. و وجوه ديگر نيز در تفسير اين آيه گفته اند كه در كتاب ((بحارالانوار))(470) ذكر كرده ايم ، و اين وجه ظاهرتر است .
چنانچه در حديث معتبر وارد شده است كه ماءمون از حضرت امام رضا عليه السلام سؤ ال كرد از تفسير اين آيه ، آن حضرت فرمود: حوا براى آدم عليه السلام پانصد شكم فرزند آورد، در هر شكم پسرى و دخترى ، و آدم و حوا عهد كرده بودند با خدا كه اگر فرزندان شايسته اى به ما بدهى البته خواهيم بود از شكركنندگان ، پس نسل شايسته اى مستوى الخلقه بى مرض و عيب و علت به ايشان عطا فرمود؛ آنها دو صنف بودند: صنفى نر و صنفى ماده ، پس آن دو صنف از براى خدا شريكان قرار دادند در آنچه خدا به ايشان عطا كرده بود، و شكر نكردند خدا را مانند شكرى كه پدر و مادر ايشان كردند.(471)
و مسعودى كه از علماى شيعه است در كتاب ((مروج الذهب )) ذكر كرده است كه : چون هابيل كشته شد، جزع كرد آدم عليه السلام ، پس خدا به او وحى كرد كه : من بيرون مى آورم از تو نورى را كه مى خواهم آن را جارى گردانم در صلبهاى پاكيزه و اصلهاى شريف ، و مباهات كنم به آن نور با ساير نورها، و او را آخر پيغمبران گردانم ، و از براى او بهترين امامان و خليفه ها قرار دهم تا ختم كنم زمان را به مدت دولت ايشان ، و فراگيرم زمين را به دعوت ايشان ، و روشن گردانم زمين را به پيروان ايشان ، پس كمر ببند و مهيا شو و غسل كن و خدا را به پاكى ياد كن و با زوجه خود جماع كن در حالتى كه او نيز غسل كرده باشد كه امانت من منتقل خواهد شد از شما بسوى فرزندى كه در ميان شما بهم خواهد رسيد.
پس آدم با حوا جماع كرد و در همان ساعت حامله شد، و حسن حوا زياده شد و نور از سر تا پايش ساطع شد تا آنكه حضرت شيث عليه السلام از او متولد شد با نهايت استواء خلقت و اعتدال و غايت حسن و جمال و هيبت و وقار و مجلل به ضياء انوار با كمال سكينه و مهابت و عظمت و جلال ، پس منتقل شد آن نور از حوا بسوى او و از جبين او ساطع و لامع گرديد، پس او را شيث نام كردند. و بعضى گفته اند: او را هبة الله نام كردند. و چون به سن شباب رسيد و بينا و دانا گرديد، حضرت آدم عليه السلام اظهار نمود به او وصيت خود را، و شناساند به او محل و منزلت آن علومى را كه به او مى سپارد، و اعلام نمود او را كه حجت خداست بعد از او و خليفه خداست در زمين ، و بايد كه ادا كند حق خدا را بسوى وصى خود و وصى تو كه دومين منتقل شدن ذريت طاهره پاكيزه خواهد بود، يعنى انوار پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم و اوصياى آن حضرت .
پس چون حضرت شيث عليه السلام وصيت را اخذ نمود، ضبط كرد و آنچه بايست ، پنهان داشت ، و آدم عليه السلام در روز جمعه ششم ماه نيسان در همان ساعت كه مخلوق شده بود به رحمت الهى واصل شد، و عمر مبارك آن حضرت نهصد و سى سال بود، و حضرت شيث وصى پدر خود بود بر ساير فرزندان او.
و روايت كرده اند كه در وقت وفات آن حضرت چهل هزار كس از فرزندان و فرزندزادگان او بهم رسيده بودند.
پس شيث عليه السلام در ميان مردم حكم كرد به صحيفه ها كه بر پدرش و بر خودش نازل شده بود و شيث با زوجه خود مقاربت كرد و او حامله شد به ((انوش ))، پس نور پيغمبر آخر الزمان صلى الله عليه و آله و سلم منتقل شد به انوش ، و چون متولد شد آن نور از او ساطع بود، و چون به حد وصايت رسيد، شيث امانتها را به او سپرد و به او شناسانيد بزرگى مرتبه آنها را، و وصيت كرد كه به فرزندان خود اعلام نمايد شرافت و جلالت اين وصيت را، و همچنين اين وصيت جارى بود و نور منتقل مى شد تا رسيد آن نور به عبدالمطلب و فرزندش عبدالله .
بعضى گفته اند: نسل آدم همگى از شيث عليه السلام بهم رسيد، و بعضى گفته اند كه : از فرزندان ديگر بهم رسيد.
و وفات حضرت انوش عليه السلام در سوم تشرين الاول بود، و عمرش نهصد و شصت سال بود؛ و از آن حضرت ((قينان )) بهم رسيد و نور در روى او هويدا شد و عهد وصيت از او گرفت ، و عمرش صد و بيست سال بود،(472) و گويند كه : در ماه تموز وفات يافت ؛ و از او ((مهلاييل )) بوجود آمد و هشتصد سال عمر كرد و نور از او ساطع بود؛ و ((لود)) از او بهم رسيد و نور از او ساطع گرديد و وصيت به او تسليم شد، و گويند: بسيارى از سازها را فرزندان قابيل در زمان او بهم رسانيدند، و عمرش نهصد و شصت و دو سال بود(473) و وفاتش در ماه آذار بود، و از او حضرت ادريس عليه السلام بهم رسيد.(474)
فـصـل شـشـم : در بـيـان وحـى هـائى كـه بـه آدم عـليـه السلام نازل شد
در اول كتاب ، بيان عدد صحف بر حضرت آدم عليه السلام شد، و سيد ابن طاووس گفته است كه : در صحف ادريس عليه السلام ديدم كه در ثلث آخر شب جمعه بيست و هفتم ماه رمضان حق تعالى كتابى به لغت سريانى در بيست و يك ورق بر آدم عليه السلام فرستاد، و آن اول كتابى بود كه خدا از آسمان به زمين فرستاد، و حق تعالى جميع زبانها و لغتها را بر او فرستاد، و در آن هزار هزار لغت بود كه اهل هر لغتى لغت ديگر را بى تعليم ندانند، و در آن كتاب دلايل خدا و واجبات و احكام او و شريعتها و سنتها و حدود او بود.(475)
و به سندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر عليه السلام و حضرت امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه : حق تعالى وحى نمود به حضرت آدم عليه السلام كه : من جمع مى كنم براى تو سخن حق و خير و نيكى را در چهار كلمه كه يكى از من است و يكى از توست و يكى ميان من و توست و يكى ميان تو و مردم است ؛ اما آنچه از من است آن است كه مرا عبادت كنى و هيچ چيز را با من شريك نگردانى ؛ و آنچه از توست آن است كه تو را جزا مى دهم بعمل تو در وقتى كه محتاج ترين احوال باشى به او؛ و آنچه ميان من و توست اين است كه بر توست دعا و بر من است است مستجاب كردن ؛ و آنچه ميان تو و مردم است آن است كه بپسندى از براى مردم آنچه را براى خود مى پسندى .(476)
فـصـل هفتم : در بيان وفات حضرت آدم عليه السلام ، و مدت عمر شريف آن حضرت و وصـيـت نـمـودن بـه حـضـرت شـيـث عـليـه السـلام ، و احوال آن حضرت است
به اسانيد صحيحه و معتبره از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليه السلام منقول است كه حق تعالى عرض كرد بر آدم عليه السلام نامهاى پيغمبران و عمرهاى ايشان را، پس رسيد به نام حضرت داود عليه السلام ، ناگاه عمر او را چهل سال يافت ، گفت : پروردگارا! چه بسيار كم است عمر داود، و چه بسيار است عمر من ! پروردگارا! اگر من زياده كنم از عمر خود سى سال بر عمر داود - و در روايت ديگر شصت سال (477) - آيا از براى او ثبت مى نمائى ؟
پس وحى به آدم رسيد: بلى اى آدم !
گفت : پس من از عمر خود سى سال - يا شصت سال - زياد كردم بر عمر داود، از براى او بنويس و از عمر من بينداز. و خدا چنين كرد.
پس چون عمر آدم عليه السلام تمام شد، ملك الموت براى قبض روح او نازل گرديد، پس آدم عليه السلام گفت كه : اى ملك الموت ! از عمر من سى سال - يا شصت سال - مانده است .
ملك الموت گفت : اى آدم ! آيا از براى فرزند خود داود قرار ندادى و از عمر خود نيانداختى در وقتى كه نامهاى پيغمبران از ذريت تو را و عمرهاى ايشان را بر تو عرض مى كردند و تو در وادى دجنا(478) بودى ؟
آدم عليه السلام گفت : بخاطر ندارم اين را.
ملك الموت گفت : اى آدم ! انكار مكن ، تو سؤ ال نكردى از خدا كه از عمر تو بيرون كند و بر عمر داود ثبت كند، و خدا ثبت نمود در زبور و محو نمود از ذكر؟
آدم گفت : تا به يادم بيايد.
حضرت امام محمد باقر عليه السلام فرمود: آدم راست مى گفت كه در خاطر نداشت و فراموش كرده بود، پس از آن روز خدا مقرر فرمود كه هرگاه قرض به كسى دهنند يا معامله كنند تا مدتى ، نامه اى بنويسند كه انكار نكنند.(479)
و در حديث حضرت صادق عليه السلام چنان است كه : حق تعالى در اول فرمود به جبرئيل و ميكائيل و ملك الموت كه : نامه در اين باب بنويسيد كه او فراموش خواهد كرد، پس نامه نوشتند و به بالهاى خود از طينت عليين مهر كردند، و چون آدم عليه السلام انكار كرد ملك الموت نامه را بيرون آورد.(480)
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود: به اين سبب است هرگاه نامه قرض را بيرون مى آورند، قرض دار را مذلتى حاصل مى شود.(481)
مؤ لف گويد: چون اين احاديث منافات دارد با آنچه مشهور است ميان علماى شيعه كه سهو بر انبيا روا نيست ، اكثر حمل بر تقيه كرده اند.
و به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : حضرت آدم را بيمارى عارض شد و حضرت شيث را طلبيد و گفت : اى فرزند! اجل من رسيده است و من بيمارم ، و پروردگار من فرستاده است از سلطنت خود آنچه مى بينى ، و بتحقيق كه عهد كرد بسوى من در آنچه عهد كرد كه تو را وصى خود گردانم ، و مى گردانم تو را خزينه دار آنچه به من سپرده است ، و اينك كتاب وصيت در زير سر من است و در او اثر علم و نام بزرگ خدا هست ، چون من بميرم بگير صحيفه را و زنهار كه كسى را بر آن مطلع مگردان و نظر مكن در آن تا سال آينده مثل اين روز كه وصيت به تو داده شد، و در آن صحيفه هست جميع آنچه به آن احتياج دارى از امور دين و دنياى خود، و آدم آن صحيفه را از بهشت با خود آورده بود.
پس آدم به شيث گفت : اى فرزند! خواهش ميوه اى از ميوه هاى بهشت دارم ، پس بالا رو به كوه حديد(482) و نظر كن ، هر كه از ملائكه را ببينى سلام من به او برسان و بگو: پدرم بيمار است و از شما هديه مى طلبد از ميوه هاى بهشت .
پس چون شيث به كوه بالا رفت ، جبرئيل را ديد با قبيلهاى ملائكه ، و جبرئيل ابتدا كرد به سلام و گفت : به كجا مى روى اى شيث !
شيث گفت : تو كيستى اى بنده خدا؟
گفت : منم روح الامين جبرئيل .
شيث گفت : پدرم بيمار است و مرا بسوى شما فرستاده است و شما را سلام مى رساند و از شما ميوه هاى بهشت هديه مى طلبد.
جبرئيل گفت : بر پدرت سلام باد اى شيث ! بدرستى كه او از دنيا مفارقت كرد و ما براى او نازل شده ايم ، پس خدا در اين مصيبت اجر تو را عظيم گرداند و صبرى نيكو تو را كرامت فرمايد و وحشت تو را به قرب خود به انس مبدل گرداند، برگرد.
پس شيث با ايشان برگشت و ايشان با خود آورده بودند از بهشت آنچه در كار بود براى تهيه آدم ، پس چون به نزد آدم رفتند اول كارى كه شيث كرد آن بود كه صحيفه وصيت را از زير سر آدم برداشت و بر شكم خود بست ، پس جبرئيل گفت : كيست مثل تو اى شيث ، خدا عطا فرمود به تو سرور كرامت خود را، پوشانيد بر تو لباس عافيت خود را، به جان خودم سوگند مى خورم كه خدا تو را مخصوص گردانيد از جانب خود به امر بزرگى .
پس جبرئيل و شيث شروع نمودند در غسل دادن آدم عليه السلام ، و جبرئيل به شيث تعليم نمود كه چگونه او را غسل بدهد تا آنكه فارغ شد، و تعليم او نمود كه چگونه او را كفن كند و حنوط كند تا آنكه فارغ شد، پس او را تعليم نمود كه چگونه قبر را بكند، پس جبرئيل دست شيث را گرفت و پيش داشت كه بر آدم نماز كند چنانچه ما مى ايستيم ، و گفت : هفتاد تكبير بر پدر خود بگو، و به او تعليم نمود كه چگونه نماز كند، پس جبرئيل امر كرد ملائكه را كه صف بكشند در عقب شيث چنانچه ما امروز در عقب پيشنماز صف مى كشيم .
پس شيث گفت : آيا درست است كه من پيشنمازى شما كنم با آن منزلتى كه تو را نزد خدا هست و با تو بزرگواران ملائكه هستند؟
جبرئيل گفت : اى شيث ! مگر نمى دانى كه چون خدا پدرت آدم را آفريد او را در ميان ملائكه باز داشت و ما را امر فرمود كه او را سجده كنيم ، پس او امام ما شد تا آنكه سنتى باشد در فرزندانش ، و امروز او از دنيا رفته است و تو وصى اوئى و وارث علم و قائم مقام اوئى ، پس چگونه ما بر تو تقدم جوئيم و تو امام مائى ؟
پس نماز كرد با ايشان بر آدم عليه السلام چنانچه جبرئيل او را امر كرد، پس جبرئيل به او نمود كه چگونه پدر خود را دفن كند.
چون از دفن آدم فارغ شدذ و جبرئيل و ملائكه روانه شدند كه بالا روند، حضرت شيث گريست و فرياد كرد: يا وحشتاه !
پس جبرئيل گفت : چون خدا با توست ، تو را وحشتى نيست ، بلكه ما به امر پروردگار تو بر تو نازل خواهيم شد و خدا مونس توست ، اندوهگين مباش و گمان نيك به پروردگار خود داشته باش كه او با تو در مقام لطف است و بر تو مهربان است .
پس جبرئيل و ملائكه بالا رفتند بسوى آسمان ، و قابيل از كوه پائين آمد چون از پدر خود به كوه گريخته بود در ايام حيات او و نمى توانست آدم عليه السلام كه او را ببيند، پس شيث را ملاقات كرد و گفت : اى شيث ! من هابيل برادر خود را براى اين كشتم كه قربانى او مقبول شد و قربانى من مقبول نشد و ترسيدم كه آن مرتبه بهم رساند كه تو امروز بهم رسانيده اى و وصى و جانشين پدر خود شوى ، و آنچه نمى خواستم امروز از براى تو حاصل شد، اگر يك كلمه از آنچه پدرت به تو گفته است اظهار نمائى هر آينه تو را بكشم چنانچه هابيل را كشتم .(483)
و نزديك به اين مضمون از حضرت امام زين العابدين عليه السلام به سند معتبر منقول است ، و در آنجا مذكور است كه شيث بر آدم عليه السلام هفتادو پنج تكبير گفت : هفتاد از براى آدم و پنج براى فرزندانش .(484)
و به سند معتبر از امام محمد باقر عليه السلام مروى است كه : چون آدم عليه السلام مطلع شد بر كشته شدن هابيل ، جزع بسيارى كرد و شكايت كرد حال خود را بسوى خدا، پس حق تعالى وحى نمود به او كه : من مى بخشم به تو پسرى كه خلف و عوض هابيل باشد. پس شيث از حوا متولد شد، و چون روز هفتم شد او را شيث نام كرد، پس خدا وحى كرد به او كه : اى آدم ! اين پسر بخششى است از من بسوى تو پس او را هبة الله نام كن ، پس آدم او را هبة الله نام گذاشت . و چون هنگام وفات آدم شد خدا وحى فرمود كه : من تو را از دنيا به جوار رحمت خود مى برم ، پس وصيت كن بسوى بهترين فرزندانت كه او بخششى است كه به تو بخشيدم ، و او را وصى خود گردان و تسليم نما به او آنچه را به تو تعليم كردم از نامها، زيرا كه من دوست مى دارم كه زمين خالى نباشد از عالمى كه علم مرا داند و به حكم من حكم كند و او را حجت خود گردانم بر خلق خود.
پس آدم عليه السلام جميع فرزندان خود را از مردان و زنان جمع كرد و به ايشان گفت : اى فرزندان من ! بدرستى كه حق تعالى وحى فرمود بسوى من كه : تو را از دنيا مى برم ، و امر فرمود مرا كه وصيت كنم بسوى بهترين فرزندان خود كه او هبة الله است ، و بدرستى كه خدا او را پسنديده و اختيار فرموده است براى من و شما بعد از من ، پس بشنويد سخن او را و اطاعت نمائيد امر او را كه او وصى و خليفه من است بر شما.
پس همه گفتند: مى شنويم و اطاعت مى نمائيم و مخالفت او نمى كنيم .
و امر فرمود آدم عليه السلام كه تابوتى ساختند و علم خود را و اسماء وصيت را در آن گذاشت و به هبة الله عليه السلام سپرد و گفت : هرگاه من بميرم اى هبة الله ، پس مرا غسل ده و كفن كن و نمازگزار بر من و مرا در قبر بنه ، و چون نزديك وفات تو شود و آن حالت را در خود بيابى طلب نما از پسران خود هر كه نيكوتر و مصاحبتش با تو بيشتر و فاضلتر باشد، پس وصيت كن بسوى او به آنچه من وصيت كردم بسوى تو و زمين را مگذار بى عالمى از ما اهل بيت .
اى فرزند! خدا مرا به زمين فرستاد و خليفه خود گردانيد در آن و حجت خود گردانيد بر خلق خود، و من تو را حجت خود گردانيدم در زمين بعد از خود، پس از دنيا بيرون مرو تا حجتى از خدا بر خلق و وصيى بعد از خود قرار دهى ، و تسليم كن به او تابوت را و آنچه در آن هست چنانچه من تسليم كردم بسوى تو، و اعلام كن به او كه بزودى از فرزندان من پيغمبرى بهم خواهد رسيد كه اسم او نوح باشد و قوم او به طوفان غرق خواهند شد، و وصيت نما به وصى خود كه تابوت را و آنچه در آن هست حفظ نمايد و امر كن او را كه چون وقت وفات او شود بهترين فرزندان خود را وصى خود گرداند، و هر وصيى وصيت خود را در تابوت گذارده و هر يك ديگرى را به اين امور وصيت نمايد، و هر يك از ايشان كه نوح را دريابد با او به كشتى سوار شود و بايد كه تابوت را و آنچه در آن است به كشتى برند و هيچكس از او تخلف ننمايد، و حذر كن اى هبة الله و حذر كنيد اى ساير فرزندان من از قابيل ملعون .
پس چون روزى شد كه خدا خبر داده بود كه در آن روز آدم را از دنيا خواهد برد. مهيا شد آدم براى مردن و بر خود قرار داد؛ و چون ملك الموت نازل شد آدم گفت : شهادت مى دهم به وحدانيت خدا و اينكه او را شريك نيست ، و شهادت مى دهم كه من بنده خدا و خليفه اويم در زمين ، ابتدا كرد با من به احسان خود و امر كرد ملائكه خود را به سجده من و تعليم كرد به من جميع اسماء را، پس مرا در بهشت خود ساكن گردانيد و بهشت را دار قرار من و خانه توطن من نگردانيده بود و خلق نكرده بود مرا مگر براى آنكه ساكن شوم در زمين براى آنچه خواسته بود و اراده كرده بود از تقدير و تدبير.
و جبرئيل كفن آدم را با حنوط و بيل از بهشت آورده بود، با جبرئيل هفتاد هزار ملك نازل شده بودند كه در جنازه آدم عليه السلام حاضر شوند، پس هبة الله به معونت جبرئيل آدم را غسل داد و كفن و حنوط كرد، پس جبرئيل به هبة الله گفت : پيش رو و نماز كن بر پدرت و هفتاد و پنج تكبير بر او بگو، پس كندند ملائكه قبر او را و او را داخل قبر كردند.
علاقه مندی ها (بوک مارک ها)