نمایش نتایج: از شماره 1 تا 1 , از مجموع 1

موضوع: دستان دعا کننده. داستانی زیبا

  1. #1
    عضو سایت
    این کاربر شعاری برای خود انتخاب نکرده است
    تاریخ عضویت
    Aug 2014
    نوشته ها
    3
    تشکر تشکر کرده 
    8
    تشکر تشکر شده 
    7
    تشکر شده در
    3 پست
    قدرت امتیاز دهی
    153
    Array

    پیش فرض دستان دعا کننده. داستانی زیبا



    Back in the fifteenth century, in a tiny village near ×Nuremberg, lived a family with eighteen children. Eighteen! In order merely to keep food on the table for this mob, the father and head of the household, a goldsmith by profession, worked almost eighteen hours a day at his trade and any other paying chore he could find in the neighborhood.

    Despite their seemingly hopeless condition, two of ×Albrecht Durer the Elder’s children had a dream. They both wanted to pursue their talent for art, but they knew full well that their father would never be financially able to send either of them to ×Nuremberg to study at the Academy.


    After many long discussions at night in their crowded bed, the two boys finally worked out a pact. They would toss a coin. The loser would go down into the nearby mines and, with his earnings, support his brother while he attended the academy. Then, when that brother who won the toss completed his studies, in four years, he would support the other brother at the academy, either with sales of his artwork or, if necessary, also by laboring in the mines.

    They tossed a coin on a Sunday morning after church. Albrecht Durer won the toss and went off to Nuremberg. Albert went down into the dangerous mines and, for the next four years, financed his brother, whose work at the academy was almost an immediate sensation. Albrecht’s etchings, his woodcuts, and his oils were far better than those of most of his professors, and by the time he graduated, he was beginning to earn considerable fees for his commissioned works
    .
    When the young artist returned to his village, the ×Durer family held a festive dinner on their lawn to celebrate Albrecht’s triumphant homecoming. After a long and memorable meal, punctuated with music and laughter, ×Albrecht rose from his honored position at the head of the table to drink a toast to his beloved brother for the years of sacrifice that had enabled ×Albrecht to fulfill his ambition. His closing words were, “And now, ×Albert, blessed brother of mine, now it is your turn. Now you can go to ×Nuremberg to pursue your dream, and I will take care of you
    .”
    All heads turned in eager expectation to the far end of the table where ×Albert sat, tears streaming down his pale face, shaking his lowered head from side to side while he sobbed and repeated, over and over, “No …no …no …no
    .”
    Finally, Albert rose and wiped the tears from his cheeks. He glanced down the long table at the faces he loved, and then, holding his hands close to his right cheek, he said softly, “No, brother. I cannot go to Nuremberg. It is too late for me. Look … look what four years in the mines have done to my hands! The bones in every finger have been smashed at least once, and lately I have been suffering from arthritis so badly in my right hand that I cannot even hold a glass to return your toast, much less make delicate lines on parchment or canvas with a pen or a brush. No, brother … for me it is too late
    .”
    More than 450 years have passed. By now, Albrecht Durer’s hundreds of masterful portraits, pen and silver-point sketches, watercolors, charcoals, woodcuts, and copper engravings hang in every great museum in the world
    .
    One day, to pay homage to ×Albert for all that he had sacrificed, ×Albrecht Durer painstakingly drew his brother’s abused hands with palms together and thin fingers stretched skyward. He called his powerful drawing simply “Hands,” but the entire world almost immediately opened their hearts to his great masterpiece and renamed his tribute of love “The Praying Hands.”



    در قرن پانزدهم،در روستايي کوچک نزديک نورمبرگ،خانواده اي با هجده فرزند زندگي مي کرد.هجده فرزند!براي تهيه غذاي اين خانواده پرجمعيت، پدر بعنوان سرپرست خانواده که زرگري خبره بود، تقريبا هجده ساعت در روز به اين کار و هر کارسخت ديگري که مي توانست پيدا کند، مشغول بود.عليرغم شرايط نااميد کننده زندگي شان، دو پسر بزرگتر آلبرشت دورر، رويايي در سر مي پروراندند. اين دو مي خواستند استعدادشان را در رشته هنر ادامه دهند ولي خوب مي دانستند که پدرشان هرگز از نظرمالي قادر نيست هر دوي آنها را براي ادامه تحصيل به آکادمي هنر در نورمبرگ بفرستد.

    يک شب بعد از بحثي طولاني در رختخواب پر جمعيتشان،دو برادر قراري گذاشتند.آنها سکه اي انداختند. بازنده بايد به معادن اطراف مي رفت و با درآمد حاصل از آن برادر ديگر را در دانشگاه از نظر مالي کمک مي کرد و پس از آن برادر برنده كه تحصيلش تمام شد بايد در چهار سال بعد برادرش را از طريق فروختن نقاشي هايش و اگر لازم بود با در معادن برادر ديگرش را در دانشگاه تامين مي کرد.


    آنها يکشنبه بعد از مراسم کليسا سکه اي انداختند. آلبرشت دورر سکه را برد و به نورمبرگ رفت. آلبرت به معادن خطرناک رفت بعد از چهار سال، برادرش را که کارش در دانشگاه جزء بهترين ها بود، از نظر مالي تامين کرد.نقاشي آلبرشت، کارهاي چوبي و رنگ و روغنش حتي بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصيلي او درآمد زيادي از نقاشي هاي حرفه اي خودش به دست آورده بود.


    وقتي هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر براي موفقيت هاي آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال يك ضيافت شامي در مزرعه شان برپا كردند. بعد از صرف غذاي مفصل و خاطره انگيز، آلبرشت غرورانه ايستاد و يك نوشيدني به برادر دوست داشتني اش براي قدرداني از سال هايي كه او را حمايت مالي كرده بود تا آرزويش برآورده شود، تعارف كرد و چنين گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا مي تواني به نورنبرگ بروي و آرزويت را تحقق بخشي و من از تو حمايت ميكنم.


    تمام سرها به انتهاي ميز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازير شد. سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: نه! از جا برخاست و در حالي كه اشك هايش را پاك مي كرد به انتهاي ميز و به چهره هايي كه دوستشان داشت، خيره شد و سپس دستانش را نزديک گونه راستش کرد و به آرامي گفت: نه برادر، من نمي توانم به نورنبرگ بروم، ديگر خيلي دير شده، ببين چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم حداقل يک بارشكسته و در دست راستم درد شديدي را حس مي كنم، به طوري كه حتي نمي توانم ليواني را بلند کند و چيزي بنوشم. نمي توانم با خودکار يا قلم مو خطوط ظريف روي کاغذ پوستي با بوم بکشم. نه برادر، براي من ديگر خيلي دير شده…


    بيش از 450 سال از آن قضيه مي گذرد. هم اكنون صدها نقاشي ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاري ها و آبرنگ ها و كنده كاري هاي چوبي او در هر موزه بزرگي در سراسر جهان نگهداري ميشود.
    يك روز آلبرشت دورر براي قدرداني از همه سختي هايي كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پينه بسته برادرش را كه به هم چسبيده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصوير كشيد. او نقاشي استادانه اش را صرفاً “دست ها” نام گذاري كرد اما جهانيان احساساتشان را متوجه اين شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را “دستان دعا كننده” ناميدند



  2. 2 کاربر مقابل از F@rn@z عزیز به خاطر این پست مفید تشکر کرده اند.


علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

علاقه مندی ها (بوک مارک ها)

مجوز های ارسال و ویرایش

  • شما نمیتوانید موضوع جدیدی ارسال کنید
  • شما امکان ارسال پاسخ را ندارید
  • شما نمیتوانید فایل پیوست در پست خود ضمیمه کنید
  • شما نمیتوانید پست های خود را ویرایش کنید
  •  

http://www.worldup.ir/