a1f151c37aa126b4af94ac1bd262fe0f
جهان عشق را باز نمی شناسد. بشر نمی داند با این واژه چه بکند. همه چیز را می‌تواند در صفت‌ها، قیدها، بایدها و نبایدها و در یک کلام تعریف کرد، ولی پای این واژه که در میان می‌آید زبان بشر سترون می‌ماند.
هر بار می پنداریم از این جادوگر افسون زدایی کرده‌ایم و می توانیم با زبان عقل از آن سخن بگوییم ناخواسته در دامش گرفتار شده‌ایم و خود ما نشانه شکست در این وادی شده ایم. ما همچون دیگران از راندن این بازرگان دل و سوداگر بی ترحم و رباینده عقل و احساس از خودمان در مانده‌ایم.
عشق چیست؟ این پرسش قرن‌هاست پاسخ ما را می طلبد ولی پاسخی وجود ندارد. تنها می توان از آن گزارشی بدست داد. جای پای قاعده‌ها و منش ها را در نمونه ها بازیافت…
عشق هم تهیست و هم پر.هم بیان نشدنی و هم بیان شدنی است. یک دیالکتیک مخوف. حتی شعر زبان قاصر دارد در برابر آن.
عشق آرام و قرار را می گیرد. عاشق منتظر است. انتظار همیشگی او را دچار جنون می کند. باید صدایش را بشنوم. باید ببینمش. باید کلام شاعرانه اش را بشنوم. ولی زمانی که می بیند و می شنود و می خواند حسی از گریز دراو بیداد می کند، نمی تواند تاب آورد این همه سنگینی و ازدحام حضور را. پس می گریزد و تا اندکی دور می شود باز لهیب انتظار جانش را می سوزاند و خاکستر می کند.
عشق گاه به لطافت باران است و نگاه گنجشکک باران خورده و گاه به سوزناکی آتش دوزخ. عشق نهایت تنهایی است. نیازی همیشگی به آن دیگری و همین این نیاز است که خطوط متقاطع جذب و طرد را بر می‌انگیزد.
عشق هرگز پایان نمی گیرد. شکست می خورد. اما در گوشه قلب می ماند و هرازگاهی سرک می کشد و حق خود را می خواهد. یک بار که عاشق شوی. همیشه هستی